بغداد شهری است اشغال شده. وضعيتی که به دشواری بتوان توصيف کرد. هرچند که هميشه چيزی هست که آن را يادآوری کند.
اشغالگری امريکايی ها, زندان ابوقريب و شکنجه است, زندانها و شکنجه های سيستماتيک است, تحقير است.
اشغالگری امريکايی ها منطقه ی سبز است, کمپ وسيع امريکايی – عراقی واقع شده در قلب بغداد, که قرار بود سمبل « عراق نوين » باشد. عراقی دور از عراقِ واقعی که ساکنينش معمولا به آن مي خندند, و گاهی هم مي گريند. رقصِ جمعیِ هواپيماها و هليکوپترهاست. گشتیِ وحشت زده ای است که لوله ی سلاحش را به سمت مردم نشانه رفته و از خيابانهای شهر عبور می کند.
اشغال, اشغالی ديگر, پيامد مستقيمِ اشغالِ اوليه, چريکهايی است که در هر گوشه و کنارند. جنازه ی باقيمانده و سياه شده ی ماشين هاي سوخته ی روی پياده روست, ماشين های بمب گذاری شده است که در جستجوی هدفی برای نابودی به هرسويی می روند. ديوارهای سوراخ سوراخ شده ی خانه ها در خيابن حيفاست, منطقه ی قویِ شورشيانِ سنی مذهب, واقع در پانصد متریِ منطقه ی سبز. جاده ی فرودگاه با نخلستان های قطع شده و کمين های هرروزه است. هواپيماهای مسافری است که موقع بلند شدن از زمين مارپيچ بلند می شوند که از موشکهای زمين به هوای مجاهدين بپرهيزند. کوچه های تله گذاری شده ی صدر سيتی است, همانجايی که مين های کار گذاشته شده توسط چريکهای شيعه بيشتر بچه های محل را می کشد تا دشمن امريکايی را. ترسی است که در برخی نگاهها و همينطور تهديدی است که در بعضی ديگر از نگاههاست. اشغالگرانِ ديگر جنايتکارانند, آدم ربايانی که مراقبت از قربانيانشان را بعهده دارند, فرقی ندارد, عراقی يا خارجی.
اشغالگریِ نامرئی هم هست, اشغالِ روح. « صدام از ميان رفت, اما امروزه هر عراقی خودش يک صدام کوچک شده» خيلی ها مثل عمار دانشجو گمان می کنند, کسانی که تصور می کنند که زهر از داخل برمی خيزد, که سه دهه استالينيسم با طعمِ تکريتی روح و روان ها را منحرف کرده است.
کم هستند عراقی هايی که خود را همچون فرشتگانی که نيرويی خارجی و شيطانی همچون صاعقه بر سرشان فرود آمده معرفی نکنند. کم هستند آنهايی که طی شبانه روز بارها و بارها برای دفعِ بلا, يادآوری نکنند که اين کشور محل « مهربانی » و « مهمان نوازی » است. دشمن عراق, حتما خارجی است. نخستين متهم طبيعتا ايالات متحده است, القاعده, ايران و ديگر همسايگان هم در نوبتند.
به هر حال همين دانشجو ادامه می دهد : « تا موقعی که يک صدام کوچک در ذهن ما زنده است, ما آزاد نمی شويم». از روحيات حرف می زند, نحوه ی زندگی و بخصوص « ارزشها ». از نظر او دشمن عراق پيش از هرکسی خود عراقيها هستند. مونا, دانشگاهی است و به ياد می آورد :« تحت رهبری صدام, عراقی ها برای همديگر مثل گرگ بودند. تعداد زيادی کشته شدند, مفقود شدند, شکنجه شدند. اما راستش به نسبت امروز اصلا به نظر هم نمی آيد. تحت اين اشغال و با اين جنگ همبستگی و اعتماد متقابل کاملا از ميان رفته. ديگر ترسی از مخابرات – سرويس اطلاعاتِ صدام حسين – نداريم, ولی از مردم توی کوچه و خيابان می ترسيم, همسايه مان, خطر همه جا هست ». عمار می گويد :« مردم فقط به گذران زندگی از امروز به فردا و تهيه ی دلار فکر می کنند, راحت می توانند ديگری را زيرپايشان له کنند».
خوب, بغدادی ها حبسِ داوطلبانه را گزيده اند. بسياری ديگر خانه شان را ترک نمی کنند, بچه ها حق به مدرسه رفتن را ندارند, پسران نبايد به زمين فوتبال محله بروند, دختران نبايد بروند و سرکوچه بستنی ای بخورند. حتی در خانه هم زندگی تغيير کرده, درها بسته اند. راديو ضبط و هر چيزی که ارزشی داشته باشد همه در يک اتاق دربسته گذاشته شده اند, جايی دور از کنجکاوی بددلانه ی همسايه هايی که معلوم نيست چه در سر دارند. اگر ثروتی داريم, آدم ربايان سراغمان می آيند برای گروگان گيری. خوب پس بايد دارايی هايت را مخفی کنی. ديگر ماشينت را عوض نکنی. با صدای بلند دائما از گرانی قيمتها ناله و شکايت کنی. هيچ اشتياقی به داشتن يا خريدِ چيزی نشان ندهی. و برای امنيت بيشتر, ديگر همسايه ای را دعوت نکنی. تنها بمانی, فقط خانواده ی خودت, دور از نگاههای ديگران. دور از خطر.
برای عراقيهای تحت اشغال, آزادی يعنی تلويزيون و اينترنت. حداقل اين چيزی است که خودشان فکر می کنند. تا جايی که مثلا مونا دريافته که شوهرش در اثر افسردگی, شبها بيدار می شود و مقابل اخبار تلويزيون اينقدر عرق می خورد تا از پا بيافتد, و يا پسرش محمد تمام ساعات بي خوابی اش را به تماشای فيلم های پورنوگرافيک می گذراند. يا, مثل نهله که پسرش احمد که اوقاتش را با جستجو روی پايگاههای اينترنتی اسلامی می گذراند و دائما صحنه های گردن زدن گروگانها را به ابعاد تمام صفحه ی کامپيوتر تماشا می کند. احمد بارها و بارها گردن زدن را تماشا می کند. خون شيفته اش می کند. يک روز, اوضاعش بحرانی شد, روی فرشِ ايرانیِ خانه افتاده بود و سرش را به ديوار می کوبيد. فرياد می زد : « گوه بزنند به عراق ! گوه بزنند به اسلام ! » فرياد می زد که می خواهد « يهودی, مسيحی يا چينی» شود. سپس آرام شد برگشت جلوی کامپيوترش. نهله می گويد :« ما همه چيز را به او ممنوع کرده ايم. اگر اينترنت را هم از او بگيريم, ديوانه می شود» و همين آخرين آزادی باقيمانده هم احمد را به روانکاو حواله خواهد داد.
عاليه, خواهر احمد هم بی حوصله است. تنها مشغله ای که می توانست اين نوجوان را از زندان خانوادگی رها کند مدرسه بود. تابستان گذشته, دختر جوانِ معقول و فرمانبردار, برای اولين بار در زندگی از مادرش پول دزديد. نهله نمی خواست که او به مدرسه برود, از ترس آدم ربايان, از ترس تهديدهای اسلامی ها عليه مدارس مختلط ؛ عاليه هم پول دزديد تا مخفيانه برای خودش دفتر و قلم بخرد. پدر و مادرش تسليم شدند. و موقع بازگشايی مدارس يک ماه جهنمی گذراندند. بعد همه چيز دوباره تغيير کرد. يک شب راکتی که به يک پايگاه پليس شليک شده بود, به خانه ی يکی از همسايه ها اصابت کرد و خورد به کپسول گاز, خانه آتش گرفت و هر شش نفر اعضای خانواده را خاکستر کرد. عاليه شاهد سوختن خانه و ساکنانش بود. از آن موقع ديگر به مدرسه نمی رود, از خانه خارج نمی شود, تنها وقتی که گريه می کند و فرياد می زند « می خواهم از عراق بروم » به حرف می آيد.
تقريبا همه ی عراقی ها در اين امر متفق القولند ؛ نوزده ماه پس از رويدادهايی که مسير زندگيشان را برای هميشه تغيير داد, که از روز 9 آوريل 2003 روز سرنگونیِ صدام حسين, ايالات متحده ی امريکا شرايط را بدتر و بدتر کرده است. حتی آنهايی که هنوز از سقوط ديکتاتور در شور و شعفند, تنها يک کلام بر لب دارند : حيف شد.
« من می روم, ديگر فايده ندارد ». در بغداد اين جمله ای است که اين روزها بيشتر اوقات می شنوی. « من می روم ». بدون هيچ ترديدی اولين شکست امريکا در عراق است. نخبگان شهری و جوانان تنها به فرار می انديشند. آينده, جهنمی است. وطن پرستان و ناسيوناليست های متعصب به اين جمله اضافه می کنند که « برمی گردم», هر چند که آثار شک در چشمانشان هويداست, ترديد. عمارِ دانشجو هم می رود, به قصد تحصيل, برای فراموش کردن. آنها می روند بی اينکه روزی بازگردند.
عراقِ امروز قلمرو خشونت است, پارانويا و افسردگی. هر عراقی خود را در زندان حس می کند, گمشده در سرزمينِ دشمن, تنها.
هيچکس تصورش را هم نمی کرد که اين نوزده ماه بدينگونه باشد. طنز تاريخ اينکه حتی مخالفينِ از همه جدی تر حمله ی امريکا, بگذريم از طرفدارانش, معتقد بودند که امريکا موفق خواهد شد. عراقی ها به خود می گفتندکه بيست و سه سال جنگ اينقدر فرسوده شان کرده است که چه از سر انتخاب و چه از سر تسليم خود را در اختيار نخستين قدرت سياسی, اقتصادی و نظامی جهان قرار نمی دهند. دورانِ پس از صدام حسين, به رغم اين جورج دبليو بوشِ منفورِ همگان, فقط می توانست نشان از يک معجزه داشته باشد. برخی ترس جنگ داخلی داشتيم, ولی بخصوص از کشوری صحبت می شد که می تواند فانوس راه همه ی خاورميانه شود. از تاريخ می گفتند, از نفت و دلار می گفتند.
خيلی ها حتی تصور می کردند که عراق « اولين دمکراسی عرب » خواهد شد. و حالا سه ماه مانده به انتخابات مردم از خود می پرسند, اين انتخابات اجرا خواهد شد ؟ بعضی ها هم هنوز به آن باور دارند. معتقدين به آن عموما ساکنينِ منطقه سبز هستند, پناهگاهِ سروران کشور. برخی ديگر هم هنوز به آن باور دارند, ولی جرئت به زبان آوردنش را ندارند. خارج از منطقه ی سبز به زبان آوردنش معادل مرگ است.
زيرا امروز لااقل دو ديکتاتوری در عراق حاکم است, ديکتاتوری اشغالگران و ديکتاتوری شورشيان.
اشغال, که با از ميان برداشتن صدام با خود آزادی بيانی آورده که همه مقدمش را گرامی داشته اند, آزادیِ سياسی, آزادیِ مذهب, و با اينحال ديکتاتوری ای درخود. «تحت اشغال که نمی توان صاحب دمکراسی شد», چيزی است که همه جا می شنوي. شورشيان هم ترور را حاکم کرده اند, اينان مخالفينِ آزادیِ بيانِ بازيافته اند, روشِ سياسی و مذهبی خود را تحميل می کنند, و به اين طريق خودشان قضاوت و سپس محکوم می کنند. علی, يک نويسنده معتقد است « انواعِ ديکتاتوری داريم, ديکتاتوریِ امريکائيها, ديکتاتوریِ دولتِ اياد علاوی, ديکتاتوریِ شورشيان سنی مذهب و ناسيوناليست, ديکتاتوریِ القاعده و جهادگرانِ خارجی, ديکتاتوریِ چريکهای شيعه و مقتدی صدر, ديکتاتوریِ جنايتکاران, ديکتاتوری بچه کونیِ محله مان با کلاشينکفش ...» او هم مثل عمار حرف می زند, عراقی ها همه « صدام کوچولو» شده اند.
عراقی ها به دام احساسی متناقض افتاده اند. دامی ميان اشغالگران و شورشيان, دو گروهی که از حداقلِ حمايت برخوردارند. در دام افتاده, محاصره شده, افسرده. حسين مغازه دارِ مرفه منطقه ی صدر سيتی و پدر خانواده می گويد « تازه فقط جنگِ داخلیِ سياسی نداريم, پسر من توسط طرفدارانِ مقتدی صدر ربوده و شکنجه شده. اگر بدانيد در چه وضعيتی وحشتناکی آزادش کردند. حالا منتظرم. امروزه ايستادنِ جلوی اين اوباش خيلی خطرناک است, ولی فردايی, پس فردايی به ديدنِ رئيس قبيله مان می روم. او که اجازه ام بدهد آن موقع خون می ريزم.»
لااقل اين ماه بغدادی ها می توانند از چيزی شکايت داشته باشند. ماه رمضان نمادِ پالايش... چه آنهايی که « يادشان رفته » ساعت پنج صبح از خواب برخيزند که غذا بخورند و چه آنهايی که در اثر غذا نخوردن رنگ پريده اند. بغدادی ها بيمارند, ولی معمولا در گفتگوهايشان زياد به زبان نمی آورند, بيمار از اشغالگری, بيمار از جنگ, بيمار از بمب گذاری, بيمار از جنايات, بيمار از بيکاری. سياست, معادل مرگ است. موضوع ممنوعه. پس بناچار از سرگيجه هايشان حرف می زنند, از معده ی خالي شان. در پاسخ به نشانه ی درکِ متقابل سر تکان می دهند. بد زيستنی مشترک, کنسرتِ آه و ناله بدون هراس از قضاوت و محکوم شدن.
جوانِ بغدادی در خود فرورفته و مشتاقِ تبعيد است. آنهايی که در حرکت زندگی می کنند و يا اينکه وظيفه ی تامين همسر و فرزندان را دارند, چاره ای ندارند جز اينکه پليس شوند, يا سرباز. يعنی از نظرِ گروهِ ديگر, يا همان مجاهدين « همدستِ اشغالگران ».
قهرمان, خائن و يا تروريست از نظرگاههای مختلف. با يک احتمال بسيار قوی به پايان بردن زندگی بعنوانِ شهيد, از پا افتاده با يک گلوله يا تکه تکه شده در جريان يک بمب گذاری. « آزادی و دمکراسی, چيزهای پولدارهاست. اينجا, چيزی که ما می خواهيم, امنيت است, کار برای مردان, مدرسه برای بچه ها».
اشغال, همچون جهنم است. پايان اشغال هم درست مثل جهنم است. خيلی از بغدادی ها, البته بر خلافِ تمايل قلبی شان, می گويند که ترجيح می دهند که جرج بوش انتخاب شود. می ترسند که جان کریِ رئيس جمهور دستورِ خروجِ ارتش امريکا را بدهد. منظر سيگار فروش می گويد : « بوش دشمن عراق است, دشمن اعراب و مسلمانان, ولی اگر کابوی ها بروند, تازه جنگ داخلی داريم ».
بغدادی ها به رای دادنِ برای مردی که کليد سرنوشتشان را در دست خواهد داشت, خيره خواهند ماند, بوش يا کری, و تصورش را هم نمی کنند که آنها هم در سه ماه آينده برای انتخاب اولين رئيس جمهور انتخابی به نحوی دمکراتيک بتوانند رای بدهند. وقتی که برای خروج توی کوچه ی خودت می ترسی از خانه خارج شوی, به نظر می رسد که رای دادن همچنان « چيز پولدارها » باشد.