کاريز درون جان تو میبايد / کز عاريهها تو را دری نگشايد
يک چشمه که از درون تو میجوشد / به از رودی که از برون میآيد
(مولوی)
بزرگترين دشمن جنبشهای چپ ايران نه سرکوب وحشيانه حکومتها ـ که طی ۵۰ سال گذشته هزاران قربانی از آنان گرفته، بلکه سوءظن و بی اعتمادی جامعهی ايران، نسبت به اين جريانات بوده است. و اين سوءظن از آن جا ناشی میشد، که چپِ طرفدار شوروی، مسکو را قبلهی آمال و مقر فرماندهی خود میدانست و مائوئيستها پکن را. در حالی که جامعه ايران زير تاثير تجربههای تاريخی از دير باز نسبت به جريانها و کسانی که به قدرتهای خارجی اتکاء و يا بند و بست داشتهاند به شدت مظنون بوده است.
در صفوف حزب توده نه روشنفکر و دانشمند کم بود و نه انسانهای از خود گذشتهای که حاضر باشند جان خود را در راه آرمانشان فدا کنند. حزب توده در کارنامهی خود دهها و بلکه صدها عضو پيگير و فداکاری که به اميد سراب سوسياليسم پيکار کردند و در اين راه جان باختند و نيز صدها سال زندان به ثبت رسانده بود.
با اين همه جامعهی ايران و اکثريت روشنفکران به دليلی که اشاره رفت، نه فقط هرگز متناسب با هزينههای انسانی اين حزب به آن اعتماد نکردند بلکه نوعی بی اعتمادی عميق و دائم نسبت به آن در جامعه احساس میشد، که استبداد نيز با مهارت از آن بهره میگرفت.
در اواخر دهه سی و اوايل دهه چهل برخی از فعالان جنبش دانشجوئی که اتفاقاً جدا از هم به نتيجه مشابهی درباره علت اين بی اعتمادی نسبت به حزب توده و مائوئيستها رسيده بودند به فکر تشکيل چپ مستقل از اردوگاه افتادند که در سال ۱۳۴۹ به تولد سازمان چريکهای فدائی خلق انجاميد.
جنبش فدائيان در جريان انقلاب و در نخستين سالهای پس از آن، از آنجا که همزمان با حضور فعال سياسی استقلال خود را از شوروی و چين در نظر و عمل نشان داده بود، مورد اعتماد بخش مهمی از مردم ايران به ويژه روشنفکران، دانشجويان و دانش آموختگان قرار داشت. اما در سالهای پس از انقلاب، هنگامی که اکثريت اين جريان علت اصلی تولد و مرزبندی تاريخی خود با حزب توده را فراموش کرد و به همان سراشيب فکری و سياسی در غلتيد، همه سرمايه سياسی خويش ـ اعتماد مردم ـ را به سرعت بر باد داد.
من که به همراه گروهی از کادرهای سازمان بار مخالفت و مبارزه با اين کژ فکری را به دوش گرفته بودم، در آن زمان نخست در مقالات درون سازمانی که توسط اکثريت کميته مرکزی در کار توزيع درونی آن اخلال میشد و بعدها با نوشتن مقالاتی که در سطح جنبش منتشر شد کوشيدم نشان دهم که جامعه ايران بيش از هر جامعهی ديگری به خاطر تجارب تلخ يک قرن گذشته نسبت به مناسبات پنهان و آشکار جريانات داخلی با قدرتهای خارجی حساس است. و به تجربه دريافته است که نمیتواند به کسان و جريانهائی که تحت هر عنوان از جمله انترناسيوناليسم پرولتری، از خارج از ايران تغذيهی مالی و امکاناتی میشوند و از آن جا خط میگيرند، اعتماد کند. اما متاسفانه نه فقط دم گرم ما در آهن سرد کسانی که تعصب نسبت به «سوسياليسم واقعا موجود» بينائی و شنوائی آنان را از کار انداخته بود اثر نکرد، بلکه سخنگويان و رهبران آنان نظير آقای فرخ نگهدار مخالفان ادغام فدائيان در حزب توده را « عقب مانده »، « ناسيوناليست»، « خود محور »، «هم سو با امپرياليسم» « توطئه گر» و حتی ـ در مورد برخی از همراهان ما مثل ابراهيم شفيعی زنده ياد ـ که تحصيلاتش را در امريکا به پايان رسانده بود « مشکوک » وغيره لقب دادند.
من فقط يکبار با آقای نورالدين کيانوری ملاقات کردم و آن هم در شبی که بيانيه اعلام مخالفت ما با وحدت سازمان و حزب توده آماده انتشار شده بود. آن بيانيه را به نمايندگی از طرف هم انديشان سازمانی تدوين کرده بودم و آقای نگهدار درخواست کرده بود که دست کم پيش از انتشار آن بيانيه يک بار با وی و کيانوری ملاقات کنيم، شايد از کرده پشيمان و از انتشار آن منصرف شويم! در آن ملاقات که زنده ياد هبّت معينی (همايون) و من به نمايندگی از طرف مخالفان وحدت با حزب توده شرکت کرديم، کيانوری حرفهای زيادی زد که لب مطلب آن چنين بود: حزب کمونيست شوروی خواهان وحدت اين دو جريان است «رفقای شوروی اين وحدت را برای تحکيم جبهه ضد امپرياليستی ضروری میدانند. شما اگر در برابر اين حرکت بايستيد در برابر اتحاد شوروی ايستادهايد و چه بخواهيد و چه نخواهيد به اردوی مخالفان سوسياليسم پيوستهايد». و لاجرم به سرنوشت خليل ملکی دچار میشويد.
پاسخ ما هم که از طرف من به آنان داده شد اين بود: «ما از هيچ حزب و دولت خارجی دستور نمیگيريم. ما سازمان را يک جريان مستقل چپ میدانيم که بيش از هر نيرو و قدرت خارجی صلاحيت تشخيص اوضاع ايران و تعيين خط مشی سياسی خود را دارد. تصميم گيری دربارهی مسايل ايران به خود ما ايرانيان مربوط است. دولت شوروی حق مداخله در مسائل ما را ندارد. آنچه ما میخواهيم آن است که کنگره سازمان دربارهی سرنوشت آن تصميم بگيرد، نه حزب کمونيست شوروی و يا حزب توده. بيانيهای که ما آمادهی انتشار کردهايم فراخوان به برگزاری کنگرهی سازمان و مخالفت با انحلال آن در حزب توده است. ما انتشار علنی اين بيانيه و آگاه کردن اعضای سازمان از مقاصد پنهانی کميتهی مرکزی را وظيفهی سازمانی و اخلاقی خود میدانيم و ذرهای از آن کوتاه نمیآييم»!
کيانوری وقتی عزم جزم ما را ديد به تهديدهای خود ادامه داد و آقای نگهدار هم که در مدت ملاقات بسيار برانگيخته اما ساکت بود و در پايان ملاقات گاه میگريست در هنگام خداحافظی چنين گفت: « ما شما را زير چرخهای سازمان و حزب له میکنيم.» و البته از فردای انتشار بيانيه هر کاری را برای له کردن ما کردند که بحث آن در حوصلهی اين يادداشت نمیگنجد. به دو مورد از دهها مورد تلاشهايی که برای له کردن ما به خرج دادند در پانويس اشاره کردهام (۱).
دو سال پس از رويگردانی اکثريت کادرهای فدائی از مبانی چپ مستقل و پذيرش خط مشی حزب توده، سازمان مجاهدين خلق نيز که با دو تن ازبنيان گذاران نخستين آن محمّد حنيف نژاد و رسول مشکين فام آشنائی داشتم، از مبانی انديشگی و پرنسيپهای سياسی رهبران نخستين خود عدول کرد و در جريان جنگ ايران و عراق دست همدستی به سوی رژيمی دراز کرد که با ايران در جنگ بود. آنچه اين جريان را از چشم مردم انداخت و به ريشهی اعتمادی که مردم به آن داشتند تيشه زد همين حرکت بود، نه هواداری آتشين آن از آيت الله خمينی و جمهوری اسلامی در ماههای نخستين پس از انقلاب و يا چرخش ۱۸۰ درجهای آن در سال ۶۰ که به اتخاذ مبارزهی مسلحانه عليه جمهوری اسلامی انجاميد. موجب به هدر دادن جان هزاران تن از هواداران اين جريان و پيشروی هر چه بيشتر راست افراطی در نظام حاکم شد.
فراموش نمیکنم که در جريان سفر مجاهدين و فعالانی که به آنان پيوسته بودند به عراق که آن را « پرواز تاريخی» میناميدند، با آقای هدايت متين دفتری که با حرارت از اين سير قهقرائی دفاع میکرد و بالاخره هم تا باتلاق عراق به دنبال آنان رفت، در کافه اوسه آن (ocean در محلهی مونپارناس پاريس) ملاقات کردم و نظر مخالف خود را به وی گفتم که با قاطعيت رد کرد. حتی بر اين باور بود که ديگران نيز در آينده ناگزيرند به همان خط سياسی بپيوندند! اما واقعيتها و حوادث سالهای بعد نشان داد که مجاهدين با در غلتيدن به سراشيب همکاری و اتکا به رژيم صدام حسين برای هميشه اعتماد مردم ايران را از دست دادند.
پس از مدتی گروهی از نزديکترين هم رزمانی که در مخالفت با وحدت سازمان و حزب توده همراه بوديم، به اين دليل که میخواستند در مناطق مرزی ايران حضور داشته باشند طرفدار ايجاد ارتباط با عراق شدند. قصهی تلخ اين بدبختی را نيز بايد در فرصت ديگری به تشريح بيان کنم. مخالفت قاطع من با اين حرکت و بيانيهای که در اين باره ۲۰ سال پيش منتشر کردم در پانويس آمده است(۲).
باری در چند دهه اخير فعاليتهای سياسی خود که با اشتباهات و لغزشهای فراوان همراه بوده، در حد توان خود کوشيدهام در سر بزنگاههای مهم بر لزوم اتکای جريانهای سياسی به ظرفيتها و منابع ملی و داخلی پافشاری کنم و عليه وابستگی ـ مالی و امکاناتی ـ جريانهای سياسی ايران به قدرتهای خارجی که همواره مايه، تفرقه و بدبينی جريانهای مخالف استبداد نسبت به هم، از دست رفتن اعتماد مردم و تقويت و تحکيم استبداد حاکم و باز توليد فرهنگ استبدادی بوده و هست بنويسم. و البته چنان که رسم روزگار بوده و هست:
۱ـ همواره از جانب کسانی که وابستگی به قدرتها وامکانات خارجی را راهگشای مقاصد سياسی خود يافتهاند، مورد بی مهری قرار گرفته و گهگاه مرا به دشنهی دشنامها نواختهاند، اما چه باک!
۲ـ آنانی که بعدها متوجه لغزش خويش شده و از مسير گذشته بازگشتهاند، هرگز به جبران آن چه با منتقدان خود کردهاند، بر نيامدهاند. مگر معدودی آن هم حضوری و شفاهی و نه کتبی و در سطح جنبش، چرا که اين کار به بصيرت و انصافی نياز دارد که ندارند.
۳ـ زمانه به شتاب میگذرد و من و امثال من در چنگال بیامان روزگار به تدريج فرتوت و فراموش میشويم و ... میرويم. و تاريخ نفرين شده ما که صد سالی است مدام در دايره باطلِ تکرار اشتباهات گذشته به دور خود میچرخد و استبداد باز توليد میکند، دوباره نسل جديدی را که در تقلای رهائی از استبداد و بی عدالتی است به کژ فکری و کژ راهگی فرا میخواند! به ويژه آن که هميشه سياست بازان پيرو باد، و يا کسانی که به آسانی از تجربههای گذشته درس نمیگيرند برای بلند کردن بيرق اين کژفکریها آمادهاند ! پس بر ما است که تا دير نشده تجر بههای تلخ گذشته و زندگیهای بر باد رفته را به امروزيان و آيندگان ياد آور شويم. باشد که ياد تجربههای ما در خاطره جمعی نقش آفرينان آينده پاداشی باشد به تلاشهای ناکام نسل ما.
اين روزها همه کسانی که مقاصد و منافع خود را در حملهی امريکا به ايران و يا دريافت کمکهای مالی امريکا جستجو میکنند ياد آوری نام مصدق را «ارتجاعی»، «بازگشت به گذشته»، «بهانهای برای دامن زدن به دشمنی با امريکا» و از اين قبيل قلمداد میکنند. در گذشته نيز وابستگان به شوروی همين رويه را در مورد مصدق دنبال میکردند. اما امروز بيش از هر زمان ديگری طرح اين پرسش ضروری است که چرا مصدق با وجود آن که در پياده کردن پروژهی دموکراسی موفق نشد و از کودتاچيان شکست خورد و از لغزشهای سياسی نيز مبرا نبود، هم چنان در تاريخ يک صد سالهی ايران که دهها رهبر و رجل سياسی طراز اول در آن نقش ايفا کردهاند، به لحاظ اعتبار و احترامی که ملت برای او قائل است، يگانه و استثنائی است!
مصدق روحيه و روانشناسی ايرانيان را میشناخت و خود نيز به همين منش ملی وفادار بود. احترام به توانائی و ظرفيتهای ملی و رد قاطع اعمال نفوذ و مداخلهی خارجی در امور ايران منش و پرنسيپ مصدق بود. اشتباه نشود، مقصود از مداخلهی خارجی در اصطلاح سياسی امروز و ديروز به هيچ وجه مسالهی دعوت از سازمان ملل و ساير مراجع جهانی به دفاع از حقوق بشر در ايران نيست وبه جز سخنگويان استبداد کسی نمیتواند دادخواهی از مراجع جهانی را دعوت به مداخله بخواند!
مداخلهی خارجی در فرهنگ سياسی، يکی دخالت نظامی و يا محاصره اقتصادی کشور است و ديگری، خريدن رهبران و آکتورهای داخلی به ضرب پول، ايجاد شبکهها و جريانات وابسته به قدرت خارجی که به صورت ستون پنجم بيگانه عمل میکنند ويا وارد بند و بستهای پنهانی با قدرتهای بيگانه میشوند.
آنچه انگيزهی من در نوشتن اين يادداشت شد، مقالهی دوست عزيزم اکبر گنجی بود، دربارهی تمايل برخی از ايرانيان در گرفتن کمک مالی از امريکا. گنجی در مخالفت و نقد اين تمايل يادداشتهای مختلفی نوشته است. لازم است که همه ما در اين باره به صراحت اظهار نظر کنيم.
به گمان من بخشی از کسانی که از دولت امريکا کمکهای مالی دريافت میکنند طرفداران مداخلهی نظامی امريکا در ايران هم هستند و اساساً آينده سياسی خود را هم در گرو حملهی نظامی امريکا به ايران و سرنگونی نظام حاکم، توسط ايالات متحده میدانند. کسانی هم هستند که از دلارها و امکانات مالی امريکا بهره مند ند، اما اعلام کردهاند که با حملهی نظامی به ايران مخالفاند.
استدلال هواداران دريافت کمک مالی از امريکا آن است که « سازماندهی مبارزه با استبداد در داخل و خارج ايران به پول و امکانات نياز دارد و از آن جا که مخالفان استبداد خود بنيه مالی ندارند بايد از قدرتهای خارجی مثلا امريکا که خود داوطلب کمک به مخالفان شده و بودجه ۷۰ ميليون دلاری به تصويب رسانده کمک گرفت. میگويند اين کار هيچ اشکالی ندارد، چرا که در گذشته کسانی امثال نلسون ماندلا و يا واسلاوهاول هم از اين گونه کمکها بهره مند شده و پس از پيروزی هم با افتخار از اين کار خود ياد کردهاند ». (نقل به مضمون). میکوشم به اين حرفها پاسخ دهم:
رژيمهای توتاليتر شوروی و چين و حکومت خود کامه صدام حسين که زمانی برخی از گروههای سياسی ايرانی به کمکهای مالی و تدارکاتی آنان متکی بودند، البته با نظامهای دموکراتيک آمريکائی و اروپائی تفاوت ماهوی دارند، اما شگفتا که شباهت عجيبی وجود دارد ميان نگرشها و آدمهائی که زمانی سرچشمه الهام و پشتوانه خود را همان رژيمها قرار داده بودند و نگرشها و آدمها يی که امروز دست کمک به سوی آمريکا دراز کرده و به مدافعان دو آتشه سياستهای جورج بوش در قبال ايران و منطقه خاور ميانه تبديل شدهاند. و عجبا که اگر ديروز طرفداران شوروی مخالفان خود را ليبرالهای شيفته غرب و يا چپهای دروغين میخواندند، امروز هم کسانی که دلارهای امريکا را نجات بخش يافتهاند مخالفان خود را پيروان چپ سنتی و باقی مانده نگرشهای عقب مانده ضد امريکائی فرض میکنند. و شگفتا که برخی از همان فعالان نگرش ديروزی ـ تاکيد میکنم همان « ضد امپرياليستهای» مرگ بر امريکا گوی ديروزی ـ حالا برای نگرش جديد ميدان دار شدهاند. انگار فراموش کردهاند که در گذشته چون راه خود را صد در صد به حق میدانستند همه مخالفان خود را به چوب ابطال مینواختند و حالا نيز با همان حرارت همان کار را ادامه میدهند، منتها جای خود را صد وهشتاد درجه عوض کردهاند ! علاوه بر چپهايی که حالا به اين راه و روز افتاده اند، بايد اشارهای هم به مجاهدين مريم و مسعود بياندازيم که در ابتدای انقلاب رهبری آيت الله خمينی را پذيرفتند و دم از جهاد « ضد امپرياليستی » میزدند، اما پس از چندی با صدام حسين هم راه شدند و نمک سفرهی او میخوردند و آن هم راهی را ضرورت مبارزه برای رهايی ايران از استبداد خواندند و حالا با نابودی صدام حسين نمکدان را شکسته و با قلع و قمع کنندگان حکومت صدام حسين يعنی امريکا عقد اخوت بستهاند! و هزار البته اين کار خود را نيز برای رهائی ايران ضروری میدانند. روزگار غريبی است!
اما از همه اينها بدتر هواداران و کارگزاران ديروز نظام ولايت فقيهاند که تا همين چند سال پيش با شعار « مرگ بر امريکا» به دنبال بالا رفتن از پلههای نظام جمهوری اسلامی بودند، و حالا ناگهان از کنار کميتههای مشورتی بخش مربوط به ايران وزارت خارجه امريکا و پنتاگون سر در آوردهاند. ديروز از موضع مدافع نظام اسلامی عليه ما بسيج میشدند و حالا از موضع طرفداران دو آتشه امريکا همان نقش را بازی میکنند. آيا میشود باور کرد که انگيزهی کسانی که اين قدر راحت رنگ عوض میکنند و بدون آنکه خود را ملزم به ارائهی توضيح و انتقاد از آنچه تا کنون بودهاند بدانند، ۱۸۰ درجه تغيير موضع میدهند، چيزی جز مقاصد ناسالم و جاه طلبیهای کوچک شخصی باشد؟
دستگاههای تبليغاتی امريکا نظير تلويزيون فارسی امريکا ( Voice of America) نيز البته چنين افرادی که آسان رنگ عوض میکنند را باد میکنند تا شايد روزی از آنان در خدمت مقاصد و منافع امريکا بهره برداری شود. بودجهی ۷۰ ميليون دلاری امريکا را بيشتر همين گونه افراد و گروهها دريافت میکنند. دستگاههای تبليغاتی امريکا نيز به برکت سانسور بی امان جمهوری اسلامی و سرکوب روزنامه نگاران و روزنامههای مستقل، خلاء فقدان رسانههای آزاد در ايران را پر میکنند و برای مردم خسته از استبداد و تشنه آزادی از اين گونه چهرههای مورد اعتماد خود قهرمانان آزادی و سياستمداران هوشمند میسازند. دستگاه سرکوب و تفتيش عقايد جمهوری اسلامی نيز از مصوبه ۷۰ ميليون دلاری حکومت امريکا دستاويزی مناسب برای تهمت و سرکوب مخالفان داخلی و قلع و قمع جامعه مدنی به چنگ آورده است.
کسانی که اين روزها به دلارهای نجات بخش امريکائی چشم دوختهاند و به هر دليل و نيتی مخالفان جمهوری اسلامی را به هماهنگی با سياستهای حکومت بوش در قبال ايران ترغيب میکنند و در درستی نگرش خود نلسون ماندلا ، واسلاوهاول و لخ والسا را مثال میزنند بهتر است بدانند که نه آنها نلسون ماندلا هستند و نه ايران افريقای جنوبی است! نلسون ماندلا و هزاران عضو حزب کنگرهی افريقا طی دهها سال پيکار پيگير و بی امان با نظام نژاد پرست آپارتايد بيشترين هزينهها را در راه آزادی مردم افريقا ی جنوبی پرداخت کردند و آنگاه که از کشورهای غربی برای پيشبرد مبارزهی خود، کمک دريافت میکردند، اکثريت عظيم مردم افريقا ی جنوبی را با خود همراه و هم دل کرده بودند. واسلاوهاول و لخ والسا نيز کم و بيش همين وضع را داشتند.
ماندلا و ديگر رهبران افريقای جنوبی نمايندگان شناخته شده جنبش مقاومت کشور خويش بودند و حکومتهای غربی نيز به اعتبار ريشه محکم و پيروزی محتوم آنان عليه آپارتايد خود را ناچار به حمايت از آنان میديدند و تازه ماندلا نه به تنهائی و سرخود و يا از جانب يک محفل چند نفره و با روشهای پنهانی، بلکه از جانب بزرگترين حزب افريقای جنوبی که مردم اين کشور به دنبال آن بودند ماموريت و نمايندگی مذاکره با قدرتهای غربی را بر عهده داشت. مقايسه اين رابطه با مناسبات يک طرفهی افراد و گروههائی که نمايندهی هيچ کس در ايران نيستند، يک قياس مع الفارق است. وقتی شما نماينده يک ملت و يا يک اپوزيسيون نيرومند در کشور خويش هستيد و به اين اعتبار علناً و در کمال شفافيت با قدرتهای خارجی وارد مذاکره و مناسبات میشويد، ظرفيت و توانائی آن را داريد که شخصيت و استقلال فکر و رای خود را حفظ کنيد، و مهر خود را نيز بر مضمون و ماهيت آن مناسبات بکوبيد. اما وقتی به صورت افراد و گروههای پراکنده رابطه برقرار میکنيد، رابطه معنا و مضمون ديگری دارد که اگر بخواهم صريح و پوست کنده بگويم معنای آن تنزل به سطح پادوئی و تبديل شدن به آلت دست ديگران است. فراموش نکنيم که محافلی که حالا به دنبال بهره مند شدن از بودجهی ۷۰ ميليون دلاری امريکا هستند در حد حزب توده و اکثريت هم نيستند. اما آيا میشود رابطهی حزب توده و اکثريت را با شوروی، رابطهای برابر دانست؟
کتابهای خانه دائی يوسف، کتاب خاطرات آقای نقی حميديان ... و يا اسناد منتشر شده وزارت خارجه شوروی سابق را بخوانيد و ببينيد که چگونه آقای نگهدار « رفيق حسن توسلی » را برای همکاری به « رفقای کا گ ب» معرفی میکند تا بهتر به کيفيت چنين رابطههائی که شان گروههای سياسی را تا سطح اعضای شبکههای جاسوسی قدرتهای بزرگ تنزل میدهد، پی ببريد. به هر حال جای انکار نيست که در طول تاريخ يکصد سال اخير ايران همواره گروهها و شخصيتهای سياسی که کمکهای مالی خارجی دريافت کردهاند و يا برای ايفای نقش سياسی در عرصهی داخلی با قدرتهای خارجی وارد بند و بست شدهاند مورد سوء ظن مردم ايران بودهاند و هيچ يک نام نيکی از خود به يادگار نگذاشتهاند و حتی جنبههای ملی و مردمی آنان نيز ـ اگر چنين جنبههائی داشتهاند ـ تحت الشعاع آنچه نبايد میکردند قرار گرفته است. در گذشته چپهای طرفدار شوروی وابستگی مالی و سياسی به قدرتهای غربی را سرزنش مینمودند، اما حساب شوروی را از ديگران جدا میکردند و حالا هم گروههای طرفدار دريافت کمک از امريکا، حساب پول گرفتن از امريکا و هم کاری با کميتههای زير نظر وزارت خارجه و سازمان سيا را از مناسبات با شوروی و کا گ ب جدا میدانند. میگويند ما دموکراسی میخواهيم و امريکا در اين راه با ما هم سو است. اما بر خلاف توهم آنان امريکا با ما، در استقرار دموکراسی و نهادينه کردن حقوق بشر در ايران هم سو نيست، بلکه در مخالفت با جمهوری اسلامی است که با ما همسوئی نشان میدهد ! و اين دو با هم فرق ماهوی دارند. امريکا بر سر نقض حقوق بشر در ايران و اعدام و شکنجه و زندان مخالفان رژيم ولايت فقيه، با جمهوری اسلامی درنيافتاده و عليه آن به تحريم اقتصادی و تهديدهای نظامی متوسل نشده است. هر چند که انکار نمیکنم که گه گاه نقض حقوق بشر در ايران را محکوم کرده است. دعوای اصلی امريکا با جمهوری اسلامی بر سر مساله ی هستهای است و اگر رژيم جمهوری اسلامی غنی سازی را کنار بگذارد و در عراق هم دخالت نکند حکومت امريکا و دولتهای اروپائی که سياست خارجی خود را بر منافع ملی و مصالح سياسی خود استوار میکنند با همين رژيم کنونی کنار میآيند و مشاوران و کمک بگيران ايرانی خود را مرخص میکنند. همين نکته نيز نشان میدهد که مناسبات اين گونه محافل با امريکا هيچ ربطی به مناسبات امثال ماندلا ندارد. اگر دولت امريکا و يا حکومت کنونی آن با ما در استقرار دموکراسی در ايران هم سو و هم راه بود قاعدتاً :
ـ به جای مسالهی هسته ای، مسالهی سرکوب و نقض حقوق بشر در ايران برای دولت امريکا عمده ميشد و تحريمها و تهديدها از اين موضع متوجه جمهوری اسلامی میشد و تازه در آن صورت میبايست همان کاری که با جمهوری اسلامی میکنند با رژيمهای عربستان، اردن،مصر و امير نشينهای خليج فارس نيز میکردند. اما میبينيد که چنين نيست. چرا که اين رژيمها با منافع و مقاصد حکومت آقای بوش و نو محافظه کاران حامی آنان سازگارند. دولتهای غربی از جمله امريکا با حکومتهای استبدادی و خود کامهای که با منافع خويش سازگارمی بينند دست دوستی میدهند. تا کنون که چنين بوده است. نگارنده نه فقط هيچ گرايش ضد امريکائی ندارد بلکه آرزويم آن است که روزی ايران نيز مثل امريکا از آزادیهای سياسی و آزادی مطبوعات برخوردار شود و ما صاحب حکومتی شويم که با ايالات متحده دست دوستی بدهد. مخالفت با کمکهای مالی امريکا و مخالفت با سياستهای نظامی گرايانه آقای جورج بوش مخالفت با ايالات متحده نيست. فراموش نکنيم که هم اکنون اکثريت متفکران، دانشمندان، دانشگاهيان و هنر مندان امريکائی نيز که کشور خود را دوست دارند با سياستهای جاری حکومت آقای بوش از جمله تهديد نظامی عليه ايران مخالف هستند.
پس میبينيم که بدبينی نسبت به طرفداران ايرانی حکومت آقای جورج بوش و سهم برندگان بودجهی ۷۰ ميليون دلاری که خوشبختانه هيچ کدام هم از فعالان و محافل درون ايران نيستند و فقط به همانهائی محدود میشوند که اشاره رفت، از سر کم شعوری و عقب ماندگی و يا تمايلات « ضد امپرياليستی » به روايت « چپ سنتی » نيست. و ما میبايست همواره از جهانيان از جمله امريکا بخواهيم که سرکوب آزادی و نقض حقوق بشر در ايران را محکوم کنند و از جنبش دموکراسی خواهی ايرانيان پشتيبانی نمايند.
کسانی هم هستند که امريکا را از نظر اخلاقی موظف به کمک به جنبش دموکراسی خواهی در ايران میدانند، اما معلوم نمیکنند که آيا بودجهی ۷۰ ميليون دلاری را دولت جورج بوش برای انجام همين وظيفهی اخلاقی مورد نظر آنان به تصويب رسانده است! (اشارهام به مقالهی آقای آرش نراقی در سايت راديو زمانه است)
آقای نراقی میگويد جامعهی جهانی به ويژه امريکا اخلاقاً موظف هستند که چنين و چنان کنند اما به اين پرسش پاسخ نمیدهد که آيا امريکای موجود و حکومت کنونی بوش آنچه در قبال ايران و خاور ميانه میکنند بر اساس همين وظايف اخلاقی است و يا تابع منافع و مصالح ديگری است که چندان ربطی به آن «وظايف اخلاقی» مورد نظر ايشان ندارد.
طيف گسترده اما پراکنده فعالان سياسی ايرانی که آرزوی استقرار نهادينه شدن دموکراسی و حقوق بشر در ايران دارند، اگر میتوانستند اعتماد بخش کوچکی از مردم ايران و حتی بخش کوچکی از صدها هزار ايرانی خارج از کشور که به سرنوشت ايران علاقه مندند را به خود جلب کنند توانائی آن را پيدا میکردند که با تکيه بر هم وطنان خود دهها برابر بودجه ۷۰ ميليون دلاری امريکا برای مبارزه سياسی خود پول تهيه کنند. بايد ديد چگونه میتوان به اين همه تفرقه و بی اعتمادی پايان داد ؟ دريافت دلارهای امريکائی و هم سوئی با حکومت بوش پاسخ اين پرسش نيست.
علی کشتگر
پنج شنبه ۸ آذر ۱۳۸۶
[توضيحات ضميمه مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]