هزار و يک شب از سنگ های آتش گذشتم
هزار و يک شب از صخره های ذوب شده،
قلعه های سنگ باران
و تازيانه های درد
خواب بودی و جادو، و نمی ديدی
که خورشيد از زخم هايم سر می کشد
خليفه ايستاده بود، پشت به نام های عزيز
و خون در چشم های جهالت می جوشيد.
گفتم بيدار شو!
قصه هايم تمام نمی شود:
کشتی ها را ببين
از صبح های نيامده می آيند
و از جزايری
که قلبی از آتش دارند
بيدار شو!
شهرهای گندم منتظرند
و اسب ها تنها بر جاده هايی می تازند
که شتاب از نفس شان می گذرد
بيدار شو
و بوسه های مرا بر شقيقه ات بخوان
آتشفشان از کف دريا که برآيد
خبر نمی شوی!
چنگ هزاران ساله را بشنو
خراش ها تازه اند،
خونی شريف در رگ موسيقی می گردد
و صدا سبز می شود
بيدار شو و ببين
ستون های سوخته
دوباره می رويند
شهرهای غرق شده
زنده می شوند
و نام های عزيز
به آب ها و زمين ها بازمی گردند
***
بيدار که می شوی
جنون عطر بيد
دوباره در گيسوانم می گردد
و زنجيرها پاره می شوند
بيدار شو!
و آفتابگردانی کنار گيسوانم بگذار
اول ماه مه
[email protected]