انتخابات آمريکا پايان گرفت. عوامی و عوامی گری در آن برنده شد تا ما بدانيم که در دنيای اينترنت و بيل گيتس و سليکون ولی و انفجار اطلاعات هم هنوز کشیدن تصويری از مار پذيرفتنی ترست از نوشتن آن و بحث فلسفی درباره آن. و اين درس مهمی است برای همه کسانی که در کار سياستند و در خود اهليت و قابليت برای فعال سياسی بودن می بينند. همه گزارش ها که ديديم و خوانديم نشان داد که در اين انتخابات بيش از همه دين به کار نومحافظه کاران آمد.
امروز در تايمزلندن خواندم که پيروزی بوش را پيروزی ايمان خوانده بود. پريشب فيلمی از کانال چهار تلويزيون بريتانيا ديدم که اساسش بر کاربرد دين در ساختار قدرت ايالات متحده بود و در صحنه هائی از آن کشيش ها سخنانی برای تبليغ سياستمداران از نيکسون و کندی تا همين بوش می گفتند که باورنکردنی می نمود و همين عنوان فيلم را کرده بود "خدا با ماست". از سخن گفتن مستقيم از پيام های حضرت مسيح که به کشيشان گفته بوش را حمايت کنيد [ بگو مشابه خطابه مشکينی در امضای اعتبارنامه نمايندگان توسط امام زمان] تا خطابه مشهور بيل گراهام واعظ مشهور و محبوب درباره ايمان قلبی ريچارد نيکسون به عنوان يک مسيحی پاک. که اين ماجرا از يادم رفته بود و فيلم به يادم آورد.
از مقاله آقای نقره کار که بگذریم که نگران بازگشت کليسائيان به صحنه سیاسی آمريکا شده است باید گفت زبان دستگاه تبليغات جورج بوش ساده و آسان و عوامی بود و به تعبير ما ايرانی ها مدام عکس مار را می کشيد و اين برای رای دهنده آمريکائی از قرار قابل فهم تر بود از بحث های شبه روشنفکرانه جان کری و هواداران دانشگاهی و تحصيل کرده و حقوق بشری او. آن قدر اين موضوع شورست که به نوشته روزنامه های آمريکائی بعضی از صاحب نظران تعجب زده و خيلی خوش حال شده اند که در جامعه ای مانند آمريکا به هر حال کری توانسته 48 در صد آرا را کسب کند. انگار صاحب نظران همين را نيز گمان نمی بردند و از اتفاق افتادنش خوش حالند. چنان که نوآم چامسکی هم همين گفته است.
از هزار روزن به اين ماجرا می توان نگريست که همه را می گذارم و به چند نکته می پردازم که مربوط به سرنوشت ماست، ايرانيان و وطن ما ايران.
اول آن که در اين انتخابات هم ايرانی های مقيم آمريکا شرکت فعال کردند بنا به گزارش ها و هم مطبوعات ايران نشان می دهد که در ايران نيز رسانه ها توجه بسياری به اين ماجرا نشان دادند. در حالی که بنا به سابقه چهل ساله حضورم در مطبوعات و شاهد بودنم برای شما می گويم که هرگز انتخابات آمريکا که در سرنوشت ايران موثر هم بوده است – گاه موثرتر از رويدادهای داخل کشور – در ميان مردم واکنش و اثری چنين نيافته و موضوعی بوده در خلوت حکومتگران. اين تغيير در نوع روبرو شدن ايرانی ها با موضوع مربوطه به سرنوشتشان، خود جای هزار شادمانی دارد و نشان از حساسيت مردم نسبت به سرنوشت خود و بی اعتبار بودن تبليغات رايج حکومتی می دهد که مدام بام تا شام در ذهن مردم کرد که هيچ تفاوت نمی کند و به ما هم مربوط نيست که چه کسی را آمريکائی ها انتخاب می کنند و حتی به روزنامه هائی مانند شرق ايراد گرفتند که چرا صفحات مخصوص به این کار داده و چند باری درباره اش سرمقاله نوشته و از جمله همين ديروز که پنجشنبه باشد مطالب خواندنی و جالبی درباره آن گرد آورده است. چرا ايراد گرفتند چون بیشتر می پسندیدند همان که آقای منوچهر متکی نماينده محافظه کار مجلس دیشب در سیمای دوم جمهوری اسلامی گفت و خواست با تشريح کارت الکترال ثابت کند که در آمريکا هم شورای نگهبانی هست و نظارت استصوابی غليظ ترست و مردم در انتخاب رييس جمهور کاره ای نيستند. ولی انگار جوانان و طبقه متوسط شهری که افکارعمومی را می سازند می دانستند که چنين نيست و موضوع کمی پيچيده ترست و در حالی که جا برای اثرگذاری سرمايه داری کلان در انتخابات آمريکا باز گذاشته شده اما مردم در عین آزادی [ و مهم از آن بی هيچ تردیدی در مورد آزادی خود ] رای می دهند و خود را در سرنوشت کشورشان موثر می بینند.
باری آمريکا چه تندروان تهرانی بخواهند و چه نخواهند قدرت بزرگ جهانی است و از زمانی که یکه تاز قدرت عالم نبود هم تغييرات درونی اش در سرنوشت مردم ما تاثير مستقيم و محسوس داشت. چه رسد به حالا که تنها ابرقدرت است و به همسايگی ايران آمده و پرونده ايران هم روی ميز تصميم سازان آن کشورست ودر جريان انتخابات هم بارها و بارها و بیش از هر انتخابات پیشین هر دو کاندیدا درباره ايران سخن گفتند. پس چطور به آن بی اعتنا باشند مردم ما که نبودند.
به خاطرتان بياورم از همين پنجاه سال اخير چه گذشته است از انتخابات آمريکا بر سر ما. اگر در 1952 دموکرات ها در انتخابات آمريکا برده می شدند به احتمال بسيار زياد کودتای 28 مرداد، اثرگزارترين حادثه قبل از انقلاب 1979، به شکلی که رخ داد اتفاق نمی افتاد. در آن زمان هم درست مانند الان آيزنهاور جمهوری خواه با تاکیدی به نظامی گری انتخاب شد و تيمی از کمپانی های نفتی تکزاس که در بازرگانی جهانی نفت سهم و منفعت داشتند، وارد اتاق های بالای حکومت شدند و اولين دستورکارشان هم موضوع ايران و تکليف دولت دکتر مصدق و دعوای نهضت ملی ایران بر سر نفت با انگلستان بود، در آن زمان دولت محافظه کار بريتانيا [ وينستون چرچيل ] برای دفع شر از دکتر مصدق پيشنهادی چرب و شيرينی برای نفتگران آمريکائی آماده کرده و برای آن ها سهمی از انحصار نفت ايران کنار گذاشته بود تا همان کاری را بکنند که کردند. اما دموکرات ها که به مصدق به عنوانی ملی و ضدکمونيست نگاه می کردند در تندروی علیه وی تردید داشتند.
هفت سال از کودتا گذشت، شاه بر اوضاع داخلی مسلط شده بود که در انتخابات 1960 آمريکا جنگ نيکسون جمهوری خواه و کندی دموکرات با باخت نيکسون همراه شد و حکومت خودکامه ايران به تنگی نفس افتاد و مجبور به تغييراتی شد که دادن آزادی هائی در داخل کشور از جمله آنان بود، و قبول رقابت های حزبی و به هم زدن انتخابات قلابی – که اين را ملی گرايان آن زمان که به چپ افتاده بودند متوجه نشدند و دکتر مصدق پير در نامه ای از تبعيدگاهش از احمدآباد آنان را متوجه کرد ولی از سوی پیروانش متهم شد که پير شده است و تحت تاثير نوه اش قرار گرفته است. حال که مصدق اهل عمل بود و ظرافت کار می دانست و به نقص های سیاست دوران دولت خود فکر کرده بود. از ميان سران جبهه ملی تنها الهیار صالح مرد سیاست پیشه بود که ماجرا را و فشاری را که جان کندی آورده بود شناخت و چنان که خلیل ملکی هم اعلاميه ای در تائید اصلاحات حکومت صادر کرد. به هر حال اصل فشار کندی اين نتيجه را داد که شاه زحمت اصلاحات را پذيرفت گيرم از واشنگتن خواست که خودش آن را رهبری کند و کندی [ به ويژه جانشنيش جانسون ] پذيرفتند و اصلاحات مشهور به انقلاب شاه و مردم شکل گرفت که حادثه مهمی در تاريخ رشد اقتصادی و اجتماعی کشور بود. گيرم جنگ ويت نام و مرگ کندی نگذاشت که اصلاحات سياسی اصلی و ساختاری شود که به نظر بسياری از کارشناسان اگر می شد نيازی به انقلاب نبود.
در انتخابات بعدی آمريکا، 1968 نيکسون جمهوری خواه پيروز شد و بهترين موقعيت ها برای رسيدن به خواست هايش در اختيار شاه افتاد، دوران طلائی حکومت شاه آغاز شد که بعضی همان را آغاز سقوط وی نوشته اند اما به هر حال در پرتو وجود جمهوری خواهان شاه بدون مانع به هر چه می خواست رسید و از فرصت یگانه حداکثر استفاده را هم برد و به اوج رفت، گيرم باز تحولات داخلی آمريکا نقش گذاشت و آن اوج با ماجرای واترگيت به پايان رسيد که نيکسون را از کاخ سفيد دور کرد و جرالد فورد را به جای او نشاند. اما با بودن جمهوری خواهان و از جمله هنری کيسينجر در راس دستگاه ديپلوماسی فورد جای نگرانی برای شاه نبود اما..
اين بار در 1976 نوبت به جنگ فورد و کارتر رسيد. اين دفعه همه می پنداشتند که کار ایران آن قدر بزرگ شده که تغيير رييس جمهوری آمريکا اثری در آن ندارد. اما شاه دچار اين مغالطه نبود و از انتخاب کارتر به شدت جا خورد و پيشاپيش دست به کارهائی زد که مانند دوران کندی مجبور به حقارت و ديکته نوشتن نشود چرا که کسی وارد کاخ سفيد واشنگتن شد که رژيم های ديکتاتوری متحد آمريکا [ ايران، کره جنوبی و شيلی ] را در مبارزات انتخاباتی خود از زاويه حقوق بشر مورد انتقاد قرار داده بود، آن هم به زمانی که حکومت شاه مفتخر به کسب عنوان " ژاندارم خليج فارس " شده بود و مخالفانش بر اين عنوان " به نمايندگی از سوی آمريکا" را اضافه می کردند و ایران با زحمت بسیار خود را کرده بود مظهر اتحاد با آمريکا و به همين روايت ضربه پذير هم شده بود، توانسته بود بهترين تجهيزات نظامی را از آمريکا بگيرد، قدرت خود را در منطقه به طور حيرت آوری افزون کند، نيروگاه های هسته ای خود را بسازد و... مردم آمريکا سرخورده از ماجرای واترگيت، جيمی کارتر را انتخاب کردند که از فرط ساده دلی به همان کشاورزان بادام زمينی فروش جورجيا شبيه بود گيرم که مبلغ مذهبی هم بود و مردم آمريکا در او يک انسان حقوق بشری و دور از فساد ديدند که چنين هم بود، اما برای دفاع از منافع جهان گستر آمريکا دستگاهش هيچ قابليت نيافت. این زمانی حساسی بود برای شاه بيمار و بی خبر از نارضایتی مردم و قدرت مخالفان خود. شاید اگر در عین سلامت و جوانی بود آن چهار ساله را رد می کرد اما چنین نبود و ضربه ناشی از انتخاب دموکرات ها او را از پا درآورد و در نتيجه مردم به خواست آن روزی خود که تا چند ماه قبلش به ذهن کسی خطور نمی کرد رسيدند، انقلاب ايران با موقع سنجی آقای خمينی پيروز شد و رژيم سلطنتی ايران قربانی.
باز گذشت و چهار سال بعد انتخابات رياست جمهوری در آمريکا بود و اين بار ايران جمهوری اسلامی شده و موضوع خبر همه جهان، و آمريکا گرفتار گروگان گيری در تهران و بزرگ ترين تحقير تاريخی خود [ می نوشتند بدتر از شکست ويت نام ] کارتر کاری نمی توانست کرد و دموکرات ها گربه گير شده بودند. سران حکومت تازه ايران که در پی افتخار و راهی برای تثبيت نظام خود می گشتند در انتخابات آمريکا فرصتی برای خودنمائی بيش تر در سطح جهانی ديدند . کيسی رييس سيا خودش را به اسپانيا رساند و پيامی داده شد و او گرفت و در نتيجه حکومت نوپای ايران با دست دست کردن در پايان دادن به گروگان گيری، در انتخابات آمريکا نقش گذاشت. کارتر از خمينی چنان که خود نوشته شکست خورد و اين اولين بار بود که ايران در انتخابات آمريکا اثر گذاشت. چنين روحيه و غروری را جوانان انقلابی لازم داشتند که کار تثبيت نظام و اداره جنگ با عراق را ادامه دهند . گروگان ها را بعد از اعلام شکست کارتر رد کردند. همان که آقای خمينی گفته بود بايد برود. در آن زمان کسی مانند فيدل کاسترو دست پاچه شده بود که نکند اين بچه مسلمان ها و آخوندهای تازه به حکومت رسيده بازی جهانی نشناسند. او نامه ای نوشت برای آقای خمينی که آقا کارتر خيلی برای صلح جهانی بهترست و اين ريگان از آن تندروهاست. کاسترو به سرنوشت خود و احيانا سرنوشت بلوک شرق فکر می کرد که با حضور کارتر زندگی راحت تری داشتند اما آقای خمينی به اعتبار حکومت جديد خود و هم نهضت اسلامی انديشه می کرد و به قول بهزاد نبوی در آن مقام جای چانه زدن نبود و زده نشد و ريگان از قبل از رفتن به کاخ سفيد با بعضی از ايرانی ها معامله کرد. اما حادثه مهم تر در زمان رياست او اتفاق افتاد که به آمريکائی ها ثابت شد بر خلاف آن که ايرانيان مهاجر و سران رژيم سابق می گويند اين تازه به حکومت رسيده ها هم از بازی های جهانی بی خبر نيستند. اگر شاه بخشش مالی به ستادهای انتخاباتی را بلد بود، سران حکومت تازه ايران هم آشکار شد که بازی پنهانی با قدرت را می دانند. تجربه ماجرای معروف به ايران – کنترا تکان دهنده بود که اگر وضعيت خوب اقتصادی دوره ريگان نبود به احتمال زياد واترگيتی شده بود و در تاريخ می نوشتند دومين رييس جمهور آمريکا را نيز ايرانی ها سرنگون کردند. اما اين نشد و از قضا بومرنگ ماجرای ايران و کنترا به داخل برگشت و اعدام مهدی هاشمی – افشاگر معامله ای که برای تامين سلاح های جنگی لازم تشخيص داده شده بود – موجب برکناری آيت الله منتظری شد که باز در ايران حادثه مهمی بود.
در 1992 بار ديگر مردم آمريکا پای صندوق های رای رفتند و با وجود آن که جورج بوش اول [ جانشين ريگان محبوب ] در کارنامه چهارساله خود اين افتخار را داشت که کابوس پنجاه ساله غرب يعنی شوروی را فروپاشيده ببيند و دست در دست يلتسين به عنوان رييس جمهور فدراسيون روسيه ببیند، اما مردم آمريکا جوانی را که شبيه ترين کسان به کندی و بلکه به مراتب از وی روشنفکر تر بود برگزيدند.
خاطره ای بنويسم. در آن زمان در مقاله ای در مجله آدينه با بررسی انتخابات آمريکا اهميت آن را بازشمردم و از جمله نوشتم که بعضی از ايرانی ها را گمان بر اين است که با آمدن کلينتون بهشت می شود و همه دندان های آمريکا کشيده خواهد شد و از رهبری جهان منصرف می شود حالا که شوروی هم نيست و برخی هم معتقدند که سگ زرد برادر شغال است و تفاوتی بين بوش و کلينتون نيست. بعد از اين تقسيم بندی نظر خود را نوشتم که کلينتون بهشتی را که ايرانی ها می خواهند برايشان نخواهد ساخت اما برای آنان که در صدد اصلاح روش های گذشته و به سامان رساندن سياست خارجی از انزوا خارج شده ای هستند، وجودش فرصت سازست. [ اين مقاله در اينترنت نيست که برايتان آدرس بگذارم ولی در دوره آدينه می توان يافت و هم در جاهای ديگر نقل شده است] هفته بعد کيهان هوائی که در آن روزگار پرچمدار تز سعيد امامی در مقابله با تهاجم فرهنگی بود و مدام ما را به تازيانه می بست، در تحليل مفصلی چنين نمود که من عقيده دارم که با آمدن کلينتون جهان بهشت می شود و از همين زاويه دهان کجی کرد که در همين خيال بمانيد روشنفکران غرب زده . اما روزگار نگذاشت تا ما در همين خيال بمانيم و نکته ای که در آن مقاله اشاره کردم را روزگار به اثبات رساند. در ايران دوم خرداد رخ داد که اثر فشارهای حقوق بشری و در عين حال تشويق های به جای کلينتون در آن پيدا بود. وقتی هم مردم ايران آن رای خيره کننده را به محمد خاتمی دادند و نظرشان به اصلاحات سياسی مسالمت جويانه آشکار شد. [ انگار سال در دهه شصت بود و کندی آمده بود اما حکومت ايران به اصلاحات منظور وی تن داده بود ] تفاوت حضور يک جمهوری خواه و يک دموکرات روشنفکر ظاهر شد. کلينتون نه تنها نسبت به اصلاحات سياسی ايران همدلی نشان داد بلکه به جاهائی که تصور نمی رفت رسيد و صحنه ای که خود در کتابش باز گفته است رخ داد. در سازمان ملل ايستاد به احترام سخنرانی محمد خاتمی و برای او کف زد. همدلی نشان داد و منتظر ماند که با وی دست بدهد. اما فشار خشگ مغزان کار خود کرده بود و خاتمی امکان اين کار نداشت. و برای جمهوری اسلامی ماند که بعدها دست تاسف بر دست بکوبد که فرصتی يگانه را از دست داده؛ چنان که برای حکومت شاه هم در آخرين روزش اين تاسف مانده بود که چرا به اصلاحات سیاسی دهه چهل شمسی و از جمله دولت کسی مانند دکتر امينی مجال نداده و سر پيری دوباره به وی متوسل شد.
ترديد ندارم که اگر روزگاری خاطرات محمد خاتمی و نوشته های پنهانی و بی سياست ورزی و ملاحظه کاری او منتشر شود. از روزی که او خود را در دستشوئی سازمان ملل آن قدر معطل کرد تا کلينتون برود به عنوان سخت ترين روزهای زندگی خود سخن خواهد راند. کلينتون در زندگی نامه اش اکتفا کرده است به گفتن اين که دانستم در ايران رييس جمهور کاره ای نيست. او چنان که در کتابش نوشته در پايان دوره رياستش طمع از اصلاحات در ايران بريده بود. کلينتون می خواست با نماينده رای مردم سخن بگوید و به بخش انتخابی نظر داشت. اما جمهوری خواهان عملگرا هستند و منفعت جو و چنين تعارفی با خود ندارند. در تمام طول قرن بيستم هم اين ها هرگاه به حکومت رسیدند بهتر با حکومت های غيرمردم سالار و اقتدارگرا معامله و مذاکره کردند و هم بهتر با آن ها می جنگند – نمونه اولی نيکسون و چين و نمونه دومی ريگان و گروباچف. محافظه کاران آمريکائی – حتی سنتی هاشان مانند آيزنهاور نماينده بهتری برای دنيای زورمداربودند تا دموکرات هائی مانند کلينتون و به احتمال جان کری.
تا جورج بوش پسر به جای کلينتون نشست و تا آمد ريگانی کند، حادثه يازده سپتامبر رخ داد و نومحافظه کاران را فرصت داد که به طرح های خود سرعت بيشتر دهند و به کنار ايران آمده اند، در آن چه بعد از آن رخ داد خوب آشکار شد که محافظه کاران عالم زبان هم را که زبان زورست خوب می دانند. هم در حمله نظامی به رهبری آمريکا برای تغيير حکومت در افغانستان و هم در تکرار آن در عراق محافظه کاران ايرانی همان کاری را کردند که همتايانش در واشنگتن می خواستند. گيرم هر دوشان به سبک همه تندروان جهان در تمام مدت عليه يکديگر هم شعار دادند و مردم خود را برآشفتند. در چنين فضائی اصلاحات مسالمت آميز در ايران فنا شد. در چنبره دو تيغه تيز از حريری نازک چه می آيد.
حالا بوش دوباره انتخاب شده است. دليل شادمانی پنهان محافظه کاران ايران را می فهمم. نگرانی اصلاح طلبان و معتقدان به گردش های نرم و مسالمت جو را نيز می توان دريافت اما در اين ميان شادمانی جمعی از مخالفان و اوپوزيسيون نظام از انتخاب بوش جای گفتگو دارد. انگار کسانی بر اين انديشه ساده دلانه اند که چون جمهوری خواهان با حکومت شاه روابط بسيار نزديکی داشتند و سقوط حکومت پادشاهی در زمان کارتر دموکرات اتفاق افتاد، همان مغازله با فرزند شاه هم برقرار خواهد شد و بخت او افزون می شود. به خيال خامی می ماند. درست تر آن است که گفته شود جمهوری خواهانی مانند جورج بوش همان گونه که با حکومت بسته و استبدادی اما رشدگرا و هوادار توسعه اقتصادی پهلوی نزديک بودند و در کار حقوق بشر سختش نمی گرفتند اينک با محافظه کاران ايرانی که همان برنامه ها را در نظر دارند راحت تر و آسان تر مذاکره و معامله می کنند تا هواداران اصلاحات سياسی و مدافعان حقوق بشر.
تنها يک جا می ماند. اين که کسانی در انتظارباشند که جورج بوش در دوره دوم رياستش، روند تغيير حکومت های خاورميانه را ادامه دهد و به ايران بکشاند، به قصد يکسره کردن حکومت های حاکم بر چاه های نفت. از اين زاويه دل بستن به حضور جورج بوش برای کسانی که خواستار تغيير حکومت ايران به هر بها هستند می تواند دلچسب و خوش حال کننده جلوه کند. اما تا زمانی که قبح موضوع تمام گروه های سياسی مخالف را واداشته که از چنين احتمالی به طور علنی جانبداری نکنند و آن را به ظاهر هم شده مردود شمارند، پيداست که می دانند اين راه حل در دل مردم ايران جا ندارد و از آن جا که تاکنون هيچ گروه سياسی آشکارا حمله نظامی به ايران را تمنا نکرده است و هر چه گفته می شود حدس و گمانی است که ديگران در مورد مخالفان خود می زنند. پس جای گفتگو ندارد. گیرم که هواداران دموکراسی در ایران نمی توانند از انتخاب جورج بوش خوش حال باشند و نديده بگذارند که در صورت انتخاب جان کری و دموکرات ها احتمال حرکت های مسالمت جو و تاکيد بر حقوق بشر بيش تر می بود. گرچه که همواره می توان اميدوار بود که حکومت گذاران در ايران جوان در انديشه آن باشند که با سپردن کار به مردم و فراهم آوردن آزادی انتخابات کاری کنند که هر بار پشتشان از انتخابات آمريکا نلرزد و هر بار نگران نباشند که در دورها چه خوابی برای ايران می بینند. این به دست نخواهد آمد مگر با دموکراسی که سرنوشت حکومت ها را به مردم می بندد که محکم ترين تکيه گاه هستند.
آغاز ثبتنام قرعه کشی کارت سبز آمريکا
یادداشتهای فرهنگ
November 6, 2004 12:29 PM