پنجشنبه 29 اردیبهشت 1384

من نويسنده "در کوی دوست" هستم ولی او نوشته من نیست، همنشين بهار

با به خاک افتادن شاهرخ مسکوب ، پژوهشگر ، شاهنامه شناس و « تام جاد ِادبيات مهاجرت ِايرانيان » ، که بعد از توطئه عليه « دکتر مصدق » و آن مُرداد ِ گران ، يعنی در پس لرزه های کودتای ننگين۱۳۳۲ ، زندان و شکنجه را نيز حِس کرد و سربلند بيرون آمد ــ ( در ۲ مقاله ) با عنوان :
در سوگ شاهرخ مسکوب، و سوگ سياوش ، شاهرخ مسکوب را نوشت .
از او و کتاب پُر بار « روزها در راه » که در واقع حکايت همه ماست ، ياد کرده ام .

قبل از اينکه با هم اين سير و سلوک را ادامه دهيم اجازه می خواهم يک سئوال طرح کنم :
شاهرخ مسکوب که صد تا کفن پوسانده ! پس چرا بايد در باره او نوشت ؟ و اصلا چه مسئله ای از ما حل می کند ؟ پهلوان زنده را عشق است !

البته آنکه می نويسد خود بيش از هر کسی نياز دارد تا با به ياری فرزند خويش ! يعنی قلمش بَر غم و اندوه ِزمانه بکوبد ، تا بَر« روزمرگی » َدهنه زند و در برابراين زندگی که پارس می کند و اين زمين که خار می َخلد و اين آسمان که بلا می ريزد ــ سينه سپر کرده ، بايستد .
به قول آن عزيز که در « کوير» ش باران می بارَد : « نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن »

جُدا از انگيزه زيبا و فردی فوق ، و نيز ، اين واقعيت دردناک که به قول مولوی ما قدر زندگان را ندانسته ، مُرده پرست و سخت جانيم ، و تا فرزانه ای به خاک نيفتد به يادش نمی افتيم ــ بايد به نکته زير هم اشاره کنم :
در زمانه ای که خرد و احساس به تبعيد رفته ، ابتذال به میدان آمده وآيات عظامی که به اسم گلوباليسم و جهانی شدن سرمايه ، جهانی را به جنگ و جنايت کشيده اند ، ُکرُکری می خوانند ، در روزگاری که قلم ِ قرشمال نوکران استعمار و ارتجاع بذر یأس می پاشند ، در حالیکه طالبان نفت و دلار و تئوريسين های تيم « بوش » و امثال « فوکومایا » جار می زنند آرمانگرائی ِول معطل است و روضه « پايان تاريخ » می خوانند ــ در دنيائی که صاحبان زر و زور ، تزوير می کنند ، هر اسبی که دارند می تازند و با استخدام و کنترل منبرهای الکترونيک ، نوآوری های تکنولوژيک ، قدرت بی چون و چرای « می ديا » ( روزنامه ، راديو تلويزيون ، ماهواره ، اينترنت و... ) ، و با استفاده از هر وسيله و ابزاری كه با آن بتوان افكارِ عمومي را َخر ! و كنترل كرد ــ از بوق سحر تا تنگ غروب در گوش خلق الله ورد می خوانند و مُخ اش را می خورند ــ ياد خروسان بی مَحل ! و فرهيختگان ِ هميشه زنده ای چون شاهرخ مسکوب که در دل شب های تار ، قوقولی قو سر داده ، چراغ به دست گرفته ، به سياهی ها پوزخند زده ، در شرائط حضور و قدرت احزاب سیاسی نیرومند نیز ، تعا دل ، استقلال و خلاقیت خود را حفظ نموده و همواره قلب شان برای آزادی طپيده است ــ به ويژه برای نسل جديد ی که دائم برايش گربه رقصانی می شود و در چشمش خاک می پاشند ضرورت دارد .
نسل جديد مثل تشنه به آب و خسته به خواب ، به بازخوانی ِ تاريخ پُرفراز و نشيب ميهن خويش مُحتاج است تا به بیگانه دل نبندد و سرنوشتش را خودش بنويسد .
بگذريم که امثال شاهرخ مسکوب ، نگاه ما را به فرهنگ و ادبيات و « بازگشت به خويش » ، و به فردوسی و شاهنامه و رنج و شکنج سياوشان زمانه نيز، مُماس می کنند .

امثال او نه پایشان در ِگل ِ ُسنت گير می کرد و نه از ُهول هليم ُسنت به ديگ ِشبه مُدرنيسم می افتادند .
ُسنت و مدرنيته را به معنی دقيق کلمه می شناختند و َدم به َدم در تغئير و نوزائی بودند . شاهرخ مَسکوب هر تغئيری هم که کرد ، در مبارزه با پليدی و پلشتی استوار ماند و با ستمگران و تاريک انديشان آبش در يک جوی نرفت و با اينکه از دست جمود و واپس گرائی ذله می شد ، با آئين و باورهای مردم ميهن اش به اسم روشنگری و لائيتسه برخورد سيخکی نمی کرد . از عالم و آدم طلبکار نبود و در سيما و رفتارش افتادگی و فروتنی موج می زد ...

قبلا نيز يادآوری نموده ام که با وجود علاقه ام به اين انسان شريف با داوری های او نسبت به جوانان به پا خاسته ای که عليه ستم زمانه شوريده اند و نيز با برخی نتيجه گيری های ايشان در ۲ کتابی که با اسم مستعار چاپ کرده اند ، « بررسي عقلاني حق ، قانون و عدالت در اسلام » و« در باره جهاد و شهادت » موافقت ندارم و در آينده به آن اشاره خواهم نمود .
در دو مقاله پيشين با او از آذر ۵۷ تا کمی بعد از انقلاب بزرگ ضد سلطنتی همراه شديم .

فراموش نکنيم که « روزها در راه » ، آئينه ای ست از آنچه بر ما رفته و هزارپارگی و رنج و شکنج نسلی را به تصوير می کشد که با هزار اميد به انقلاب بزرگ ضد سلطنتی چشم دوخت ، با چشم ها و دست های بسته از اين زندان به آن زندان و ازاين شکنجه گاه به آن شکنجه گاه کشيده شد ، و بعد از سالها آوارگی و فراق به معشوقش رسيد و تا آمد او را ببويد و ببوسد و دورش بگردد و زیر سایه اش بنشیند ، گردباد از راه رسيد و همه چيز از جمله معشوق زيبايش ربوده و ُملا خور شد .
بله « روزها در راه » سفرنامه نسلی ست که با دلی پرخون و چشمی اشکبار به ناچار قلبش را در ايران به جا گذاشت و کوله بار غم ها و نیز ، امیدهایش را به دوش انداخت و به کوه و بيابان زد ، راهی غربت شد و آنجا دوستانش یکی بعد از دیگری بر دارهای شقاوت و جهالت رفت ، با این حال در شکفتن گل صبح از درون شب های تار ذره ای تردید نکرد ...
دندان هايش يکی يکی ريخت ، برف روزگار بر سر و رويش نشست ، پدرش مُرد ، مادرش مُرد و حتی نتوانست بر بالای قبرشان برود ... خواهران و برادرانش یکی یکی ُمردند ، اما تسليم پليدی و زشتی نشد و هر روز و هر شب قلبش را ، صدا زد ، ...
آخ بگذريم ... اينجا زبان از سخن گفتن باز می ماند . شايد به قول بتهون موسيقی يا چه ميدانم « سکوت » بايد حرف بزند و مگر نه اينکه هر سکوتی حرفهای خودش را دارد ؟

شاهرخ مسکوب و « روزها در راه » ما را به ياد جان استاين بک ( John Steinbeck ) و « تام جاد » قهرمان کتاب خوشه خشم می اندازد که به همراه خانواده اش در زمين هاي بي حاصل اوكلاهاما روبه نابودي مي روند و براي كار در تاكستان راهي كاليفرنيا مي شوند . وقتي به آن جا مي رسند، مدتي در َحلبي آباد زندگي مي كنند و استثمار و دربدری را با پوست و گوشت خود حس می کنند ...
خب برويم سراغ « روزها در راه » ، سفرنامه ِ تام چاد ِ ادبيات ِمهاجرت » که به قول صدرالدين الهی « تصوير مچاله شده ما در روزگار هزار پارگی ست »

... اگر مذهب هدف باشد وقتی به سياست بپردازداين خصلت خود را به سياست هم می دهد و در نتيجه وضع سياسی يی که مذهب به خود می گيرد نيز ، هدف می شود و به صورت مطلق در می آيد. مطلق طلب و توتاليتر می شود ...
... فتوای خمينی در مورد حجاب فقط نشانه ناشی گری و موقع ناشناسی ست ... با اين کوه مشکلاتی که در برابر مردم و دولت است ، بی انصاف همه چيز را ول کرده و چسبيده به حجاب زن ها . اصلا [ اين ] اسلام بدجوری گرفتار پائين تنه است و از اين بابت خيلی شبيه دين يهود است .
کسی هم نسيت که بگويد آخر مرد حسابی حالا وقت اين نفاق افکنی هاست ؟ هی می گويد هر که تفرقه بيندازد خائن است و از طرف ديگر خودش اين نيروی عظيم و يکپارچه ای را که پشت سرش جمع شده بود پراکنده کرد . سه چهار روز پيش به دولت بازرگان حمله کرد و حالا می گويد اين دولت را تقويت کنيد و هر که تضعيفش کند چنين و چنان است ... هرکس خلاف ايشان فکر کند يا نادان است يا خائن ! ...
هنوز نتوانسته جمع شدن بر سر خاک دکتر مصدق را هضم کند . عجيب است که آريامهر هم نمی توانست . البته معنی رفتن سر خاک مصدق ( ۱۴ اسفند ) مخالفت با سلطه ی آخوندها بود که مردم دارند سنگينی آن را به شدت حس می کنند ...
در چهار راه قوام السلطنه به تظاهرات حمله شد . چند تائی از زنان را زدند ... من با تندی و داد و فرياد داشتم با يکی دو تا بحث می کردم . آنها اصرار داشتند که منظورآقا از فتوائی که داد حمله به زنان بی حجاب نبود ، آخرش من کوتاه آمدم و گفتم ... يک رهبر سياسی يا مذهبی بايد مواظب حرفی که می زند باشد تا مخالفان ، متعصبان و ديگران سوء استفاده نکنند . آتش را او روشن کرد . اينها حرف آقاست . يک مرتبه جوان ۲۰ ساله ای با خشم و رگ های برآمده گردن به سر مخاطب من فرياد کشيد با اين يهودی ها و ارمنی ها بحث نکن . به يارو گفتم می بينی ؟ و برگشتم به طرف آنکه پريده بود توی صحبت ، و گفتم لابد يک دقيقه ديگه ساواکی هم می شيم . جواب داد از کجا که نباشی . ماست ها را کيسه کردم ديدم مسجد جای گ... خوردن نيست . کافيست يارو داد بزند آی ساواکی و خلق الله بريزند ...

۵۷/۱۲/۲۴
باز ُگلی به گوشه جمال ِمهندس بازرگان . در سخنرانی تلويزيونی ديشب مثل دفعه های پيش خودمانی و صميمی بود ، ولی ديشب حرف هايش اهميت ديگری داشت چون خيلی مودبانه و زيرکانه از آيت الله ... و دخالت های بيجايش انتقاد کرد . اگر نتوان از امام انتقاد کرد به جای ديکتاتور رفته ديکتاتور ديگری آمده ... خدا عاقبت ما مردم را به خير کند ...
ديرور « درکوی دوست » از چاپخانه بيرون آمد ... الان کتاب با روحيه فعلی اجتماع ايران سازگار نيست ، پرت است و بوی نا می دهد . مثل سيب زمينی مانده است ... احتياج به زمان دارد تا جا بيفتد .

۵۸/۱/۱
صبح عيد است . نيم ساعتی ست که سال تحويل شده ، آقاهمان حرف های تکراری را باز هم گفت ... استنباط مخصوصی از آزادی دارند ، آزادی اکثريت و اطاعت اقليت . در تصاحب غنيمت بسيار حريص و همه چيز را برای خود می خواهند . می گفتند خيال حکومت کردن نداريم !
اولين عيد بی پادشاه است بعد از ۲۵۰۰ سال ، اما تفاوتش با عيدهای ديگر حس نمی شود . انگار نه انگار . عيد بوی خفقان و مرگ می دهد . بوی استبداد و خود کامگی هوا را سنگين و تنفس را دشوار کرده است ...

۵۸/۱/۹
... مازندران زيباتر از هميشه بود . همان که از بچگی می شناختم . همان باغ با درخت های پير ، رها شده و پُر برکت ، همان علف های سرزنده و خيس و همان غازها و جوجه های فضول و گاوهای بی خيال ِ خونسرد ... اصل زندگي شان همان سادگی هميشگی را دارد و هنوز با ريتم طبيعت حرکت می کند ... خوشبختانه در نوگرائی خيلی پيش نرفته اند تا بشاشند به اصل زندگی ...
باران می باريد . مُرغ ها زير آبچکانی کز کرده بودند . خيس و خاموش ، سر در بال ، سرما را تحمل می کردند . درخت ها ... گرچه کنار هم ايستاده بودند اما عجيب تنها و غمگين به نظر می آمدند . کشتزارهای شخم زده اما تهی صبورانه باران را می نوشيدند . آب آسمان و زمين را به هم پيوسته بود و دشت محزون و خلوت بود . دل آدم از اين همه زيبائی دردناک می گرفت . طبيعت به خاموشی مرگ و به همان زيبائی بود و نجوای باران مثل زمزمه ای بود که از مردگان به يادگار می ماند .

۵۸/۱/۱۲
آقا گفت رأی دادن به جمهوری اسلامی يعنی آری گفتن به اسلام و عکس آن نه گفتن به اسلام است . البته بعداً تکميل شد و فرمودند نه گفتن رأی دادن به کفر است ...
اوضاع زمانه بدجوری در من اثر می کند . بوی بدبختی ، همان ظلم و همان خفقان را می شنوم . خدا کند که اشتباه کنم . اين آخرها يکی دو مقاله سياسی در آيندگان به چاپ زده ام ...

راستش کمی می ترسم پايم را در کفش روحانيت کردم .
در کوی دوست بيشتر از يک ماهی ست منتشر شده ، اميدوارم به زودی از دام دلفريب کتاب نجات پيدا کنم . می گويم « دلفريب » چون می خواندم و حالت مظفرالدين شاهی به من دست می داد « خودمان از خودمان خوشمان می آمد » ، وقتی نويسنده با کتابش اينطوری شد مثل خری می شود که در ِگل بماند . ديگر همانجا لنگر می اندازد و کتابش را نشخوار می کند . ولی خوشبختانه ... به مرجله ديگری می رسم که من نويسنده او هستم ولی او نوشته من نيست . مال من نيست . مال خودش است . دارد از من دور و جدا می شود و من به صورت يکی از خواننده ها در می آيم ...

۵۸/۲/۲۲
همچنان بهار است ، بهار پايدار . ولی در دلم همچنان خزان است ... نمی توانم زمام درونم را به دست بگيرم و خودم را راه ببرم ، سکندری می خورد و روحم مثل آبی در ظرفی شکسته می ريزد و پخش می شود ... نمی توانم خود را از زير بمباران حوادث روز کنار بکشم ...
امروز آيندگان عملا توقيف شد ... دفتر امام اعلاميه داد که « من ديگر نمی خوانم » ... راديو تلويزيون وسيله حمله به مطبوعات شده است ...همه آنهائی که هنوز فکرشان کار می کند و تعصب مذهبی چشم هايشان را کور نکرده ، از اين انحصار طلبی ... به تنگ آمده اند . از بس همه از اين اختناق نفس شان گرفته است . « من ديگر آيندگان نمی خوانم » و بعدش حمله و هجوم .

۵۸/۲/۳۰
ديروز رفتم دانشگاه صنعتی شريف . جبهه دموکراتيک ملی به مناسبت زاد روز مصدق و طرفداری از آزادی مطبوعات دعوت کرده بود ... ميتينگ زنده ، پرشور و اميدوارکننده ای بود پاد زهری بود برای افسردگی ... در يکی از سالن های دانشگاه نمايشگاه عکس شهيدان حزب توده بود ... نمايشگاه پر از خسرو روزبه بود ، عکس و مجسمه و نوشته و ... حزب توده سعی کرده بود از نام بلند او مُنتهای بهره برداری را بکند بی آنکه پاسخگوی ماجرای لورفتن ِسازمان افسری و شهادت رفتگان بی مانند ديگر باشد ...
( در نمايشگاه ) رفته بودم که بعضی از رفقای قديم را ببينم ، رفته بودم که جوانی ، پاکی و دليری خودم را ببينم . آن سال های آرزوهای سرشار و ايثار بی دريغ را . مرتضی ( کيوان ) را طبعا زودتر از همه ديدم ... نمي دانم چه بر سرش آورده بودند ــ شکنجه را همه می دانند ولی اين کافی نيست ...
در اينجا مرتضای ديگری ست به طرز دردناک و چاره ناپذيری مردانه است ، با شکوه است . دارد می رود که مرگ را شکست دهد و چنان مصمم است که می دانی با مرگ ــ پيش از آنکه بيايد ، روبرو شده و کارش را ساخته است ... او مرگ فاتحانه ای داشت . با مرگش زندگی را فتح کرد ... با مرگش معلم زندگی من شد . در روزهائی که زير شکنجه بودم اين را خوب فهميدم ... بعد از مرگ او بود که من آن شعر کذائی را گفتم که خوشبختانه هرگز منتشرش نکردم ولی در حقيقت نطفه ( کتاب ) سوگ سياوش همان وقت بسته شد ...
عکس های ( سروان منوچهر ) مختاری ( گلپايگانی ) جور ديگری بود . از او هم دو تا عکس در نمايشگاه بود . نمايش مردگان در نمايشگاه مرگ يا نمايش زندگی در لحظه مرگ .
( منوچهر مختاری ) در هر دو عکس می خنديد ... خنده تازه ، زنده و ناباوری داشت . انگار می داند اما نمی خواهد باور کند ... گوئی مثل آهوست که به روی مرگ لبخند می زند ...
( عکس محقق را ) آنطرفتر به پرده نصب کرده بودند با بيژامه و سر تراشيده و شانه های بالا کشيده و خنده ای باز ... با هوش تيز و شکافنده نگاه می کرد و در نگاهش می خنديد ... از علوی عکس محو و بی خاصيتی در نمايشگاه شهيدان بود . مثل خود خدا بيامرزش که فقط خوب بود و صادق اما گيج ...

نورالله شفا را ديدم ... گويا در دادگاه است . آيا به قاضيان آن دادگاه بلخ چه می گفت ؟ چطور ممکن بود راهی به مغز يا دل شان پيدا کرد ؟ آيا ميان حاکم و محکوم ، ميان اين متهمان و آن داوران که سرنوشت يکی و رأی ديگری مقدر است ، برقراری هيچ رابطه ای ممکنست يا فقط تشريفات و مراسم ارتباط می تواند آنها را در برابر هم قرار بدهد ؟
ساخت و سازمان اجتماع چه جوری ست ؟ خصلت و نهادهای آن چيست که رابطه تا اين حد غير ممکن می شود ؟ گذشته از عوامل شناخته و پيدا ، سرچشمه های پنهان اين غرابت و بيگانگی شديد آدم ها از يکديگر چيست که اينطور مدام و پايدار گرم کار است ؟ نورالله شفا بلند شده است تا حرف بزند ، ولی می داند که مخاطب او عدم ، تهی و برهوت است ، اصلا آمده است که نشنود . برای نشنيدن حضور يافته است ...
نه تنها دادرسان ، در آن زمان مردم هم صدای او را نمی شنيدند . ديگرانی که او به خاطرشان مبارزه می کرد صدايش را نمی شنيدند ولی او حرف می زد . شايد مثل فروغ فکر می کرد صدايش می ماند . در مرگ هم ساکت نبود ، با فرياد ُمرد ، در لحظه تيرباران شعار ميداد. با چشم های بسته و دهان باز .
آيا می توان مرگ را با فرياد پس زد ؟ آيا می توان خِش خِش ِمرگ را که مثل آتش در جنگل روح می افتد ، که مثل خزنده ای به سوی قلب می خزد ، با فرياد کردن حقيقت خاموش کرد يا دست کم نشنيده گرفت ؟...

۵۸/۳/۵
... هوا را که تنفس می کنی انگار مخلوطی از دوده و پُرز و سريشم را فرو می دهی . در ميخانه ببستند و در خانه تزوير و ريا زا باز کرده اند ...وضع مالی مردم بد است ، تفريحات سالم يک قلم نابود شده است ... همه چيز سوت و کور است ...

۵۸/۴/۲
ديروز رفتم به ميتينگ جبهه دموکراتيک ، در دانشگاه... پيدا بود که از مدتی پيش جلو ميکروفون را مخالفان اشغال کرده اند . يک دسته صد نفری ، خشمگين و هيستريک هم دائم در حرکت بود و در ميان حاضران می دويد و نظم را به هم می زد و شعار ميداد و پشت بندش فحش چاشنی ميکرد. يکی ... گفت آزادی يعنی اينکه شما هر ُگهی می خواين بخورين ؟
پيش خودم فکر کردم ما که نه ... ما بايد يک گوشه ای بنشينيم و ماستمون را بخوريم ...
موج اين خشم کور دامن ( یکی از دوستان ) را گرفت ... يک جماعت سی چهل نفری وحشيانه هجوم آوردند . کتک خورد ، پيراهنش تکه پاره شد ، دوربين و جعبه اش را هم بردند ... اين ماجرا دست کم يک ربعی طول کشيد . جبهه دموکراتيک پس از مدتی معطلی فقط توانست برنامه را اعلام کند که هجوم به ميز ميکروفون شروع شد ، سيم ها را پاره کردند ، گردانندگان را کتک زدند و قال ميتينگ را کندند .
به اين ترتيب برنامه خوشبختانه در نهايت موفقيت به انجام رسيد . فقط چند هزار آدم محترم َمنتر ِ هجوم دويست سيصد نفر شدند .

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

۵۸/۴/۴
ديشب احسان طبری را بعد از ۳۱ سال ديدم . شکسته ، تکيده ، درهم ريخته ! شصت و يکی دوساله است . اما در واقع پيرتر و خسته تر می نمايد . اول درست نشناختمش . به آن سرمشق روزگار جوانی من شباهتی نداشت . آن وقت ها بی اختیار می درخشید . بی آنکه بخواهد . چشم های تیز و نگاه سرشارش ، رفتار دوستانه و صورت معصومش با نوعی سادگی کودکانه و هوش بی تاب و ارام ناپذیری که داشت ، خواه ناخواه آدم را تسخیر می کرد ... در آن روزگار ، او سرمشق ، رفیق و معلم گروهی از نسل ما بود که سرش برای دانستن درد می کرد ، که می خواست قلم به دست بگیرد ، که می خواست آدم باشد ...
چه گفتن و چه نوشتنی داشت . سی ساله بود که رفت و سی سال زندگی در تبعيد کار او را ساخت . سی سال دوری از زمين و ريشه خود . سی سال زندگی در تحقير ، در دسته بندی و کشمکش و بيهودگی ، در قوطی در بسته حزب توده .
سی سال در حوضی کثيف و کوچک شنا کردن ، هرچند بزرگترين ماهی آن باشی رمق روحت را می گيرد ...
ادامه دارد ...

-----------------------------------------------------------------

پاورقی :
۱ ) مقاله « در سوگ سياوش » از جمله در گويا و در آدرس زير است
http://mag.gooya.com/politics/archives/026893.php

۲ ) مقاله « سوگ سياوش ، شاهرخ مسکوب را نوشت » علاوه بر ديدگاه و پيک ايران و ... ، در سايت عصر نو به اين نشانی درج شده :
http://asre-nou.net/1384/ordibehesht/5/m-hamneshinebahar1.html

۳ ) شنيدم آقای رضا علامه زاده با عنوان « مصدق: تابستان، پائیز، زمستان » ، فيلم باارزشی ساخته اند که آقای ناصر رحمانی نژاد ، که تئاتر اجتماعی معاصر ایران با نام او عجین است ،انسان شريفی که درزمان شاه زندانی سياسی بود وشکنجه های بازجويان ساواک بر جسم و جانش هويدا ، نقش دکتر مصدق را بازی می کنند .
با شادی از اين رويداد به برخی از کارهای اين هنرمند فرهيخته و مردمی ( آقای ناصر رحمانی نژاد ) اشاره می کنم :
حادثه در ويشی Incident at Vichy, by Arthur Miller
سايه يک مجاهد ، يا « تفنگدار»
(The Shadow of A Gunman, by Sean O'casey)
که از اجرای آن جلوگيری کردند و روی صحنه نرفت .
انگل ها ، يا « خرده بورژواها » از ماکسيم گورکی
The Petit Bourgeois, by Maxim Gorky
کله گرده و کله تيزها ، از برتولد برشت
Rounded Heads, Pointed Heads, by Bertodt Brecht
چاره رنجبران ، از « داريوفو » كارگردان ايتاليايي
We Won't Pay, We Won't Pay, by Dario Fo
برای تلويزيون :
مُحلل ، از صادق هدايت
سماور نديده ها ، از نصرت الله نويدی ، و ...
اتللو در سرزمين عجائب ، از غلامحسين ساعدی
آخرين نامه ، از نسيم خاکسار
حاجي فيروز و عمو نوروز ، از محسن يلفانی
خروس زري، پيرهن پری ، از احمد شاملو
مترسک ، از بهمن مفيد و ...
هم از توبره هم از آخور، يك صفحه از تبعيد ، « تهرانجلس پرس » ، و « از خلنگزار تبعيد » که به قلم خود ايشان است ،

در برخی از نمايشنامه های فوق ( و نيز آثاری که ديگران نوشته و تنظيم کرده اند مثل ميهمانان هتل آستوريا ، از آقای علامه زاده ) آقای رحمانی نژاد ، بازی هم کرده اند .
ضمناً ليست قوق کارهای خارج از ايران ( از کارگردانی و بازی و تأليف ، و يا ترجمه هائی چون « جا به جايي شكنجه » ، از جين ماير ) را شامل نمی شود که در فرصت ديگر همه را اشاره خواهم نمود .
نا گفته نماند که آقای رحمانی نژاد که مرا به یاد محسن یلفانی و زنده یاد سعید سلطان پور می اندارد ــ يکی از بنیانگزاران « انجمن تئاتر ايران » به شمار می روند ، در زندان نيز طی سال های ۵۱ و ۵۲ چند نمايشنامه کار کرده اند و گويا با قهرمانانی چون موسی خيابانی و ... نيز همبند بوده اند .
همين جا از شما خواهش می کنم در مورد نوشته ها و ترجمه های ایشان ، و نيز در مورد زندگی افراد زير هر عکس يا اطلاعی داريد ، لطف کنيد وبه ايميل زير
hamneshine_bahar@yahoo.com
بفرستيد .
ــ الله قلی جهانگيری ، فرزند دلير مردم ايران که با کمال تأسف خيلی ها او را نمی شناسند و خیلی ها که می دانند نمی نویسند .
ــ حبيب الله آشوری و اکبر گودرزی ، علمای بزرگواری که بر استبداد دينی شوريدند .
ـــ چنگیز احمدی ، ُترک دلیری که گویا بعد از سال ۶۰ در اهوازتیرباران شد . زمان شاه با گروهی که نامش را « رازلیق » گذاشته بودند ، به اسارت ساواک در آمد و بسیار شکنجه شد ، چنگیز با زنده یاد « ابوذر ورداسبی » که هم دانشکده بودند عیاق بود .

۴ ) زنده ياد شاهرخ مسکوب ، علاوه بر ترجمه ها ئی چون خوشه هاي خشم (جان اشتاين بک ) . آنتيگون (سوفوکلس و آندره بونار) . اديپ شهريار (سوفوکلس) ، اديپوس درکلنوس (سوفوکلس) ، پرومته در زنجير و غزل غزلهاي سليمان و تأليفاتي چون « ارمغان مور» (در باره شاهنامه) ، داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع ، مقدمه اي بر رستم و اسفنديار ، در کوي دوست ، مليت و زبان ، هويت ايراني و زبان فارسي ، گفت و گو در باغ ، چند گفتار در فرهنگ ايران ، خواب و خاموشي ، درباره سياست و فرهنگ ، يادواره مرتضي کيوان و « روزها در راه » ــ دو همدم و فرزند ديگر نيز دارد که کمتر از آن گفته شده و علتش اينست که به دليل گرد و خاک روزگار و حضور آشکار و پنهان ميرغضب استبداد ديني ، با نامهاي مستعار ( م – کوهسار ، و کسري احمدي ) به چاپ رسيده و به اسم خودشان نيست . نام اين دو کتاب اينست :
ــ « بررسي عقلاني حق ، قانون و عدالت در اسلام » ( عدل و قضاوت )
ــ « در باره جهاد و شهادت »

۵ ) کتاب خوشه های خشم ( The Grapes of Wrath ) قحطی و گرسنگی سال های دهه ۱۹۳۰ را که به دوران Depression يا رکود مشهور است نشان می دهد و زندگی خانواده های کشاورز آمريکايی آن زمان را به تصوير می کشد . تام جاد ( Tom Joad ) قهرمان اين کتاب است و داستان حول دربدری ها و رنج های اوست .

۶ ) نماد تکنولوژيک انقلاب مشروطيت در ميهن ما « تلگراف » بود ( تلگراف محمد علی ميرزا به علماء ، تلگراف طباطبائی و بهبهانی به انجمن تبريز ، تلگراف سيد کاظم يزدی به علمای تبريز ، تلگراف آخوند خراسانی در ضرورت مشروطيت ... در يک کلام تلگراف در خدمت مشروطه قرار گرفت ) ، در حول و حوش انقلاب بزرگ ضد سلطنتی تلگراف زد گاراژ ! و پستچی انقلاب « نوارهای کاست » شد ( نوار سرودهای کنفدراسیون ، نوارهای دکتر علی شريعتی ، کاست شاعرانی چون سعيد سلطان پور در شبهای شعر گوته ، نواری که صدای شاه تقليد شده بود و او به ارتش فرمان کشت و کشتار ميداد که البته دروغ بود ، نوارهای آيت الله خمينی و ... )

بعدها راديو تلويزيون و ماهواره وسيله نقل و انتقال اخبار شد ( که با اينکه نسبت به تلگراف و کاست ، جديد بود اما عامه مردم می توانستند خود را با آن چفت کنند و لک لک زنان هم که بود با آن راه بيآيند . کم کم بشر به دستاورد تازه ای رسيد که خود او را قال گذاشته و به سرعت برق پيش می تازد و به بمباران اخبار و اطلاعات می پردازد و نمی توان به راحتی به گرد پايش رسيد . آهنگ رشد فکری و فرهنگی انسان در مقایسه با رشد دم افزون تکنولوژی یواش و خیلی کند است ! ( حافظه کامپیوتر چند سال پیش ۴۰ مگابایت بود . حالا بیش از ۱۲۰۰۰۰ مگابایت است . ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا )
بله حالا دُور ، دُور ِ اينترنت است و در همين لحظه من و شما هم به کمک اینترنت از رنج ها و اميدهای امثال شاهرخ مسکوب و ... صحبت می کنيم .
البته و صد البته در اوضاع و احوالی که دشمنان آزادی بر َخر ِ « می ديا » سوارند و تمام رسانه های به اصطلاح گروهی را ( از روزنامه و راديو ـ تلويزيون و ماهواره بگير تا همين اينترنت ( ... در چنگ خويش دارند و روضه خوان ها و پامنبری هايشان آتش تهيه می ريزند و به صحراب کربلا گريز می زنند ! اينگونه نوشته ها ، بر فرض که همه جا هم منتشر شود و هزاران خواننده هم داشته باشد ، آب باشد کجا را می گيرد ، آتش باشد کجا را می سوزاند ؟
در ميان جار و جنجال شيفتگان قدرت و گرد و خاک کسانی که عالم و آدم را نفی می کنند تا خود را اثبات کنند ، آنچه البته به جائی نرسد اينگونه فرياد ها ست ! اما ( و چه امای بزرگی ) که از سوی ديگر می دانيم که همه مرتجعين که چند صدائی را خار چشم خود می دانند و می بينند دکانشان از رونق می افتد ، اگر می توانستند چشم اينترنت و ... را هم در می آوردند و عقب دستاوردهای دانش بشری نيز لغاز می خواندند !
چرا ؟ چون به سرعت برق و بی اجازه آنها حرف های ديگران را هم به کرسی می نشاند .

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/22889

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'من نويسنده "در کوی دوست" هستم ولی او نوشته من نیست، همنشين بهار' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016