اوين، بند يک
در بعدازظهر يک روز زمستانی سال ۱۳۵۵، هنگامی که من در بند ۶ از بندهای سه گانه ۴ و ۵ و ۶ زندان قصر دوره دوازده ساله زندان خود را می گذراندم، نام مرا از بلندگوی بند اعلام کردند. وقتی به زير هشت رفتم، گفته شد که تمام وسايل خودرا جمع کنم و هرچه سريع تر به زير هشت برگردم. از آنجا مرا به کميته، و صبح روز بعد به اوين منتقل کردند. من به همراه سعيد سلطانپور، محسن يلفانی و محمود دولت آبادی منتقل شده بودم تا برای مصاحبه ای، که در اوين توضيح داده شد قرار است با وکيلی که نماينده "جمعيت بين المللی حقوقدانان دموکرات" بود انجام گيرد، آماده شويم! پس از يک روز و يک شب در انفرادی، ما را به بند يک از چهار بند جديد اوين بردند. پيش از آن که ما را به اين بند بياورند، منوچهری (ازغندی)، يکی از سربازجوهای اوين، توضيحات مختصر و "مفيدی" درباره اين بند و همچنين امکانات و محسناتی که اين بند دارد برای ما داده بود. آنها که با اين بندها آشنا هستند می دانند که هريک از اين بندهای چهارگانه شامل دو طبقه و هر طبقه دارای شش اتاق ۶×۶ است. راهروی بندها به شکل اِل است. در راهروی ورودی سه اتاق و سپس، قبل ازپيچ راهرو حمام است با فضايی تقريبی ۳×۲ متر، و سپس ضلع ديگر راهرو که به طرف چپ می پيچد. در اين ضلع بلافاصله پس از پيچ، دو سری توالت و دستشويی قرار دارد که هر يک شامل سه توالت و سه شير آب است، و سپس دو اتاق در سمت چپ با پنجره هايی رو به حياط و اتاق سوم، روبرو در انتهای راهرو.
وقتی ما را به اين بند آوردند، فضای آن از چند جهت بيگانه و عجيب مينمود. اول آن که بهيچوجه آن تراکم، شلوغی و سروصدای عمومی زندانهای ديگر، که ناشی از حضور، رفت و آمد و گفتگوها و بحث های رايج در زندانهای سياسی ديگر است، را نداشت. تعداد محدود زندانيها و سکوت و کم حرفی آنها، و آرام نشستن هريک از آنها در جای خود، فضای آنجا را شبيه يک بيمارستان يا آسايشگاه کرده بود. طی مدت يک سال و اندی که من در اين بند بودم، و با حوادث بعدی، اين بند بتدريج صاحب شخصيت و تاريخچه ای شد که بخشی از آن را که درارتباط با موضوع اين مقاله است، توضيح خواهم داد.
کسانی که در اين بند بودند، عبارت بودند از: منوچهر نهاوندی، اکبر ايزدپناه، رحيم بنانی، ويک نفر ديگر از همين گروه، يعنی "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران"، که من نام اورا فراموش کرده ام؛ شکرالله پاک نژاد، حسن سحرخيز، و منوچهر سليمی مقدم. فردی که من نام او به يادم نمانده است، بنحو غريبی ساکت و ساکن بود و من ميتوانم بگويم که هيچ خاطره حتی مبهمی از او که چيزی گفته باشد يا در گفتگويی شرکت کرده باشد و يا سوالی کرده باشد و يا پاسخ سوالی را داده باشد، ندارم. بنظر می رسيد که او ارتباط خود را با جهان بيرون از خود قطع کرده و همواره در خود و با خود بود، بی آنکه هيچ حالتی از اندوه، افسردگی و يا نگرانی يا هر حالتی ديگر در چهره اش بتوان ديد. تنها حالتی که می توانستی در چهره او ببينی - و اين تنها تصويری است از او که بنحو عجيبی در خاطر من نقش بسته - يک حالت مسخ شدگی بود. گويی، زمانی در دوردستها، نامنتظرترين حادثه براو فرود آمده، و او بر اثر آن حادثه در همان مسخ شدگی برای هميشه دچار انجماد شده است
در اتاق اول منوچهر نهاوندی، اکبر ايزدپناه و آن ديگری (همان مرد مسخ شده که نامش را نميدانم و از اين پس اورا آن ديگری مينامم)، جای داشتند، و قرار شد من، محسن يلفانی و سعيد سلطانپور در اين اتاق ساکن شويم. رحيم بنانی که در ارتباط سازمانی با "رهايی بخش" بود، اما بعلت حوادثی که پس از دستگيری و در جريان بازجويی ها و در زندان پيش آمده بود، بنحوی از آنها کناره گرفته بود، بهمراه شکرالله پاک نژاد، حسن سحرخيز و سليمی مقدم در اتاق دوم بودند و محمود دولت آبادی نيز به آنها اضافه شد.
با ورود ما به اين بند و ورود دو نفر ديگر از دوستان ديگر ما، احمد هوشمند و اصلان اصلانيان، که همراه ما و در ارتباط با فعاليتهای تآتری "انجمن تآتر ايران" در سال ۱۳۵۳ دستگير شده بودند و تعدادی ديگر مانند ناصر کاخساز و فريدون شايان، وضعيت اين بند بکلی دگرگون شد؛ و اين دگرگونی با آمدن حدود ده نفر از آخوندها (يعنی دستگاه حاکمه آينده ايران: محمود طالقانی، حسينعلی منتظری، اکبر هاشمی رفسنجانی، لاهوتی، مهدوی کنی، کروبی، معاديخواه و سپس انواری - از پرونده معروف به قتله منصور - و. . .)، وبعداً با آمدن نمايندگان صليب سرخ و عفوبين الملل در سال ۱۳۵۶ همچنان ادامه يافت.
سازمان رهائی بخش
در مورد پرونده "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران"، قبلا جسته و گريخته چيزهايی شنيده بودم، اما اين آگاهی های جسته و گريخته چندان نبود تا واقعيت امر بدرستی شناخته شود. بويژه که ساواک اصلی ترين اعضای اين سازمان را از همان ابتدا منزوی کرده و جدا از زندانيان ديگر نگهداشته بود. معدود ديگری از اعضای اين سازمان که به زندان های ديگر انتقال داده شده بودند، معمولا از پرونده خود چيزی نمی گفتند، يا آنچه می گفتند همراه با ترديدها و ابهاماتی بود که چنين بنظر می آمد که خود نيز واقف به همه چيز نيستند و اطمينان کامل به اطلاعات خود ندارند؛ و باين ترتيب باز واقعيت اين پرونده ناروشن می ماند. بطور مثال، ابوالفضل موسوی که يکی از اعضای اين سازمان بود و من با او در زندان قصر حشرونشر داشتم و با هم کتاب "تاريخ اديان" را مطالعه می کرديم، نيز، چيزی در مورد سازمان خود مطرح نمی کرد و من هم از آنجا که مانند فعالان سياسی و تشکيلاتی کنجکاوی بخرج نمی دادم، هيچوقت از او درباره پرونده شان سوال نمی کردم. تنها هنگامی که داود عيوض محمدی از زندان اوين به زندان قصر انتقال يافت، بطور مبهم شنيده شد که او بدليل شرايطی که در رابطه با هم پرونده ای هايش در اوين زير فشار قرار داشته، اقدام به خودکشی کرده، وبطور محدود شايعاتی وجود داشت که احتمالا می توانست برخی حقايق درباره پرونده "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران" را روشن سازد. اما داود رابطه ای بسيار محدود با زندانيان ديگر داشت، و تنها با رضا علامه زاده از دوستان دوران دبيرستان و بچه محلش ارتباطی نسبتا نزديک و قابل اعتماد داشت، اما بدليل وضعيت روحی آسيب ديده اش نه خود آمادگی داشت که چيزی بگويد و نه زندانيان ديگر زمينه مناسبی ميديدند تا با او دراين باره وارد صحبت شوند. در نتيجه موضوع پرونده "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران" همچنان در ابهام و تاريکی قرار داشت - يا لااقل برای من چنين بود. من نميدانم که آيا در آن زمان کسی واقعا می توانست با اطمينان بگويد که سيروس نهاوندی با طرح و نقشه ساواک "فراری" داده شد و با آگاهی کامل ساواک درحال جذب و عضوگيری افراد جديدی در بيرون، و اين بار با نام "سازمان آزادی بخش خلقهای ايران"، سخت در تلاش شکار بی گناهان است يا نه؟ اينها و بسياری حوادث ديگر مربوط به اين پرونده و اين سازمان، چيزهايی بودند که بعدها فاش و آشکار شدند - و بنظر من هنوز نکات ناروشنی وجود دارد که کاملا صحت آنها روشن نيستند و همچنان در ابهام مانده اند. از جمله اين که آيا اين جريان، يعنی تشکيل "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران" اساسا از ابتدا طرح ساواک بوده که بوسيله سيروس نهاوندی و ديگران در رهبری اجرا شده؟ يا نه، آنطور که بطور کلی تا کنون گفته شده، اين يک حرکت اصيل بوده که در ايران و توسط سيروس نهاوندی شکل گرفته، اما پس از دستگيری آنها، سيروس نهاوندی، و احتمالا بخشی از رهبری، حاضر به همکاری با ساواک شده؟ و آيا تشکيل "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران" با اطلاع و موافقت سازمان انقلابی حزب توده انجام گرفته - چون در آن زمان برنامه آنها فرستادن اعضا و کادرهای رهبری خود بداخل ايران برای آماده ساختن شرايط انقلاب بوده است - يا سيروس نهاوندی خود رأساً و بنا بر تحليل خود اقدام به تشکيل اين سازمان کرده است؟ زيرا اگر فرض را بر اين بگذاريم که "پس از آنکه اعزام کادرهای اصلی سازمان انقلابی به ايران به طول انجاميد، سيروس نهاوندی رفته رفته اعلام استقلال کرد"۱، آنوقت چگونه ميتوان اين امر را توجيه کرد که او در همان زمان با کوروش لاشايی، پرويز واعظ زاده، مجيد زربخش، مهدی جلاير و برخی ديگر که همگی در حالت مخفی و در خانه های تيمی بسر می بردند و از اعضای "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران" هم نبودند، تماس دايمی داشته و از اوضاع ايران گزارش تهيه کرده و توسط مجيد زربخش برای سازمان انقلابی حزب توده ارسال ميکند؟۲ بهرحال ابهاماتی از اين قبيل وجود دارد، اما از آنجا که به موضوع بحث ما کمکی نميکند، از آن در می گذرم.
سازمان انقلابی طبق برنامه خود، يعنی اعزام اعضاء، کادرها و رهبری به داخل ايران، همچنان اعضای خود را به ايران می فرستد و بسياری از آنها در ارتباط با سيروس نهاوندی قرار گرفته و سيروس نهاوندی که همچون قهرمان سازمان انقلابی شناخته می شده، آنها را در "سازمان آزادی بخش خلقهای ايران" متشکل می سازد.
سوی ديگر داستان، اما، سناريوی به دقت طراحی شده ساواک و سيروس نهاوندی - و بنظر من با شرکت يا کمک فکری رهبری "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران" در داخل زندان، يعنی منوچهر نهاوندی، اکبر ايزدپناه، و آن ديگری - است که قدم به قدم عناصر دراماتيک داستان در بافتی ظريف تعبيه می شود. آنطور که ايرج کشکولی می گويد: "کوشش [سيروس] نهاوندی اين بود که اعضای رهبری سازمان انقلابی را به بهانه تشکيل کنفرانسی در داخل کشور به ايران بکشد و همه را تسليم رژيم سازد. اين ضربه ای کاری به يک سازمان کمونيستی بود و می توانست از جنبه تبليغاتی هم برای رژيم مفيد واقع شود. شبيه اين طرح توسط عباس شهرياری که به مرد هزارچهره معروف شد، برای حزب توده در نظر گرفته شده بود."۳
گماشته و" گماشته ها"
زندگی جمع ما در همه جزييات و سطوح، از آن سه نفر بنحو آشکاری جدا بود. سليمی مقدم نيز زندگی جداگانه خود را داشت. ما بطور طبيعی و بنا بر سنت زندان، سفره ای مشترک داشتيم، و کارها بطور چرخشی تقسيم شده بود. اين نکته را حتماً بايد بگويم که آن سه نفر اعضای "سازمان رهايی بخش خلقهای ايران" زندگی کاملاً منحصر بفردی داشتند - چيزی که شايد بتوان گفت در تمام طول تاريخ زندانهای سياسی ايران بی سابقه بوده است. اول آن که سربازی مامور خريد آنها بود که هفته ای دوبار برای گرفتن صورت مايحتاج روزانه آنها به بند می آمد، و منوچهر نهاوندی يا اکبر ايزدپناه صورت مايحتاج و پول به او ميدادند تا خريد آنها انجام گيرد. در کدام زندان در سراسر تاريخ می توان سراغ گرفت که زندانبان يک رژيم ديکتاتوری، بطور رسمی، برای خريد مايحتاج روزانه يک يا چند زندانی گماشته تعيين کند؟ همين يک نکته خود به تنهايی ماهيت رابطه اين نوع زندانيان را با زندانبان شان افشا می کرد. نکته ديگر آن که هر سه نفر آنها خام خوار شده بودند و بهمين دليل شيوه زندگی خاصی داشتند - که البته اين امر بخودی خود هيچ اشکالی نداشت و بهيچوجه مخّل زندگی ما نيز نبود. تنها يک بار، روزی سعيد سلطانپور به شوخی اشاره کرد که: "هروقت اينها غذا می خورند احساس می کنم توی يک اصطبل هستم." منظور سعيد صدايی بود که از جويدن حبوبات خيس خورده مثل نخود و عدس - و گاه دانه انار - و جوانه گندم و مواد ديگری از اين قبيل به گوش می رسيد، و فضايی مانند جويدن علوفه بوسيله چارپايان را القا می کرد. آنها هر يک کاسه ای پلاستيکی در دامن خود می گرفتند و با تأنی و آرامش عجيبی غذای گياهی خود را می جويدند. زندگی روزمره آنها از ساعت شش صبح با ورزش صبحگاهی در حياط زندان، که تا ساعت هفت طول می کشيد، آغاز می شد، سپس دوش آب سرد می گرفتند و پس از آن تروتازه، هر يک جداگانه و با فواصلی مساوی، به رختخواب های خود تکيه داده و صبحانه می خوردند. طی يکی - دو هفته اول بتدريج وضعيت آنها توسط رحيم برای ما توضيح داده شد. آنها همه به عضويت حزب رستاخيز درآمده بودند و تقاضای عفو کرده بودند. از آنچه که رحيم می گفت، می شد بخوبی فهميد که او در وضعی مردد و درعين حال دشواری قرار دارد. او ضمن آن که به آنها اعتماد نداشت، اما سايه ای از ترديد در گفته هايش به چشم می خورد که نشان ميداد هنوز نمی تواند آن همه پليدی را، که بزودی فاش شد، باور کند. رحيم رويهم رفته فردی ساده انديش بود. شکرالله پاک نژاد گاه به نرمی و دوستانه کوشش می کرد رحيم را متوجه برخی خطراتی که از طرف آنها متوجه او بود، بکند. بنظر می رسيد که رحيم با آنچه پاک نژاد می گويد چندان موافق نيست. بی آنکه با پاک نژاد بطور جدی و قطعی مخالفت کند، عموماً با عباراتی مثل: "من فکر نمی کنم اين جور باشد" يا "خيال نمی کنم تا اين حد رفته باشند"، وضع مردد خود را نشان می داد. پاک نژاد اطمينان داشت که آنها با ساواک همکاری می کنند، و بهمين دليل خود همواره از آنها پرهيز می کرد.
به دام افتادگان، به دام انداختگان و دام داران!
چند هفته قبل از دستگيری کسانی که از طرف سيروس نهاوندی متشکل شده بودند، منوچهرنهاوندی، اکبر ايزدپناه و آن ديگری، چندين بار به بيرون از بند خواسته شدند، و درآغاز دستگيريها دو يا سه شب بطورکلی بيرون از بند بسر بردند و صبح به بند باز گشتند. در اين هنگام روحيه رحيم درهم ريخته بود، و پس از دستگيريها فاش شد که خواهرش نيز جزو دستگيرشدگان است. پاک نژاد او را سرزنش می کرد که: "آخر مرد حسابی، تو چطور به خواهرت هشدار نداده بودی!" و او که سخت احساس گناه می کرد، از خشم بخود می پيچيد و به نهاوندی ها دشنام می داد. منوچهر نهاوندی، اکبر ايزدپناه و آن ديگری، تقريباً بلافاصله پس از اين دستگيريها آزاد شدند.
حدود سه ماه ازدستگيری ها گذشته بود که برای يازده نفر از آنها يک دادگاه علنی نمايشی تشکيل شد. پس از نمايش تلويزيونی از محاکمه يازده نفر اعضای دست چين شده باصطلاح "سازمان آزادی بخش خلقهای ايران" در فروردين ۱۳۵۶، تعدادی از آنها را به بند ما آوردند. آقای عباس ميلانی يکی از آنها بود و در همان روز ورودشان، خلاصه ای از وضعيت شان را توضيح داد و بنحوی روشن تر ازديگران گفت که: ما بدليل آن که از ابتدا در چنگ ساواک بوديم و آنها از همه چيز ما اطلاع داشتند، و احساس می کرديم که فريب خورده ايم، چاره ای جز همکاری نداشتيم. و بهمين خاطر هم قول داده شده که به زودی ما را آزاد کنند. ما بطور موقت در اينجا ميهمان شما هستيم.
من آن روز بخاطر حقيقت گويی نسبی آقای ميلانی درباره پرونده شان، نسبت به او احترام خاصی احساس کردم. برخورد آقای ميلانی، بخصوص در مقايسه با برخورد يکی ديگر از آنها، کيهان برزويی، که کوشش داشت بنحوی ماجرا را رنگ آميزی کند و خود را همچنان استوار و بقول معروف "سرِموضع" نشان دهد، ارزش بيشتری پيدا می کرد.
تصوير آن روز همچنان تا امروز در خاطر من زنده و روشن باقی مانده است. يک بعدازظهر آفتابی بود و همه ما در وسط اتاق دوم که اتاق غذاخوری و تلويزيون ما بود نشسته بوديم، وچند نفر از آنها از جمله ايرج ابراهيمی (متهم رديف اول) به ديوار جنوبی اتاق، پای پنجره تکيه داده بود، و کيهان برزويی که ناآرام بنظر می رسيد و گاه در ميان حرفهای ميلانی جمله ای يا عبارتی می پراند، به داستان پرونده ای که روايت تلويزيونی و رسمی آن را قبلاً ديده بوديم گوش سپرده بوديم، تا شايد از زبان بازيگران آن نمايش، حوادث پشت صحنه را بشنويم. آن روز چيز زيادی بيش از آنچه در مجموع می دانستيم گفته نشد. در واقع ما انتظار نداشتيم که آنها ماجرای خارق العاده ای را افشا کنند، زيرا سوای روايت ساواک، همه چيز روشن بود. آن چه در آن شرايط بيشتر مورد نظر ما بود اين که اين تازه واردها از لحاظ امنيتی تا چه ميزان بی خطر هستند، و آيا واقعاً آن طور که می گويند فقط برای مدت کوتاهی ميهمان هستند و برای ما مزاحمت امنيتی بوجود نمی آورند؟ و تا آنجا که ظواهر امر نشان داد چنين نيز شد. از آن گذشته شرايط بسرعت تغيير کرد و فشار سازمان های دفاع از حقوق بشر روی دولت ايران، وضع داخلی زندان های سياسی را نيز دگرگون ساخت.
يکی از اتاق ها به آنها اختصاص داده شد و بنحوی محترمانه به آنها گفته شد که می توانند سفره خودشان را داشته باشند. آنها پس از مدت کوتاهی، پيش از آن که ماجرای نمايندگان عفو بين الملل و صليب سرخ آغاز شود و به زندان ها بيايند، آزاد شدند و بند بصورت قبلی خود بازگشت.
من اين مقدمه را که ظاهراً ارتباطی با بحث های فعلی در مورد نظرات و مواضع آقای عباس ميلانی ندارد باين دليل فراهم آوردم تا طرحی کمرنگ از پيشينه سياسی ايشان، که برای برخی خوانندگان و بويژه نسل جوان ما ناشناخته است، ترسيم کرده باشم. زيرا اگر ما افرادی را که بهر دليلی خود تصور می کنند احتمالاً می توانند نقشی در حيات سياسی مملکت داشته باشند نشناسيم، آنوقت درک و قضاوت درباره نظرات و بويژه انگيزه های آنها دشوار، يا سوء تفاهم برانگيز خواهد بود.
و آقای ميلانی
برای شناخت آقای عباس ميلانی، من تصور می کنم به ميزان لازم مصالح وجود دارد، اما ممکن است کسی اين سؤال را بکند که آيا جست و جو و تفحص در ميان اين مواد و مصالح، آن قدر ارزش دارد که کسی وقت گران بهائی را که در روزگار ما می توان برای امور مهم تری استفاده کرد، صرف معرفی کسی کند که چه بسا همين فردا با تغيير حوادث روزِ سياسی از سکه می افتد و نرخ " آکادميک" اش در بازار سقوط می کند؟ تصور می کنم اين سئوال به حقّی است. ولی من برای اين کار دلايل خودم را دارم. ضمن آن که مطمئن هستم اين کوشش نه کافی، نه کامل و نه همه آن چيزی است که احتمالاً می توانست در شرايطی ديگر صورت گيرد، و نه اکنون و در کنار بحث هائی که در اين رابطه مطرح شده اند.
و اما دلايل ِ من:
۱ - معتقدم مقاله دوست عزيزم، ناصر زرافشان، به نامِ "وقتی آب سربالا می رود ..." که منجر به باز شدن اين بحث گرديد، کاری ضروری، به هنگام و هوشيارانه بود. چون موضوع عباس ميلانی، موضوع يک فرد، يک آدم منفرد و مجرد نيست که بتوان به سادگی از آن گذشت. موضوع عباس ميلانی يک عارضه ی سياسی – اجتماعی جامعه ايرانيان – داخل و خارج – است که ما از گذشته با آن روبه رو بوده ايم. اما امروز به چند دليل، تبديل به يک پديده ی سياسی – اجتماعی ِ نسبتاً مهمی شده است که احتمالاً می تواند در برابر تحولات ِ آتی ايران، به عنوان مانعی سربرآورد. استقرار جمهوری اسلامی به عنوان يک رژيم بنيادگرا و دشمن سوگند خورده تجدد، ترقی خواهی و گرايشات چپ از يک سو، و فروپاشی شوروی و اقمار آن به عنوان پديده های "قبلاً موجود" انديشه و فلسفه ی چپ از سوی ديگر – اگر چه به واقع آن دولت ها نمايندگان واقعی آرمان های چپ و مارکسيسم نبودند - موجب شده که عناصر و نيروهای ضد چپ، فرصت مناسبی برای حملات خود به چپ، به طور کلی، پيدا کنند.
۲ - مقاله ناصر زرافشان، و به ويژه اشاره او به گفته ی من، مبنی بر همکاری عباس ميلانی با ساواکی ها، برای من يادآوری اين نکته بود که من خود نيز زمانی به نوشتن در باره جايگاه و نظرات واقعی عباس ميلانی انديشيده بودم، و اکنون پس از سال ها که اين امر به تعويق افتاده بود، آن اشاره تلنگر برعهدی بود که با خود کرده بودم.
۳ - اشاره ناصر زرافشان به گفته من، هم چنين مرا به نحوی، اخلاقاً متعهد می کرد که اکنون ديگر نبايد بی تفاوت ماند. اين تعهد از چند نظر برای من اهمیّت دارد: آن را هم چون يک دين به ناصر زرافشان؛ به همه آن ها که زندگی خود را شرافتمندانه، صادقانه و با درستکاری در تلاش برای بهروزی ايران، و آن ها که در تلاش برای آرمانی والا و انسانی گذارده اند؛ و نيز آن ها که توانسته اند خود را برکشند و هنوز به آرمان سوسياليسم باور دارند؛ و به خود، مديون می ديدم و به همين دليل برای ادای اين دين، دست به اين کار زدم. من در اين جا همچون شاهدی، کوشش خواهم کرد که وقايع را باز گويم.
درشناخت آقای ميلانی
آن چه به طور رسمی و نيمه رسمیِ علنی درباره آقای عباس ميلانی در دسترس است، تنها مشخصات ظاهری او مثل نام، شغل، محل تولد، تحصيلات، تخصص و از اين قبيل است که در حقيقت چيز زيادی در باره شخصيت واقعی او نمی گويند. اين ها همه مثل شناسنامه عکس دار و سيمای ظاهری يک فرد است. افرادی هستند که به سادگی آن نيستند که می نمايند. اين گونه افراد گاه زندگی درونی و پوشيده تری هم دارند که برای شناخت آن ها، بايد زندگی آن ها را در لابلای حوادث و وقايع جست و جو کرد. يک قانون عام و کلی برای شناخت پديده ها وجود دارد و آن جست و جو و بررسی در گذشته و فرآيند تحول پديده هاست. انسان نيز از اين قانون مستثنی نيست. ناگزير، برای شناخت آقای عباس ميلانی، بايد کمی به عقب برگرديم.
آقای عباس ميلانی به عنوان متهم رديف سوم از يازده متهمی که محاکمه نمايشی آنان از ۲۰ تا ۲۴ فروردين ۱۳۵۶ جريان داشت، به علت آن که سرتاسر آن ماجرا، از تشکيل يک سازمان سياسی تا قرارهای تشکيلاتی و بحث های آن ها، و سپس تا دستگيری و بازجوئی، همه با رهبری مستقيم و مشورت ساواک و هم دستی سيروس نهاوندی انجام گرفته بود، به حق خود را ناگزير می بيند که تسليم شود و اعتراف کند و به شرکت در دادگاه نمايشی تن در دهد. اگر همه داستان همين باشد که تا امروز روايت شده، من تصور می کنم هرکس ديگری هم به جای آقای عباس ميلانی بود همين کار را می کرد، هم چنان که تمام هم پرونده ای های او، و آن ديگرانی که به اين دادگاه نمايشی آورده نشده بودند، نيز چنين کردند. تا اين جای ماجرا، يعنی روايتی که عموماً از طريق منابع رسمی اعلام گرديده، به نظر می رسد که ايرادی بر تصميم آقای عباس ميلانی وارد نيست. اما می ماند دو نکته که من تصور می کنم چندان بی مورد نباشد که درباره آن ها اطمينان حاصل کرد:
۱ - آيا آن چه که در مطبوعات و راديو و تلويزيون ها در آن زمان انعکاس يافت، و آن چه که کم و بيش مبنای همان اخبار است و از طرف آن "متهمان"، و در اين جا از طرف آقای عباس ميلانی گفته شده، صحت دارد يا نه؟
۲ - آقای عباس ميلانی از آن پس چه گونه زندگی کرده اند و خود را در جامعه چه گونه معرفی کرده اند؟ آيا ما با يک تصوير و شخصيت واحد و روشن روبه رو بوده ايم و هستيم، يا دو تصوير متفاوت، و گاه متضاد و ناروشن در برابر خود داريم؟ من در اين جا سعی خواهم کرد اين دو نکته را، تا آن جا که مواد و مصالح ِ موجود اجازه می دهد، روشن سازم.
يکی از منابع دست اولی که برای اين منظور می توان به آن رجوع کرد، خاطرات آقای ميلانی به نام " حکايات دو شهر"۴ است. در اين کتاب، اما، مطلب چندان دندان گيری که به کار ما بيايد، وجود ندارد، مگر آن که گفته های آقای ميلانی را با روايت های ديگر و وقايع اصلی محک بزنيم، و هم چنين کوشش کنيم با بی طرفی و تنها برای دريافت حقيقت، ميان سطرها را بخوانيم. اين خاطرات که بنا به گفته نويسنده آن، آقای ميلانی، به مدت هفت سال روی آن کار شده، به نظر من با هدفی معين و دقتی کم و بيش حساب شده، تنظيم گرديده است. يکی از هدف هائی که نويسنده در اين کتاب با دقت و قدم به قدم، مانند بنايی که با آجر روی آجر گذاردن ساخته می شود، دنبال کرده تا روايتی معیّن از فعاليت و زندگی سياسی خود به نمايش بگذارد، اين است که خواننده را در مسيری قرار دهد تا به اين نتيجه گيری برساند که نويسنده قبل از هر چيز خود نسبت به نقش خويش در اين فعالیـت، و نسبت به کل آن تشکيلات، روش کار، هدف ها و فعالان آن دچار ترديد شده بوده، اما پيش از آن که فرصت پيدا کند تا خود را از آن مخمصه نجات دهد، گرفتار می شود.
آقای ميلانی از روزهای پر هيجان، اما «شرمسار کننده»ی فعاليت سياسی خود در آمريکا چنين ياد می کند: «چهارشنبه، روزی بود که نسخه ی انگليسی هفته نامۀ "پکن ريويو"۵ می رسيد. وقتی به گذشته نگاه می کنم، به نظر می رسد که تقريباً همه چيز درباره مجله به نحو شرمسار کننده ای مبتذل بود، اما در آن روزها ما آن را با اشتياق می خوانديم و هم چون گذرگاه خود به سطوح بالاتر و بالاتر آگاهی سياسی می ديديم». (حکايات، ص. ۹۸) و پس از آن که مبالغ معتنابهی از تصورات و تخيلات خام آن دوره خود و رفقايش سخن می گويد، نمونه ای از روش مطالعات گروهی يا حوزه ای تشکيلات شان را مثال می آورد: «يک بار سه نفر از ما انتخاب شديم تا ببينيم آيا نظريه های مائو که "جوامع نيمه فئودال، نيمه مستعمره" خوانده می شود، در مورد ايران صدق می کند يا نه؟». (حکايات، ص. ۹۹) و بعد، «ما سه نفر خانه ای در يکی از گتوهای اوکلند اجاره کرديم، بيش تر به دليل ايدئولوژيکی تا سياسی، ما می خواستيم به توده های ستم کش، نزديک باشيم. برای نزديک به دوسالی، هر روز ساعات طولانی روی اين تحقيق کار کرديم. آمارهای اقتصادی، مونوگرافی ها، و کتاب ها را با دقت مطالعه کرديم. انبوهی از مقالات مائو در باره اقتصاد را خوانديم و دوباره خوانديم.» (حکايات، ص. ۹۹).
«ما به اين نتيجه رسيديم که نظریه مائو فاقد روشنی کافی است، اما البته، جرأت نکرديم که با اين عبارت صريح بگوئيم. به جای آن در گزارش نهائی خود نوشتيم که ما سه نفر فاقد درک کافی، هم از انديشه های مائو و هم از واقعيت جامعه ی ايران هستيم». (حکايات، ص. ۹۹) و سپس با تمسخر اضافه می کند که: «به سخن ديگر، مشکل مائو نبود، بلکه ناکافی بودن شور انقلابی ما بود». (حکايات، ص. ۹۹).
عدم صراحت و جرأت در انتقاد از شيوه کار تشکيلاتی، به تدريج تبديل به تلخ کامی و سرخوردگی می شود: «برای ما جهان و همه ساکنانش ابزارهائی بودند تا در پيکار ما به کار گرفته شوند. من، دختری را که خودم به گروه مان جذب کرده بودم، تشويق کردم تا پاسپورت دوستش را که دوهزار مايل سفر کرده بود تا او را ببيند، بدزدد. اخلاقيات بی ملاحظه ی انقلاب، گاهی پليدی های ما را مشروعيت می بخشد. همين اشباع شدن از چنين روح بی ملاحظه بود که سه هفته پس از ارائه پايان نامه ام، به ايران باز گشتم». (خاطرات، ص. ۱۰۴).
با اين جمله که نشان از سرخوردگی و خشم آقای ميلانی است، اين فصل از خاطرات او پايان می يابد.
اما عليرغم همه آن تجربه های تلخ، آقای عباس ميلانی، می پذيرند که طبق برنامه سازمان انقلابی حزب توده، که اعضاء و کادرهای خود را برای فراهم کردن شرايط انقلاب به ايران می فرستاد، تحت نام مستعار کلانی در سال ۱۹۷۴، به ايران برگردند. در ايران، پس از استخدام در دانشگاه ملی، با پرويز واعظ زاده (نام مستعار حميد)، از اعضاء فعال کادر رهبری سازمان انقلابی که در حال مخفی به سر می برده، تماس می گيرد. «چند هفته پس از آن که در شغلم در دانشگاه جا افتادم، با حميد تماس گرفتم.»(حکايات، ص. ۱۱۶). دوبار با او قرار می گذارد و هر دوبار او را قال می گذارد. آقای ميلانی خود چنين توضيح می دهد: «هر دو بار دروغ گفتم و گفتم که من وقت يا محل ملاقات مان را درست متوجه نشدم، حقيقت اين بود که می دانستم ملاقات با او شروع فصلی جديد و خطرناک در زندگی من است، و من مردد بودم. اما اشتياق بر ترديد من غلبه کرد و قرار جديدی برنامه ريزی شد.» (حکايات، ص. ۱۱۶).
آقای عباس ميلانی که بطور منظم با حميد قرار می گذارد و «در خيابان های پر جمعيت» حدود دو ساعت قدم می زنند، کم کم حميد را بهتر می شناسد: «در ادبيات، بويژه در رمان های روسی قرن نوزدهم، يک تصوير رمانتيک ايده آل از انقلابی وجود دارد. او جوان، خوش گذران اما صادق در خلق و خو، نمونه کاملی از تواضع و شفقت، سختگير در اصول، وسواسی در جزييات، تک ذهنی در هدف، و جسور. حميد، نزديک ترين کس به اين تيپ ايده آل بود که من تا آن روز ديده بودم.» (حکايات، ص. ۱۱۷).
سئوال اين است که چگونه ايشان طی آن سال ها که در آمريکا از نزديک شاهد آن همه بی اخلاقی و بی اصالتی تشکيلات خود بوده اند، تصميم به قطع اين ارتباط نمی گيرند و خود را از آن چاله نجات نمی دهند؟ و باز چگونه است که حتّی هنگامی که سرانجام آن «اخلاقيات بی ملاحظه» و آن «پليدی ها» او را «اشباع» می کنند و با سرخوردگی به ايران باز می گردد، باز با کسی که به عنوان مسئول او تعيين شده، ارتباط می گيرد؟ آيا ذکر تنها کلمه «اشتياق» توجيه کننده «شروع فصلی جديد و خطرناک در زندگی» يک انسان می تواند باشد؟ و از همه اين ها گذشته، چرا آقای ميلانی پس از نزديک به دو سال ارتباط منظم با تشکيلات سياسی خود و انجام قرارهای منظم تقريباً دو ساعته با حميد، و گفت و گوهای طولانی با او و شناختن او به عنوان يک «رمانتيک ايده آل انقلابی» رمان های روسی قرن نوزدهم، و هم چنين عليرغم اين شناخت از خويشتن که او نمی تواند به خاطر ايده ای بکشد يا کشته شود، هم چنان به کار با آن تشکيلات ادامه می دهد؟ پاسخ همه اين سئوالات هنگامی داده می شود که اصل ماجرا با داستان پردازی های آقای ميلانی مقايسه شود. به نظر من، همان طور که قبلاً اشاره کردم، همه اين احتجاجات، فراهم آوردن يک به يک آن عناصری است که حکايت پرداز ما، آقای ميلانی، قصد دارد آن صورت مسأله ای را که در ذهن خود دارد، شکل دهد، و آن ساختن يک دستگاه توجيه نظام مند، منطقی و قابل باور است که بدون اين صغرا و کبرا چيدن ها، ممکن نمی نمايد. آن دستگاه توجيه نظام مند، منطقی و قابل باور اين است که ايشان خود، مستقلاً و رأساً، بدون هيچ گونه عامل فشار يا تحميل، تنها به اتکاء «دريافت» خود به اين نتيجه می رسند که اين انديشه و اين شيوه مبارزه و اين روابط تشکيلاتی راه به جائی نمی برد. نه کشف توطئه ی ساواک، نه احساس فريب خوردگی توسط ساواک و نه خيانت سيروس نهاوندی و نه تهديدهای ساواک، هيچ کدام او را وادار نکرد که به اين نتيجه برسد که: «ساده بود ادعا کرد که تصميم من در زندان به علت اين دريافت ويران کننده از خيانت نهاوندی بود، اما مقاومت من، بسی پيش از اين کشف، در هم شکسته بود. مدتی بود که می دانستم من نمی توانم به خاطر ايده ای بکشم يا کشته شوم. اغواگری ايدئولوژی که زمانی چراغ راه نمای زندگی ام بود، درخشش خود را برای من از دست داده بود. حتّی پيش از دستگيری ام به اين دريافت رسيده بودم که بازی قدرت، و تمام خشونتی که لازمه آن است، در من نيست. من به حميد گفته بودم که يک زندگی ساده معلمی چيزی است که من آرزوی آن را دارم.» (حکايات ، ص. ۱۳۹).
معهذا آقای عباس ميلانی هم چنان به اين رابطه ادامه می دهند و سر قرارهای خود می روند. کدام شعور عام، با کنار هم قرار دادن واقعيتها و داستان آقای ميلانی می تواند باور کند که گويندۀ اين حرفها راست می گويد؟ داستان ساخته و پرداخته آقای ميلانی مانند سناريوی ضعيفی است که نه شخصيت ها واقعی هستند و از انسجام لازم برخوردارند، و نه حوادث و وقايع هنرمندانه پرداخت شده اند. پلات نيز بسيار ضعيف و ناشيانه سرهم بندی شده است. گاه، در حين خواندن خاطرات آقای ميلانی، اين شک موذی سر بر می کشد که نکند آقای عباس ميلانی نيز با سيروس نهاوندی در توطئه دست داشته است؟ به ويژه هنگامی که می دانيم ايشان توسط يکی از همکاران دانشگاهی شان برای هم کاری در يک گروه به اصطلاح انديشمندان، که برای فرح پهلوی کار می کند، جذب شده اند. البته آقای ميلانی در خاطرات خود می گويند که دعوت به اين هم کاری را «محترمانه رد کردم، اما او پافشاری کرد. من قول دادم که درباره اش فکر کنم. با حميد مشورت کردم، و او مرا تشجيع کرد به آن ها بپيوندم. او گفت: چه طور می توانی رد کنی؟ اين دعوت به درون شکم جانور است.» (حکايات، ص. ۱۱۹). به اين ترتيب، بنا به توصیه مسئول سياسی خود، اين دعوت را می پذيرد. اما مسئول او، پرويز واعظ زاده، زمانی که اين خاطرات نوشته می شد، ديگر حيات نداشت تا صحت اين ادعا را شهادت بدهد. او، بنا به روايت ساواک و اخبار روزنامه ها، ظاهراً در يک درگيری مسلحانه به همراه رفقای ديگر خود، توسط مأموران رژيم کشته شده بود.
حتّی اگر فرض خود ايشان را، که در سراسر کتاب خاطرات شان تلاش می کنند القاء کنند، بپذيريم، يعنی بی اعتقادی به آن سازمان سياسی و سياست و ايدئولوژی آن، پس چرا برای کار با آن " گروه انديشمندان" که برای فرح پهلوی کار می کرد، از مسئول سازمانی خود اجازه می گيرد؟ يا چگونه است که آقای ميلانی از طرف "سازمان انقلابی" بعنوان رابط ايرج کشکولی، که قرار است به ايران بيايد تعيين می شود و وظيفه دارد که ترتيب مخفی شدن او را بدهد؟ در "نگاهی از درون به جنبش چپ ايران" حميد شوکت از ايرج کشکولی می پرسد: «رابط تو در ايران چه کسی بود؟» ايرج کشکولی پاسخ ميدهد: «عباس ميلانی...ميلانی قرار بود با من در روز و ساعت معينی در مقابل شرکت اتوبوسرانی تاج در تهران ملاقات کند و ترتيب مخفی شدنم را بدهد.» (ص. ۲۲۸). می بينيد که موضوع را از هر سرش بگيريم به نتيجه دلخواه آقای ميلانی نمی رسيم.
به هر حال، وقتی ساواک در بزنگاهِ مناسب همه اين افراد را دستگير می کند، آقای ميلانی که در همان جلسه ی اول در برخورد با عضدی (قلی ناصری)، سربازجوی کميته، در می يابد که سيروس نهاوندی به عنوان عامل و مأمور ساواک، همه آن ها را به دام انداخته، حتّی پيش از آن که عضدی او را تهديد کند و مشتی به سينه او بکوبد، با خود می گويد: «می دانستم بايد اعتراف کنم. من تنها سعی می کردم وقت بيش تری بخرم.» (حکايات، ص. ۱۴۳). می توان سئوال کرد که آقای ميلانی چرا سعی داشتند وقت بيش تری بخرند. برای سوزاندن يک قرار؟ برای نجات يک تيم از اعضای تشکيلات در يک خانه تيمی؟ برای به تأخير انداختن شکنجه به منظور تمرکز قوای ذهنی و جسمی؟ هيچ يک! شگردهايی از اين دست، که آقای ميلانی چند چشمه از آن ها را اين جا و آن جا در جريان بازجويی، سعی می کنند برجسته نمايند، هنگامی که ما می دانيم ماجرا از بيخ و بُن ساخته و پرداخته ساواک بوده، و هيچ چيز پنهان وجود نداشته که ساواک بخواهد آنها را زير فشار بگذارد، چه قدر ناچيز، ناشيانه و کوچک می نمايد. اين ها تلاش های ساده لوحانه و بی پشتوانه ای است که آقای ميلانی به کار می گيرد تا خواننده را متقاعد کند که او در بازجوئی ها شرافتمندانه عمل کرده؛ سعی می کند تا از خود تصويری تميز و پاکيزه ارائه دهد.
اما، آقای عباس ميلانی! به نظر من شرافتمندانه آن بود که ساده ترين و سر راست ترين کار را می کرديد. شرافتمندانه آن بود که به جای ادامه بازی و شرکت در توطئه نفرت انگيز ساواک، نوشتن صفحات بی شماری از فعاليت های خود و ديگران، تهيه گزارش از فعاليت های کنفدراسيون دانشجويان ايرانی با جزئيات، تک نويسی در مورد عناصر مؤثر اپوزيسيون ايرانی در خارج، تحريف مبارزات مخالفان رژيم و خائن خواندن نيروهای اپوزيسيون، شرکت در دادگاه نمايشی، تهیه طولانی ترين (۱۲ صفحه) لايحه به اصطلاح دفاعی، و ستايش از «سردودمان پهلوی با اقدام متهورانه» اش، تجليل از «شاهنشاه آريا مهر» به عنوان «سکان دار کشتی ايران در اقيانوس متلاطم»، «بعد از دوران سياه جنگ جهانی دوم»، و ...خلاصه به جای همه اين مهمل کاريها و پيچيده کردن وضعيت خود، به نقش خود در آن تشکيلات اعتراف می کرديد، برسر خوردگی خود از مبارزه و کناره گيری از فعاليت سياسی تصريح می کرديد، در دادگاه لايحه ای کوتاه و حقوقی ارائه داده و همان طور که خود در خاطرات تان ادعا می کنيد: «راه شرافتمندانه ای برای پرداخت بهايی» که می دانستيد «بايد برای به دست آوردن آزادی» تان بپردازيد، پيدا می کرديد. همان گونه که برخی از زندانيان می کردند.
اما شما آقای ميلانی، همان طور که آن روز در کنار ساواک و رژيم قرار گرفتيد و به رفقای خود، آرمان خود و مردم پشت کرديد، و از خود درستی و صداقت نشان نداديد، در خاطرات خود نيز با درست کاری و صداقت برخورد نکرده ايد، و امروز نيز هم چنان با بی صداقتی سعی داريد حقايق را وارونه جلوه دهيد.
آقای ميلانی در خاطرات خود می نويسد: «من قبول کردم که در طول دادگاه از رژيم انتقاد نکنم، در مقابل قول داده شد ظرف يک سال آزاد شوم. من در واقع پس از يازده ماه و نيم بخشوده شدم. اما بعد، هنگامی که وسايل ارتباط جمعی شهادت مرا در دادگاه گزارش کرد، آنچه را که تراضی حکم۶، در حقوق قانون اساسی بود، به خطابه ای در ستايش شاه تبديل کردند.» (ص. ۴ – ۱۵۳).(تأکيدها از من است).
آقای ميلانی در همين سه جمله چهار دروغ می گويند:
۱ - اعضای اين پرونده به هيچ وجه در وضعيتی قرار نداشتند که جرأت کنند وارد چنين معامله ای شوند، چه رسد به اين که شرايط معامله را تعيين کنند. ساواک به اتکاء قدرت و تسلطی که بطور کلی داشت، همواره کوشش می کرد شرايط خود را تحميل کند، بويژه در مورد اين پرونده که اساساً سناريوی آن را خود نوشته بود و در نتيجه قصد داشت که پايان داستان را نيز خود تعيين کند. بنا براين صحبت از اين که «من قبول کردم که در طول دادگاه از رژيم انتقاد نکنم»، حرف گزافی بيش نيست. (تأکيد از من است).
۲ - اين که آقای ميلانی يازده ماه و نيم در زندان بوده، درست نيست. ايشان در ۱۴ دی ۱۳۵۵ دستگير شدند و حدود يک ماه پس از آخرين جلسۀ دادگاه شان (۲۴ فروردين ۱۳۵۶) آزاد شدند. با اين حساب ايشان کم تر از پنج ماه در زندان بوده اند. در ضمن، ايشان (طبق اطلاعات خودشان در سايت نهادهوور) از سال ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷ (۱۹۷۸ – ۱۹۷۷)، يعنی بلافاصله پس از آزادی شان، در مرکز تحقيقات اجتماعی ايران استخدام می شوند. قبل از آن نيز از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ (۱۹۷۷ – ۱۹۷۵) در دانشگاه ملی ايران استاديار بوده اند. به معنی ديگر، ايشان از ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷، يعنی تا انقلاب، تنها چند ماه "غيبت" داشته اند. در مورد بخشودگی ايشان هم من ترديد دارم که اين ادعا صحت داشته باشد.
۳ - اين که وسايل ارتباط جمعی «شهادت» ايشان را «به خطابه ای در ستايش شاه تبديل کردند»، ادعای مفتی است که متن ۱۲ صفحه ای ستايش نامه ی ايشان از «سر دودمان پهلوی با اقدام متهورانه اش» و قهرمانی های «شاهنشاه آريامهر» در رهبری کشوری هم چون «اقيانوس متلاطم»، دلايلی انکار ناپذير در رد گزافه گويی های آقای ميلانی است. از تحريف مفهوم «ندامت» به «شهادت» هم درمی گذرم.
۴ - و دروغ چهارم «تراضی حکم» است. تراضی حکم در نظام قضايی ايران وجود ندارد. تراضی حکم يکی از اجزاء نظام قضايی آمريکاست و بحث های موافق و مخالف بسياری را دامن زده است. عموماً اعتقاد حقوق دانان بر اين است که مغاير با قانون اساسی آمريکا و اصل عدالت در ماده ششم اعلامیه حقوقی آمريکاست. توضيحات زير شايد به درک بيشتر اين مفهوم حقوقی کمک کند:
فرهنگ وجود ندارد. Plea Bargain «هيچ تعريف کامل و ساده ای از
آن را چنين تعريف ميکند: Black's Law Dictionary
پروسه ای که به موجب آن متهم و دادستان در يک پرونده جنايی، به شرط موافقت دادگاه، به يک تراضی دو جانبه رضايت بخش می رسند. اين پروسه معمولاً ناظر به اعتراف به گناه از طرف متهم به جرم کم تر يا فقط يک يا چند جرم از چند فقره بزهِ ارتکابی است، در ازاء آن به حکمی سبک تر از محکوميت احتمالی به خاطر اتهام سنگين تر، محکوم می شود. تراضی حکم اغلب در عمل نشان دهنده نه آن قدر "رضايت طرفين" که شايد "تشخيص طرفين" از قوت ها و ضعف های هم اتهامات و هم دفاعيات، در مقابله با مسائل پشت پرده دادگاه های جنايی پر هياهو و دفاتر دعاوی حقوقی است. تراضی حکم، معمولاً پيش از دادگاه انجام می گيرد، اما در برخی حوزه های قضايی، ممکن است هر زمان قبل از اعلام رأی دادگاه صورت گيرد. هم چنين اغلب پس از دادگاهی که به يک هيئت منصفه ... منتهی می شود؛ طرفين ممکن است ترجيح دهند بر سر تراضی وارد مذاکره شوند تا تن به دادگاهی ديگر بدهند.»۷
بعلاوه مورد آقای عباس ميلانی و ده نفر ديگر اين پرونده، از اين مقوله به طور کلی جداست:
۱- اين گروه در يک دادگاه نظامی محاکمه شدند که از نظر حقوقی و قضايی دارای ماهيتی متفاوت است.
۲- احکام دادگاه های نظامی غير قانونی بودند، مگر آن که متمم هايی را که به قوانين جزايی ايران تحميل شده بودند، قانونی بدانيم. هم چنين اين احکام، نه بنا به اراده و تصميم مستقل اين دادگاه ها، بلکه بنا به نظر و اراده ساواک و به علت کنترل آن بر اين دادگاه ها، در صدور احکام خود تقريباً اراده ای نداشتند.
۳ - تراضی حکم، همان طور که در بالا تعريف شد، اولاً می بايست در نظام قضايی پيش بينی شده باشد – که در مورد ايران صدق نمی کرد – دوم آن که بايد توسط متهم و دادستان، و با موافقت دادگاه، يعنی قاضی صورت بگيرد.
۴ - مورد آقای ميلانی – اگر در اين معامله بپذيريم که ايشان واقعاً متهم بوده اند - فاقد عنصر دوم و سوم حقوقی، يعنی دادستان و قاضی بوده است، زيرا ساواک يک نهاد پليسی بود. همان طور که می بينيد، هيچ يک از اجزاء سه گانه در اين معادله با اين اصل حقوقی تطبيق نمی کند. به اين ترتيب، ادعای آقای عباس ميلانی، ادعايی بی پايه و اساس است، و تنها تلاشی است برای توجيه سازش و هم کاری خود با ساواک.من واقعاً از درک اين موضوع عاجزم که وقتی آقای ميلانی آن کلمات را به روی کاغذ می آوردند، يک لحظه نينديشيدند که چه گونه در حال تحريف واقعيت هستند؟ آخر چه گونه ممکن است کسی با اين بی پردگی و بی پروايی دروغ بگويد؟