یکشنبه 4 دی 1384

رؤيايي شيرين و تلخ! محمدحسين شمس

شب هنگامِ همان روزي كه در سايت بهنودِديگر انيميشني در ستايشِ تلاش براي آزادي ديده بودم با همان مشغوليت ذهني به خواب رفتم. در عالم رويا اما اتفاق عجيبي رخ داد: اكبر گنجي را به همراه خانواده اش در خواب ديدم. برخلاف عالم واقع در آنجا خانواده اش زنداني بود و او خود چشم انتظار آزادي خانواده اش. و از عجايب اينكه كليد اين سلول كوچك كه همسر و فرزندان گنجي را در آن جاي داده بودند در اختيار من بود كه هيچگاه در عمر خويش زندانبان نبوده ام. اين اتفاق در محيط زندگي دوران كودكي ام مي افتاد كه روستاي دورافتاده ايست در اطراف شهر همدان؛ خانه اي سراسر گلي با سقفهاي پوشيده شده از تيرهاي چوبي .

ماجرا از اينجا شروع شد كه با خانواده ام – درست يادم نيست كه آيا پدر مرحومم نيز حضور داشت يا نه؟- بر سر سفره نشسته بوديم كه ناگهان قهرمان بزرگ اكبر گنجي با همان چهره بشّاش و خندان و فرز و چابك _ كه در حسينيه ارشاد ديده بودمش- وارد شد. تعارفش كردم. ابرو بالا كشيد به علامت نه! و به اين علامتِ ابرو تازه يادم افتادكه خانواده او در يكي از اتاقهاي خانه ما محبوس است و اين مردِ بزرگ بدون حضور خانواده اش لب به غذا نمي زند.

به ترديد سختي افتادم. نمي دانم آيا او نيز در سلولِ تنگ و تاريك خويش چنين ترديدي به جانش افتاده است يا نه؟ ماموران از همه طرف خانه را در محاصره داشتند. نميدانم چرا آنها كه خانه را محاصره كرده بودند، كليد را در اختيار من گذاشته بودند؟ مي دانستم اگر آزادشان كنم كارم با كرام الكاتبين است و معلوم نبود چه عاقبتي در انتظارم خواهد بود.

چشم در چشم قهرمانِ بزرگ دوختم. به فكر عميقي فرو رفتم. دست از سفره كشيده بودم. زمان به سختي مي گذشت. ترديد و دودلي همچون خوره به جانم افتاده بود. آيا او را يك شب مهمانِ جسارت خويش كنم يا چشم از چشمانش برگيرم و از سر بي تكليفي و براي فرار از آن فضاي سنگين از صحنه دور شوم؟ شايد زياد آدم پرجراتي نباشم ولي در آن لحظه تصميم خود را گرفتم. كليد را محكم در ميان انگشتان دستم فشردم. بلند شدم. پاهايم آشكارا مي لرزيد. مي ترسيدم! اما... بالاخره بازش كردم. فرزندان گنجي را تاكنون نديده ام. ولي در آغوش پدر پريدنشان را ديدم. و نيز غوغاي خوشحاليشان و خنده هاي سرمستشان را. در آن اتاق گلي با ديدارِ پدر سر از پا نمي شناختند. همينطور همسر مهربان و شجاعش كه گُل از گُلش شکفته بود و مي خنديد. هنگاميکه در اتاق عقبیِ آن خانه ساده و روستايي برايشان غذا بردم ديدم که اکبرخان با اشتهای تمام بر سر سفره نشست، اما همسر و فرزندانش فقط او را نگاه می کردند. گويی ديدار پدر همه نيازهای جسمی و روحی آنها را برآورده کرده بود. آنها برسر سفره ديدار پهلوان اكبرشان نشسته بودند و فقط شادماني مي كردند.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

و من ... از خواب که برخاستم – همچون حالا که اين کلمات را می نويسم- تمام بدنم ميلرزيد و اشک در چشمانم حلقه زده بود.

و از آن موقع در اين فکرم که چه لحظه های سخت و جانفرسايی را تحمل ميکند اين شيرآهنکوهِ دوران ما.

خواستم با شرح اين ماجرا - هر چند با زبان و قلمي الكن- همدردي كوچكي با همسر و فرزندان گنجي كرده باشم.

به اميد آزادی مردِ آزاد مرد گنجی!
محمدحسين شمس

در همين زمينه:

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'رؤيايي شيرين و تلخ! محمدحسين شمس' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016