« November 2007 | Main | January 2008 »

December 31, 2007

زند گی با انسان های دشوار (2)

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

دکنر نهضت فرنودی

از ماه گذشته، به نگارش بخش هایی از کلاس هفتگی، «زندگی با آدم های دشوار» را با شما خوانندگان مجله «پیام آشنا» آغاز کردم و در این شماره به معرفی آدم های دشوار می پردازیم.

بگذارید در ابتداء توضیح را بدهم که این طبقه بندی، یک طبقه بندی کلاسیک از رفتارهای غیر عادی و انسان های دشوار به معنای بیمار روحی نیست، بلکه طبقه بندی خصوصیات دشواری است که انسان های عادی در روابط خود مسمومیت بوجود می آورند. و اینکار آنقدر تکرار می شود که بطور دائم تصویر مسمومی در ذهن ما شکل می گیرد.

برای یک لحظه، به این طبقه بندی فکر کنید و ببینید آیا در زندگی شما انسانی (همسر، فامیل، همکار، رئیس، دوست یا...) با این ویژگی ها وجود داشته یا دارد؟

1- فرصت طلب، سودجو و سوداگر

2- دروغگو، متقلب، ریاکار، پنهان گر

3- مشکوک، مظنون، پارانوئید

4- سادیست، آزارگر، شادی کُش، رنج آفرین

5- مچ گیر، پلیس

6- متکبر، برتر از همه، همه چیزدان، حقیقت در مُشت

7- کنترل کننده، گروگانگیر و تله گذار

8- سرد، منزوی و نچسب.

9- خودشیفته، خودمحور، خودبین، خودپسند

10- حسود، تنگ نظر، انحصار طلب

اگر مشتاق اید که بدانید این طبقه بندی چگونه بدست آمده، باید بگویم در کلاس درس، از شاگردان کلاس پرسیدم که ویژگی های انسان های دشواری که در طول زندگی به آنها برخورده اند شناسایی کنند. سپس از شاگردان کلاس خواستم که این ویژگی ها را دسته بندی کنند تا به ده دسته بزرگ تقسیم کنیم که مطالعه و بررسی هر دسته آسان تر باشد و این تقسیم بندی بر اساس تجربیات عملی کسانی تنظیم شده است که با این خصوصیات مسموم، زندگی کرده و رنج ها برده اند.

با این توضیح، وقت آن رسیده است که ما به ترتیب به تشریح و کالبد شکافی هر دسته و تأثیر زندگی در کنار این نوع انسان ها بپردازیم:

1- زندگی در کنار انسان های فرصت طلب و سودجو و سوداگر.

انسان های سوداگر و فرصت طلب با ما چه می کنند؟ زندگی در کنار اینگونه افراد بما این احساس را می دهد که ما صرفنظر از سودی که برای او داریم، ارزش و مقداری نداریم و فقط مورد استفاده قرار می گیریم. رابطه بر اساس نیاز سوداگر و توان ما در برآوردن آن نیاز استوار بوده است. چنین رابطه ای، احساس پوچی، مصرف شدگی و فریب خوردگی را در انسان تثبیت می کند و شخص را سرخورده از رابطه می کند و دلسردی گزنده ای بر جای می گذارد. علت اصلی چنین احساسی این است که فرصت طلب و سوداگر، بهنگام نیاز، خوش خلق و خوش رفتار و دلجو است و بهنگام بی نیازی تندخو و سرد و دل کنده، و این دوگانگی رفتار، ما را گرفتار نوعی Mood و ندانم چکاری می کند.

فرد سودجو و سوداگر در ما احساس بی ارزشی، ناامنی و نوعی عجز و لذا خشم از علت دلبستگی یا وابستگی بوجود می آورد. ما با بدبینی به رابطه نگاه می کنیم و خیال می کنیم که طرف مقابل، ما را احمق می پندارد. در حالی که ما در رویای بوجود آمدن یک رابطه امن، به خواست های طرف دیگر پاسخ مثبت می دهیم.

انسان User یا سوداگر با ما مثل شیئی برخورد می کند که به هنگام نیاز سراغش می رود و چون در این رابطه فقط نیاز او تعیین کننده میزان و مقدار و نوع ارتباط یا اقامت در ایستگاه رابطه است، دراین حال، طرف دیگر دچار نوعی سردرگمی و خوش رقصی و مهر طلبی عصبی می شود. او تشنه ای است که پیوسته در هوس رسیدن به آب، سراب را اشتباه می گیرد و وقتی که خسته از سرمایه گذاری عاطفی به این حقیقت تلخ پی می برد که سراب دست نیافتنی است، یا گرفتار افسردگی می شود و یا گرفتار نوعی تلخی و تلافی جویی عصبی. این دینامیسم، شخص را از خودش و طینت عادی خود خارج می کند و فرد از خودش دورتر و دورتر می شود و کسی می شود که او نیست. نتیجه اینکه نه فقط شخص، رابطه ای سالم با دیگری را بدست نمی آورد، بلکه رابطه با خویشتن را نیز از دست میدهد و از دست رفتگی نوع دوم بسیار دردناک، اضطراب انگیز، خسته کننده و غم انگیز است.

شخص، پس از مدتی تمام بازی های فرد سوداگر را می شناسد و دست او را می خواند، ولی گاه از ترس تنها ماندن به روی خود نمی آورد و به اسارت خود در رابطه ای سوداگرانه ادامه می دهد. هر قدر شخص به هوش، آگاهی و احساسات خود بی توجهی می کند و به کار غلط ادامه می دهد، گیر کردن در این چاله ی نامبارک ارتباط، جدی تر می شود و خود فرد نیز سوداگر دومی می شود که سر خود کلاه می گذارد و شریک جرم فرصت طلب وUser اولی می گردد. از حرمت ذات بتدریج کم می شود، اعتماد بنفس صدمه می بیند، بی مقداری غیرقابل تحمل می شود و از قدرت اراده نیز کاسته می گردد.

در چنین حالتی، تمام سندرم به دام افتادگی و اسیری ظاهر می شود. خشم و ستیز بحث و جدل، تسلیم از روی خستگی و آرزوی پایان این رابطه به شکلی معجزه آسا، مانند مرگ طرف دیگر در ذهن قوت می گیرد. این حالت، همان قفل شدگی و به بن رسیدن مسموم است.

نکته دیگری که باید یادآوری کنم، طرح انواع مختلف مصرف شدن است و مورد سوءاستفاده قرار گرفتن.

همیشه این سوءاستفاده و سوداگری، مالی نیست. شاید نوع مالی از آشکارترین نوع این روابط بدخیم باشد،ولی بدخیم ترین این سوءاستفاده ها، نوع عاطفی و روحی است. وقتی کسی در زمانی و بنا بر نیازی در گوش ما ترانه های «بیلی پیس» می خواند و ما که مشتاق عشق و توجه ایم، تسلیم این نوای دلنواز می شویم، ولی پس از رفع نیاز چهره ی دیگر فرد یا آن روی سکه نمایان می شود، احساس فریب خوردگی، تجاوز دیدگی عاطفی و خیانت دیدگی سراغ ما می آید. در این روابط، آسیب اصلی به احساس اعتماد ما می خورد و دیگر به هیچ آغوش امنی اعتماد نمی کنیم. ترس، اضطراب و گریز از نزدیکی و صمیمیت، طبیعت ثانویه ی ما می شود و در حالی که سخت مشتاق و خواهان رابطه ایم، آنقدر در روابط سختگیری می کنیم و آنچنان آزمون گر و اندک بین می شویم که هر انسان سلامتی، عطای ما را به لقایمان می بخشد و ترکمان می کند. وقتی که باز تنها می شویم دلتنگی و رابطه گرائی سراغمان می آید.

شیوه های رو در رویی با انسان های فرصت طلب، سوداگر و سودجو چیست؟
اگر فردی با این خصوصیات در زندگی ما هست، ولی خیلی نزدیک نیست و ما مجبور به دیدن دائمی او نیستیم، بهترین شیوه ی برخورد، دوری و دوستی و محافظت خویشتن از فرصت طلبی اوست. گاه شوخ طبعی و جوک، مدد رس خوبی است که ما به طرف مقابل بگوییم، می دانیم که اوضاع از چه قرار است. گاه هم رو در رویی های بی پرده و بی پروا شخص را متوجه حقوق ما می کند.

برای نجات خود از اینگونه روابط باید بدون ترس از دست رفتن رابطه عمل کرد. یا رو در رویی ما،مرزهای سالم تری برای رابطه بوجود می آورد و یا شخص سودجو و فرصت طلب ما را تنبیه می کند و به کل رابطه را قطع می کند. رابطه ای که از ابتداء وجود نداشته است.

در مورد افراد نزدیک تر، کار به این آسانی نیست و باید تلاش کرد که رابطه را از فرصت طلبی های بدخیم به روابط سالم تبدیل کنیم. در این راه، هرکس که آگاهی بیشتری دارد، بهتر عمل می کند. گام های زیر بسیار مهم است.

1- اول باید فرد فرصت طلب و سودجو را از علاقه و شوقی که برای بودن با او داریم مطمئن سازیم.

2- باید به او بگوئیم که چه وقت ها، احساس مصرف شدگی و فریب خوردن داریم.

3- باید یادآوری کنیم که این احساسات از کیفیت رابطه ی ما کم می کند و لذا راهی جز تغییر آن نداریم.

4- باید بگوییم که گاه این تغییر آسان نیست و احتیاج به کمک دارد و ما برای کمک گرفتن از یک متخصص آمادگی داریم.

5- روشن و شفاف بگوییم که اگر گامی در راه این تغییر برداشته نشود، رابطه ادامه نمی یابد و با همه دشواری، این شما هستید که خط پایان را خواهید کشید.

تا ماه دیگر خدا نگهدار.

Posted by shahin at 11:55 PM | Comments (0)

December 26, 2007

بیماری قند خون

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

دکتر شیلا احمدی

بیماری قند یا دیابت در دنیا از شیوع بالایی برخوردار هست. این بیماری در صورت عدم کنترل، به چشم، کلیه ها، اعصاب و عروق بزرگ صدمه می زند.

دیابت زمانی ایجاد می شود که لوزالمعده (Panceras) توانایی تولید انسولین برای حفظ میزان قند خون در حد طبیعی را نداشته باشد. انسولین هورمونی هست که بدون آن سلول های بدن قدرت استفاده از گلوکز که منبع اصلی انرژی است را ندارند.

بیماری قند را بطور ساده می توان به دو دسته تقسیم نمود:

- بیماری قند نوع یک (Type1Diabetes)

- بیماری قند نوع دو (Type2Diabetes)

خطر بروز دیابت در خویشان درجه یک بیماران دیابتی بیشتر از بقیه می باشد. این نشانگر یک مسئله ی ژنیتکی در هر دو نوع دیابت می باشد.

بیماری قند نوع یک:
در حدود 5 تا 10٪ بیماران، دارای این نوع دیابت هستند. در دیابت نوع یک، سلول های سازنده انسولین به علت بیماری خود ایمنی (Auto immune) نابود شده و قادر به تولید انسولین نیستند. این بیماران باید تمام عمر برای طبیعی نگه داشتن قند خون انسولین تزریق بکنند. دیابت نوع یک معمولاً هنگام کودکی یا نوجوانی رخ می دهد، ولی امکان بروز آن در هر سنی وجود دارد. مبتلایان به این بیماری در ابتدای تشخیص دچار پُر ادراری، پُرنوشی و کاهش وزن می شوند و در بسیاری از مواقع نیازمند بستری شدن در بیمارستان هستند. حدود 20٪ این بیماران دچار بیماری های دیگر از قبیل بیماری تیروئید، بَرَص (Vitiligo) و نارسایی غده فوق کلیه می شوند.

بیماری قند نوع دو:
در حدود 90٪ بیماران دارای این نوع دیابت هستند. این بیماری در دوران بزرگسالی به خصوص در افراد چاق رخ می دهد و شیوع آن با بالا رفتن سن به طور مداوم افزایش می یابد. به علت اپیدمی چاقی، تشخیص این نوع دیابت در کودکان و نوجوانان افزایش یافته است. در ابتدای این بیماری، لوزالمعده توانایی تولید انسولین را دارد، ولی مقدار آن برای حفظ قند خون در حد طبیعی کافی نیست. مبتلایان به این بیماری می توانند علائمی مانند پُرادراری، پُرنوشی و کاهش وزن داشته باشند و یا اینکه بدون هیچ علامتی، پزشک در هنگام آزمایش خون متوجه بالا بودن قند خون می شود.

رعایت رژیم غذایی، ورزش و کاهش وزن در تنظیم قند خون از اهمیت زیادی برخوردار هست و در بسیاری از موارد می توان به این ترتیب دیابت را تحت کنترل درآورد.

در سال های اخیر داروهای خوراکی جدید و همچنین انواع مختلف انسولین به بازار آمده که کنترل این بیماری را آسانتر نموده است. در این بیماری نظم بیمار در حفظ رژیم غذایی، ورزش، اندازه گیری قند خون و تماس مداوم با پزشک متخصص ضروری هست. در بیماران دیابتی تنظیم فشار خون و کلسترول نقش مهمی را در جلوگیری از عوارض ایفا می کنند.

Posted by shahin at 11:42 PM | Comments (0)

December 22, 2007

مبارزه برای انتخابات آزاد

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

کامبیز قائم‌مقام

شرایط سیاسی - اجتماعی در ایران این تصویر را بما می‌دهد که انتخابات آزاد در تحت چنین رژیمی غیر ممکن است و تمام شواهد در جهت این استدلال است و در گذشته نیز نشان داده است که هرگونه حرکت برای ایجاد دریچه‌ای بسوی انتخابات آزاد بی نتیجه می ماند. چه، در بهترین نوع آن نظیرجنبش دوم خرداد، با وجود شرکت گسترده مردم،حق انتخاب کردن از بالا برای پایین تعیین می‌شد. حکومت برای مردم تعیین می‌کرد که به کدام سه نفر رای دهند و هرشخصیت لیبرال از طرف شورای نگهبان قیچی می‌شد. بهر حال داشتن انتخابات آزاد در این سیستم فقط آرزوست و پایه مادی آن را نیز در وجود این دستگاه نمی‌بینم. چون انتخابات آزاد، یعنی سرنگونی رژیم بطور صلح آمیز یا «مخملی». ما شاهد نمونه‌ها‌ئی از آن در شیلی، آرژانتین و فیلیپین و بسیاری دیگر از کشور‌ها‌ی نظیر ایران را بوده‌ایم. در اینگونه کشورها، بمحض آنکه توافق به انتخابات آزاد از طرف این رژیم‌ها‌ صورت گرفت، دیگر بازگشت بسوی گذشته برای دیکتاتوری مقدور نبود. حتی در اتحاد جماهیر شوروی «گورباچف» نتوانست برای «پروستکاریکا»ی خود حدی قایل شود و سیستم هفتاد ساله آن فرو ریخت.

این صورت مسئله است که بدون آزادی انتخابات، به امید موفقیت نشستن فقط وقت تلف کردن است. و یا در کنار موضوع انتخابات فقط شعار سرنگونی رژیم را دادن، نه تنها کافی نیست بلکه مسئله‌ای را حل نخواهد کرد. زیرا همه میدانیم که دوران حرکت‌ها‌ی نظامی و ترقه در کردن تمام شده است و فقط یک حرکت سیاسی مستمر قادر است جنبش را به ثمر برساند. از اینکه در درون چنین سیستمی هیچ اقدام دموکراتیکی را نمی‌توان بثمر رساند حرفی نیست. چه، بر خلاف نظر بسیاری از محافل که در باطن طرفدار این رژیم هستند ، فقط با رفتن این سیستم و جایگزینی آن با یک دولت ملی است که میتوان انتظار برقراری آزادی‌ها‌ی اجتماعی را در مملکت داشت.

دعوا بر سر لغت نیست. سرنگونی، برکناری و یا هر لغت دیگری که به معنای تغییر این سیستم باشد منظور ماست. ولی این شعار اگر دارای تحلیلی نباشد و یا راههای پیاده کردن آن گویا نباشد، تنها بصورت یک شعار برای ما باقی خواهدماند. لذا برای مبارزه با این سیستم، طرح اشکالات و عقب ماندگی‌ها‌ی این سیستم ضروری است. زیرا در هر دولتی، چه دولت شاه و چه دولت فقها، خواسته‌ها‌ی مردم باید بصورت شعار مطرح گردد. لذا طرح شعار انتخابات آزاد و مبارزه برای آن نه تنها بیجا نیست، بلکه در یک مبارزه سیاسی، شرکت در مبارزه برای انتخابات آزاد بهترین روش برای یاد گیری مبارزه، بمیدان کشیدن وسیع مردم و افشا کردن حکومت فریبکار است و باید همیشه شعار اصلی ما باشد و این خواسته را همواره مطرح کنیم و از حکمرانان بخواهیم که آزادی و آزادی انتخابات حق ماست و با هیچ معامله‌ای عوض نخواهد شد و اگر امروز انجام نشد، فردا دوباره آن را تکرار میکنیم.

مبارزه برای انتخابات آزاد هرگز بمعنای شرکت در انتخابات تعیین شده ۲۸ ساله رژیم نیست. غذای مبارزه باید آماده باشد و چون رژیم به آن ترتیب اثری نخواهد داد، افشاگری رژیم آسانتر می‌شود. ما همیشه باید خواسته‌ها‌ی خودمان را در مقابل رژیم مطرح کنیم و از آنها بخواهیم تا به خواسته‌ها‌ی به حق ما احترام بگذارند. مهم نیست که رژیم در ماهیتش نیست که آنها را فراهم کند، زیرا تنها با طرح شعار سرنگونی ولایت فقیه، مبارزه همگانی نمی‌شود، بلکه با طرح یک یک خواسته‌ها‌ی بحق مردم است که می‌توان مبارزه را ایجاد کرد و یک یک طبقات را به مبارزه علیه رژیم دعوت کرد.

ما آزادی را ازآسمانها و در خلاء نمی‌خواهیم، ما آزادی را از یک رژیم دیکتاتور می‌خواهیم. باید میدان مبارزه داشت وگرنه مبارزه در خلاء انجام پذیر نیست. مبارزه جغرافیایی هم نیست ،یعنی آزادی انتخابات چه در داخل وچه در خارج کشور شعاری مشترک است. نحوه و تاکتیک مبارزه میتواند با هم فرق داشته باشد. ما باید نشان دهیم نه تنها با انتخابات آزادمخالف نیستیم، بلکه آن شعار ما است و برای بدست آوردن آن مبارزه می‌کنیم و منتظر رفتن رژیم هم نمی‌شویم تا در آنزمان خواستار انتخابات آزاد شویم.
آزادی انتخابات، آزادی احزاب، آزادی تظاهرات و بسیاری دیگر از خواسته دمکراتیک، پایه‌ها‌ی مبارزاتی ما را تشکیل می‌دهند. بر مبنای این خواسته‌ها‌ باید با احزاب و گروه‌ها‌ی مختلف وارد اتحاد عمل شد تا حرکت‌ها‌ی ما محکم تر گردد.

ابعاد مبارزات و خواسته‌ها‌ را باید گسترده تر کرد و باید در نظر داشت که خواسته‌ها‌ و مبارزه ما بطور مستقیم از رژیم و با رژیم است. مبارزه را نباید در خلاء نگهداشت. باید مرتباً با دامن زدن باینگونه مبارزات رژیم را افشا نمود، تا نشان داده شود که این حکومت هرگز قادر به انجام انتخابات آزاد نیست. چون آزادی انتخابات یعنی بهم ریختن این سیستم. باین دلیل باید آن را بار‌ها‌ و بار‌ها‌ طرح نمود و خواستار ایجاد فضای دمکراتیک برای انجام انتخابات آزاد گردید. ما باید برای ادامه مبارزه، غذا داشته باشیم و بدانیم که طرح و تقاضای انتخابات آزاد نه تنها به مبارزه ما لطمه‌ای نمی‌زند و نه تنها وسیله‌ای برای افشای رژیم است، بلکه بر تجربه و آگاهی مردم برای مبارزه در هر زمان خواهد افزود.

Posted by shahin at 11:40 PM | Comments (0)

December 17, 2007

غفور میرزایی: آیا کنفرانس«آناپولیس» موفق می شود؟

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

از ریاست جمهوری نیکسون تا کنون هر رئیس جمهوری، یک تلاش دیر هنگام برای صلح فلسطین و اسرائیل به عمل آورده است.

این بار نیز به دعوت پرزیدنت بوش، پس از ماه ها تلاش خانم رایس وزیر خارجه آمریکا، در خاور میانه، سران فلسطین و اسرائیل و سران همه کشورهای عربی و چندین سازمان مالی به شهر «آناپولیس» در مریلند آمریکا دعوت شدند.

آنها «توافق» کردند که کوشش خواهند کرد که به «توافق» برسند!

مسئله اختلاف میان اسرائیل و فلسطین از سال 1948 - یعنی زمان تأسیس کشور اسرائیل بوجود آمد. در آن هنگام اسرائیل سرزمین کوچکی بود و از اعراب تقاضای به رسمیت شناختنش را داشت. اعراب در سالهای اوایل قرن بیستم که سر و صدای تأسیس کشوری برای یهودیان در گوشه ای از جهان بلند بود، موضوع را جدی نگرفتند و حکومتهای فاسد و سران دولت ها و قبایل عربی سرگرم مبارزات داخلی و توسعه حوزه قدرت فردی بودند. و لی بناگاه، در نیمه قرن بیستم که با مسئله دولت جدیدالتأسیس اسرائیل مواجه شدند، بجای پذیرش واقعیت و حل مسئله با کمترین زیان، بر عکس، به انکار مسئله و پیچیده تر کردن موضوع پرداختند.

یکطرف (یهودیان) با برنامه و حساب، و طرف دیگر (اعراب) با بی قیدی و لجاجت با آن روبرو شدند. یهودیان با کمک های مالی سازمان های یهودی جهان به خریدار اراضی اعراب در اطراف و حتی داخل مرزهای خود پرداختند و اعراب، روی طمع و نادانی و بی قیدی و لجاجت به فروش اراضی خود و تشدید دشمنی دست زدند. نتیجه آن که تا سال 1972 چهار جنگ بین آنها در گرفت که در هر چهار جنگ اعراب شکست خوردند و اسرائیل سرزمین های بیشتری در اختیار گرفت و میلیون ها فلسطینی آواره جهان شدند و آن ها هم که ماندند با فقر و مصیبت های وقایعی چون «شتیلا» و بمباران های هوائی و زمینی مداوم روبرو بودند.

به ابتکار آقای «کارتر» رئیس جمهور وقت امریکا، اولین ملاقات در سال 1979 در کمپ دیوید تشکیل شد و شهامت و واقع گرایی رهبر مصر، «سادات» (که جان خود را هم در این راه از دست داد) و «مناخیم بیگن» نخست وزیر اسرائیل، امید حل مسئله را بوجود آوردند. اماسرانجام، محافل تندرو از دو طرف، آنرا ناکام کردند.

ا کنون در شهر «آناپولیس»، دهها کشور عربی و سازمان های مختلف مشارکت کرده اند، اما به نوشته «رابین رایت» در «لوس آنجلس تایمز»،«فیل 5000 پوندی ایران» در این کنفرانس نیست. شگفت انگیز است که امریکا از یکسو مداخله ایران را در همه رویدادهای خاورمیانه می بیند، ولی این کشور را در کنفرانس صلح خاورمیانه دعوت نمی کند. درست است که با مشارکت عربستان سعودی و بویژه سوریه دراین کنفرانس، ایران کاملا منزوی شده است، ولی عدم توجه تشکیل دهندگان کنفرانس به قدرت و نفوذ ایران در منطقه، اگر به راستی به دنبال صلح هستند، شگفت انگیز است!

اگر در روزگار «کارتر» توافق سازمان الفتح و دولت اسرائیل می توانست مسئله را حل کند، اکنون طرفهای ذینفع بسیار زیاد شده اند. سازمان حمس در فلسطین که به حکومت رسیده و سرزمین غزه را فعلاً در اختیار دارد و با محمود عباس که بخش دیگر فلسطینِ دوپاره را اداره می کند، نه تنها در مذاکرات شرکت ندارد، بلکه با اصل این کنفرانس مخالف است. در روز تشکیل کنفرانس در «آناپولیس» دهها هزار فلسطینی در بخش حمس و بخش محمود عباس علیه این کنفرانس تظاهرات راه انداختند.

در این کنفرانس از حزب الله لبنان هم خبری نیست. قدرتی که ارتش اسرائیل در سال گذشته خیال می کرد دو روزه آن را به زانو در خواهد آورد، ولی توانست یکماه مقاومت کند و سرانجام آتش بس را به اسراییل تحمیل نماید. بنابراین، در کنفرانسی که مربوط به خاور میانه است و درخاور میانه ای که دست ایران در دست حمس و حزب الله است و در عراق و سایر نقاط نقش قابل توجهی بازی می کند، و از مدعیان دیگری چون بن لادنی ها و گروه های تندروی اسلامی منطقه خبری نیست، چگونه می توان امید موفقیت داشت؟

با ذکر کردن یک کلمه «توافق» در توافقنامه مقدماتی، توافق بدست نمی آید. اسرائیل، بخشی از سرزمین های اشغالی را حریم امنیتی خود می داند و لذا به پشت مرزهای جنگ 1967 بر نمی گردد. اگر حتی «اهود المرت» نخست وزیر اسرائیل چنین توافقی را انجام دهد، تندروان کلیمی و یهودیان ساکن این سرزمین ها موافقت نخواهند کرد.

سوریه بدون گرفتن بلندی های «گولان» چگونه می تواند صلح کند و اسرائیل چگونه بلندی های «گولان» را به سوریه پس بدهد، در حالی که آبادی های یهودی نشین زیر این بلندی ها در تیررس سوریه و حتی انتحاری های حزب الهی و سایر اعرابی است که به حکومت های خود و توافق های آنها اعتنایی ندارند.

به عبارت دیگر، توافق اسرائیل و اعراب مسئله توافق دو دولت نیست. مسئله بر سر شصت سال تبلیغات دینی و فرهنگی و جنگی این دو قوم است. ده ها قدرت و عامل سودجو و فرصت طلب نیز برای سوءاستفاده از این آب گل آلود مترصدند که مسئله را نسبت به ده سال و سی سال و پنجاه سال گذشته دشوار تر کرده است. بیگمان هرچه حل این دشواری بیشتر به درازا انجامد، کار پیچیده تر خواهد شد. در این پیچیدگی ها درست است که مردم اسرائیل امنیت چندانی برای لذت بردن از مواهب و پیشرفتهای خود را ندارند، ولی روز به روز قوی تر می شوند و بر عکس فلسطینی ها بیشتر‌ آواره و فقیر تر می شوند. ممکن است حامیان این دو جریان، هر کدام بهتر به منافع خود برسند، اما این نکته هم مشخص است که تا امریکا از اسرائیل به طور یک جانبه حمایت میکند، جبهه اسرائیل نسبت به جبهه فلسطینی ها قوی تر خواهد بود.

فعلاً یکی از پدر خوانده های فلسطینی ها، ایران است.البته خود فلسطینی ها نه تنها ایران را دوست خود نمی دانند، بلکه مانند سایر اعراب دشمن هم می دانند. ولی ایران از مسئله فلسطین حداکثر بهره برداری را برای تبلیغات علیه امریکا و اسرائیل و نفوذ در حمس و حزب الله می کند و در قالب حرف، توصیه های اخلاقی و انساندوستانه ای ارائه می دهد . دولت جمهوری اسلامی به مردم ایران زور می گوید و حقوق آنها را زیر پا می گذارد، ولی در تبلیغات خود از حق و آزادی برای مردم فلسطین سخن می گوید و این که امریکا و اسرائیل حقوق مردم فلسطین را نادیده می گیرند. با این تبلیغات و البته رشوه های فراوان، در توسعه و ترویج کشتارهای انتحاری بوسیله اعراب فلسطینی گرسنه و همه چیز از دست داده، در سرزمین اسرائیل، کمک می کند. همین کارهای ضد انسانی علیه مردم عادی اسرائیل، به تندروان توسعه طلب اسرائیلی امکان جلب حمایت های انسانی و مالی می دهد تابه بهانه نداشتن امنیت به مرزهای پیش از جنگ 1967 بر نگردند.

آشکار است که اگر اسرائیل دست از این اراضی برندارد و حاضر به دادن بخش مسلمان نشین اورشلیم به فلسطینی ها نباشد و از تخلیه دهکده های احداثی غیر قانونی وسیله یهودیان خودداری کند، نمی تواند صلح پایداری بوجود بیاید. این در حالی است که یهودیان سراسر دنیا از کشورهای مختلف، با تشویق و تبلیغ و کمک مالی به اسرائیل و مناطق اشغالی آور ده شده و مستقر می گردند، اما با مراجعت فلسطینی هایی که در اثر جنگ ها و ناآرامیهای گوناگون ازخانه و زندگی خود گریخته اند، جلوگیری می شود. در چنین وضعیتی چگونه رهبران عرب، بویژه فلسطینی می توانند با شرایط صلح «توافق» کنند؟ آیا به فرض توافق محمود عباس، مردم فلسطین و آوارگان فلسطینی هم با این شرایط موافقت می کنند؟

با چنین مقدمه ای تصور نمی رود که این تلاش اخیر نیز با موفقیت روبه رو گردد. اما هم مردم عادی فلسطین و هم اسرائیل از حالت نه جنگ و نه صلح خسته اند. هر دو طرف صلح می خواهند، اما هر دو طرف تمام شرایط مورد نظر خود را می خواهند و هیچ جایی برای مانور دادن و گرفتن و مصالحه بینابینی باقی نگذاشته اند.

روزنامه های امریکایی اظهار نظر می کنند که اگر جورج بوش واقعاً تصمیم به میانجیگری و صلح میان اسرائیل و فلسطین داشت، این مسئله را به سال آخر ریاست جمهوری خود وا نمی گذاشت. از سوی دیگر همین روزنامه ها معتقدند که هر سه رهبر امریکا، اسرائیل و فلسطین ضعیف اند و از پشتیبانی ملت های خود نیز برخوردار نمی باشند.

آنچه مسلم است این است که یکی از بهانه های بزرگ قدرت گیری تندروان متعصب مذهبی، بویژه در میان مسلمانان خاورمیانه، مسئله فلسطین و اسرائیل و حمایت یک جانبه آمریکا از اسرائیل است. نفوذ ایران اسلامی در منطقه نیز تا حدی به همین مسئله مربوط است.

آیا مردانی با شهامت «سادات» در رهبری فلسطینی ها وجود دارد که با درک شرایط موجود دست از رویاهای تاریخی و آرزوهای غیرعملی بردارد و مذاکره را با قبول واقعیت ها بپذیرد و آیا در امریکا و اسرائیل کسانی هستند که منافع خودشان را با نابودی ملت دیگری گره نزنند و یک بار برای همیشه این بحران شصت ساله را پایان دهند؟ آیا می توان تبلیغات دشمنی را تبدیل به تبلیغات دوستی کرد و دو ملت فلسطین و اسرائیل را متقاعد ساخت که با دست کشیدن از تعصبات دینی، در سایه صلح و همکاری، هر دو ملت می توانند آسوده تر، مرفه تر و سعادتمندانه تر زندگی کنند؟ و «آیا» های بسیار دیگری که پاسخ آنهادر دفتر زمان های آینده است!

Posted by shahin at 11:41 PM | Comments (0)

December 15, 2007

بحران در پاکستان

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

شهلا صمصامی

در زمانی که به نظر می رسد خشونت در عراق رو به کاهش است، بحران در پاکستان این کشور را به مرز جنگ، کشتار ، شاید انقلاب و یا کودتا می برد.
بسیاری معتقدند وقایع اخیر پاکستان شباهت زیادی به شرایط ایران قبل از انقلاب دارد. ژنرال مشرف که رئیس جمهور و فرمانده ارتش است، قدرت یک دیکتاتور واقعی را داشته و با مخالفان که اکثراً روشنفکران، افراد تحصیلکرده، سکولار و خواهان برقراری دموکراسی در پاکستان هستند با خشونت کامل برخورد می کند.

پرزیدنت بوش و دولت آمریکا از نظر سیاسی و اقتصادی از مشرف و ارتش پاکستان پشتیبانی می کنند. آمریکا ماهیانه 150 میلیون دلار به ارتش پاکستان می دهد. اگرچه در حال حاضر مخالفان سیاسی، با کت و شلوار و کراوات به خیابان ها می آیند و زنانی که تحصیلکرده و بی حجاب و یا کم حجاب می باشند، علیه دیکتاتوری مشرف شعار می دهند، ولی اسلامی های افراطی و بنیادگرا مانند مولانا صوفی محمد و پسرش فصل الله بیکار ننشسته اند. طالبان و القاعده در مرز بین افغانستان و پاکستان و در داخل این کشور نفوذ کرده اند. با درگیری ارتش پاکستان با طرفداران حقوق بشر و پویندگان دموکراسی فرصت مناسبی برای به قدرت رسیدن گروه های مذهبی افراطی به ویژه در حوالی مرزی بوجود آمده است. جمعیت پاکستان از مذهبی ترین مسلمانان در خاور میانه هستند. در صد قابل ملاحظه ای از مردم بیسواد و کم درآمد هستند. بخش بزرگی از آنها مخالفتی با یک حکومت مذهبی اسلامی نخواهند داشت. سرکوب روشنفکران، قضات، وکلا و تحصیلکرده ها در حقیقت میدان را برای مذهبی ها بازتر می کند.

بدون شک آنچه امروز در پاکستان می گذرد از جهاتی شباهت به شرایط ایران قبل از انقلاب دارد، با این تفاوت که پاکستان دارای نیروی اتمی قابل ملاحظه ای است و نیروهای افراطی و خشن و طالبانی نه تنها در همسایگی پاکستان، بلکه در داخل این کشور پایگاه های محکمی دارند. بعلاوه، قدرت نفوذ و حضور آمریکا بمراتب بیشتر از ایران قبل از انقلاب است. از این جهت شاید شرایط پاکستان، به ویژه در مناطق مرزی شبیه عراق باشد.

مشرف قدرت مطلق
به قدرت رسیدن مشرف در شرایط مشکلی در پاکستان آغاز شد. در 1999زمانی که اقتصاد پاکستان نزدیک به ورشکستگی بود و از نظر سیاسی به دلایل نزدیکی حکومت این کشور با طالبان و القاعده از طرف کشورهای دیگر مطرود شده بود، مشرف توانست از نظر اقتصادی پاکستان را از ورشکستگی نجات دهد. از نظر سیاسی اتحاد خود را با افغانستان و طالبان کم کرده و تحولات قابل ملاحظه ای در امور اجتماعی بوجود آورد. از جمله، به زنان این جامعه عقب مانده فرصت داده شد که به حقوق بیشتری دست یابند. مشرف همچنین کوشید با نفوذ بنیادگرایان و مسلمانان افراطی مبارزه کند. تا حدی به دستگاه های ارتباط جمعی رادیو و تلویزیون در پاکستان آزادی بیشتری داد و حتا کوشید مخالفان را تحمل کند. او از نظر سیاست خارجی نیز با هند کمی نزدیک تر شده و با آمریکا روابط بسیار نزدیک و دوستانه ای برقرار کرد.
پس از 11 سپتامبر، مشرف به مهمترین متحد آمریکا در خاور میانه تبدیل شد. اصلاحات مشرف اگرچه عمیق و همه جانبه نبود، ولی در مقایسه با رهبران پیشین پاکستان مانند نواز شریف و بی نظیر بوتو، موفقیت های بیشتری داشت. در زمان مشرف طبقه ی متوسط و تحصیلکرده رشد کرد، همان کسانی که امروز در صدر مخالفان او هستند. ولی مشرف هرگز موفق نشد برای خود یک پایگاه وسیع در جامعه بسازد. بویژه نتوانست با افراد و احزاب سکولار اتحادی برقرار کند. قدرت مشرف از ارتش می آید و امروز نیز تکیه ی اصلی او بر ارتش است. به تازگی تغییراتی در سطح فرماندهی ارتش بوجود آورده، با این امید که طرفداران خود را در مقامات بالای ارتش نگه دارد. مشرف بخوبی آگاه است که از دست دادن مقام فرماندهی ارتش، یعنی از دست دادن قدرت. مشرف اگر چه در ابتدای کار از محبوبیت قابل ملاحظه ای برخوردار بود، ولی به تدریج با اتخاذ روش های خشونت آمیز، به ویژه پس از برخوردهای اخیر با قضات دادگاه عالی پاکستان و اعلام وضعیت اضطراری State of Emergency در سوم نوامبر به اعتبار و مشروعیت خود صدمه زد. نزدیکی او با آمریکا و پرزیدنت بوش نیز از محبوبیت وی بین مردم پاکستان کاسته است.

نقش بی نظیر بوتو
بازگشت ناگهانی بی نظیر بوتو، نخست وزیر پیشین پاکستان و اتحاد کوتاه مدت او با مشرف به نظر می رسد به مشکلات پاکستان افزوده است. بوتو با برخورداری از حمایت مشرف به پاکستان بازگشت. اگرچه بی نظیر بوتو طرفدارانی در میان پاکستانیها دارد، ولی بی نظیر و همسرش به دلیل فساد و دزدی اموال عمومی مورد تعقیب قانونی نیز بوده اند. با گسترش مخالفان مشرف، کاخ سفید برای ایجاد آرامش در پاکستان بین مشرف و بوتو واسطه می شد تا بی نظیر بتواند بدون ترس از تعقیب قانونی به پاکستان باز گردد. این اتحاد از ابتدا مورد تردید مردم پاکستان بود، زیرا برای مردم شکی باقی نمانده است که مشرف یک دیکتاتور است و اگر بی نظیر طرفدار دموکراسی است چگونه می خواهد با مشرف همکاری کند. ولی با شروع دستگیری مخالفان، معلق گذاشتن قانون اساسی و اعلام وضعیت فوق العاده، بی نظیر بوتو نیز از مشرف خواست که کنار برود. بسیاری مفسران سیاسی بازگشت بوتو را به نفع مردم پاکستان نمی بینند، زیرا سوابق وی و همکاریش با مشرف و کاخ سفید از مشروعیت و اعتماد مردم به او می کاهد.

اخیراً مقاله ی جالبی از فاطمه بوتو، دختر برادر بی نظیر بوتو در لوس انجلس تایمز به چاپ رسیده بود که شاید بازگو کننده احساسات بخش مهمی از مردم پاکستان باشد.

فاطمه بوتو یک نویسنده و شاعر است که در پاکستان زندگی می کند. وی در این مقاله می نویسد: ما پاکستانی ها در دوران بی ثباتی زندگی می کنیم. وضعیت اضطراری برای سیزدهمین بار در طول تاریخ 60 ساله مان اعلام شده است. هزاران وکیل دادگستری دستگیر شده اند، برخی متهم به ایجاد اغتشاش و حتا خیانت و وطن فروشی شده اند. رئیس دادگاه عالی از کار برکنار شده و قوانین شدیدی علیه وسائل ارتباط جمعی موجب گردیده که تمام منابع خبری خصوصی و آزاد بسته شود. شاید شگفت انگیزترین بخش این سیرکی که براه افتاده، ربوده شدن آرمان دموکراسی توسط عمه ام بی نظیر بوتو باشد. کسی که بعنوان نخست وزیر پیشین دوباره بی آبرو شده است. او در حالی که بطور مخفیانه برای تقسیم قدرت با پرویز مشرف معامله می کرد، بکرات و با اصرار اعلام کرد که بدون وجود او دموکراسی در پاکستان یک هدف دست نیافتنی است. اکنون می گوید مشرف باید از مسند حکومت پایین بیاید و می خواهد با مخالفان مشرف معامله کند. او همچنان معتقد است که خودش نجات دهنده ی دموکراسی است. واقعیت اینست که بی نظیر همراه با رهبران عمده ی احزاب اسلامی از خشونت و انتقام جویی های وضعیت فوق العاده در امان بوده اند. به ظاهر ایشان در اسلام آباد مجبور به خانه نشینی شد، ولی بیش از 50 نفر از اعضاء حزبش در اطراف او بودند و او به راحتی توانست با خبرنگاران صحبت کند، در حالی که پلیس از وی محافظت می کرد.

فاطمه بوتو ضمن انتقاد شدید از عمه اش می گوید: «روش سیاسی خانم بوتو صرفاً نقش بازی کردن است. مذاکراتش با ارتش و اشتیاقش به همکاری با رژیم پرویز مشرف، بدون شک علامتی است به گروه های افراطی در سراسر آسیای جنوبی که دموکراسی تنها در کسوت دیکتاتوری است.»

فاطمه بوتو با اشاره به اتهامات فساد در مورد بی نظیر بوتو می گوید: «این باور همگان است که خانم بوتو و حکومتش متهم به فساد و رشوه خواری بودند. همسرش در پاکستان معروف به آقای 10 درصدی بود. آنها متهم به فساد و رشوه خواری هستند. زمانی که خانم بوتو از مشرف خواست که اتهامات او را نادیده بگیرد، برای مردم پاکستان این درخواست ناخوش آیندی بود. آقای مشرف قبول کرد و به این منظور فرمان نفرت انگیزی تحت عنوان «سازش ملی» صادر کرد. همدستی او با مشرف آنچنان غیرماهرانه بود که مردم در خیابان ها حزب او را بجای حزب مردم پاکستان، حزب مردم پرویز می خواندند. حالا خانم بوتو از مشرف می خواهد خود را کنار بکشد، ولی دیگر خیلی دیر است.» چرا خانم بوتو خواست اتهامات او نادیده گرفته شود؟ ولی در خواست نکرد که اتهامات فعالین سیاسی که در زمان حکومت وحشیانه ضیاءالحق (1988 تا 1977) زندانی شده بودند باطل شود. پس حرمت قانون چه شد؟ زمانی که برادرش میر مرتضی بوتو، پدر من در 1993 به پاکستان بازگشت او با 99 مورد اتهام که توسط حکومت ارتشی ضیاءالحق علیه پدرم صادر شده بود روبرو بود. مجازات این اتهامات همه مرگ بود، ولی پدرم از خواهرش که نخست وزیر وقت بود نخواست که این اتهامات را رد کند. پدرم به پاکستان بازگشت، در فرودگاه دستگیر شد ولی باقیمانده ی زندگیش را صرف پاک کردن نامش کرد، آنهم از راه های قانونی و با اعتماد به عدالت دادگاه های پاکستان.»

فاطمه بوتو اضافه می کند: «پدرم عضو پارلمان و از منتقدین سیاست های خواهرش بود. او بالاخره در 1996 در خارج از منزلمان بر اساس یک نقشه ی دقیق بقتل رسید، در حالی که خواهرش نخست وزیر بود. زمانی که پدرم بقتل رسید، بین 70 تا 100 پلیس در خیابان های اطراف منزل ما بودند. تمام چراغ های خیابان خاموش شده بود. جاده ی بسوی منزل ما بسته شده بود، پدرم بهمراه 6 نفر دیگر با گلوله های متعدد کشته و در خیابان رها شدند.
پدرم برادر کوچکتر بی نظیر بود و تا امروز نقش وی در قتل پدرم بی جواب مانده است. اگر چه دادگاهی که به ا ین امر رسیدگی کرد باین نتیجه رسید که چنین واقعه ای بدون دستور مقامات سیاسی بالا ممکن نیست.»

فاطمه بوتو در پایان می گوید: «من به سخنان خانم بوتو در مورد آوردن صلح مظنون هستم. وی بکرات قول داده بود که به تروریسم و بنیادگرایی در پاکستان خاتمه دهد، در عوض پاکستان در زمان بوتو جزو 3 کشوری بود که طالبان را برسمیت شناخت. ترس من از خطری است که حضور خانم بوتو برای پاکستان می آورد و من در این ترس تنها نیستم. اسلامی ها در دروازه ایستاده و منتظرند. آن ها می خواهند مطمئن شوند اصلاحاتی که مردم پاکستان برای آن مبارزه می کرده اند چیزی بجز صحنه سازی کاخ سفید توسط مشرف نبوده است.

واقعیت اینست که یک مبارزه ریشه ای برای اصلاحات دموکراتیک وجود دارد، ولی آخرین چیزی که ما به آن نیاز داریم، اینست که این جنبش به برنامه های نئوکنسرواتیو ها توسط بازیچه ای مانند خانم بوتو وصل شود. با حمایت از خانم بوتو که از دموکراسی سخن می گوید در حالیکه از یک دیکتاتور ارتشی می خواهد او را بقدرت برساند، تنها چیزی که عاید ما می شود مرگ جنبش دموکراتیک و سکولار در کشور من است. دموکراسی برای همیشه مشروعیت خود را از دست خواهد داد و کوشش ما برای بوجود آوردن اصلاحات واقعی نابود خواهد شد. ما پاکستانی ها از چنین نتایجی مطمئن هستیم».

ثبات یا دموکراسی
گذار پاکستان از یک دیکتاتوری ملیتاریسم به دموکراسی چالش بزرگی برای پاکستان، آمریکا و خاورمیانه است. پاکستان از بسیاری جهات می تواند آماده تحول نوینی باشد، ولی در عین حال نیروهای اسلامی و بنیادگرا و طالبانی، به قدرت و جرأت تازه ای رسیده اند. لازمه برقراری دموکراسی، یک رهبری سکولار و قدرتمند است. با قدرت ترین تشکیلات پاکستان ارتش آنست و رهبران ارتشی با کمک و حمایت آمریکا بیشتر به دنبال ایجاد ثبات هستند تا بوجود آوردن دموکراسی. قدرت واقعی امروز در دست ارتش است و در مناطق مرزی در اختیار بنیادگرایان. عوامل دموکراتیک، شهر نشین و از طبقات متوسط هستند که نیروی محدودتری است. در این میان، نقش منافع آمریکا را نیز نباید نادیده گرفت. از نظر آمریکا، پاکستان میدان جنگ جدیدی بین این کشور و نیروهای طالبانی و جهادیون است که بویژه پس از 11 سپتامبر قوت بیشتری یافته اند. آمریکا همچنین با درسی که از عراق گرفت، تمام کوشش خود را برای یکپارچه نگهداشتن ارتش انجام خواهد داد و میلیون ها دلار برای بازسازی ارتش پاکستان اختصاص داده شده است. پاکستان برای آمریکا از نظر سیاسی حتا مهمتر از عراق و ایران است، زیرا پاکستان دارای نیروی اتمی قابل ملاحظه ای است که بسادگی می تواند در اختیار نیرو های اسلامی و تروریستی قرار گیرد.

گزارش هایی که از فعالیت های بنیادگرایان پاکستانی، بویژه در مناطق مرزی وجود دارد، نشانه های شومی برای گسترش یک ایدئولوژی طالبانی است. یکی از مهمترین رهبران اسلام طالبانی مرد 31 ساله ای بنام مولانا قاضی فضل الله است که با 5 هزار مرد مسلح در منطقه ی سوآت Swat ،دهات متعددی را در زیر سلطه ی خود دارد. سوآت با یک میلیون و نیم جمعیت بامناطق قبیله نشین دیگر تفاوت دارد ز یرا این منطقه تا چندی پیش یکی از بزرگترین مناطق توریستی بود. تنها منقطه ای در پاکستان که وسایل اسکی در آن وجود داشت. اکنون بجای توریست، طالبانی های پاکستانی را می بینید. وقتی فضل الله برای نماز جمعه میرود، دهها هزار نفر شرکت می کنند. در حالیکه مشرف رادیو تلویزیون های آزادیخواه پاکستان را بسته است، فضل الله با یک دستگاه فرستنده ی چینی ارزان قیمت، شبانه روز صدایش در این مناطق شنیده می شود بطوری که مردم به او لقب ملای رادیویی داده اند. فضل الله قوانین طالبانی را اجرا می کند. اینها غالباً پشتوئی هستند. سربازان دولتی که قرار است با این افراد بجنگند نیز مسلمان و پشتوئی می باشند.

اخیرا ویدیوهایی که نشان می داد سربازان را سر بریده اند در این مناطق پخش شد و بخشی از سربازان، محل خدمت را ترک کردند. فضل الله همچنین از جنگجویان ازبک و تاجیک و چچن استفاده می کند. آنها لباس های مدل طالبانی می پوشند و زنان را مجبور می کنند که با بُرکا خود را بپوشانند.
بر اساس گزارش دیگری در نیوزویک تلاش آمریکا و ناتو برای مقابله با طالبان بسیار مشکل شده است، زیرا نیروهای جنگجوی طالبانی آزادنه و براحتی بداخل پاکستان رفت و آمد کرده، مجروحین و بیماران را در بیمارستان های خصوصی معالجه می کنند و اسلحه و لوازم مورد نیاز را از پاکستان خریداری می کنند. آنها در زمستان که جنگ با طالبان مشکل است به پاکستان می آیند و هزاران نفر در مدرسه ها درس قرآن می گیرند. آنها که سواد بیشتری دارند در کلاس های کامپیوتر، تهیه ویدیو و حتا کلاس های زبان انگلیسی شرکت می کنند. بدون اینکه نیازی به مخفی شدن باشد، جنگجویان ویزیتور، به مساجد می روند و پس از نماز با مردم صحبت می کنند و حتا برای مقابله و جنگ با غرب پول جمع آوری میکنند. بر اساس همین گزارش، تعداد زیادی از فرماندهان طالبانی زنان و فرزندان خود را به پاکستان آورده و در شهرهایی مانند پیشاور و اسلام آباد زندگی می کنند. طالبانی ها براحتی در شهرهای مرزی و داخلی پاکستان رفت و آمد و زندگی می کنند و باین ترتیب از نظر مردم نیز مورد قبول هستند. بقول یکی از مقامات آمریکایی، خطر بسیار بزرگ در این است که بنظر می رسد مردم معتقدند جنگ بین غرب و جهادیون است و ربطی به آنها ندارد.

موضوع دیگری که دولت آمریکا را نگران میکند نیروی اتمی پاکستان است. اگر چه باور می رود که ارتش کنترل شدیدی در محافظت بمب ها و مواد اتمی اعمال می دارد، ولی بر اساس گزارش آژانس انرژی اتمی هنوز معلوم نیست که پاکستان دارای چه اندازه اورانیوم غنی شده است. با حضور آزادانه ی طالبانی ها در پاکستان خطر، دست یافتن به مواد اتمی روز بروز بیشتر می شود.
شکی نیست که هفته ها و ماه های آینده در تعیین سرنوشت پاکستان حیاتی است. محافظت از نیروی اتمی پاکستان، مقابله با بنیادگرایی، حمایت و دخالت دادن نیروهای سکولار و دمکرات، همه برای ایجاد یک ثبات واقعی دراز مدت ضروری است. ولی منافع آمریکا ایجاب می کند که حکومتی که در پاکستان وجود دارد مانند مشرف طرفدار این کشور بوده و عواملی که منافع آمریکا را بخطر می اندازند بر سر کار نیایند. خطر قدرت یافتن بنیادگرایان جدی است. در نهایت، چه اندازه دموکراسی قربانی ثبات شود و تا چه اندازه موجی که جامعه پاکستان را به حرکت در آورده ضامن برقراری دموکراسی گردد نامعلوم است. خطر واقعی در این است که به بهانه ایجاد ثبات، دمکراسی می تواند قربانی شود.

Posted by shahin at 11:56 PM | Comments (0)

رویای انتقام در زندان اوین

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

نیویورک تایمز - زارا قهرمانی

در وطن من ایران انتخاب قهرمان های اشتباه می تواند عواقب وحشتناکی بدنبال داشته باشد. من ‏اولین قهرمان خود را ده سال پیش، یعنی زمانی که در تهران دانشجوی زبان اسپانیایی بودم، ‏انتخاب کردم. استادمان یک کتاب شعر از «فردریکو گارسیا لورکا» که در شروع جنگ داخلی ‏اسپانیا توسط سربازان ملی گرا کشته شد، مقابلمان گذاشت. با خواندن اشعار «لورکا» که حاوی پیش ‏بینی های تراژیک بود، تحت تأثیر شجاعتش قرار گرفتم. تجربه خواندن یکی از اشعار «لورکا» با ‏نام«گریستن» را به خاطر دارم. وقتی شعر به پایان رسید، در خود نسبت به زنان و مردان ‏هموطنم احساس همدردی می کردم‏‎. ‎
‎ ‎
اولین بار که شعر «گارسیا لورکا» را خواندم، اواخر دهه 1990 بود و تهران از بهاری دل انگیز ‏برخوردار بود. پس از 18 سال حکومت سرکوبگر آخوندهای مقدس مأب، محمد خاتمی، اصلاح ‏طلب آزادیخواه، بعنوان رئیس جمهور ایران انتخاب شد. با توجه به معیارهای تندروهای ایران، ‏اصلاحات خاتمی (کمی آزادی سخن بیشتر) چندان چشمگیر بنظر نمی رسید، اما من آنها را ‏همچون سپیده دم صبحگاه پذیرفتم. وقتی مقدس مأبان حکومت، این اصلاحات را نادیده گرفتند، من ‏نیز در کنار هزاران دانشجوی معترض دیگر در خیابان فریاد اعتراض سر دادم. معتقد بودم به ‏عهد خود با «گارسیا لورکا» و همچنین شعرای بزرگ ایران مانند حافظ و سعدی که به عشق و ‏آزادی ارج می نهادند، عمل کرده ام. من و دوستانم در حالیکه روی پله های کتابخانه نشسته ‏بودیم، موج جدید اعتراض ها را برنامه ریزی و مثل کودکان خوشحال پرچانگی می کردیم. دور ‏و برمان آنقدر مملو از آدم های خوشحال بود که بعید بنظر می رسید آنهایی که شادی را محکوم ‏می کردند، بتوانند بر ما مسلط شوند‏‎. ‎

اما بعدازظهر یکی از روزهای سال 2001 در حالیکه سلانه سلانه از دانشگاه به خانه برمی ‏گشتم، یک ماشین پلیس کنار من توقف کرد و گفت: «سوار شو.» گفتم: «من؟ برای چی؟» بیش از ‏آنکه ترسیده باشم، احساس می کردم به من بی احترامی شده است. آنها به من گفتند که باید در ‏مرکز شهر به چند تا سؤال جواب بدهم‎. ‎
‎ ‎
آن زمان نمی دانستم که من تنها یکی از صدها دانشجوی معترضی بودم که در آن روز بازداشت ‏شدند. تظاهرات ما حوصله تندروهای رژیم را به سر برده و دست پلیس را برای سرکوب باز ‏گذاشته بود. «در مرکز شهر»یعنی یک سلول بسیار کوچک در زندان اوین و «چند تا سؤال» یعنی ‏شکنجه های طولانی. برایم سخت بود قبول کنم که اعتراض های خوش بینانه ام می توانست ‏بازجوهایم را به چنین خشونتی وادار کند‏‎. ‎
‎ ‎
در زندان اوین، شب و روز معنی ندارد. لامپ ها مرتبا ً روشن و زمان همیشه «حال» است. من با ‏گوش دادن به اذان صبح که در کل زندان پخش میشد، حساب زمان را نگه می داشتم. پس از دو ‏هفته بازداشت، آرزوی حس کردن گرمی دستان مادرم را داشتم و رویای انتقام را در سر می ‏پروراندم. خیال ضربه زدن به افرادی را داشتم که سعی می کردند مرا بکشند. دیگر به «گارسیا ‏لورکا»، سعدی و حافظ و یا آزادی فکر نمی کردم. به انتقام فکر می کردم. این خیالات آنقدر به من ‏نزدیک بود که حتی عطش عشق را نیز در من از بین برده بود. می دانستم این خشونت است که ‏اخلاق مرا فاسد کرده و در نتیجه از آن متنفر بودم. برخلاف قهرمان های شعر، قادر نبودم از ‏کلمات مرهمی بسازم و با تخیل از خود دفاع کنم‏‎. ‎
‎ ‎
یک روز صبح پس از پخش اذان در حالیکه به دیوارهای آجری سلول تکیه داده بودم، کلماتی ‏تسلی بخش در وجودم جاری شد:«اگر از اوین زنده بیرون بروم، مهم نیست چقدر جراحت ‏برداشته ام، مهم این است که هنوز کشورم ایران را دارم.» با خود فکر می کردم اگر از اوین زنده ‏بیرون بروم، می توانم آن چیزی را داشته باشم که حتی بازجویان زندان هم هرگز نمی توانند آن ‏را داشته باشند. آنها هرگز نمی توانند ایران را داشته باشند. این فکر آن روز به من تسلی داد، اما ‏روز بعد، دیگر تسلی در کار نبود. به هرحال این کلمات را با خود تکرار می کردم:«من هنوز ‏ایران را دارم‎.«‎
‎ ‎
پس از 29 روز بازجویی، دوستانم در خارج از زندان توانستند مرا آزاد کنند. خطر دستگیری ‏مجدد مرا وادار به ترک کشورم کرد و اکنون دور از ایران زندگی می کنم. حالا ساحلی است که ‏روی آن دراز می کشم، کاری دارم که مرا سرگرم می کند و همسری دارم که دوستش می دارم. ‏اما یک تکه از وجودم با من نیست. مطمئن نیستم که هنوز ایران را دارم. شهامتم کمتر از گذشته ‏است، یا حداقل تمایلی به امتحان کردن آن ندارم. ولی در عین حال احترام بیشتری برای شهامت ‏دیگران قائل هستم. اگر من می دانستم بازجویان اوین با من چه می کنند، لب فرو می بستم. «گارسیا ‏لورکا» دقیقا ً می دانست از افرادی که از او متنفر بودند چه انتظاری داشته باشد، با این حال ‏نظراتش را بیان می کرد. من این مطلب را اکنون درک می کنم‏‎. ‎

Posted by shahin at 11:55 PM | Comments (0)

اعلام آمادگی کافی نيست!

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

الاهه بقراط

در هفته‌های اخير گفتگوها و نوشته‌هايی از رضا پهلوی انتشار يافته که وی در آنها آمادگی خود را در صورت پا پيش گذاردن مردم، برای بر دوش گرفتن پرچم آزادی ايران اعلام کرده است. ولی معلوم نيست مردمی که از يک سو تا گلو درگير تأمين زندگی روزانه خود هستند و از سوی ديگر در هرگونه حرکت صنفی و اجتماعی، حکومت پايشان را به شدت قلم می‌کند، چگونه می‌توانند و يا بايد در چنين حرکت سياسی مهمی که آنها را به روشنی در برابر حاکمان قرار می‌دهد «پا» پيش بگذارند و از وی يا کسی ديگر بخواهند پرچم آزادی ايران را بر دوش گيرد. اگر آنها می‌توانستند چنين کنند که خودشان زحمت کشيده و خم می‌شدند و اين پرچم خونين و لگدمال شده را بر می‌داشتند و به دست يکی از همان خودشان می‌دادند! دليلش هم روشن است: زيرا بدون آن «يکی» هرگز نمی‌توانستند پا پيش بگذارند!


فصل مشترک
بخش ديگر سخنان اخير رضا پهلوی رو به کسانی به ويژه در داخل کشور است که به آزادی، دمکراسی و حاکميت مردم باور راسخ دارند. او ظاهرا با آگاهی بر موقعيت ويژه خود، ضمن اعلام تمايل برای گفتگو و ديالوگ جدی با باورمندان دمکراسی و مدعيان آن، از آنها می‌خواهد با کنار گذاشتن خصومت‌ها و کينه‌ها همه دست به دست هم دهند تا شايد بتوان راه حلی برای بيرون رفتن از بحرانی که جمهوری اسلامی، کشور را به آن گرفتار کرده است پيدا کرد.

مهم‌ترين نقطه قوت موضع سياسی رضا پهلوی در همين نهفته است. در جايی که هيچ شخصيت، حزب و گروه سياسی، چه در داخل و چه در خارج، تا کنون شهامت عبور از خط قرمزهای تشکيلاتی و ايدئولوژيک خود را نداشته است، و در سخنان هر کدام از آنها، آن هم درست در همان لحظه که به شدت در حال دفاع از دمکراسی هستند، همواره عده‌ای وجود دارند که برای آنها تحمل‌ناپذيرند و بايد حذف شوند، رضا پهلوی با پذيرفتن خطر قرار گرفتن بخشی از طرفدارانش در برابر وی، به درستی نه تنها هرگونه خط قرمز مشروطه‌خواهی و سلطنت را زير پا می‌نهد، بلکه دامنه مخاطبان خود را به همه آن کسانی که به آزادی، دمکراسی و حاکميت مردم باور دارند، گسترش می‌دهد، می‌خواهد جمهوری‌خواه باشند يا مشروطه‌طلب، مذهبی باشند يا عرفی، کمونيست و سوسياليست باشند يا ليبرال و دمکرات. تنها اعتقاد به دمکراسی، فصل مشترک اين مخاطبان است که الزاما هيچ تناقضی با نگرش و ديدگاه سياسی و عقيدتی آنان ندارد مگر آنکه حاملان اين عقايد چنان آن را به يک سيستم ايدئولوژيک و محدود تبديل کرده باشند، که جز خود و يارانشان کسی در آن مجموعه کوچک نگنجد. در اين صورت از همان آغاز، خود با چسباندن ايدئولوژی خويش بر پيشانی‌‌شان، عدم اعتقاد عملی خويش را به آزادی و دمکراسی اعلام می‌دارند. ليکن همه آن کسانی که از اين پوسته تنگ به در آمده و برای ديگران نيز همان حقی را قائلند که برای خود الزامی می‌شمارند، به دليل همين اعتقاد موظفند قواعد بازی دمکراسی را رعايت کنند و نه فقط برای خود بلکه برای همه گام بردارند. آن هم به يک دليل ساده:

آزادی، بدون آزادی ديگران وجود خارجی ندارد!

در پی چنين خطابی نه تنها از سوی رضا پهلوی، بلکه از سوی هر کس يا جريان ديگری هم که می‌بود، اين ديگر با مخاطبان است که ظرفيت خود را نشان دهند و در عمل ثابت کنند تا چه اندازه نه تنها به آزادی خود، بلکه هم چنين به آزادی ديگران، نه تنها به دمکراسی برای خود، بلکه هم چنين به دمکراسی برای ديگران، و نه تنها به حاکميت «بر» مردم از سوی گروه‌های خودی، بلکه به حاکميت ملی توسط احزاب و گروههای سياسی که همان مردم توسط آرای خود به آنها سهمی از قدرت سياسی را برای دوره‌ای معين می‌بخشند (و يا نمی‌بخشند) وفادارند.

هر گاه جامعه سياسی ايران بتواند به چنين ادراک و فصل مشترکی دست يابد، آنگاه می‌توان اميدوار بود گشايشی در گره ناگشوده فرهنگ سياسی ايرانيان حاصل خواهد شد. مسئله تنها اينجاست که تاريخ از حرکت باز نمی‌ماند و رويدادها صبر نمی‌کنند تا خوابگردهای سياسی به خود آيند و کورمال به دنبال فصل مشترک خود بگردند. جای هشياری و آگاهی در اين ميانه بس خاليست. جايی که دست کم از دهه پنجاه خورشيدی هنوز و از همه سو خاليست و در شرايط حساس همواره خاليتر از هميشه بوده است.

باز هم الگوی اسلامی
امروز ايران بار ديگر در آستانه يک تحول قرار دارد. اينکه وضعيت به اين شکل نمی‌تواند ادامه داشته باشد، شايد تنها بر بخشی از رژيم ايران هنوز ناروشن باشد. نقش قدرتهای خارجی را در اين ميان نمی‌توان انکار کرد و کيست که نداند «مداخله» (و نه حمايت) تنها نظامی نيست. تمامی شواهدی که در تعابير و تفاسير رسانه‌ها و سياستمداران اروپا و آمريکا ديده می‌شود، بر اين دلالت دارند که محافلی در غرب عمدتا بر روی دو نيرو که لابی‌ها و محافل حامی خود را در اين دو قاره دارند، سرمايه‌گذاری کرده‌اند:

يکی سازمان مجاهدين خلق است که به دليل داشتن زمينه اسلامی و هم چنين امکانات معين، از سوی غرب هم به عنوان «لولو»ی جمهوری اسلامی و هم به عنوان يک نيروی مناسب (به گمان همان محافل غربی) برای تحقق يک «الگوی اسلامی» روی آن حساب باز می‌شود. ديگری مجموعه «اصلاح‌طلبانی» هستند که به غرب پناهنده شده‌اند و از آنجا که آنها يا از بنيانگذاران نهادهای جمهوری اسلامی و يا نماينده پيشين مجلس و متفکر و روزنامه‌نگار همين رژيم بوده‌اند، دارای امتياز به شمار می‌روند چرا که غرب به اين نتيجه رسيده است راندن طالبان از دستگاه دولتی افغانستان، و بعثی‌ها از دستگاه دولتی عراق اشتباه بوده و نمی‌خواهند اين اشتباه را در کشورهای ديگر از جمله ايران تکرار کنند.

مشکل «الگوی اسلامی» اما در اين است که اگر هر کدام از دو نيروی بالا به کار گرفته شود، از يک سو به دليل اينکه اين الگو عقب‌تر از سطح تجربه و مطالبه جامعه پويا و جوان ايران است، و از سوی ديگر از اين رو که با مداخله نظامی و يا غيرنظامی خارجی تحميل شده است، با مقاومت بخشی از جامعه و همه حذف‌شدگان، از جمله کسانی که به دليل اين جابجايی به صف حذف‌شدگان می‌پيوندند، روبرو خواهد شد. اين الگوی اسلامی ممکن است مشکل سياست خارجی غرب را حل کند، ليکن مشکلات سياست داخلی ايران را حل نکرده و به دور فرساينده سرکوب و خشونت پايان نخواهد داد. در اين ميان کمترين جريان و شخصيتی که ممکن است غرب روی آن حساب باز کرده باشد، اتفاقا رضا پهلويست. چند کلام سخن گفتن با بوش يا ديگر سياستمداران خارجی، يا گفتگو با چند رسانه آمريکايی مطلقا به پای حمايت بی‌دريغی که غرب از دو گروه ديگر به عمل می‌آورد نمی رسد و اين در حاليست که رضا پهلوی به دليل مسئوليتی که مدعی آن است، مجاز است با هر دولتمرد و حکومتی به گفتگو و جلب حمايت آنها بپردازد. در عين حال سرمايه‌گذاری نکردن غرب بر روی رضا پهلوی امتيازيست که يک نيروی دمکرات، ملی و مستقل با توجه به تجربه افغانستان و عراق می‌تواند از آن بهره‌مند شده و پشتيبانی و حمايت مردم را به خود جلب کند.

برای اين جلب حمايت اما بايد در درجه اول همه مردم، سپس حکومت و آنگاه همه احزاب و گروههای سياسی، چه آنها که در حکومت هستند و چه آنها که «اپوزيسيون قانونی» به شمار می‌روند و هم چنين همه احزاب و گروههای حذف شده را مستقيم و به نام خطاب قرار داد. نبايد از نام بردن هيچ کس، از ولی فقيه و رييس جمهوری اسلامی، تا احزاب مؤتلفه اسلامی، مجاهدين انقلاب اسلامی، مشارکت اسلامی، نهضت آزادی، از حزب ملت ايران و جبهه ملی و حزب مشروطه ايران و گروه‌های مختلف سلطنت طلب تا حزب توده و انواع و اقسام فداييان و سازمان مجاهدين خلق و همه مذهبيون و کمونيستها و سوسياليستها ابايی داشت. همه را مستقيم و به نام بايد خطاب قرار داد. اينها نيروهای سياسی منفی و مثبت ايران هستند. اينها بضاعت سياسی ما هستند. بايد آنها را به واکنش واداشت تا در برابر يک فصل مشترک موضع بگيرند. بگذار آنها به اين فصل مشترک «نه» بگويند!

در اين ميان از هر تلاشی در راه آزادی و دمکراسی بايد دفاع کرد بدون آنکه معتقد بود اين تلاش‌ها با توجه به شرايط موجود حتما به نتيجه مطلوب خواهد رسيد. فعاليت‌های سياسی و اجتماعی مجموعه تلاشهايی هستند که نمی‌توان پيشاپيش نتيجه آنها را معلوم کرد. ليکن تلاش مدنی برای هر هدف مثبت به خودی خود مثبت است. بنابراين بايد برای تلاش کسانی که می‌خواهند رأی‌گيری‌های مجلس اسلامی هشتم را به يک «انتخابات آزاد» با معيارهای جهانی تبديل کنند، آرزوی موفقيت کرد. بايد برای «شورای ملی صلح» که با شعار «جنگ نه، صلح و حقوق بشر آری» آرزوی موفقيت کرد تا بتوانند جنگ‌افروزان داخلی را قانع سازند با توقف غنی سازی اورانيوم بهانه را از دست جنگ‌افروزان خارجی بگيرند و بعد هم دست به دست هم دهند و حقوق بشر را رعايت کنند. اگر حکومت کنونی می‌خواهد و می‌تواند «انتخابات آزاد» و «صلح» و «حقوق بشر» را تأمين کند، هيچ کس نبايد مانع آن شود!

فقط جبهه سوم
ولی تا زمانی که آن رؤيای شيرين به تحقق بپيوندد، رضا پهلوی بايد از اعلام آمادگی بسيار فراتر رود. بايد به احزاب و گروههای موافق و مخالف خود اطمينان دهد در روز آزادی ميهن، با کمال ميل تاج پادشاهی ايران را که از بين جنگ و جمهوری اسلامی برداشته است، بر سر مردم خواهد نهاد تا افراد و احزاب و گروههای سياسی آنچه را حدود سی سال پيش در انجامش کوتاهی کردند، با تأخيری جبران‌ناپذير، سرانجام به انجام رسانند.

مبارزه سياسی، به بی‌پروايی سياسی و از خودگذشتگی نياز دارد. نمی‌توان پيشاپيش برای پيروزی خود از کسی تضمين گرفت. تلاش رضا پهلوی برای نجات ايران به مثابه نماد همبستگی ملی ممکن است به دلايل مختلف به شکست بيانجامد. ممکن است خطر به همراه داشته باشد. ولی کدام مبارزه در کجای جهان با «موفقيت تضمينی» صورت گرفته است؟! به پيروزی اما بايد اعتقاد داشت حتی در نبردی که امکان شکست می‌رود، چه برسد در نبردی که يک نيروی دمکرات، ملی و مستقل بيشترين بخت را برای جلب حمايت لايه‌های مختلف اجتماعی و تحميل خود به مخالفانش و جامعه جهانی دارد.

امروز ما در آستانه جنگی ديگر قرار داريم که حتی اگر هرگز روی ندهد، از يکسو پيامدهای خود را در بنيه اقتصادی ايران نمايان می‌سازد و از سوی ديگر با تضعيف رژيم اسلامی می‌تواند آن را به عقب‌نشينی وا دارد. اين همه اما سياست خارجی کشورهای قدرتمند است. ايران اما برای ايرانيان سياست خارجی نيست. کشورشان است. سرنوشت‌شان است. هست و نيست‌شان است. مسئله شخصی و روزمره همه کسانی است که در داخل و خارج ايران سرنوشت خود را با سرنوشت آن گره زده‌اند.

اعلام آمادگی کافی نيست. برای پذيرفتن مسئوليت بايد خود پا پيش نهاد. توده مردم در ايران امکانی برای اظهار نظر و ابراز تمايل ندارند. احزاب و گروههای سياسی نيز برای کسی دعوتنامه نمی‌فرستند. اين رضا پهلويست که بايد برای همه آنها، از داخل و خارج، دعوتنامه بفرستد و آنها را فرا بخواند تا با تکيه بر فصل مشترک آزادی، دمکراسی و حاکميت ملی به جبهه سوم در برابر جمهوری اسلامی و جنگ بپيوندند. بگذار آنها يا برای دفاع از منافع ملی اعلام آمادگی کنند و يا همچنان در پستوهای حزبی و گروهی خود به خيالپردازی، يا درباره ظرفيت‌های جمهوری اسلامی يا در مورد سرنگونی آن، مشغول باشند. اگر جمهوری اسلامی قرار باشد عقب نشينی کند، نه در برابر امضا‌ء‌هايی که از او «انتخابات آزاد» طلب می‌کنند و هيچ پشتوانه‌ای برای فشار ندارند، و نه در برابر يک «شورای صلح» که نمی‌‌تواند و حق ندارد درباره دليل «جنگ» و «صلح‌خواهی» خود يعنی برنامه اتمی حرفی بزند، بلکه تنها و تنها در برابر جبهه متشکل، هدفمند و هدايت‌شده مردم خواهد بود. بدون اين جبهه و بدون يک رهبری دمکرات، ملی و مستقل، نه جمهوری اسلامی عقب‌نشينی خواهد کرد (درباره برنامه اتمی و طول عمر بيشتر ممکن است کوتاه بيايد، ولی مشکل مردم که برنامه اتمی جمهوری اسلامی نيست! حتی به ادعای رژيم اين برنامه «غرور ملی» آنهاست!) و نه ايران از خطر آزمونهای رنگارنگ رهايی خواهد يافت. امروز ديگر اعلام آمادگی کافی نيست. بايد به ميانه ميدان آمد

Posted by shahin at 11:31 PM | Comments (0)

December 11, 2007

زند گی با انسان های دشوار (1)

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

دکتر نهضت فرنودی - روانشناس بالینی

با آغاز فصل پاییز و منظم شدن زندگی، کلاس های آموزشی ما نیز نظم خود را پیدا کرده و امسال را با موضوعی بسیار فراگیر آغاز کرده ایم.

روابط دشوار، دشواری های ارتباطی، زندگی با انسان های دشوار، و بالاخره اسارت در روابط معیوب.

نظر به اینکه کلاس های هفتگی فقط یک راه انتقال اطلاعات است و نشریات راه دیگر و گسترده تر، تصمیم گرفتم که خلاصه جلسات کلاس را برای خوانندگان پیام آشنا بنویسم، بخصوص که دوستانی تقاضا کرده اند که جزوات کلاس ها را در اختیار کسانی بگذاریم که وقت و امکان مشارکت در کلاس آموزشی را ندارند.

لذا از این ماه تا هر وقت که ادامه پیدا کند، درباره ی انسان های دشوار و زندگی در کنار آنها با شما خواهیم گفت و نوشت. اما ابتداء باید چند پیش شرط را طرح کنم که بهره مندی از اطلاعات را بیشتر و خطر سوء استفاده از دانش جا نیافتاده را کمتر کند.

1ـ اگر چه عنوان این مبحث می تواند ذهن ما را به آن سو ببرد که ما خود را مُبرا، از دشواری و دیگران را انسان های دشوار ببینیم، ولی واقعیت اینست که ما و رفتارهای ما هم در اینجا و آنجا می تواند سبب رنج و دشواری دیگران باشد.

2ـ بهترین شیوه ي استفاده از اطلاعات روانشناختی، کاربرُد آن با خود و روبروئی شجاعانه با سایه های وجودی خود ماست.

3ـ بدترین استفاده از اطلاعات روانشناختی، نسبت دادن خصوصیات منفی به دیگران و مبرا دانستن خود از تمام خلقیات مزاحم است.

4ـ اشکال دیگری که آگاهی های روانشناختی می تواند سبب شود، گرفتاری در مثلث شوم احساس گناه، سرزنش خود یا دیگران و شرمندگی و پشیمانی است.
کسب آگاهی باید موجب رهایی انسان از رنج شود، نه اینکه رنجی مضاعف بر ما و دیگران متحمل کند. دانش و آگاهی باید راهگشای ما به دنیایی تازه و روشن تر باشد و آزاد کردن ما از آن چرخه ی معیوب رفتاری و ارتباطی که نیرو و انرژی ما را به تاراج می برد و ما را گرفتار خشم، عجز و احساسات منفی می کند.

5ـ از اطلاعات روانشناسی نباید بعنوان حربه ای استفاده کرد که حرمت، شخصیت و اعتماد به نفس دیگران را ویران سازیم. بلکه این آگاهی ها باید موجب بالا بردن تفاهم و هم حسی در ما گردد.

6ـ باید به این نکته توجه داشت که ویژگی های روانی و رفتاری، طیفی است که یک سوی آن بهنجار و سوی دیگر آن نابهنجار قلمداد می شود. و تعیین کننده ی این بهنجاری و یا بر عکس آن شدّت و ضعف و یا کمیت آن ویژگی است .
لذا ما با دیدن نشانه هایی از یک نابهنجاری، بدون در نظر گرفتن میزان و شدت آن نمی توانیم خود و یا دیگران را روان نژند قلمداد کنیم.

آخرین نکته ای که مایلم قبل از ورود به بحث «زندگی در کنار انسان های دشوار» به آن اشاره کنم این است که:

انسان یک سیستم زنده و یک کلّ غیرقابل تجزبه است و دیدگاه «اجزانگری» نمی تواند به تنهایی تصویری روشن از انسان بدست ما بدهد. گذشته ی انسان، محیط او، فضای زیست، شرایط بیولوژیکی و بیشتر از همه تجربیات او چه در فضای خصوصی و چه در رحم فرهنگی اوست که به رفتارهای او معنا و سمت و سو می بخشد. لذا آنچه در یک محیط، کاملاً غیرعادی قلمداد می شود، در محیطی دیگر می تواند عادی باشد. مثلاً خانم «کارل تاوریس» C. Tavreis در کتاب «خشم، این عاطفه ی ناشناخته» داستانی را رسم می کند که خلاصه ی آن باین شرح است:
«در بالکنی زن و شوهر نشسته اند و زن بر می خیزد و به سمت شیر آب دهکده می رود تا کوزه ی آب خود را پُر کند. شوهر به تماشای همسر نشسته است. مرد جوانی در کنار همسر او قرار می گیرد، دست در کمر او می اندازد و در حمل کوزه، او را یاری می دهد. مرد جوان و همسر ،با هم وارد خانه می شوند و شوهر از هر دو استقبال می کند و به همسر می گوید من باید شامی برای میهمان آماده کنم.

شوهر مشغول تهیه غذا می شود و زن و مرد میهمان مشغول گفتگو و آشامیدن. شام خورده می شود و سپس شوهر از مرد میهمان تقاضا می کند که شب را در سرای او و با همسر او بگذراند.

شوهر شب را بیرون اطاق خواب و همسر او و مرد میهمان در اطاق خواب می گذرانند. صبح، شوهر صبحانه ای آماده کرده و از مرد میهمان و همسرش پذیرایی می کند. مرد میهمان پس از صرف صبحانه جلوی شوهر زانو می زند و با ادای احترام از هر دو خداحافظی می کند.»

خانم «تاوریس» این سئوال مهم را مطرح می کند که:

اینکه شوهر در کجای این قصه باید عصبانی بشود یا نه، امری است کاملاً فرهنگی و اجتماع آموخت. این قصه ی واقعی رسم قبايلی از اسکیموهاست که اگر مردی جوانتر از تو به همسر تو توجه نشان بدهد، و تو او را بپذیری، نهایت شرافت مندی و بلوغ رفتاری تو است.

در حالی که در جوامع دیگر، بخصوص جوامع سنتی و خاورمیانه ای، چنین توجهی نهایت بی آبروئی و بی غیرتی است و در همان لحظات اول شوهر باید از ناموس خود دفاع کند و در این راه حتی قتل های ناموسی نیز شرافت مندانه و مجاز است. نمونه ی این مسئله فیلم «قیصر» در فرهنگ خود ماست.

غرض از یادآوری این نکته این بود که در تحلیل ویژگی ها باید زبان فرهنگ را نیز دانست و به نسبیت فرهنگی نیز واقف بود. فقط در یک جا نسبیت فرهنگی نمی تواند دیگر ملاک کار باشد و آن وقتی است که حساسیت های ما حقوق فردی و انسانی دیگران را پایمال می کند و رشد و شکوفایی انسان ها قربانی پاتولوژی رفتاری ما می شود.

از ماه آینده برای شناخت انسانهای دشوار در خدمت شما خواهم بود.

Posted by shahin at 11:22 PM | Comments (0)

December 05, 2007

روز قیامت و فردای آن روز!

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

مازیار توفیق

روز موعود فرا رسیده بود. تمامی گسل های روی زمین به لرزه افتاده بودند و زلزله ای به قدرت بیست و هشت «ریشتر» تمامی کره زمین رو می لرزاند و تکون می داد، بطوریکه نیمکره شمالی از نیمکره جنوبی کاملا جدا شده بود.

طوفانی به سرعت پانصد و پنجاه کیلومتر در ساعت، در کل سطح کره زمین در حرکت بود. باران و برف و تگرگ شدیدی می بارید و سیل و «سونامی» همه جا را زیر آب برده بود.تمامی آتشفشانهای دنیا بطور همزمان فوران می کردند و مواد مذاب را به هوا پرتاب می کردند.

خورشید خاموش و عین ذغال نیم سوز قرمز شده بود و دود می کرد. کره ماه از جاش کنده شده بود و رفته بود. خود کره زمین هم بر اثر اینهمه انفجار و زلزله و طوفان، از مدار خود خارج شده و بسوی خورشید در حرکت بود.

ستاره ها و سیاره ها با هم تصادف می کردند و یکی پس از دیگری منفجر می شدند و از زمین و آسمان، تکه های شهاب و سنگهای آتشین می بارید.

کره زمین یواش یواش رفت و رفت و رفت، تا با خورشید تصادف کرد و در یک لحظه همه چیز خاکستر شد. تمامی انسانها و حیوانها از قوی و ضعیف، پیر و جوان، فقیر و غنی، خوب و بد، سیاه وسفید، عالم و نادان و خلاصه که همه چیز و همه کس، نابود شد و رفت.

آمریکا با همه ارتش اش، انگلیس با تمام سیاستش، اروپا با کل صنعتش، ژاپن با آخرین تکنولوژی اش و بقیه قدرتها و کشورها با تمام وجود و توانشان، نتوانستند در مقابل این پیشامد مقاومت بکنند.

فردای آن روز
تمامی انسانهای دنیا از آغاز آفرینش تا پایان حیات، در جایی میان زمین و آسمان ایستاده بودند و در دست هرکدامشان یک پرونده، شامل نامه اعمال، فیلمهای دوران زندگی و سایر مدارک مربوط به زندگی مادی آنها بود.هیچ نوری وجود نداشت، ولی همه چیز قابل دیدن بود. هیچ قلبی نمی طپید، ولی همه زنده بودند. در اونجا نه زمانی وجود داشت و نه مکانی! نه آب بود و نه هوا! همه هاج و واج و هنوز در شوک آن اتفاق عظیم بودند.آدم و حوا هم اونجا بودند و با لذت به بچه ها و نوه ها و نتیجه هاشون نگاه می کردند و سیب می خوردند.

مردم سعی می کردند خانواده ها و جد و آبادشون رو پیدا کنند. در یک گوشه، یک خانواده بیست میلیون نفری، همدیگر رو پیدا کرده و دور هم جمع شده بودند و گل می گفتند و گل می شنفتند. جد بزرگشون که مال زمان دایناسورها بوده، آخرین بچه فامیلش رو که همین دوساعت قبل از قیامت به دنیا اومده بود رو بغل کرده بود و براش لالایی می خوند.

یواش یواش مردم دریافته بودند که چه خبرشده و همه منتظر بودند که«دادگاه عدل الهی» کار خودش رو آغاز کنه. آدمهای خوب، با خوشحالی وبی تابی از کوچه باغهای بهشت حرف می زدند و در حالیکه آب از لب و لوچه شون آویزون شده بود،از حوری و پری های بهشتی تعریف می کردند. آدم بدها هم یک گوشه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند و همدیگر رو دلداری می دادند.

یکی می گفت: آخ آخ آخ، دیدی بدبخت شدیم! جدی جدی داریم می ریم جهنم ها!!! دیدی همه چیز راست بود؟!هی بهمون گفتن «عرق نخور»، «دروغ نگو»، «آدم باش»...!اما گوش نکردیم و بهشون خندیدیم.حالا چیکار کنیم؟

اون یکی می گفت: بابا تو خیالت راحت باشه. مگه نمی گی جدت سید بوده؟ خوب پس ایشالله میاد و نجاتت می ده! من چی بگم که امروز فهمیدم ریشه خانواده ام برمیگرده به «یزید» و «شمر».

بعضی ها هم در میان آدم خوبها، دنبال«آشنا»و «پارتی»می گشتند تا بلکه یکجورایی وساطتشون رو بکنه و از جهنم نجاتشون بده.

یکی دیگه با بیخیالی می گفت: اووووو...اینهمه آدم اینجاست. تا نوبت به ما برسه، یه سه چهارهزار سالی طول می کشه، تا اون موقع هم خدا بزرگه. بالاخره یه چیزی پیش میاد دیگه. اصلا" چه می دونم شاید تا اون موقع، جهنم پر بشه و دیگه جا نداشته باشه. شاید هم بالاخره یکی پیدا بشه و وساطت ما رو هم بکنه!!!

بعضی ها هم، آدمهای معروف زمان خودشون رو پیدا کرده و به دورشون جمع شده بودند و مشغول گپ زدن بودند. یکسری به دور«ادیسون»جمع شده بودند و ازش تشکر می کردند. یک عده هم به دور «هیتلر» جمع شده بودند و بهش بد و بیراه می گفتند.

«جورج بوش» و «بن لادن» همدیگر رو پیدا کرده بودند و داشتند حسابی همدیگررو کتک می زدند، مردم هم به دورشون جمع شده بودند و تشویقشون می کردند.
حافظ و سعدی و مولوی با مردم مشاعره می کردند . یکسری از خواننده های معروف و محبوب هم در میان هوادارانشون بودند و آواز می خواندند.
بعد از مدتی،یواش یواش تدارکات برپایی دادگاه آغاز شد. مردم به دسته های مختلف تقسیم شدند و در صف ایستادند. همه هیجان داشتند و صدا از کسی در نمی آمد. منشی دادگاه،«ترازوی اعمال» را روی میز رئیس دادگاه گذاشت و دادگاه کار خود را آغازکرد.

منشی دادگاه از جمعیت حاضر پرسید: آیا کسی داوطلب برای بازپرسی و محاکمه هست ؟

هیچکس جواب نداد. چون همه آدمها یکجورایی می دانستند که در طول زندگیشون بالاخره دو سه تا خلاف کرده و مرتکب گناه شده اند، بنابراین نمی خواستند داوطلبانه نفر اولی باشند که محاکمه میشه.

منشی دادگاه دوباره پرسید: داوطلب نبود؟ بابا یعنی یکنفر جیگر دار بین شماها پیدا نمیشه که به خودش و اعمالش اعتماد داشته باشه؟ ما رو باش به کی می گفتیم اشرف مخلوقات!!!

یواش یواش صدای پچ پچ و همهمه مردم بلند شد. یکی می گفت: بابا برو دیگه، تو که توی زندگیت آدم خوبی بودی، تو چرا می ترسی؟ مگه نمی گفتی من آدم مومن و معتقدی بودم! من عبادت می کردم. من به همه کمک می کردم!! خوب برو دیگه!

اون یکی می گفت: اگه راست می گی خودت چرا نمی ری؟ تو که سی سال خیریه داشتی ؟ پس چی شد، چرا می ترسی؟؟

خلاصه منشی دادگاه که دید اینطوری نمیشه گفت: حالا که هیچکس حاضر نمیشه، خودم صداتون می کنم.

...

میلیونها نفر آمدند و با قبول اتهامات وارده از قبیل دروغ، تهمت، دزدی، هیزی، خیانت، مزاحمت، کلاهبرداری، مال مردم خوری و...کفه گناهان خود را سنگین نمودند و راهی طبقات مختلف جهنم شدند. هرکس گناهان کمتری مرتکب شده بود، به طبقه بالاتر و برای مدت زمان کمتری محکوم می شد.و هرکس هم که گناه بیشتری کرده بود، به طبقات اول منتقل میشد.از سیاستمداران هم در موتورخانه پذیرایی ویژه به عمل می آمد!!! جالب اینجا بود که هنوز هیچکس بدون شاکی خصوصی از میان مردم، به جایگاه نیامده بود وتا اینجای کار همه جهنمی بودند.

تا اینکه پس از مدتها، بالاخره یکنفر پیدا شد که هیچکس از او شکایتی نداشت و نامه اعمالش فقط یک برگ بود و آن یک برگ هم چیزی جز اسم و مشخصاتش نبود. ضمنا او دارای چندین برگ تقدیرنامه و رضایتنامه و کارت آفرین و تائیدیه از افراد معتبر و مورد اعتماد بود.

او به جایگاه رفت تا در برابر پرسشها، جوابگو باشد. در میان انسانها او شاکی نداشت و همه از او به خوبی یاد می کردند. او درعمرش به هیچکس دروغ نگفته بود و هیچ کار خلافی در زندگی نکرده بود،او حتی خلاف رانندگی هم نکرده بود و به عمرش با هیچ پلیس یا قاضی روبرونشده بود.

قاضی پس از مطالعه پرونده او، حکم جهنم برای او صادر کرد.

او پرسید: آخه چرا؟ منکه به کسی بدی نکردم، در تمام طول زندگیم آزارم به یک مورچه هم نرسیده!!! من چرا برم جهنم؟؟؟

قاضی پرسید: مطمئنی که آزارت به یک مورچه هم نرسیده؟

او گفت: بله، اگر بود که بالاخره بین اینهمه آدمیزاد، یکنفر شاکی بر علیه من پیدا می شد!

قاضی گفت: مگه فقط آدمیزاد مخلوق خداست ؟ یعنی میگی بقیه جانداران دنیا، هیچ حقی برای زندگی در زمین و آسمون نداشتند؟ شما انسانها چقدر از خود راضی هستید! فکر کردی که خدا این همه زمین و آسمون رو فقط برای شماها درست کرده ؟ تازه به همونش هم که گند زده بودید!!! آهای منشی! بگو شهود و شاکی ها در دادگاه حاضر شوند.

بلافاصله درب دادگاه باز شد و هزاران پرنده و چرنده و درنده، وارد دادگاه شدند و در جایگاه شهود ایستاندند.

اول مورچه به نمایندگی جامعه مورچگان گفت:مرد حسابی چرا دروغ می گی ؟ تو در طول زندگیت، هزاران مورچه رو کشتی و بی خانمان کردی، بعدش می گی آزارت به مورچه هم نرسیده؟؟؟ پس اون روزیکه داشتی حیاط خونه ات رو سمپاشی می کردی، برای عمه ات سم می ریختی؟

سوسک آمد و گفت: بی معرفت، من به تو چیکار داشتم که هرجا من رو می دیدی،با دمپایی دنبالم می کردی و من رو زیر پاهات له می کردی؟ بزنم لهت کنم؟؟

مرغ آمد و گفت: یادته هر وقت که مهمون داشتی و می خواستی خیلی ازشون پذیرایی کنی، کله دوسه تا از ما رو می بریدی و روی آتیش کبابمون می کردی ؟ هیچ فکر کرده بودی که ما هم جون داشتیم و دوست داشتیم زندگی کنیم؟ شاید فکرمی کردی شکم تو مهمتر از جون ماست!

گوسفند اومد و گفت: به هیچکس به اندازه من ظلم نکردی . سرم رو زنده زنده می بریدی، پوستم رو قلفتی می کندی. دل وجیگرم رو کباب می کردی.

گوشت تنم رو به سیخ می کشیدی.کله ام توی دیگ می پختی. زبونم رو از حلقومم می کشیدی بیرون و باهاش خوراک درست می کردی! با مغز سرم ساندویچ درست می کردی و از بچه توی دلم، «کباب بره» درست می کردی. وقتی عروسی داشتی، من رو قربونی می کردی ! اگه عزادار و ناراحت بودی، بازم سر من بیچاره رو می بریدی . اگه کارت جایی گیر بود، نذر می کردی که اگه کارم درست بشه، یه گوسفند قربونی می کنم!

اگه ماشینی، خونه ای، ویا چیزی می خریدی، کله من رو می بریدی، مسافر داشتی، گوسفند می کشتی. مریض داشتی، گوسفند می کشتی. آخه من به تو چی بگم ای بی رحم!

سپس ماهی سفید به نمایندگی جامعه آبزیان به جایگاه شهود احضار شد.

او از متهم پرسید: اون روزهایی که با برو بچه ها برای تفریح می رفتین لب رودخونه رو یادت میاد؟ یادته وقتی قلاب ماهیگیریت رو از آب می کشیدی بیرون و یک ماهی در حال جان کندن رو می دیدی چقدر کیف می کردی و قهقه می زدی؟ سبزی پلو با ماهی دوست داشتی؟ اونا همه بچه های من بودند که گیر قلاب و تور ماهیگیری تو می افتادند. تازه کاشکی فقط ما ماهیها رو می گرفتی. شما آدمها به قورباغه و میگو و خرچنگ هم رحم نمی کردید. شماها حتی کوسه و هشت پا رو هم می گرفتید و می خوردید.

خرس آمد و گفت: ببینم ! اون پالتویی رو که کلی پول بابتش دادی و برای زنت کادو خریدی رو یادته؟ اون پالتوی گرونقیمت، از پوست تن من درست شده بود! آره داداش، به همین راحتی من رو کشتند تا برای خانم شما پالتو درست کنند. اونم دو روز پوشیدش و بعدش هم انداختش یه گوشه و گفت:هانی جون!! این دیگه از مد افتاده، برو برام پوست روباه بخر.

سوسمار در ادامه گفت: حیوانی از من درنده تر و بی رحم تر در دنیا وجود نداشت. هیچ حیوون دیگه ای هم جرات شکار کردن و حتی نزدیک شدن به من رو نداشت. ببین شما آدمها دیگه چه جونورهایی بودید که ما رو می کشتید تا از پوستمون کیف و کفش درست کنید.

خلاصه همه حیوانات و حشرات، از دایناسور گرفته تا پشه، آمدند و از آدمیزاد شکایت کردند و رفتند، بعد هم گیاهان و نباتات آمدند و شکایات خودشون رو برعلیه آدمیزاد مطرح کردند.

قاضی جلسه که دید از پس اینهمه شکایت بر نمیاد، ختم جلسه رو اعلام کرد و گفت: این دادگاه نیاز به بررسی بیشتر و دقیق تر دارد بنابراین در جلسه آینده خودتون می دونید و خدای خودتون. منکه از پس اینهمه جنایت وشکایت بر نمیام! خدا خودش بهتون رحم کنه!!!!

Posted by shahin at 11:29 PM | Comments (0)