دوشنبه 15 مرداد 1386

تماشای اعدام؛ آن‌چه در روان اتفاق می‌افتد، گفتگوی آزاده اسدی با رضا کاظم زاده، راديو زمانه

[email protected]

چند وقتی‌ست خبر و عکس‌های مراسم اعدام در مقابل چشم‌های مردم در سايت‌های خبری و حتا وبلاگ‌ها به وفور ديده می‌شود. موج اخير اعدام‌ها با ماجرای دستگيری افرادی موسوم به «اراذل و اوباش» شروع شد و روز پنج‌شنبه هم با به دار کشيدن دو نفر، به‌عنوان قاتلان قاضی مقدس، ادامه پيدا کرد.
اين اعدام‌ها در برابر چشم مردم انجام می‌شود. چرا مردم برای ديدن مراسم اعدام جمع می‌شوند؟ علل اجتماعی و انگيزه‌های روانی اين تجمع چيست؟

برای بررسی بيشتر اين موضوع، سراغ دکتر رضا کاظم‌زاده، روانشناس مقيم بلژيک، رفتم. گفت‌وگو با او را در زير بخوانيد:

فکر می‌کنيد اعدام با حضور مردم چه دليلی دارد و اصلا چه واکنش‌هايی را ايجاد می‌کند؟
فکر می‌کنم مسأله‌ی اعدام‌های علنی و در حضور مردم، از يک طرف مربوط می‌شود به سياست‌های جمهوری اسلامی، و از طرف ديگر کاربردی که فکر می‌کنند اينها در سطح جامعه می‌تواند داشته باشد. اين‌که دلايل اين اعدام‌ها به چه برمی‌گردد، و چرا گاهی اوقات استنباط می‌شود که مردم تا حد زيادی از اين قضيه استقبال می‌کنند، به اين قضيه برمی‌گردد که کلا مسأله‌ی خشونت، وقتی در جامعه‌ای شکل جمعی به خودش می‌گيرد، می‌تواند به دو صورت متفاوت خودش را نشان بدهد:
يک‌بار به شکل همانندسازی افراد با پيکر و روان آن فرد رنجيده و مصيبت کشيده. که خودش يک کارکرد اجتماعی دارد. در فرهنگ اروپايی می‌شود مثلا از پيکر مسيح بر بالای صليب سخن گفت؛ و در فرهنگ خودمان از قضيه‌ی عاشورا و امام حسين و اينها.
يک شکل ديگر هم مسأله‌ی هدايت رانش‌های ويران‌ساز است به سوی فردی که مصيبت رنج و مصيبت ديگران تلقی می‌شود. در اعدام‌های جمعی بيشتر اين حالت دوم است. يعنی اين‌که افراد با حضور خودشان در مراسم به مجازات رسيدن شخصی که به‌عنوان مسبب يکسری بدبختی‌های جامعه تلقی می‌شود، نوعی از خشونت‌های درونی‌شان را، که يا در اثر سرخوردگی‌های زندگی اجتماعی پديد آمده يا به خاطر تحمل نابرابری‌ها و ناعدالتی‌ها، تخليه می‌کنند.
اگر بخواهيم به اين سوال پاسخ بدهيم که آيا اين مسأله جنبه‌ای فرهنگی دارد يا نه، دو نوع نگاه کاملا متفاوت در روانشناسی در مسأله‌ی خشونت و رابطه‌اش با فرد هست:
يک نگاه هست که معتقد است بعضی از فرهنگ‌ها خشونت را بيش از فرهنگ‌های ديگر ترويج می‌کنند. يعنی برعکس فرهنگ‌هايی‌ هستند که بيشتر صلح‌جويی را تبليغ می‌کنند.
يک نگاه ديگر هم هست که می‌گويد به‌جای اين‌که خشونت جنبه‌ای فرهنگی داشته باشد، يعنی فرهنگ بتواند بروزش را به‌طور جمعی توضيح بدهد، يکسری شرايط خاص اجتماعی و سياسی‌ست که باعث بروزش می‌شود. در اين نگاه دوم، چيزی که خيلی مهم است اين است که جای علت و معلول تغيير می‌کند. يعنی به‌جای اين‌که فرهنگ عامل خشونت باشد، درست برعکس است.
اگر در جامعه‌ای، به هر دليلی، يک مدت طولانی خشونت رواج پيدا کند، اين خشونت است که می‌تواند يکسری از ساختارهای آن فرهنگ را تغيير بدهد و حتا روی شخصيت افراد آن محيط تأثير بگذارد. مثلا مطالعاتی که در دهه‌ی شصت و هفتاد بر روی جنگ داخلی لبنان شد، خيلی روشن اين را نشان می‌دهد که افراد چطور خودشان را کم‌کم با مسأله‌ی خشونت‌های روزانه تطبيق می‌دهند. وقتی خشونت روزانه باشد، در سطوح مختلف اجتماعی يا به‌خاطر نابرابری‌های اقتصادی يا سياست‌های سرکوبگرانه‌ی حکومت يا...، افراد جامعه به‌نوعی به خشونت معتاد می‌شوند؛ يعنی خشونت جزيی از زندگی روزانه‌شان می‌شود. وقتی خشونت چنين حالتی پيدا کند و يک نوع عادت بشود که افراد مدام با آن زندگی کنند، به لحاظ روانی سعی می‌کنند پيش‌بينی‌اش بکنند. يعنی هميشه يک نوع تنشی در درون افراد وجود دارد برای مواجه شدن با اين خشونت.

اول صحبت‌تان گفتيد يکی از مواردی‌ست که حکومت جمهوری اسلامی خواسته اعدام در حضور مردم اعمال شود. يعنی آيا با اين سياست‌گذاری خواسته‌اند خشونت لابه‌لای زندگی مردم برود و مردم به خشونت عادت کنند؟
ببينيد! من فکر می‌کنم پارادايم جديدی که با دولت آقای احمدی‌نژاد به وجود آمده، پارادايمی‌ست که من اسمش را می‌گذارم "امنيت در تضاد با آزادی". در مسأله‌ی اعترافات تلويزيونی، در مسأله‌ی بحران هسته‌ای، در مسأله‌ی امنيت اجتماعی و حجاب و غيره،‌ همه جا حرف از ايجاد امنيت است. حالا يا در سطح بين‌المللی يا در سطح کشور. اما از طرف ديگر، در مقابل مسأله‌ی امنيت، مسأله‌ی آزادی را می‌گذارند. يعنی انگار بايد مردم انتخاب کنند. می‌گويند اگر بخواهيم امنيت را برقرار کنيم، تا حد زيادی مجبوريم يکسری آزادی‌ها را حذف کنيم.
از طرف ديگر، مهم‌ترين وسيله‌ی که آنها برای به وجودآوردن امنيت استفاده کرده‌اند، اِعمال خشونت بوده. مسأله‌ اين است که چه هدفی دارند از اين نمايش بيرونی‌ و جمعی خشونت؟ اين است که می‌شود گفت به لحاظ روانی و اجتماعی، به نمايش‌گذاشتن اعدام و شرکت مردم در مراسم اعدام، به لحاظ روانی نوعی همدستی و شراکت بين کارگزاران اين اعدام‌ها و تماشاچيان ايجاد می‌کند. و مسأله‌ی مرگ و مسأله‌ی اعدام را امری کاملا پيش‌پاافتاده می‌کند. می‌دانيم که مسأله‌ی مرگ و مواجه‌شدن با آن در درجه‌ی اول امری فردی‌ست و هر کسی در مراحلی از زندگی‌اش به آن فکر می‌کند. ولی وقتی شما به آن شکل جمعی بدهيد، وقتی به‌نوعی همه مشارکت کنند، چه با نگاه‌کردن چه با اجراکردن، پيش پا افتاده‌اش می‌کنيد؛ يعنی اين شرايط را به لحاظ روحی در جامعه ايجاد می‌کنيد که اعدام‌های بعدی افراد کمتر شوکه می‌شوند؛ نظر مثبت تماشاچی هم جلب می‌شود.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

به‌عنوان روانشناس بگوييد اگر يک نفر برای اولين بار مراسم اعدام را ببيند و بعد خيلی راحت صبحش را شب کند، چطور می‌تواند معتاد شود به ديدن چنين صحنه‌هايی در روزهای آينده؟
ببينيد! شما وقتی از نزديک به‌طور روزانه چنين چيزی را ببينيد، به هر حال تأثير مثبت روی روان‌تان نمی‌گذارد!

پس اگر تأثير مثبت نمی‌گذارد مردم نبايد استقبال کنند؟
قاعدتاً. استقبال کردن به اين معنا که باهيجان و تاييد شرکت کردن. اما حتا به‌عنوان ناظر ساده هم شرکت‌کردن، برای کسی که در محيطی خشونت‌زده زندگی می‌کند، مواجه‌شدن جمعی با خشونت است. يعنی اولا از لحاظ روانی اهميت خشونت را در ذهنش پايين می‌آورد، ثانيا وقوع خشونتی را که بعدا امکان دارد دوباره پيش بيايد، به تأخير می‌اندازد. يک نوع تخيله است. يعنی وقتی شما در محيطی زندگی می‌کنيد که مدام تحت وقوع خشونت قرار داريد، ذهن‌تان مدام سعی می‌کند وقوعش را پيش‌بينی کند؛ برای اين‌که بايد در همه‌ی لحظه‌ها در مقابلش آماده باشيد. ولی وقتی اين مدت طولانی شود، ذهن‌تان برای اين‌که اين تنش را در درونش کاهش دهد، حتا خواستار خشونت می‌شود. انگار که گاهی اوقات به‌خودمان می‌گوييم: بابا! يک بار پيش بيايد و تمام بشود برود، من خيالم راحت بشود.

چون فکر کردن به آن سخت‌تر است تا اين‌که اتفاق بيافتد...
چون فکرکردن به آن، در حقيقت افزايش انتظار است؛ و افزايش تنش درونی‌ست. ولی وقوعش، انگار که آن قضيه پيش آمده و حالا داريم می‌گذرانيم. يعنی فرصت توليد می‌کنيم.

حالا يک صحنه‌ی خيلی ساده‌تر را در نظر بگيريم: وقتی در اتوبانی در تهران، تصادفی اتفاق می افتد، خيلی‌ها می‌روند از نزديک صحنه را تماشا می‌کنند. گاهی با لذت هم تماشا می‌کنند. آيا اين هم به همان عادی شدن خشونت برمی‌گردد؟ به اسباب تفريح شدن خشونت؟
فکر نمی‌کنم واقعا بتوان گفت اسباب تفريح می‌شود. بيشتر از آن که لذت ايجاد کند، برايش يک‌جور جذابيت دارد؛ همزمان که بعضی از تنش‌های درونی را ايجاد می‌کند، تنش‌هايی ديگر را کاهش می‌دهد. در حقيقت، تکرار است که تا حد زيادی باعث کاهش اين تنش‌ها می‌شود و آن را عادی می‌کند. همان‌طور که ساکنان شهرهای بزرگ، حداقل از طريق تلويزيون، به مسأله‌ی تصادف‌های خيابانی و جاده‌ای عادت کرده‌اند.
در هر موردی که اين قضيه تکرار شود می‌تواند نوعی احساس اعتياد را باعث شود. مسأله‌ی اعتياد ذهنی به خشونت يا به هرچيز ديگر، بزرگ‌ترين کارکردش اين است که جلو تأثير آن قضيه را بر ذهن شما می‌گيرد و کاهش می‌دهد تا حد زيادی. يعنی به نوعی شما با رفتن و ديدن صحنه‌ی تصادف، آن ترس اتفاق برای خودتان را کاهش می‌دهيد. زيرا هميشه احساس می‌کنيد اين اتفاق برای ديگران می‌افتد.
در اين حد در هر فرهنگی، يک جاذبه‌ای برای آدم‌ها هست. چنين صحنه‌هايی امری‌ست که در همه‌ی جوامع ديده می‌شود. ولی در جامعه‌ی ما، چيزی که می‌شود گفت از همه وحشتناک‌تر است، اين است که خشونت اتفاق نيست، تصادف نيست؛ خشونت چيزی‌ست که دقيقا برنامه‌ريزی شده، کارگزاری شده، برايش جا در نظر گرفته شده، افراد از پيش می‌آيند به قصد ديدنش، نه برحسب تصادف که داشته‌اند از آنجا عبور می‌کرده‌اند.

Copyright: gooya.com 2016