حمزه مصطفوی، بسيجی کرمانی، مصيب دستفروش را به سنگسار محکوم کرد. ولی در صحرای کويری کرمان به زحمت سنگ گير میآمد. حمزه سوار ماشين شد و در حاشيه کوير راند تا اينکه دو سنگ بزرگ ديد. آنها را در صندوق عقب ماشين گذاشت و برگشت. همدستان بسيجیاش گودالی کنده و منتظر بودند. وقتی ديدند حمزه سنگ را میآورد به قربانی دستور دادند وارد گودال شود. حمزه سنگی را که آورده بود روی زمين گذاشت و به مصيب نگاه کرد که در گودال چمباتمه زده بود. بعد سنگ را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر قربانی کوبيد. ولی با تعجب ديد که مصيب نمرده است. مصيب در عمق نرم شن کف گودال فرو رفته بود... در يک فيلم ويدئويی که در اختيار روزنامه ديتسايت است، حمزه اين صحنه را برای بازپرسان تعريف میکند و میگويد: «جريان اين جوری بود». صدای يک بازپرس به گوش میرسد که میپرسد: «میدانی اسم مقتول چه بود؟» حمزه پاسخ میدهد: «نمی دانم، يادم نمیآيد». بازپرس میگويد: «تو او را کشتی و نمیدانی اسمش چه بود؟»...
*****
دستاورد جمهوری اسلامی در زمينه سرکوب، تنها قتلهای سياسی نبوده است. بازوان شبهنظامی و شرعی رژيم نيز هر جا که توانستهاند، به نام مبارزه با فساد خودسرانه دست به قتلهای فجيع زدهاند. پرونده قتلهای کرمان که هنوز بسته نشده است، تنها يکی از دهها موارد در کنار قتل زهرا بنیعامری و سيمه کاکاوند است. گزارش مفصل و به شدت تکاندهنده و تأثربرانگيز روزنامه آلمانی «ديتسايت» را میخوانيد که ۲۱ فوريه در اينترنت منتشر شد. ميانتيترها از مترجم است.
بسيجیها خود را نگهبانان دين میشمارند. به دلخواه میکُشند و دستگاه سياسی و قضايی از آنها پشتيبانی میکند. قتلهای کرمان نشان میدهد آنها با چه خشونتی رفتار میکنند.
حمزه مصطفوی به انقلاب دير رسيد. به جنگ نيز دير رسيد. از همين رو به قاتل تبديل شد. مرگ همواره بخشی از زندگی حمزه بوده است. نه برای ترساندن بلکه به مثابه نجات، به مثابه سرور و در حقيقت به مثابه سرنوشت محتوم مؤمن. حمزه همواره آرزو داشت به عنوان شهيد بميرد. در مبارزه با شاه يا در جبهههای جنگ ايران و عراق. ولی چنين فرصتی هرگز پيش نمیآمد چرا که حمزه دير به دنيا آمد. تاوان اين تأخير را پنج انسان با جان خود پرداختند.
يک روز سرد پاييزی است. نوری مات بر فراز شهر میتابد. گاه نسيمی سرد خيابانهای کرمان را میرويد. اندک عابرانی که بیميل و با شتاب از بازار رد میشوند، از کنار فروشندگانی میگذرند که تا جايی که توانستهاند لباس پوشيده و بیخيال نشستهاند. تو گويی اصلا منتظر اينکه کسی از آنها چيزی بخرد، نيستند. کودکان خيابانی با لباسهای کثيف و کفشهای پاره زير سقف بلند و طاقهای منحنی بازار میلولند. مردان جوان با وجود هوای سرد در جستجوی هر آنچه هستد که تفريح و هيجان به همراه بياورد. گاه ممکن است يک مزاحمت و متلکپرانی بیخطر باشد و گاه مصرف يک ماده مخدر خطرناک.
بازار به گونهای غيرعادی ساکت است. ولی با اين وجود فکر میکنی میتوانی در اعماق وجودت صدای تپش يک قلب وحشی را حس کنی. اين قلب يک جايی در حال تپيدن است. در انبارهای نيمه نيمه ويران، در زيرزمينهای تاريک، بر کف بامهای محزون ويا زير سايه طاقهای منحنی. کسی که اين احساس را عميقا دنبال کند، میتواند لرزشی خفيف را حس کند که به تناوب پيکر هزارتوی بازار را طی می کند، مثل يک غريو، يک زمزمه، يا يک پچ پچ ناشنيدنی. حمزه بايد اين همه را احساس کرده و از آن نفرتزده شده باشد چرا که رفت تا اين قلب وحشی را با چوب و چماق نابود کند.
در جستجوی فساد
در چنين روز سرد و بيرنگی، حمزه بيست و يک ساله همراه با چهار نفر از دوستانش بيرون زدند تا شهر را از «جرثومههای فساد» پاکسازی کنند. مردان جوان که مسنترينشان ۲۵ سال داشت، از اعضای بسيج بودند. آيت الله روح الله خمينی اين سازمان را به وجود آورد تا انقلاب و اسلام را در برابر دشمن حفظ کند. در جنگ عليه عراق که از ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۸ طول کشيد، هزاران بسيجی روی ميدانهای مين رفتند تا راه را برای واحدهای نظامی از مين بروبند. آنها کليد بهشت به گردن داشتند. خمينی خودش به آنها قول داده بود که اگر کشته شوند، به بهشت خواهند رفت. بسيجیها به اين حرف ايمان داشتند.
اکثر بسيجیها به سن قانونی نرسيده بودند. بسياری از آنها پسربچهای بيش نبودند. قانونی وجود داشت که بر اساس آن، آنها میتوانستند بدون اجازه پدر و مادر به جبهه بروند. تا به امروز نيز رژيم فاجعهای را که بر هزاران بسيجی رفت، به مثابه سند انکارناپذير از جانگذشتگی مردم در راه حکومت، تبليغ میکند. البته جنگ بيست سال پيش به پايان رسيده است، ولی از بسيجیها با نگه داشتن آنها در همان موقعيت همواره استفاده میشود. و از آنجا که امروز (هنوز) جنگ و يک دشمن خارجی وجود ندارد، انرژی تهاجمی آنها به سوی داخل و عليه هر آن چيزی سرريز میکند که با انقلاب همخوانی ندارد.
حمزه فرمانده پايگاه شهيد مولايی بود. اين پايگاه در يک مسجد کوچک مستقر است که چند قدم با بازار فاصله دارد. حمزه در خَم اين کوچه تنگدست موظف شده بود کسانی را که رفتارهای غيراخلاقی از خود نشان میدهند به سزای خود برساند. به نظر حمزه اين رفتارها زيادی در سطح شهر وجود داشت. مشروبات الکلی، مواد مخدر، روسپیگری و يا هر آن چيزی که وی فحشا میپنداشت.
در آن روز نوامبر سال ۲۰۰۱ حمزه قصد داشت به سراغ جوانی به نام هادی يزدانی برود که مخفيانه در بازار مشروبات الکلی میفروخت. حوالی شب بود که حمزه و رفقايش هادی را در يک خيابان تنگ که تقريبا يک کيلومتر با بازار فاصله داشت، گير انداختند. يزدان اتهامات آنها را رد میکرد. بگومگوی آنها بالا گرفت و داد و فريادشان توجه محمدرضا نجات ملايری را که همراه با همسرش زهره نيکپور در همان نزديکی قدم میزدند، جلب کرد. در آن تاريکی که از راه میرسيد، آنها نمیتوانستند درست تشخيص دهند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. به همين دليل زوج جوان به دعوا نزديک شدند و به محض اينکه لباس بسيجیها را شناختند، به طرف اتومبيل خود برگشته و سوار شدند تا هر چه زودتر از آنجا دور شوند. آنها هيچ کار خلافی نکرده بودند ولی از بی حساب و کتاب بودن کار بسيجیها خبر داشتند. ولی ديگر دير شده بود.
مرگ و زندگی در دست آنهاست
پيش از آنکه رضا بتواند ماشين را روشن کند، بسيجیها به شيشه اتومبيل کوبيدند. حمزه سوييچ را گرفت، رضا را روی صندلی بغل هُل داد و خودش پشت فرمان نشست. دو بسيجی ديگر خود را کنار همسر رضا روی صندلی عقب جای دادند. حمزه به طرف بازار راند. سه بسيجی ديگر در حالی که هادی يزدانی را به جرم فروش مشروبات الکلی دستگير کرده بودند، در يک ماشين ديگر آنها را تعقيب میکردند. پس از چند دقيقه به پايگاه شهيد مولايی رسيدند و هر سه نفر را زندانی کردند.
حمزه قرآن را به دست گرفت و شروع به سرزنش دستگيرشدگان کرد. يزدانی به زاری و التماس افتاد. حمزه به قرآن مراجعه کرد. ورق زد و خواند. بعد به اين نتيجه رسيد که میتواند هادی يزدانی را آزاد کند. درست است که يزدانی عليه قوانين اسلامی رفتار کرده بود، ولی حمزه میديد که واقعا پشيمان شده و توبه کرده است. پس میشد با او به ملايمت رفتار کرد. درست در همين لحظه بود که میبايست حمزه تمامی قدرقدرتی خود را احساس کرده باشد. قدرتِ داشتنِ مرگ و زندگی ديگران در دست خود.
او زوج جوان را که به آنها تهمت «رابطه نامشروع» میزد در پايگاه نگه داشت. اين جرم بخشودنی نبود. حمزه برای آنها مجازات وحشتناکی در نظر گرفته بود. حدود نيمه شب بود که بسيجیها زوج جوان را سوار ماشين کردند. به چشمانشان چشمبند زده و دستانشان را پشت سر بستند. ماشين به سوی غرب و به سمت حاشيه شهر، جايی که باغهای پسته آغاز میشوند، به حرکت در آمد. پس از حدود بيست دقيقه، از خيابان اصلی به يک جاده خاکی پيچيدند. ستارگان به روشنی و دلربايی در آسمان میدرخشيدند. نور چراغهای ماشين بر باغهای پسته خطوط روشن میانداخت و برای لحظهای کوتاه شاخههای لاغر آنها را روشن میکرد که چون شعلههای سياه زبانه میکشيدند.
بسيجیها رضا و همسرش را از ماشين بيرون کشيدند و آنها را مانند گوسفندانی که حاضر نيستند از جای خود تکان بخورند، به جلو راندند. از خاکريزی که کانالی از آن میگذشت و به يک گودال آب ختم میشد، بالا رفتند. کشاورزان در اينجا پستههای خود را پيش از آنکه به بازار ببرند، تميز میکردند. از يک سو صدای آبی به گوش میرسيد که با شدت وارد گودال میشد. از سوی ديگر صدای آرامشبخش همان آب بود که وارد کانال میشد. حمزه رضا را به طرف لبه گودال هُل داد و بدون آنکه ترديد کند وی را توی گودال فرو کرد. از آنجا که گودال بيش از پنجاه سانتيمتر عمق نداشت، رضا توی آب فرو نرفت. حمزه وارد گودال شد و با زور رضا را توی آب فرو کرد و رويش نشست. بقيه بسيجیها نيز وارد آب شدند. آنها به نوبت جای خود را عوض میکردند. يک بار يکی روی رضا مینشست و پس از مدتی بلند میشد و ديگری جای او مینشست تا اينکه رضا ديگر حرکت نکرد. پس از آن همسر رضا را به همين شکل خفه کردند. هر کدام از بسيجیها سهم خود را در اين قتل ادا کرد.
در جستجوی عدالت
به هنگام محاکمه، قاضی دوستعلی گفت: «وقتی يک آدم را زير آب نگه میدارند، چقدر طول میکشد تا بميرد؟ يک دقيقه؟ دو دقيقه؟ پنج يا حتی ده دقيقه؟ ما نمیتوانيم اين را تعيين کنيم! به همين دليل تنها يک نفر میتواند قاتل باشد. و آن هم کسی است که مقتول را در آخرين لحظه زير آب نگه داشت!»
قاضی دوستعلی اينها را زمانی میگويد که بر لبه گودال ايستاده و به آب کدر نگاه میکند. حسين نجات ملايری، برادر مقتول میگويد: «و میدانيد دادگاه چه کسی را به عنوان قاتل محکوم کرد؟ علی مالکی!»
در عکسی که پنج نفر از شش عامل قتل را نشان میدهد، مرد جوان چاقی ديده میشود که دستان دستبندزدهاش را روی شکماش نگه داشته و با نگاهی پريشان به دوربين مینگرد. او علی مالکی است. همه کرمان میدانند که علی عقبمانده ذهنی است و از يک خانواده به شدت تنگدست میآيد. او تنها کسی است که به دليل قتل رضا نجات ملايری در زندان بسر میبرد و احتمالا اعدام خواهد شد. پنج نفر بقيه آزادند. حمزه مصطفوی از قرار معلوم به مشهد رفته و در آنجا با دختر يک آخوند ازدواج کرده است. حسين نجات ملايری با صدايی خشک میگويد: «چطور يک آدم میتواند دخترش را به ازدواج يک قاتل در بياورد؟» هيچ عصبيتی در اين جمله نيست. نوعی خشم داغ و خفه است که در آن موج میزند. شايد اين نتيجه تجربه وقايع جاری و روزانه است که در صدای حسين نيز خود را نشان میدهد. اکنون پنج سال از قتل برادرش میگذرد. از آن زمان او اين داستان وحشتناک را برای هر کسی که گوشی برای شنيدن داشته باشد، تعريف میکند. پنج سال است که او برای عدالت مبارزه میکند و آن را به دست نمیآورد.
حمزه و رفقايش به دليل پنج مورد قتل در آخرين محاکمه خود به اعدام محکوم شدند. ولی وکلای مدافع تقاضای پژوهش (استيناف) کردند. ديوان عالی کشور در تهران پرونده را دوباره به کرمان ارجاع کرد تا در آنجا بررسی شود. حالا صحبت بر سر «ديه» و «خونبها»ست. با «ديه» میتوان در مورد هر قتلی معامله کرد. در تهران میخواستند سر و ته قضيه را تا جايی که ممکن است بدون سر و صدا هم بياورند چرا که قتل يادشده ممکن بود به يک رسوايی سراسری تبديل شود.
حمزه در دادگاه با اين دليل عمل خود را توجيه میکرد که به عنوان بسيجی فقط مقررات شرع را رعايت کرده و از ارزشهای اسلامی محافظت کرده است. او برای اثبات اين موضوع به صحبت خود با فرماندهاش در بسيج کرمان استناد کرد و گفت: «ما برای صرف غذا پيش شجاع حيدری دعوت بوديم. او به ما گفت: تکليف شما اين است که عوامل فساد را در جامعه شناسايی کنيد. من از او پرسيدم منظورش چيست و او گفت: بايد ريشهشان را از ميان برداريد!»
آموزگاران خشونت
حيدری منکر اين گفتگوست. دادگاه هم حرفش را باور کرد. حتی اينکه حرفش ممکن بود تحقق پيدا کند نه تنها به زيان حيدری تمام نشد، بلکه ارتقاء مقام پيدا کرد و امروز فرمانده شهر کرمان است.
وقتی حمزه مصطفوی به سخنان آيتالله مصباح يزدی پناه برد، دامنه پرونده از مرزهای شهر کرمان فراتر رفت. حمزه ادعا کرد از سخنان آيتالله مصباح الهام گرفته و به همين دليل انجام اين نوع قتلها برای او مشروع به شمار میرفت. حالا ديگر پای يک رسوايی سراسری در ميان بود چرا که آيتالله مصباح يزدی از جمله روحانيون پشتيبان محمود احمدینژاد رييس جمهوری اسلامی است. او يکی از سردمداران مراکز مذهبی محافظهکاران رژيم است.
حمزه به سخنانی از آيتالله مصباح استناد کرد که وی در سال ۲۰۰۱ در ماه محرم بيان کرده بود. مصباح يزدی گفته بود: «اگر میبينيد کسی در گوشهای از خيابان مرتکب منکرات میشود، و شما کاری نمیکنيد و راه خود را میرويد، بدانيد که آن منکرات دامان شما را هم میگيرد. آيا اگر کسی ناموس شما را لکهدار کند، کاری نمیکنيد و ساکت میمانيد؟ قانون خدا همانا منزه بودن اوست. اگر کسی منزه بودن خدا را آلوده کند و شما کاری نکنيد، يعنی شما نيز گناه کردهايد و در اين صورت دشمن خدا هستيد. اگر گناهی را ديديد، حق نداريد چشمانتان را ببنديد، بلکه بايد عمل کنيد...»
آيتالله مصباح يزدی ادعای حمزه را رد کرد. به نظر آيتالله مصباح سخنان وی با آنچه حمزه کرده است هيچ ربطی ندارد. آيتالله مصباح گفت که وی خيلی عمومی درباره فساد اخلاقی در جامعه حرف زده است و تقصير او نيست اگر کسی بر اساس اين سخنان مرتکب قتل شود. با اين همه اين قتل به موضوع روز تبديل شد: آيا بسيجیها حق دارند خودسرانه دست به اقدام بزنند؟ آيا آنها اجازه دارند وقتی احساس میکنند که اسلام در خطر است، دست به قتل بزنند؟
نخست قضات تهران از ابراز تصميم در اين باره سر باز میزدند. آنها بر روی گرفتن «ديه» تکيه میکردند تا به اين ترتيب خانواده مقتول را راضی کنند که به قضيه پايان دهند. حسين ملايری، برادر رضا ملايری (مقتول) بدون آنکه بتوان هيچ گونه هيجان و يا سرزنشی را در صدايش تشخيص داد میگويد: «خانواده بقيه مقتولين ديه را پذيرفتهاند. به همين دليل حمزه و چهار همدستاش به قيد وثيقه آزاد شدند! ولی ما قبول نکرديم و میخواهيم ادامه دهيم». حتی در اينجا، در کنار اين گودالی که برادرش را مانند يک حيوان معصوم غرق کردند، در لحن منطقی او تغييری حاصل نمیشود. او میخواهد در تمام مدت آرام بماند و کاملا مصمم موضوع را تا به آخر ادامه دهد. حسين به خواست همه خانواده اين کار را انجام میدهد. با وکلا تماس میگيرد و با رسانههايی که با وی تماس میگيرند، گفتگو میکند. او خود را پنهان نمیکند. کرمان شهر بزرگی نيست و هر کسی میداند که حسين چقدر پر جنب و جوش است. خودش میگويد: «من ترسی ندارم. هميشه ممکن است چيزی پيش بيايد، هميشه. زندگی همين است».
حسين مکانيک اتومبيل است. خودآموز آن را فرا گرفته و میخواهد بداند يک ماشين چگونه کار میکند و چرا از کار میافتد. او به دنبال اين است که کمبود و خطا از کجا میآيد. در مورد قتل برادرش نيز به همين ترتيب عمل میکند. چرا قاتلان آزاد میگردند؟ چگونه است که آنها میتوانند وحشيانه مرتکب قتل شوند و بعد به عنوان عضو به رسميت شناخته شده جامعه راحت زندگی کنند؟
پاسخ اين پرسشها برای حسين روشن است: «نظام به آنها کمک میکند چرا که آنها تفکر نظام را نمايندگی میکنند». گمان میرود به زودی اين نظر حسين تأييد شود. پس از آنکه خانواده حسين ديه را رد کرد، تنها راهی که باقی میماند صدور حکم اعدام برای قاتلان است.
پرونده را دوباره به ديوان عالی کشور فرستادند و سرانجام قضات در آوريل سال گذشته تصميم گرفتند پنج نفر از شش متهم از حکم اعدام تبرئه شوند چرا که بر اساس اين اعتقاد که مقتولين مهدورالدم هستند، دست به قتل زدند! آنها با اين عمل میخواستند اسلام و ارزشهايش را حفظ کنند.
مبنای قانونی قضات بند ۲ ماده ۲۹۵ قانون مجازات اسلامی است. بر اساس اين ماده «در صورتی که شخصی کسی را به اعتقاد قصاص يا به اعتقاد مهدورالدم بودن بکشد و اين امر بر دادگاه ثابت شود و بعدا معلوم گردد که مجنی عليه مورد قصاص و يا مهدورالدم نبوده است، قتل به منزله خطا و شبه عمد است و اگر ادعای خود را در مورد مهدورالدم بودن مقتول به اثبات برساند، قصاص و ديه از او ساقط است». علاوه بر ديه، بين سه تا حداکثر پنج سال زندان نيز در نظر گرفته شده است.
به اين ترتيب قاتلانی که اعتراف نيز کرده بودند، پس از سه سال بازداشت با قيد وثيقه آزاد شدند. تنها علی مالکی بيچاره را که عقبمانده ذهنی است در زندان نگه داشتند تا مثلا نشان دهند که قتل خودسرانه چندان هم درست نيست. در واقع اين حکم دادگاه تأييد کرد که حمزه به درستی به سخنان آيتالله مصباح يزدی استناد کرده بود. در جمهوری اسلامی، قتل به نام اسلام از نظر قضايی و ايدئولوژيک، مشروع است.
نقطه ضعف قضايی نظام
وکلای خانواده نجات ملايری اما اين مشروعيت را قبول ندارند. جعفری يزدی وکيل خانواده ملايری در کرمان است. او اين پرونده را قبول کرد چرا که میخواست «اسلام را از حملات تبليغاتی آمريکا محفوظ نگه دارد». جعفری میداند که پرونده حمزه يک نقطه ضعف مهم را در نظام جمهوری اسلامی به نمايش میگذارد. نقطه ضعفی که تمامی ساختار قضايی رژيم را به پرسش میکشد. چرا که اين چه سيستم قضايی است که اجازه میدهد يک بسيجی به نام اسلام مرتکب قتل شود و آزادانه بگردد؟ اگر هر کس خودسرانه دست اجرای عدالت بزند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در اين صورت چگونه میتوان به بيطرفی قوه قضاييه اعتماد داشت، هنگامی که همزمان همجنسگرايان را تنها به اين دليل که همجنسگرا هستند، اعدام میکنند؟
به نظر نمیرسد جعفری يزدی کسی باشد که بخواهد هر بار با شمشير آخته به دفاع از اسلام بپردازد. او که قطعه زمين بزرگی در خارج از کرمان دارد و با شوق به پرورش اسب میپردازد، علاقه خود به امور تجاری را پنهان نمیکند. هنگامی که از کنار اصطبل رد میشود با غروری آشکار میگويد: «همه اين اسبها از نژاد عرب هستند. میخواهيد يکی از آنها را بخريد؟ ارزانترينشان سی و پنج هزار يوروست!» کسی که بخواهد برای حفظ شرافت اسلام، موقعيت خود را به خطر بيندارد، ممکن نيست اينطور حرف بزند. جعفری يزدی بيشتر مرديست که میخواهد از حکومتی دفاع کند که خود را جمهوری اسلامی ايران مینامد. اين همان حکومتی است که وی در آن توانسته است خوب جا بيفتد. ولی مانند هر حکومت ديگر تنها زمانی امثال جعفری يزدی میتوانند در آن هميشه به کسب و کار مشغول باشند، که آن حکومت حداقل مشروعيت را نزد شهروندان خود حفظ کند. آدمها بايد باور کنند که قوه قضاييه بيطرف است. آنها بايد باور کنند که اين حکومت میتواند حقوق آنها را تضمين کند. از همين رو جعفری يزدی وکالت خانواده نجات ملايری را برعهده گرفته است چرا که هم به سود حکومت و هم به سود خودش است.
جعفری میگويد: «واقعا هم تکليف يک فرد مسلمان است که افرادی را که غيراخلاقی رفتار میکنند، مجازات کند. ولی وقتی نظامی بر اساس شريعت وجود دارد که به احکام آن عمل میکند، آن وقت ديگر کسی حق ندارد به طور فردی اقدام به اجرای عدالت کند. در اين صورت اين آنها هستند که مجازات میشوند». به نظر میرسد که اين امری کاملا بديهی باشد. ولی پرونده حمزه نشان میدهد که چنين چيزی در جمهوری اسلامی بديهی نيست و اين همه آدم را به ياد دوران سياه انقلاب میاندازد.
آموزگار بزرگ حکومت اسلامی
هنگامی که در سال ۷۹ نظام خودکامه شاه در هم فرو پاشيد، راه برای افراد انتقامجو، متعصبان مذهبی و گروههای اوباش باز شد تا اعمال خود را با استناد به اسلام توجيه کنند. دستگيری، محاکمه و اعدام به سرعت و گاه تنها در يک دقيقه انجام میشد. دادگاههای انقلاب پوششی بودند برای کسانی که از بوی خون نشئه شده بودند. ترس بر همه جا، حتی بر رأس هرم قدرت، سايه میافکند چرا که کسانی که به نام انقلاب مرتکب قتل میشدند، اراذل و اوباشی بودند که هر آن امکان داشت مهارشان از دست به در رود.
با توجه به هرج و مرجی که در گرفته بود که آيتالله خمينی يک بيانيه هشت مادهای صادر کرد که بر اساس آن تنها در صورتی که هيچ کدام از اين هشت ماده صادق نباشند، آنگاه يک مسلمان مؤمن بايد خود دست به عمل بزند. به اين ترتيب خمينی قدرت را در انحصار جمهوری اسلامی در آورد و خودش در رأس آن قرار گرفت تا هر زمان که خود بخواهد سگهای زنجيری انقلاب را رها و يا در بند کند. بر اساس همين آموزه مشترک [روحالله خمينی و حمزه مصطفوی] بود که خمينی در سال ۱۹۸۹ فرمان قتل سلمان رشدی را صادر کرد تا هر مسلمانی که دستش میرسد، نويسندهای را که مانند پرنده آزاد بود، به قتل برساند.
با اين همه جعفری يزدی، وکيل خانواده نجات ملايری، معتقد است که «نظام کار میکند». او قتلهای کرمان را يک استنثاء میداند. البته آمار به او حق میدهد ولی حکمی که در پرونده حمزه صادر شد، بر خلاف گفته اوست. جعفری میگويد: «البته تفکری در نظام وجود دارد که معتقد است بسيجیها میتوانند افراد مهدورالدم را به سزای اعمالشان برسانند. ولی فقط يک اقليت طرفدار اين تفکر هستند». حمزه و همدستانش هنوز مجازات نشدهاند. تصميم نهايی را مجمع عمومی ديوان عالی کشور خواهد گرفت که از نود قاضی تشکيل میشود. اما کی؟ هنوز معلوم نيست.
نخستين قتل شرعی
تا آن زمان برسد، حسين نجات ملايری حکايت برادرش و قاتلان وی را تعريف میکند. او با هر کسی که مايل باشد، حاضر است به خارج شهر و به سوی شمال براند. در يک خيابان عريض که تازه آسفالت شده پس از چند کيلومتر به يک راه شنی بپيچد که به سوی کوير پيش میرود. اينجا، بر يک تپه شنی، در ميان خارهای خشک، جايی که خورشيد گل و لای را خشک کرده است، حمزه مصطفوی نخستين قتل خود را مرتکب شد.
بسيجیهای حمزه پسر نوزده سالهای به نام مصيب اصفری را دستگير کرده بودند. مصيب در بازار با فروش کتابها و سی دیهای مذهبی دستفروشی میکرد. شايد به همين دليل خيلی به خودش مطمئن بود. چه اتفاقی ممکن بود برايش بيفتد؟ او تنها کسی نبود که در بازار به دستفروشی غيرقانونی اشتغال داشت. گاه به نظرش میرسيد که مأموران کار او را به روی خود نمیآورند و او میتواند به راحتی کالايش را بفروشد. ولی ديگر فکر حمله حمزه را نمیکرد. حمزه حکم مرگ مصيب را داد و همانگونه که در قرآن آمده است، وی را به سنگسار محکوم کرد.
ولی در عمل مشکلی پيش آمد که حمزه حسابش را نمیکرد. در صحرای کويری حاشيه کرمان به زحمت سنگ گير میآمد. حمزه سوار ماشين شد و در حاشيه کوير راند تا اينکه دو سنگ بزرگ ديد. آنها را در صندوق عقب ماشين گذاشت و برگشت. همدستان بسيجیاش گودالی کنده و منتظر بودند. وقتی ديدند حمزه سنگ را میآورد به قربانی دستور دادند وارد گودال شود. حمزه سنگی را که آورده بود روی زمين گذاشت و به مصيب نگاه کرد که در گودال چمباتمه زده بود. بعد سنگ را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر قربانی کوبيد. ولی با تعجب ديد که مصيب نمرده است. مصيب در عمق نرم شن کف گودال فرو رفته بود. به همين دليل به يکی از بسيجیها دستور داد سنگ دوم را از ماشين بياورد و زير سر مصيب قرار دهد. بعد دوباره سنگ را بلند کرد و بر سر مصيب کوبيد. خون به هر سو فواره زد. ولی مصيب هنوز زنده بود. بدنش مرتعش شده بود و میلرزيد. صداهای عجيب از گلوی مصيب که در حال جان کندن بود در میآمد. حمزه دستور داد بر روی او با اينکه هنوز زنده بود، خاک بريزند. در يک فيلم ويدئويی که در اختيار روزنامه ديتسايت است، نشان داده میشود که چگونه حمزه در برابر بازپرسان اين صحنه را تعريف میکند. او سنگ را لحظهای کوتاه بلند میکند، پايين میاندازد و بعد با دست خاک در گودال میريزد. میگويد: «جريان اين جوری بود».
صدای يک بازپرس به گوش میرسد که میپرسد: «میدانی اسم مقتول چه بود؟»
«نمی دانم، يادم نمیآيد».
«تو او را کشتی و نمیدانی اسمش چه بود؟»
حمزه به زمين چشم میدوزد. بعد سرش را بلند میکند. نور خورشيد چشمانش را میزند. او عبوس به جلو نگاه میکند. با دست غباری را که بر چهرهاش، کمی بالاتر از ريشش، نشسته است پاک میکند و میگويد: «نمیدانم اسمش چه بود. به ياد نمیآورم».
آن سنگسار ناموفق حتی خود قاتل را نيز به وحشت انداخت. به همين دليل او و همدستانش به دنبال امکاناتی گشتند که برايشان کمتر دردسر درست کند. و کانال و گودال آب را پيدا کردند. حمزه و چهار نفر ديگر نه تنها رضا نجات ملايری و همسرش، بلکه دو نفر ديگر را در آن گودال به قتل رساندند. جميله امين اسماعيلی و محسن کمالی. زن را به روسپيگری و مرد را به فروش مواد مخدر متهم کرده بودند. اين محل برای مدفون کردن قربانيان بسيار مناسب به نظر میرسيد. البته حمزه در مورد به خاک سپردن آنها حکم اسلام را کاملا رعايت کرد. زن را چندين متر دورتر از مرد به خاک سپرد چرا که قرار دادن زن و مرد در يک گور غيراسلامی است.
در فيلم ويدئويی همچنين میتوان ديد حمزه محلی را نشان میدهد که در آن زن را به خاک سپردند. يک لکه تيره بر زمين، ميان دو بوته خار خشک.
يک محيط طبيعی؟!
در مدت محاکمه که سه سال طول کشيد، حمزه در بازداشت بود. وی پس از آزادی در بهار سال ۲۰۰۵ چهارده روز در يک کلينيک روانی بسر برد. پزشکان معالج حمزه نهايتا به اين نتيجه رسيدند که حمزه دچار بيماری افسردگی است ولی هيچ کدام از آنها نمیتوانست درباره وضعيت روانی وی به هنگام قتلها اظهار نظر قطعی کند. به نظر پزشکان از قتلها زمانی طولانی گذشته است و آنها نمیتوانند در اين مورد چيزی بگويند. در زمان محاکمه هيچ کس، از جمله وکيل حمزه نيز تقاضای کارشناسی روانشناسانه نکرد. حمزه همواره در چشم همه يک آدم طبيعی بود و با وجود قتلهای وحشتناکی که مرتکب شده بود، کسی او را به عنوان انسانی که آگاه بر اعمالش نباشد، نمیديد.
يک گردش کوتاه در مرکز کرمان اما کمک میکند تا تصويری درباره طبيعی بودن حمزه به دست آورد. در تمامی نقاط ديد و مهم، تصاوير غولآسای مردانی ديده میشود که در جنگ عليه عراق شهيد شدند. اين تابلوها با موادی کار شدهاند که برای مدت طولانی بر ديوارها بمانند و نه مانند تصاوير تبليغاتی کوتاهمدت که موضوع آنها نيز درباره قهرمانی در جنگ است.
در مرکز تابلوها چهره يک شهيد را میتوان بر زمينه آبی آسمانی ديد. گلهای لاله که نماد خونی است که بر زمين ريخته شده، پرچم جمهوری اسلامی و هم چنين اسامی شهدا اين چهره را قاب میگيرند. از هر طرف کرمان که وارد شهر شويد و از هر طرف آن که خارج شويد، هميشه چهره قهرمانان مرده را میبينيد. هيچ راه فراری نيست. اين خواست رژيم است.
رژيم با تمام وسايل ممکن فرهنگ شهيدپروری را تبليغ میکند. راديو و تلويزيون و روزنامهها از اينکه درباره آمادگی بسيجیها برای از جانگذشتگی سخنسرايی و قلمفرسايی کنند، خسته نمیشوند. رهبر عاليقدر جمهوری اسلامی، سيد علی خامنهای، برای دارندگان تلفن همراه اين پيام را میفرستد: «بسيجیها وارثان خمينی و سرمايه واقعی امت هستند».
در «هفته بسيج» که توسط رژيم برگذار میشود، دستگاه تبليغاتی رژيم برای جلب داوطلب با شدت تمام به کار میافتد. ولی اگر اسطوره رنگپريده و کج و معوج بسيج مخاطبی هم بيابد، تنها در خانوادههايی مانند خانواده حمزه مصطفوی است.
عموی حمزه، شيخ حسن مصطفوی در همان آغاز جنگ ايران و عراق در هواپيما تير خورد. عموی ديگرش، شيخ محمد مصطفوی در عمليات فاجعهبار کربلای پنج کشته شد و يک تصوير بزرگ از او در يکی از چهارراههای مرکزی کرمان ديده میشود. حمزه تحت تأثير اين چهرهها بزرگ شد. حس فداکاری و ايثار عموهايش، تا مدتها بر زندگی جوان وی سايهای سنگين میانداخت. از همان دوران کودکی، جنگ بخشی از زندگی خانوادگی او بود.
قهرماناناش همگی مرده بودند. قهرمانانی که آنها نيز به نوبه خود مرتکب قتل شده بودند. يکی از دائیهايش در زمان شاه زنی از همسايگان را که به نظر وی غيراخلاقی رفتار میکرد، خفه کرده بود. تا زمانی که شاه حکومت میکرد، او سکوت کرد و پليس نيز رد پای او را نيافت. پس از سرنگونی شاه، دائی حمزه قتل زن «فاسد» را به گوش همگان رساند و به اين ترتيب صاحب جاه و احترام شد. او قتل آن زن را به عنوان نشان لياقت با خود حمل میکرد. برای اين کار دليل خوبی هم داشت چرا که دورانی رسيده بود که در آن قتل «مفسدان» با خود مقام و موقعيت به همراه میآورد.
حمزه در ميان قلب تاريک انقلاب اسلامی به دنيا آمد. قلبی که خون وی و خون ديگران بدون ذرهای تفکر، و در راه يک هدف بزرگتر، در آن جريان داشت. حمزه فردی حاشيهای نبود. او میتوانست سينهاش را با غرور جلو بدهد و در خيابانهای کرمان قدم بزند. ولی او يک چيز تعيينکننده کم داشت: اينکه خود را در مبارزه به اثبات برساند. با توجه به کسانی که در خانوادهاش سرمشق قهرمانی بودند، اين کمبود میتوانست به احساس کهتری و عقده خودکمبينی در حمزه منجر شود.
همه جا ميدان جنگ است
حسين نجات ملايری در پنج سال گذشته به کاوش در زندگی حمزه پرداخت. حسين در درجه اول خواهان عدالت است. اما در عين حال میخواهد درک کند چرا برادرش را از دست داد و قاتل او چگونه آدمی است. چه فکر میکند و چرا دست به قتل زد؟ حسين میگويد: «من فکر میکنم حمزه در پايگاه بسيج، صحنه جنگ را بازسازی کرد. او فکر میکرد خيابانهای شهر پر از دشمن است».
شايد به نظر ابلهانه بيايد. ولی شعارهای تبليغاتی رژيم همواره همين را در بلندگوها میدمند: دشمن، فساد و بیاخلاقی سراسر جامعه را فرا گرفته است. و آيا بازار محل مناسبی برای حمله به عوامل دشمن نبود؟ آيا افرادی که معلوم نيست از کجا آمدهاند و معلوم نيست چه چيزی میفروشند، در بازار نمیلولند؟ واقعا اين افغانیها، بلوچها، عراقیها در اينجا چه میکنند؟
کرمان در گذرگاه قاچاقچيان ترياک قرار دارد و همزمان ايستگاه بين راه و مقصد، هر دو است. در کرمان نيز مانند تمام نقاط ايران، مصرف مواد مخدر بين جوانان بسيار گسترده است. مواد مخدر را به آسانی میتوان به دست آورد. احساس یأس و راه به جايی نداشتن همواره در فضا موج میزند. سودی که از معاملات مواد مخدر به دست میآيد، بسيار بالاست. در حالی که خطر دستگير شدن به همان اندازه بالا نيست. از قدرت دولتی در مناطق دوردست کشور، در صحراها و کوهستانها چندان نشانی نمیتوان يافت.
ايران مرز طولانی با افغانستان دارد و نود درصد ترياک جهان در افغانستان توليد میشود. پليس و ارتش يک جنگ تمام عيار را عليه قاچاقچيان و شورشيان پيش میبرند. هر سال صدها درگيری روی میدهد و دهها سرباز کشته میشوند. شايد حمزه در اين منطقه میتوانست احساس کند که در ميانه ميدان جنگ و در کشاکش نبرد ميان مرگ و زندگی ايستاده است. تو گويی اما اين همه کافی نيست. جمهوری اسلامی از نظر سياسی نيز در خطر قرار دارد.
زمانی که حمزه و همدستانش قتلها را در سال ۲۰۰۱ مرتکب شدند، محمد خاتمی اصلاحطلب رييس جمهوری بود. به نظر میرسيد جامعه ايران ميل دارد با در پيش گرفتن سمت و سوی غرب، راه مصرف و ليبراليسم و دست و دلبازی را بپيمايد. در آن روزها، محافظهکاران با تمام توان در قوه قضاييه و پليس عليه گشايش فضای باز در جامعه میجنگيدند. به خوبی میتوان تصور نمود در خانواده حمزه مصطفوی چه تصوری درباره جنبش اصلاحات وجود داشت. پدر حمزه يکی از چهرههای شناختهشده کرمان است. يک مرد به شدت مذهبی که در بازار مغازه پارچهفروشی دارد. بر تابلوی مغازهاش نوشته شده: «آنچه برای مکه احتياج داريد!» حمزه در خانواده خويش نيز آموخت عليه هر آن کسی که به اسلام خيانت میکند، بايد جنگيد. محافظهکاران جنبش اصلاحات را به مثابه يک خطر مرگبار جدی گرفتند و حاضر نبودند يک قدم عقب بنشينند.
حمزه وسايلی را که در اين جنگ میشد به کار برد، از قدرت دولتی آموخت. و آن هر آن چيزی بود که مجاز به شمار میآمد. قاتلان اجيرشده وزارت اطلاعات شماری از نويسندگان مخالف را به قتل رساندند. واحدهای ويژه با چوب و چماق به جان دانشجويان افتادند و آنها را دستگير و زندانی کردند. برخی ناپديد میشدند و برخی دوباره پيدايشان میشد که از ترس حاضر نبودند بگويند چه بر آنها رفته است. رحمی در کار نبود. حال که چنين است، چرا يک فرمانده جوان بسيجی در کرمان بايد سستی از خود نشان دهد؟
پايان نامعلوم
حمزه مصطفوی زمانی لو رفت که چوپانی از گوشتی که سگهايش وسط صحرا پيدا کرده بودند، به تعجب افتاد. سگها گور مقتولين را کاويده بودند. حمزه مصطفوی زمانی لو رفت که رضا نجات ملايری و همسرش زهره نيکپور را که از يک خانواده شناخته شده کرمان بودند، به قتل رساند. هيچ کس در جستجوی مقتولين ديگر نبود. آنها به سادگی ناپديد شده بودند. کجا؟ شايد به يزد يا شيراز و يا اصفهان و تهران يا جايی ديگر رفته باشند. آنها فقير بودند. مهم نبودند. به نظر حمزه، آنها آدمهای پست و بیارزشی بودند. و چه کسی به دنبال چنين آدمهايی میگردد؟
ولی موضوع زوج جوان چيز ديگری بود. خانواده آنها به جستجو افتادند. پليس را خبر کردند. زمانی طول نکشيد که رد پايشان پيدا شد. قاتلان تلفن همراه آنها را، البته بدون سيمکارت، فروختند. در مورد ديگر قربانيان نيز همين کار را کردند. آنها اميدوار بودند به اين ترتيب «جرثومههای فساد» بيشتری را پيدا کنند. هر که تلفن میزد، مشکوک بود. آنها میخواستند رد پای کسانی را بگيرند که ممکن بود قربانی بعدی آنها باشند. ولی معلوم نيست چرا آنها سيمکارت زوج جوان را پيش خود نگاه داشتند. شايد از سهلانگاری يا عادت.
حمزه و همدستانش قاتلانی بيرحم، مصمم و زرنگ بودند. با اين همه حرفهای نبودند. سن آنها به هنگام ارتکاب قتلها ۲۱ تا ۲۵ سال بود و با کسب و کار کشتن آشنايی چندانی نداشتند. سنگسار ناموفق مصيب و نگهداری سيمکارتها دليلی بر اين مدعاست. شايد هم به شدت احساس امنيت میکردند. نعمت احمدی، وکيل خانواده نجات ملايری که امر وکالت آنها را در ديوان عالی کشور در تهران بر عهده دارد میگويد: «بسيجیها نشئه قدرت هستند. آنها مست قدرتند».
حمزه در دادگاه ادعا کرد که نمیدانست آن زوج جوان ازدواج کردهاند و او بر اساس اعتقاداتش میخواسته يک «رابطه نامشروع» را به مجازات برساند. ولی اين بعيد است. زهره نيکپور دو خيابان آنطرفتر از خانه حمزه مصطفوی، در نزديکی بازار، زندگی میکرد. يکی از عموهای حمزه در زمان شاه با پدر زهره در زندان بود. حسين نجات ملايری میگويد: «حمزه هر دو را کشت چون میترسيد قتلهای ديگرش برملا شوند. او میخواست آنها را به سکوت وادار کند!»
نتيجه اما برعکس شد.
وقتی حمزه دستگير شد، میتوانست روی اين حساب کند که با خانواده نجات ملايری و نيکپور بر سر پرداخت خونبها به توافق برسند. اگر اينطور پيش میرفت، آنوقت ممکن بود سه تا پنج سال زندانی شود. حمزه اين را میدانست. واقعا هم خانواده مصطفوی وارد عمل شد تا با خانوادههای مقتولين به توافق برسد. حتی مطرح کردند که خانوادههايشان در زندان شاه رنج مشترک کشيدهاند و بايد راه حلی پيدا کنند. شبکه روابط در کرمان آنقدر تنگ است که حمزه بلافاصله میخواست در آن چنگ بيندازد.
در اين ميان، کار کسی که به دنبال مجازات حمزه و همدستانش است، البته بدون خطر نيست. نعمت احمدی وکيل خانواده نجات ملايری در تهران میگويد که او برای «احتياط» دفترش را هميشه همراه با کارمندانش ترک می کند. جعفری يزدی، همکار احمدی در کرمان، گزارش میدهد که دست به «تهديد و ارعاب» او زدهاند و وی نمیداند چه کسانی پشت آن هستند. جعفری میگويد: «ولی اين پرونده چنان مهم است که نبايد به ارعاب تن داد».
فضای تيره و عجيبی بر تمامی اين پرونده سنگينی میکند. يک تيرگی تهديدکننده که هر زمان میتواند طومار آن را در هم بپيچد. چه اتفاقی خواهد افتاد اگر معلوم شود حمزه بنا به مأموريت اين قتلها را انجام داده است؟ چه خواهد شد اگر او را برای انجام تکاليف بعدی آزاد کنند؟ نظام اسلامی پيش از اين هم قاتلانی را آزاد کرده است، که با بیرحمی مأموريت خود را به انجام رساندهاند.
حسين نجات ملايری تحت تأثير اين احتمالات قرار نمیگيرد. میگويد حتی اگر هم بترسد، اين ترس در برابر آنچه بر سر برادرش آمد، چه اهميتی دارد؟ وظيفه پيگيری قتل برادر از سوی خانواده به او محول شده چرا که حسين با برادرش يک رابطه ويژه داشت: «برادرم چهار سال کوچکتر از من بود. میدانيد، من او را هميشه به مدرسه میبردم. مراقبش بودم. مواظب بودم برايش اتفاقی نيفتد!»
-«و حالا میخواهيد پس از مرگش نيز او را در حمايت خود بگيريد؟»
-«بله، حتما. فکرش را بکنيد، يک روز رضا با دماغ خونين به خانه آمد. ما میخواستيم بدانيم چه کسی او را زده. حالا هم من همان کاری را میکنم که در زمانی که زنده بود کردم!»
هنوز حکم قطعی درباره حمزه مصطفوی قاتل صادر نشده است. ولی پيشاپيش همه تلاش میکنند که اين پرونده به فراموشی سپرده شود. از همين رو قتلهای حمزه به پروندهای تبديل میشود که واقعيت ندارد!
غروب از راه میرسد که رييس اطلاعات کرمان ما را میپذيرد. مردی که وقتی به پرسشها پاسخ میدهد، به سقف نگاه میکند. پاسخهايش به قدری کوتاه هستند که آدم مجال نمیکند درباره پرسش بعدی فکر کند. درست مانند پاسخاش درباره قتلهايی که بسيجیها مرتکب شدند:
-«در کرمان پرونده چندين قتل وجود دارد که توسط بسيجیها صورت گرفته است. شما خبر داريد؟»
-«بسيجی؟ چنين پروندهای وجود ندارد!»
و دوباره به سقف چشم میدوزد.