یکشنبه 14 بهمن 1386

در رثای احمد بورقانی، مسعود بهنود

احمد بورقانی
و اين آخر سر بی ترديدم که اين دريوزگی ياران برای گذشتن از سد هيات های اجرائی دلش را به درد آورده است. اينک که اين را می نويسم از تصور دردی که بر جانش بود از ناهمدلی ها و نامردمی ها، دردم افزون می شود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

منتظر ماندم يکی زنگ بزند و بگويد خبری که با پيامک رسيده بود نادرست است و يک شوخی است. اما کسی زنگ نزد. منتظر ماندم کسی بگويد نه بابا، همين چند دقيقه پيش با او حرف زدم. اما کسی نگفت. دنبال سهام هم گشتم که از زبان او بشنوم که بابام خوبه اما فقط تو فکرست اين روزها. اما سهام الدين هم نگفت. حالا به شما بگويم خبر درست است، احمد بورقانی فوت شده است.

راستی هم انگار باز شوخی کرد، انگار باز هم با آن اضافه وزن لعنتی، سخن درشت گفت و خنداند. چندی قبل بود که چراغم لابد روشن بود سهام سلام و عليکی کرد و چت کرديم. گفتم بابا گفت آقای بهنود خيلی دلمرده و دلسردست، همه اش کتاب می خواند و هيچی نمی گويد. گفتم برايشان بخوان هزار باده ناخورده در رگ تاک است آقا خبری نشده. و خودم برايش خواندم روز و شب را همچون خود مجنون کنم... روز و شب را کی گذارم روز و شب.

تا تاريخ نقشش کمرنگ نکند ما روزنامه نگاران بايد بگوئيم و اين را فاش بگوئيم، و باز بگوئيم، و مدام بگوئيم که از ياد فراموشکاران نرود که آزادی ما بعد از دوم خرداد متولی ثابت قدمی داشت که می دانست چه می کند و می دانست هزينه اين کار چقدرست. اگر هم نمی دانست همان اول روز که به مجتمع رسيدگی به تخلفات کارکنان دولت احضارش کردند دانست. آن روز آقای اژه ای رييس وقت مجتمع، امروز وزير اطلاعات، سخن از پوست و کندن آن گفت و نشان داد که اعتقاد و مسلمانی، مقام و موقع در نظرش اعتبار ندارد وقتی که کاری را برای نظام مضر ببيند. پس اگر هم بورقانی نمی دانست شمه ای از رحمت نظام به روايت قاضی باسط اليد رقم خورد در برابر چشمش.

شايد از همين رو بود که وقتی فشار بيرونی فراوان شد، و اول پيام ها هم بابت آن بود که چرا اين همه مجوز داده ايد و چرا کار دادگاه را دشوار کرده ايد، بورقانی نجيب از مقام معاونت وزارت ارشاد برخاست و نشان داد که مقام را جز برای خدمت به خلق نمی خواهد و گفت معامله نه. روزی که جلسه توديع او در وزارت ارشاد برپا شد، يا فردايش بود، يکی از احبا در حضور جمع از دکتر مهاجرانی گله کرد که نبايد آن می گفت و نبايد اين می کرد. گوينده به ويژه بر کلمه چريک تاکيد داشت که مهاجرانی در آن جمع گفت با اندک تعريضی به احمد. گفته بود فرهنگ عرضه چريکی نيست [قريب به اين مضمون] که البته سخن درستی است و البته که آن دوران گذشته است اما گلايه آن جا بود که چرا در توديع احمد بورقانی اين سخن رفته است. اما قضاوت بورقانی که در همان جلسه هم سخن شفاف گفت و درشت گفت، درس آموز بود وقتی گفت نه خطا نکنيد دکتر هدف اصلی است، اما هر روز که بماند دری و يا پنجره ای باز می ماند که بی او باز نخواهد بود.

و ما روزنامه نگاران دوم خرداد فراموشمان نشود کاری که احمد بورقانی و عيسی سحرخيز کردند در ابتدای وزارت دکترمهاجرانی و در آغاز دولت آقای خاتمی، بازگرداندن روح به رسانه ها. از همين رو وقت انتخابات مجلس ششم که شد بايد دينی را که به او داشتيم ادا می کرديم. وقتی روزنامه های دوخردادی تصميم گرفتند ليست انتخاباتی بدهند يک دو تنی مخالف بودند يکی من. مخالف بودم که روزنامه ها نقش حزب بگيرند. هزار دليل داشتم. اما همان روز مقاله ای نوشتم – در عصر آزادگان خانه داشتيم آن زمان – و در بخشی از آن نوشتم:

"من ميرزای کوچک و پير اين شهر، کوله بار اين تاريخ بر دوش، به اعتبار اين که هفت پشتم ساکن تهران بوده اند و به اعتبار آن که ميرزايم و جز قلم چيزی ندارم، رای خود را به آن ها می دهم که سوگند خدائی را به قلم – و هر آن چه در آن جاری است – باور دارند، به احمد بورقانی رای می دهم که بر اين سوگند ايستاد. به عليرضا رجائی که چهار بار شاهد بستن و تعطيل روزنامه ای بود که در آن خانه داشت، و به فايزه هاشمی که زنانه و دلاورانه در آغاز ورود به خانه قلم پايداری کرد و بی خانه شد. و آن چه تاريخ به من آموخته دو دستی تقديم می کنم به نسلی که اين هر سه متعلق به آنند"

از اين جمع که نوشتم دو تن به مجلس راه نيافتند، روزگار مضحک چنان خواست که به دلايلی متضاد هم. فايزه هاشمی حاضر نشد نامش در فهرست کسانی باشد که با پدرش را قبول نداشتند، خودخواسته از فهرست مطبوعات اصلاح طلب کنار رفت، عليرضا رجائی هم قربانی ماجرائی ديگر شد و در آخرين لحظات شورای نگهبان با دست کاری در صندوق ها و آرا جای او را به غلامعلی حدادعادل داد. اما بورقانی به مجلس رفت.

و جايش هم در همان مجلس بود و بيش از آن هم در اين دستگاه جائی نداشت. مجلس ششم هم که تمام شد ديگر در جائی نقش نگرفت. اما همچنان محترم و آزادی خواه بود. هنوز انگار کلمات سهام در برابرم می رقصند که نوشت اين روزها دلمرده و افسرده است. و سرانجام آن دلمردگی و افسردگی کار دستش داد. و اين آخر سر بی ترديدم که اين دريوزگی ياران برای گذشتن از سد هيات های اجرائی دلش را به درد آورده است. اينک که اين را می نويسم از تصور دردی که بر جانش بود از ناهمدلی ها و نامردمی ها، دردم افزون می شود.

مردی چنين خواجه نه کاری است خرد، اينک پيامک هاست که می رسد از بچه های قلم به اشک زده . انگار نوحه ای می خوانند احمد رفت. بقيه آن غزل را بايد برای مرگ بی هنگامش به ياد آورم:
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زير و زارم روز و شب

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'در رثای احمد بورقانی، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016