سه شنبه 22 آذر 1384

کدام نظام سیاسی؟ مناظره‌ی مشروطه‌خواه، ملی‌گرا و سوسیالیست، امير مومبينی

امير مومبينی
تبدیل مخالفت با یک نظام به نفرت از طرفداران آن نظام بسیار مخرب است و بر ضد ساختن یک نظام بهتر است. ساختن نظام بهتر توسط جنبشی هدایت می‌شود که نبرد قاطع علیه نظام مخالف را با کوشش پیگیر برای اقناع و جلب و همراهی انسانهای آن نظام همراه کند. تلاش برای خنثی کردن یا کنار زدن یک نظام از راه جلب انسانهای آن نظام و همسازی با آنها، یا از راه طرد و سرکوب انسانهای آن نظام؟ در این جا است که دموکراسی خود را نشان می‌دهد، نه در برخورد با نظام

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

mombaini@gmail.com


شاه سايه است و خلق چون پايه
پايه‌ی کَژ، کَژ افتدش سايه!

سناعی


یادداشت:
نوشته‌ای که پیش رو دارید از بخش سوم کتاب من به نام «بار دیگر از باور‌ها» است که حدود ده سال پیش از این، در سال ۱۹۹۶ در هفت بخش، به شکل مناظره، چاپ شده‌است. امروز که من به آن کتاب رجوع می‌کنم می‌بینم نه خود حرف تازه‌ای در رابطه با نظام‌های پادشاهی و جمهوری دارم و نه دیگران در آثارشان چیزی گفته‌اند که نیازمند جستجوی پاسخی تازه باشم. این کتاب همه‌ی اندیشه‌های بنیادی مرا در رد نظام پادشاهی در بردارد.
«بار دیگر از باورها» دارای پنج شخصیت سیاسی است، ملی‌گرا، چپ، مشروطه‌خواه ملی مذهبی و زیست‌بوم‌گرا (با مایه‌ی فلسفی شکاک). موضوع مناظره‌ی سیاسی نیز به نظام سیاسی و دموکراسی و عدالت بر می‌گردد. در این نوشته شخصیت پنجم خود من هستم. از این رو پرداخت آن برایم آسان بود. شخصیت چپ و ملی‌گرا نیز در همه‌ی کارنامه‌ی سیاسی من جای داشته‌اند و از این رو حرف و منطق آنها را خوب می‌دانستم. اما برای پروراندن دو شخصیت مشروطه‌خواه و ملی مذهبی نیازمند کار و کوشش بسیار بیشتری بودم.
برای این که بتوانم صادقانه‌ همه‌ی توان منطقی مشروطه‌خواهان را در دفاع از مشروطه‌ی سلطنتی به میدان بیاورم و به هنگام سخن گفتن آنان زبان آن‌ها بشوم، سعی کردم الگوهای انسانی و مادی پیدا کنم که روی من بیشترین تأثیر مثبت را داشته باشند. این کار را کردم. با خود گفتم، هشت سال رنج و شکنجه در زندانها شاهی را کنار بگذار و با خاطره‌ی هشت روز جشن فرهنگ و هنر شیراز از جانب سلطنت قلم بزن. من این فضا را ساختم و در این فضا از زبان مشروطه‌خواهان سخن گفتم. اگر آنها در این مناظره موفق نشده‌اند دیگر از کوتاهی من نمی‌تواند باشد.
«بار دیگر از باور‌ها» در زمان انتشار با استقبال طرفداران پادشاهی نیز رو به رو شد. شخصیت پوراندخت که نماینده‌ی اندیشه‌ی پادشاهی در این نوشته است در بسیاری از جاها نزد آنان محبوبیت پیدا کرده بود. آن روزگار هم مثل امروز من از حقوق و حیثیت نیروهای مدافع نظام پادشاهی دفاع می‌کردم و فکر میکردم که بر سر دفاع از حقوق بشر و آزادی‌های سیاسی میتوانیم با هم همکاری کنیم. اما همانطور که در این نوشته آمده است، در آن زمان نیز من ذره‌ی سر سازش با نظام پادشاهی نداشته‌ام و در چارچوب مناظره‌ی بین پوراندخت (مشروطه‌خواه) ایراندوست (ملی‌گرا) و دادور (سوسیالیست) دلایل خودم را مشروح بیان کرده‌ام. درست این است که همه‌ی ما، از چپ و ملی و مشروطه خواه تا نیروهای مسلمان باورمند به درآمیزی دین و دولت تحمل مباحثه و مناظره با هم را داشته باشیم و اختلافات‌مان را با آرامش و متانت به بحث بگذاریم. ما می‌توانیم ضمن مخالفت با برنامه و استراتژی همدیگر به روش‌های متمدنانه‌ی برخورد پایبند بمانیم. کنفرانس‌ها و میزگرد‌ها می‌توانند در برگیرنده‌ی مخالفین و رقبای اصلی ایدئولوژیک سیاسی هم باشند. اگر جمهوری‌خواه عرفی و جمهوری‌خواه اسلامی و مشروطه‌خواه پادشاهی سر سازش با نظام مورد دفاع همدیگر را ندارند اما می‌توانند بر سر این نظام‌ها مناظره‌ی فکری سازنده انجام دهند. مخالفت من با نظام پادشاهی مخالفت من با همه‌ی شاهان تاریخ نیست و نمی‌تواند باشد. من حتی برخی از مستبدترین شاهان ایران را به دلیل خدمات‌شان به پیشرفت کشور و بهبود زندگی مردم ستوده‌ام، از آن جمله داریوش و شاه عباس صفوی را. آخرین نوشته‌ی من در این باره «ده شخصیت برجسته‌ی تاریخ ایران» است که بیش از یک سال پیش انتشار یافت. من همواره کارهای تجدد‌خواهانه‌ی رضا شاه را ستوده‌ام و هیچ‌گاه سهم محمد‌رضا شاه را در پیشرفت‌های کشور صفر ندانسته‌ام. درست بر همین پایه، من و چون من کسانی نمی‌توانند در همین حال چنان تنگ‌نظر باشند که نه پیام قلب مهربان شیخ محترمی چون منتظری را بشنوند، نه برای تلاش‌های خشونت‌زدایانه‌ی خاتمی ارزش قایل شوند و نه گوششان طنین این جمله‌ی عظیم را از دهان یک روحانی بشنود که: اگر مردم با دین کشور مخالفت کنند آن دین باید کنار برود! انسان ایرانی مذهب‌زده چگونه می‌تواند والایی این کلام آن روحانی محترم را نبیند، حتی اگر تنها کلام باشد! تخطئه کردن هر ارزشی نزد مدافعان دموکراسی دینی نمودار نیکی نیست. من یک کتاب ۳۰۰ صفحه‌ای خودم را پیش از چاپ نابود کردم، به این دلیل که دریافتم این کتاب بر اساس این ایده‌ی اوستا نوشته شده است که: هم از آغاز دو گوهر همزاد نیک و بد، دو گوهر اهورایی و اهریمنی پدیدار می‌شوند و این دو گوهر در دو صف، دو گروه و دو شخصیت متضاد اهوارایی و اهریمنی تجسم می‌یابند. مهمترین تحول فکری من این بود که دریافتم جنگ نور و ظلمت، اختراع اهریمن و اهورامزادا، تقسیم جهان به قلمرو خدا و شیطان، تقسیم افراد و ارواح به خوب و بد مطلق، عامل بزرگ ستیز و جنگ و خشونت و تبهکاری است. من باز‌آفرینی آن کتاب را (که هنوز به پایان نرسیده است) با این جمله‌، که وارونه‌ی جمله‌ی اوستا و اندیشه‌‌ی ناظر بر احکام آسمانی است آغاز کردم:
هم از آغاز دو گوهر همزاد نیک و بد پدیدار می‌شوند. نه هر یک در یکی، که هر دو در همه!
من، اگر چه با لغزش، می‌خواهم به این اندیشه پایبند باشم که نور در یک جا و ظلمت در جای دیگر متمرکز نشده است. ما همه انسان هستیم و ایرانی هستیم و تاریخ و فرهنگ مشترکی داریم. ما می‌توانیم از این جنبش به آن جنبش و از آن سنگر به این سنگر نقل مکان کنیم. ما باید بتوانیم که چنین خاصیتی داشته باشیم، اگر نه همه‌ی بحث‌ها و مناظرات بیهوده می‌شوند. ما نباید به این خاطر موجودیت انسانی همدیگر را تخریب کنیم. چنین تخریبی عظیم‌ترین جرم اجتماعی و انسانی است. یک شاه یک شیخ یا یک رئیس جمهور نیز در کنار موقعیت سیاسی و اجتماعی خود مثل دیگران دارای حقوق فردی و انسانی است و باید عادلانه مورد قضاوت قرار گیرد. ما میتوانیم موقعیت سیاسی و اجتماعی یک شاه یا شیخ یا رئیس را نپذیریم، اما در همان حال باید حقوق فردی و انسانی آن فرد را محترم بشمریم و به صرف این که مقام وی مورد تأیید ما نیست حقوق وی توسط ما نفی و پایمال نشود. می‌توان کمونیسم را رد کرد اما نمی‌توان همه‌ی کمونیست‌ها را رد کرد، می‌توان علیه حزب توده بود اما نمی‌توان توده‌ای‌ها را تخریب کرد، می‌توان علیه سلطنت بود اما نمی‌توان سلطنت‌طلبان را پست کرد، می‌توان علیه حکومت شیخی بود اما نمی‌توان علیه هر شیخی بود. تبدیل مخالفت با یک نظام به نفرت از طرفداران آن نظام بسیار مخرب است و بر ضد ساختن یک نظام بهتر است. ساختن نظام بهتر توسط جنبشی هدایت می‌شود که نبرد قاطع علیه نظام مخالف را با کوشش پیگیر برای اقناع و جلب و همراهی انسانهای آن نظام همراه کند. تلاش برای خنثی کردن یا کنار زدن یک نظام از راه جلب انسانهای آن نظام و همسازی با آنها، یا از راه طرد و سرکوب انسانهای آن نظام؟ در این جا است که دموکراسی خود را نشان می‌دهد، نه در برخورد با نظام. وقتی که آخرین مقاله‌ی من به نام «یک موافقت و یک مخالفت با قطعنامه» چاپ شد برخی ایراد گرفتند که دعوت ازمشروطه‌خواه برای دفاع از جمهوری دیگر چه معنی دارد. من به منتقدین گفتم و در اینجا میگویم، این دعوت یعنی گسترش ندادن مرز نظام‌های متضاد جمهوری و پادشاهی به مرز انسانهای مدافع این دو نظام. دعوت من به این که بیائید همه با هم برای جمهوری عرفی تلاش کنیم ناقض حق نیروهای مشروطه نیست بلکه ناشی از این است که من مرز غیرقابل عبوری بین خودم و آن هموطنان نمی‌کشم. آنها نیز مجازند مرا به حمایت از مشروطه فراخوانند، همانطور که در نوشته‌ی زیر این دعوت صورت می‌گیرد. من می‌کوشم که آقای رضا پهلوی را قانع کنم تا با یک برخورد انقلابی به حمایت از جمهوری عرفی بپردازند و خود چهره‌ی نوین جنبش جمهوری شوند و منشأ تحولی تاریخی در اتحاد جنبش دموکراسی و تجدد. وقتی من بتوانم به موازات موقعیت سیاسی ایشان با موجودیت فردی و انسانی ایشان ارتباط برقرار کنم، می‌توانم از او انتظار چنین تحولی هم داشته باشم. وقتی ظاهر شاه سالخورده‌ی افغانی می‌تواند به سود ملت خویش به حمایت از جمهوری بپردازد، شاهزاده‌ی جوان ایرانی چرا نتواند؟

بار دیگر از باورها
بخش سوم

پوراندخت:

روی سخن من پيش از همه با ايرانپور است، کسی که من نه در نهاد بلکه در نمود با او در گيرم و از او براستی انتطار بيشتری دارم. شما که ميگوئيد همه چيز در خدمت پيشرفت و مي‌کوشيد با بصيرتی درخور به تاريخ نگاه کنيد، چرا اين‌ همه با پديده شاه دشمنانه برخورد مي‌کنيد؟ چرا غالبا" در بحث تان به شاهان مي‌تازيد؟ چرا در باره پيشرفت پيش از انقلاب کشور و نقش بزرگ عامل شاه در آن سکوت مي‌کنيد؟ شما که شاهنامه مي‌خوانيد از نامه‌ی شاهان اين روزگار هم چيزی بخوانيد!

ايرانپور:

لطف کنيد و شما خود نقش بزرگ عامل شاه را در پيشرفت روشن کنيد، پس از آن روشن مي‌شود که من چه می‌بايست بگويم!

پوراندخت:

خود پيشرفت دهه‌های اخير که مورد قبول شما هست؟

ايرانپور:

آری، ايران در سده چهارده خورشيدی پيشرفت کرده است، به ويژه در دهه های چهل و پنجاه، در مقايسه با گذشته اقتصاد کشور از رشد چشمگيری برخوردار شده است. اين پيشرفت جوانب منفی و کاستی هايی داشت، با اينهمه پيشرفت بود و سريع هم بود و بسيار بسود کشور و مردم بود. باج های گزافی که به قدرت ها پرداخت شد بماند، و نيز هزينه‌های نظامی غير ضرور.

پوراندخت:

رهبر کشور در اين سالها که بود؟

ايرانپور:

ديکتاتور و همه کاره همان شاه مورد نظر شما بود.

پوراندخت:

دو دوتا چهارتا!

ايرانپور:

آيا نفت همه‌ی اقتصاد ايران نيست؟ نود در صد آن نيست؟

پوراندخت:

هست.

ايرانپور:

آيا ملی کردن نفت بسود ايران نبود و به معنی استقلال ايران نبود؟

پوراندخت:

بود.

ايرانپور:

آيا ملی کردن نفت به مفهوم پی‌افکنی پيشرفت واقعی نبود؟

پوراندخت:

بود.

ايرانپور:

رهبر جنبش ملی کردن نفت -‌که از نظر من با جنبش پيشرفت يکی بوده است- که بود؟

پوراندخت:
مصدق. من قصد نداشتم که بگويم شاه رهبر آن جنبش بود!

ايرانپور:

دکتر مصدق را کی سرنگون کرد؟

پوراندخت:

آنگلوساکسونها، . . . به کمک شاه.

ايرانپور:

چهار از چهار، می‌شود صفر !

پوراندخت:

چه منطق ساده‌ای !

ايرانپور:

دقيقاً! دو و دوتا چهارتا، چهار از چهار صفر، و تمام! شاه به علاوه‌ی پيشرفت مساويست با شاه پيشرفت!

پوراندخت:

امروزه گروه های گوناگونی از مردم ايران ديروز را بر امروز ترجيح ميدهند. آيا خود شما تصور نمي‌کنيد که آنزمان بسيار بهتر بود. نظر مثبتی که نسبت به شاه پديد آمد در تاريخ ما کم سابقه است.

ايرانپور:

اينکه ديروز بهتر از امروز بود امری نيست که نياز چندانی به منطق و محاسبه داشته باشد. اينکه فردا چگونه بايد باشد اصل مسأله است. روش عامه و عاميانه، روش آن توده های کثيرالعده و حقيرالتجربه، اين است که با مقايسه‌ی ساده‌ی امروز و ديروز نتيجه مي‌گيرند که آينده را بايد دقيقاً مثل گذشته و گاه با دعوت همان ديروزی‌ها، و با پذيرش متابعت کامل از آن ديروزی‌ها بنا کنند. 
بسيار جالب است. ديروز ما (يعنی ليبرال‌ها) مي‌گفتيم باران مي‌خواهيم، آنها فرياد مي‌کشيدند که سيل مي‌خواهند. امروز، با اينکه از سيل سرازير شده بکمک خودشان پشيمانند، باز هم از رسيدن درخواست باران ما به گوش "توده ها" جلوگيری مي‌کنند و در هزار بوق مي‌دمند که سيل مي‌خواهند. يک بار با سيل خونين سلطنت را جارو کردند، يک بار ديگر مي‌خواهند با سيلی به مراتب خونين تر از آن سلطنت را - که ديگر فقط توی ذهن آنها وجود دارد چرا که در واقعيت آنچه هست تنها يک گروه کوچک آکنده از نفاق مدافع سلطنت است‌- سر جای خود برگردانند. 
گوش کنيد دوست گرامی، همان اندازه که براه انداختن سيل و انقلاب قدرت تبليغاتی و زور بازو مي‌خواهد، متحول کردن کشور از طريق اصلاحات سفيد، اصلاحات بدون خونريزی، قدرت ترويجی و زور مغز و فرهنگ مي‌خواهد. ديوانه کردن توده‌ها بسيار آسانتر از عاقل کردن آنهاست.

پوراندخت:

شما از افراطيون کمونيست و کمونيست های اسلامی صحبت مي‌کنيد، يا از مشروطه خواهان اصلاح طلب؟

ايرانپور:

کمونيسم افراطی تاريخ اش بپايان رسيده است. دست کم به عنوان يک عامل جدی در سياست کارش به پايان رسيده است. امروزه طرفداران سياست افراطی و منقلب کننده، طرفداران سيل و توفان همين مثلث سلطنت‌طلبان، مجاهدين و حکومت هستند. توجه کنيد که اين سه هر يک خود را دولتی حاضر و آماده مي‌دانند و مبارزه‌ی آنها به شکل محاربه دول است! آن که حکومت است تکليف اش روشن است. شاه‌خواهان هم مي‌گويند که ما حکومت بوديم و شاه خودشان را دارند. مجاهدين هم فکر مي‌کنند حق آنها خورده شده و از اين رو دولت خودشان را درست کرده‌اند و رئيس جمهور هم تا بخواهی توی دستگاه‌شان پيدا مي‌شود و پيشوا هم که از آن بالا بالاها، از بالای ابرها منصوب مي‌شود. 
رابطه‌ی اين سه آفرينه دقيقاً رابطه‌ی سه دولت متخاصم است. سه دولت جرار که قصد دارند ايران را تصرف کنند يا در تصرف خود نگهدارند. از اين فريب بزرگتر نيست که نيرويی دولت خود را تشکيل بدهد و بخواهد آنرا جانشين دولتی ديگر با حاکميت ديکتاتوری بکند و آنگاه چنين طرح و عملی را دموکراسی و رفرم و مسالمت بنامد.
دادور:

آيا ايران در سده‌ی چهاردهم، به ويژه در دهه‌های چهل و پنجاه يک جامعه رشد بود؟ پاسخ من مثبت است. ايران با آهنگی تند رشد مي‌کرد و مي‌رفت تا پايه های صنعتی خود را استوار کند. من امروز مي‌خواهم تأکيد کنم که در شالوده راه رشد ديگری خيلی متفاوت با آنچه کشور می‌پيمود برای ما وجود نداشت و ازاين‌ که به موقع اين واقعيت را درک نکرديم بايد متأسف باشيم. شرايط و علل اين رشد چه بوده‌ا‌ند؟
تسريع روند رشد اقتصادی در مقياس جهانی -هم در کشورهای رشد يافته و هم در مناطق مستعد رشد- طی سه چهار دهه‌ی اخير. اين امر اگرچه ميتواند برای بسياری از کشورها در نظر گرفته نشود، برای کشوری چون ايران که در ارتباط تنگاتنگ اقتصادی با غرب بود عاملی قابل محاسبه و تأکيد است. تحرک وسيع اقتصادی غرب در اين دوره روی اقتصاد کشورهای بيشتر همپيوسته با آنها تأثير جدی ميی‌گذاشت. نمونه‌هارا خواهم شمرد.
نفت. افزايش توليد نفت و افزايش قيمت نفت، و افزايش نقش نفت در اقتصاد. نفت پشتوانه‌ی برنامه‌ی رشد کشور بوده است، و امروز هم همين کالا نقش درجه اول بازی مي‌کند. بدون نفت حرفی از پيشرفت مورد نظر ما نمي‌توانست در ميان باشد.
تثبيت و گسترش مناسبات سرمايه داری و مدرن در کشور و تحکيم موقعيت رژيم.
گسترش همپيوندی های سياسی - اقتصادی - نظامی بين ايران و غرب، افزايش اعتماد غرب و جهان سرمايه داری به دولت ايران و گسترده‌تر شدن رابطه‌ی ايران و آمريکا بعنوان دو متحد.
موقعيت حساس و استراتژيک ايران بعنوان يک کشور هم مرز با شوروی و درک ضرورت تقويت بنيه اقتصادی، سياسی و نظامی ايران ازسوی غرب و آمريکا بطور اخص. کره‌ی جنوبی، فرمز، هنگ کنگ، و برخی ديگر از کشورها از چنين موقعيت هايی کمال استفاده را کرده‌اند.
تأمين امنيت نسبی برای فعاليت سرمايه‌ها در ايران در نتيجه‌ی پيشرفت اصلاحات ارضی و عمومی و تثبيت موقعيت رژيم و حمايت آن از سرمايه داری.
مناسبات دوستانه‌ی دولت ايران با اسرائيل و حمايت آن دولت و دوستان آن ( بعنوان يک عامل مثبت ) از يک ايران مقتدر در مرز شرقی جهان غرب.

بر اين مجموعه، عوامل کمک کننده‌ی ديگری را هم مي‌توان اضافه کرد. مثلا" سياست روس ها در دهه‌های اخير مبینی بر دفاع از يک ايران با ثبات و بي‌طرف که بتواند عايقی بين خليج فارس و مرزهای مشترک دو کشور باشد. روس‌ها ميانه‌شان با رژيم شاه خوب بود. آنها در کتاب‌های تحقيقی خود گاهی در اين زمينه زياده‌روی‌های عجيبی کرده اند. آنها گاهی حتی شاه را بيسمارک ايران، گاهی او را يک سوسيال دمکرات و گاهی کشور ما را يک کشور راه رشد غيرسرمايه داری ارزيابی کرده‌اند. با توجه به متابعت تئوری‌ها و تحليل‌های دانشمندان علوم اجتماعی شوروی ازسياست‌های جاری دولت در آنزمان، اين ارزيابی ها معنايی بيشتر از يک ارزيابی معمولی داشته است. کمک‌های اقتصادی شوروی را نيز در زمينه پی‌ريزی پايه‌های صنايع سنگين اگر در نظر بگيريم می بينيم که آنها رژيم شاه را جدی مي‌گرفتند.
مجموعه امکانات فوق با هم ترکيب شدند و شرايطی برای رشد کشور فراهم کردند. 
آيا مي‌توان براستی سلطنت و شخص شاه را نيز بعنوان يک امکان در این مجموعه حساب کرد؟ بی آنکه قصد تبليغاتی داشته باشم ميگويم خير. چرا؟ چون همه‌ی کشورهايی که کمابیش از اینگونه امکانات برخوردار شدند و جمهوری بودند بسيار بهتر از اين امکانات استفاده کردند و نتایج به دست آمده را نیز حفظ کردند و تکامل دادند. کره‌ی جنوبی، فرمز، هنگ کنگ، اسرائيل، برزيل و نمونه های مشابه آنها از هر جهت توانستند ثبات سياسی و پيشرفت اقتصادی بيشتری بدست بياورند. در بين اين رژيم‌ها رژيم ايران نامنعطف‌تر و لذا شکننده تر بود. در آنجا امکان تغييرات وسيع در هيأت حاکمه ممکن بود اما اصل ساختار رژيم باقی مي‌ماند. شکل جمهوری در آن کشورها ممکن بود وهست که بدون يک تغيیر انقلابی در ساختار از ديکتاتوری به دمکراسی تبديل شود. ولی رژيم ديکتاتوری سلطنتی تنها دو راه پيش پای مردم گذاشت، يا تداوم بی تغيير يا انهدام و ايجاد بحران عمومی در همه‌ی ارکان زندگی اقتصادی- اجتماعی کشور. 
آيا شخص شاه نقش ويژه ای داشت و مي‌توان او را جزء امکانات شمرد؟ به نظر من درست برعکس است و او به يک ضد امکان تبديل شد. او از عامل‌های رشد بحران و رسيدن کشور به مرحله‌ی انفجار بود. او آدمی خودخواه، بلندپرواز و خيالباف بود. از آمريکايی‌ها بشدت مي‌ترسيد در حاليکه تا مرحله‌ی سقوط مردم را به‌ هيچ مي‌گرفت. در يک مقايسه‌ی ساده بين محمد رضا شاه و پدر او روشن مي‌شود که تفاوت از زمين تا آسمان است. رضا شاه، عليرغم دیکتاتورمنشی و کارهای خيره‌سرانه مردی بود با اراده و تصميم گير و هدف دار و در حد خود هوشيار و به ايرانی بودن خود هم مي‌توان گفت که افتخار مي‌کرد. او مهم‌ترين ومؤثرترين شخص در ميان مجموع عناصر تشکيل دهنده‌ی رژيم خود بود. او مهر خود را بر تحولات آن دوران کوفته است. بنظر من او در بسياری موارد آدم مستقلی بود و برخی مناسبات انتقاد پذيرش با دول استعماری از ناچاری و به دليل توازن منفی قوا به زيان ايرن بود و اگر مي‌توانست -همانطور که نشان داد، روش ديگری در پيش مي‌گرفت. اما محمدرضاشاه فاقد آن خصوصيات بود. کاراکتر او نه اصالت غربی داشت و نه مثل رضاشاه اصالت ايرانی. او طوری از ديکتاتوری دفاع مي‌کرد که انگار از دموکراسی غرب هيچ خبری ندارد و طوری از غرب دفاع مي‌کرد که انگار از سنتگرایی ایرانی خبر ندارد. واقعاً چرا او حتی احزابی مثل ايران نوين را هم تحمل نکرد؟ چرا به ظفار لشکر فرستاد؟ چرا تقويم کشور را عوض کرد؟ چرا مي‌خواست همه را مجبور کند که يا عضو حزب رستاخيز و ساواک شوند يا راهی زندان و تبعيد گردند؟ چرا عليرغم مطيع بودنش در برابر غرب کارهايی مي‌کرد که گاهی خود غرب را نيز مي‌ترساند؟ آيا او قدرت خود را حتی بصورت مبالغه شده‌ای به نمايش نگذاشته بود؟ آيا اين کارهای او بزرگترين عامل و دستاويز گسترش موج مخالف و سرانجام سيل انقلاب عليه او نبود؟ مگر او خود سرانجام از تلويزيون اعلام نکرد که اشتباه کرده‌است و از اين پس صدای مردم را خواهد شنيد؟ امروز همه‌ی کشورهاي جمهوری که همزمان با ايران در راه پيشرفت افتادند راه خود را همچنان ادامه مي‌دهند، در حاليکه ما ويران شديم. اين ويرانی، شرايط اين ويرانی، دقيقاً در بطن آن نظام نطفه بست و رو به رشد نهاد. شمشير ستم می پوسد تا چه رسد به دست ستم.
 شگفت‌تر از همه آنست که طرفداران سلطنت و علاقه مندان به آنها در صفوف ديگر نيروها اين تصور را ميخواهند در مردم تقويت کنند که گويا اگر نظام شاهی بر سر کار بيايد آن "عصر طلايی" به امروز منتقل مي‌شود و اينبار با ردای دمکراسی بر دوش. در حالی که مسأله مسأله‌ی شرايط است. آن گذشته برآمد يک مجموعه‌ عوامل بود، امروز برآمد مجموعه‌ای ديگر و فردا حاصل مجموعه‌ای ديگر. مثلاً، اگر ايران ديروز از تضاد آمريکا و روس و همجواری خود با شوروی مي‌توانست سود ببرد و امکان برای جهش بدست آورد، امروز نزديکی آمريکا و روس و از بين رفتن آن شرايط و بوجود آمدن شرايط عکس آن، يک ضد امکان را ايجاد کرده است. برای غلبه بر اين ضدامکان و دهها ضدامکان ديگر، دولت ملی، عقل ملی، نقشه‌ی ملی و پشتوانه ملی لازم است. دمکراسی سياسی، ثبات، امنيت و همبستگی ملی لازم است. 
مردم آرمان‌گرا نيستند و نمي‌توانند تصوير کامل يا درستی از آينده‌ی تجربه نشده داشته باشند. آنها امروز را با ديروز مقايسه مي‌کنند و وقتی بسود ديروز نظر دادند فوراً خواهان برگشت به همان ديروز مي‌شوند. برگشت به پندار. به تصوراتی که از آن ديروز برای خود ساخته اند. اين انسان تحليل‌گر است که بايد اگر در مقايسه‌ی امروز و ديروز بطور قطع ديروز را "عصر طلايی" نامگذاری مي‌کند باز هم جلو تسليم شدن خود به توهمات را بگيرد، ضعف آن ديروز را باز شناسد، عدم امکان برگشت جامعه به ديروز را باور کند و از آزمون‌های ديروز و امروز برای حرکت مبتنی بر شرايط بسوی آينده بهره جويد.

پوراندخت:

شما از ثبات و امنيت مي‌گوئيد، من هم مثل شما بر آن تأکيد مي‌کنم. من فکر می‌کنم که ثبات و امنيت و قانونيت اولين قدمها در راه دمکراسی در کشوری چون ايران باشند. آشوب و انقلاب و بی قانونی امان را از سرمايه دار و کارگر بريده است. نه سرمايه امنيت داردو نه کار. هيچکس نه ميتواند و نه ديگر تمايل دارد که برای آينده‌ی خود، برای آينده‌ی سرمايه و زندگی خود برنامه ای طولانی بريزد. چون کسی نه به امروز اطمينان دارد و نه به فردا. در چنين کشوری با تجربه بيش از دو هزارو پانصد سال جکومت پادشاهی و استبدادی، بدون تأمين اتوريته‌ای مرکزی، بدون وجود نام اتوريته آفرينی مثل شاه در ترکيب سياست حاکم، چگونه مي‌توان ثبات و امنيت و قانونيت ايجاد کرد؟ من، يا بسياری کسان چون من، خرد خود را از دست نداده‌اند که به زيان خويش و به قيمت تحقير خويش شخصی را شاه بنامند و برای او صفاتی آنچنانی قايل شوند. نه! مسأله سياست است و نياز اين سياست به وسيله. مسأله نامی است که در ميان اين توده اعتبار دارد و ترس و احترام مي‌آفريند و وحدت ايجاد ميکند و به کشور امکان چيره شدن بر استبداد شيخی را ميدهد. 
من اين نام، اين اتوريته را برای آشوبستانی چون ايران ضروری مي‌دانم و نه آن شخص و اين شخص را.
ايرانپور:

خوب شد که آگاهانه دموکراسی را از اين مجموعه معجزات کنار گذاشتيد وگر نه زبان ما بند مي‌آمد!

دادور:

اگر شاه يک وسيله‌ی ثبات و امنيت و قانونيت است چرا آن شاه چنين وسيله‌ای نشد؟

پوراندخت:

او چنين عاملی بود، و کوشيد که باشد، مخالفين نگذاشتند.

ايرانپور:

اگر قرار باشد با خواستن با نخواستن مخالفين به اين آسانی نفی شود ديگر چگونه ميتوان آن صفات را برای آن شاه برشمرد، مگر نه اينکه هميشه آن مخالفين خواهند بود؟ اگر مخالفت مخالفين ثبات و امنيت و " قانونيت" دلخواه آن شاه همه کاره را اينگونه اسفناک نفی کرد، چگونه شاه هيچکاره درخواستی مشروط خواهان خواهد توانست از اميال نيک خود در برابر آن مخالفين دفاع کند؟ آيا تاريخ تصوری شما بگونه‌ای کمدی تکرار نخواهد شد؟

پوراندخت:

مردم ديگر تجربه کرده اند و از انقلاب و آشوب بيزارند.

ايرانپور:

گفته شما پاسخ من نيست، با اين همه از شما مي‌پرسم، کدام مردم چنين تجربه ای کسب کرده‌اند؟ تودهای مردم؟ توده‌های مردم و سازمانهای سياسی مدعی سروری آنها؟ يا هم شايد خود سازمانهای سياسی؟!

پوراندخت:

مردم، توده های مردم. سازمانهای سياسی که نود درصدشان تروريست و جنگی هستند.

ايرانپور:

اولاً، اگر توده‌ها براستی دیگر از انقلاب و خشونت و آشوب بیزار شده‌اند پس این شاه مشروطه چگونه می‌خواهد توسط مردم بر سر کار برگردد؟ مگر نه این است که مردم باید اوضاع را زیر و زبر کنند تا تاج دوباره جای عمامه را بگیرد؟ شما که حتماً فکر نمی‌کنید آخوند‌ها خودشان با سلام و صلوات در مراسم تاج‌گذاری شرکت کنند؟ آخوند‌ها حاضرند روی سر خودشان بمب اتم بگذارند اما روی سر کسی تاج نگذارند. این را مطمئن باشید.
ثانیاً، آيا شما فکر نمي‌کنيد که در اين کشور انقلابها و شورش‌ها و آشوب ها را معمولاً همين "نيروهای سياسی" شروع مي‌کنند و نه آن توده‌ها ؟ ثبات شاه شما را، حتی اگر توده ها هم به آن نيازمند باشند همين نيروها پايان خواهند داد؟ توده‌های ما يا سکوت‌اند يا فرياد، اين را استبداد شاهی به آنان آموخته است. آخر چرا شما فکر باثبات‌تری برای ايجاد ثبات در اين کشور نمي‌کنيد؟ نگاهی کنيد به جغرافيای سياسی جهان. با ثبات‌ترين کشورها کدامند؟ آيا شاه و خليفه در ثبات آنها نقشی دارد؟ آيا نه اينست که با ثبات‌ترين و پيشرفته ترين کشورهای جهان کشورهای با نظام جمهوری و دمکراتيک هستند؟ شايد مي‌گوئيد شرق تفاوت مي‌کند؟ برايتان چين و هند را مثال مي‌آورم و دهها نمونه‌ی ديگر را مي‌توان شمرد. 
من انکار نمي‌کنم که شاه در شرايطی ميتواند مظهر يا وسيله‌ی ثبات و امنيت و حتی استقلال باشد. اما آن شرايط گذشت. همه‌ی کشورهای پيشرفته و نيم پيشرفته‌ی جهان برای تأمين ثبات و امنيت و قانونيت خود، برای تأمين شرايط بهتر اقتصادی - سياسی برای کشور خود، راهی جز آن نيافتند که بر حکومت منتخب و رژيم جمهوری و پارلمانی تکيه کنند. راهی جز سپردن قدرت به رأی مردم نيست. راهی جز آزادی انتخابات و انتخاب آزاد رهبران سياسی در شرايط يک جمهوری مبتنی بر دموکراسی نيست. اگر شاه شما صاحب قدرت سياسی باشد سر انجام با انقلاب و خونريزی سرنگون خواهد شد، چرا که عصر شاهان مدتهاست به پايان رسيده است و تنها عقب مانده‌ترين و جاهل ترين ملل اسير چنين پدیده‌هایی هستند. اگر شاه شما فاقد هرگونه قدرت سياسی باشد -مثل انگليس و سوئد- در آن صورت ديگر نمي‌تواند خود منشأ ثبات و امنيت و قانونيت باشد، بلکه اين احزاب حاکم، مجلس و قوای سه گانه هستند که امور را اداره مي‌کنند. اگر شاه شما چنين شاهی است چرا اينهمه برای تحميل آن تلاش مي‌کنيد؟ چرا مي‌خواهيد يک بار ديگر در اين کشور انقلاب یا ضدانقلاب خونين صورت بگيرد. اگر شما واقعاً دمکرات هستيد چرا به تأمين ثبات و امنيت و قانونيت توسط دمکراسی اين همه بد گمان هستيد و برای آن آقا بالاسر جستجو می‌کنیدد؟ آيا شما واقعاً به خاطر کشور سنگ شاه را به سينه مي‌زنيد، يا مي‌خواهيد بار ديگر سنگ سود خود را بر فرق ما بزنيد؟

پوراندخت:

من قصد ندارم سنگ سود خود را بر فرق کسی بکوبم، و ميدانم که منظور شما نيز نه يک فرد بلکه کليت جريان سلطنت خواه است. با اينهمه گمان مي‌کنم هر يک از ما به گونه ای سود خود را به جبهه‌ای که در سياست اختيار ميکند گره مي‌زند و اين کار نادرستی هم نيست. من مايلم بحث در باره شاه و سلطنت پيرامون وجوه بنيادين، پيرامون ژرف ترين اجزاء اين بحث متمرکز شود و کمی بيشتر، در جهت سود طرفين تداوم يابد. 
براستی چرا مبارزين سياسی اينهمه بر سر تملک نام های قديمی با هم درگير مي‌شوند؟ مي‌دانم که پاسخ ما يکی است. اين نام‌ها شناخته شده، دارای اتوريته، دارای تاريخ و دارای جايی در جان جامعه هستند. همين انگيزه باعث مي‌شود که ما نام هارا، يا اين اتوريته ها را حفظ کنيم. حال، اگر شما حساب کنيد که هر نام برای کسب اتوريته خود چند سال تاريخ و چند ماجرای تاريخی را سپری کرده است، و اگر طول اين تاريخ و حوادث را در کم و کيف اتوريته هر نام تعيين کننده بدانيد، آنگاه ، با يک مقايسه بين تاريخ نام و اتوريته شاه با تاريخ نام و اتوريته هر تمثال سياسی ديگری مي‌توانيد ميزان ريشه دوانی و استحکام پديده شاه را در روان مردم حدس بزنيد. 
شاه يک شبح است که . . . .
دادور:

که جهانرا گشت ميزند!

پوراندخت:

که ايران را گشت مي‌زند. يک شبح حاضر در حضور توده‌ها. اين شبح چيزی است ورای شخصيت هر شاه. پس از آشکار شدن نتايج خونين انقلاب ايران، اين شبح زخمی دوباره، و اين بار واقعاً در پناه احساسات مثبت مردم جان گرفته و براه افتاده است. مسأله اين است، کسانی هستند که سود جامعه و ميهن را مي‌خواهند و بخاطر آزادی و دمکراسی، و حتی بخاطر راديکال‌ترين مفهوم دمکراسی مي‌کوشند تا از قدرت جادوئی و اعتبار سحرآميز اين شبح چند هزارساله بهره جويند. اينان مي‌خواهند از اين شبح نيرومند عليه يک شبح نيرومند ديگر، که آنهم چند هزار سال تاريخ پشت سر خود دارد و اکنون حاکم است، بسود دمکراسی و آزادی بهره گيرند. چنين تلاشی گويای کمال مفهوم سياست است. نقش شخص شاه همچون نقش يک وسيله احضار شبح است و نقش کسانی چون آنان که شمرديم همچون نقش احضار کننده‌ی آن روح يا شبح. 
و ديگر، چه کسی گفت که اتوريته و اقتدار اين شبح تاريخی جبراً در خدمت يک گـروه، در خدمت گروه سرمايه دار و ثروت سالار قرار ميگيرد؟ چرا ديگر گروه های سياسی و اجتماعی نمی بايست برای تملک اين شبح پيکار کنند؟ مگر نه اين است که با حضور اين شبح و در حضور اين شبح سوسيال‌دمکرات‌ها در سوئد و دمکرات‌ها در اسپانيا و انقلابيون در کامبوج و آزموده ترين پارلمانتاريست‌ها در انگليس برنامه‌ی خويش را پيش برده اند؟ اژدهاک ستمگر، فريدون دادگر، کي‌کاووس عظمت طلب و کيخسرو فرزانه همه شاه بودند اما همه نماينده‌ی يک گروه اجتماعی و يک جامعه واحد نبودند ـ مي‌توانيد انتخاب کنيد! بگذار مردم خود انتخاب کنند، بين شاه و غير شاه، و بين انواع شاه.

دادور:

می‌خواهم چند مسأله را به تفکيک بررسی کنيم: حاکم، حکومت و مردم. 
شما در آخرين بخش گفته‌هايتان به تفاوت عملکرد نقش شاه اشاره کرديد و رهنمود داديد که مردم و نيروهای سياسی برای تملک اتوريته‌ی شاه و منطبق کردن عملکرد آن با منافع نيک خود پيکار کنند. کمی پيش از آن هم به نقش شاه در چند کشور اروپايی بعنوان يک مثال در تأييد توان آن "شبح" برای خدمت به دمکراسی اشاره کرديد. اين استدلال نیرومند است و جا دارد که با کمی تعمق به آن پرداخته شود. 
آيا نقش و موقعيت شاه در انگلستان و سوئد و اسپانيا مي‌تواند مثالی باشد برای نقش شاه در کشوری مثل ايران، آن‌چنانکه جنبش های سلطنت طلب مدعی مي‌شوند؟ با همان قاطعيتی که شما ميگوئيد آری من ميگويم نه! چرا؟ چند صد سال پيش از اين سناعی شاعر پاسخ اين چرا را اينگونه داده است:

شاه سايه است و خلق چون پايه
پايه‌ی کَژ، کَژ افتدش سايه


بسيار ساده و رسا. شاه و خليفه و امير، سايه‌ی خدا نیستند، آنها سایه‌ی خلق خدا هستند! آنها کسانی از همين جامعه و برخاسته از فرهنگ و خوی و خصلت ريشه دوانده در جامعه‌ی خود هستند. اگر نمونه‌های بسيار استثنائی را کنار بگذاريم مي‌توان گفت که فرماندهان و رهبران جامعه حد اکثر نمونه های مبالغه شده‌ای از همين مردم، و حتی گاهی از عامی ترين اين مردم هستند. کارل مارکس، به عکس هگل و نيچه که دولت و پيشوا را مافوق جامعه قرار مي‌دادند و برای آنها خصايل الهی يا فوق طبيعی قايل مي‌شدند، ثابت کرد که قهرمانها (در مفهوم عام آن ) برخاسته از شرايط جامعه و تابع اين شرايط هستند. او روشن مي‌کند که دولت در وجه عام آن سيمای جامعه را منعکس مي‌کند، يعنی، نه تنها هر طبقه يا هر ائتلاف طبقاتی دولت و رهبران ويژه‌ی خود را دارند بلکه هر خلق و هر فرهنگی ناچار دولت و دولتمردانی همگون با کم و کيف تکامل تمدن و فرهنگ خود پيدا ميکند. من با احتياط يک نسبی گرا بر درستی اين احکام تأکيد مي‌کنم، و با تکيه بر اين احکام ميگويم که از موقعيت شاه در کشورهای اروپايی نمي‌توان برای موقعيت خيالی يک شاه در کشوری مثل ايران مثال آورد. فرهنگ سنتی ايران کمتر مي‌تواند پروراننده‌ی يک حاکم موروثی دمکرات باشد، چون خود دمکرات نيست. برای چنين فرهنگی شاه و خليفه و ولی فقيه و غيره اقتداری مافوق جامعه هستند. انسان سنتی امکانات ضرور برای جلوگيری از تبديل "اتوريته" ها به استبداد را ندارد. 
مردم ما عدالت را مي‌شناسند و عدالتخواه هستند، ودرتاريخ خود بارها برای عدالت قيام کردند. اما اين مردم آزادي‌خواه نيستند و آزادی را نمي‌شناسند و هرگز آگاهانه برای آزادی به يک پيکار جدی دست نزده‌اند. انبوه توده های ما نه تنها آزادی واقعی را نمی شناسند بلکه خود با انواعی از استبداد سرشته شده‌اند. استبداد در جامعه ما ريشه دوانده و به يک فرهنگ تبديل شده است. توده های مردم، توده های ناآگاه و متعصب مردم، گاه مي‌توانند به ديکتاتورها ديکتاتوری بياموزند. یک مثال جالب تاریخی در باره‌ی این فرهنگ و این توده بیاورم که به مذاق شما هم بس خوش‌آیند است. رضا شاه برای آزاد کردن زنان از قید حجاب مجبور شد در برابر همین زنان و همین توده‌ی سنتی از حداکثر دیکتاتوری استفاده کند. می‌بینید که در اینجا حتی شاه دیکتاتور هم گاه در نبرد برای تجدد زیر فشار توده قرار میگیرد. این وضعیت امروز به هیچ وجه بهتر نشده است. اما، تنها توده‌های بيسواد مقصر نيستند. سنت آزادی خواهی در بين پيشروان سياسی جامعه ما نيز به همان نسبت ضعيف است. تا قبل از سقوط شوروی جز چند جريان ليبرال، ساير احزاب و سازمانهای سياسی همگی آشکارا و بدون قطره ای عرق شرم بر جبین خواهان ديکتاتوری بوده‌اند. آنها دهها نوع عجيب ديکتاتوری نيز کشف کرده و برزرادخانه‌ی سياسی ملت افزوده‌اند. از آن جمله دیکتاتوری دموکراتیک است که دیگر از همه بی‌شرمانه‌تر است. امروز نيز، اگرچه واژه‌ی دمکراسی در بازار سياست روز خريدار يافته است، اما هنوز يک جريان به اندازه‌ی کافی نيرومند توده‌ای در دفاع از دموکراسی پانگرفته است. 
پس، شما وضعيت انگلستان و سوئد را برای اثبات امکان خدمات دموکراتيک شاهانه در ايران نمونه نياوريد و اگر ايران را دوست داريد به هنگام استدلال فراموش نکنيد که در باره‌ی اين کشور صحبت مي‌کنيد و نه يک کشور دموکرات اروپائی. آيا مردم بخاطر دموکراسی خواهان آمدن شاه مي‌شوند؟ 
نه! به خاطر دموکراسی نيست که در ميان توده ها جريان های مدافع يا مايل به رژيم شاهی پديد مي‌آيد. چنين جريان‌هایی عليه حکومت شیخی هستند. اين واقعيت است. اما آنها درک درستی از دموکراسی ندارند، و نيز تجربه ای در اين زمينه ندارند. آنها در يک مقايسه‌ی ساده بين امروز و ديروز بسود ديروز نظر ميدهند، بی کم و کاست و بدون در نظر گرفتن خوب و بد آن گذشته و امکان و عدم امکان باز گشت به آن. اتفاقاً توده‌ی مایل به سلطنت در پی کپی مشروطه‌ی سلطنت نیست بلکه مقتدر‌ترین شکل سلطنت را جستجو می‌کند. از همین روست که بخش اعظم خود سلطنت طلبان پیش‌نیافتادن زورگویانه‌ی رضا پهلوی را ناشی از ضعف و بی عرضه‌گی او می‌دانند و نه ناشی از خرد و دموکرات منشی او. خواهیم دید که این توده‌ی سلطنت طلب سرانجام به او یاد خواهد داد که سرور و رهبر باشد نه آن پادشاه مشروطه‌ای که می‌خواهد باشد. احياء گذشته نزد توده گاه چون يک انتقام ساده از امروز، يک واکنش خود تنبيه کننده در برابر ستمی که خود در پيدايشش دست داشته‌اند جلوه‌گر مي‌شود. 
بنا بر اين اگر چه در بافت اين جريانهای خود‌انگيخته رشته‌های ليبراليستی هم وجود دارد و در عمل مي‌توانند به جبهه دموکراسی خدمت کنند اما کليت آنها را نمي‌توان دموکرات خواند يا برای دموکراسی بر آنها متکی شد. آنها تصور مي‌کنند که آن گذشته قابل احياءاست، در حاليکه آن گذشته ديگر باز نمی گردد. شرايط جهان و منطقه و ايران دگرگون شده است و هر مسأله‌ی سياسی راه حل جديدی لازم دارد.
 آيا سلطنت خواهان دمکراسی ميخواهند ؟ بنظر من به پرسش فوق نمي‌توان پاسخی واحد داد. در اينجا منظور ما نيروهای سياسی فعال و متشکل سلطنت خواه هستند. بخشی از این نیروها نیروی تجدد و دموکراسی هستند. اما بخش بزرگی نیز در گذشته پشتيبان اصلی ديکتاتوری بوده‌اند و امروز نيز نمي‌خواهند حامی رژيمی در پايه متفاوت با رژيم قبلی باشند. انگيزه‌ی اصلی اين جريان‌ها سود و سودای خودشان است. دمکراسی، اگر هم بگونه‌ای مورد استفاده اين جريانها قرار گيرد، چيزی بيشتر از يک وسيله‌ی تبليغاتی با يک مفهوم تحريف شده همانند مفهوم دمکراسی نزد دسته‌های بنيادگرای اسلامی نيست...

در همين زمينه:

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'کدام نظام سیاسی؟ مناظره‌ی مشروطه‌خواه، ملی‌گرا و سوسیالیست، امير مومبينی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016