سه شنبه 21 اسفند 1386

جنایت برای سرزمین پدری، مجله اشپیگل، برگردان از الاهه بقراط

جنایت برای سرزمین پدری
هنگامی که رفتارهای خشن و وحشتناک نه تنها ممکن، بلکه به این دلیل که توسط دولت پذیرفته و سازماندهی شده است، به یک امر روزانه تبدیل می‌شود، آنگاه هر کسی به چنین رفتارهای خشنی دست خواهد یازید. این را راوی رمان «جنایتکاران نیک‌اندیش» می‌داند: «خطر واقعی بیش از هر چیز، به ویژه در دورانهای بی‌ثبات، همانا آدمهای معمولی هستند که حکومت از آنها تشکیل می‌شود. خطر واقعی برای آدمها، من هستم! شما هستید!»

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

گذشت بیش از شصت سال سبب نشده است که روشنگری و افشای جنایتکاران رژیم هیتلری پایان گیرد. مجله اشپیگل (10 مارس 2008) در مطلب اصلی خود با اشاره به بحث درباره جنایتکاران نازی در یک گزارش مفصل به کند و کاو در این پرسش می‌پردازد که چرا در رژیم هیتلری این همه آلمانی به جنایتکار تبدیل شدند. فشرده این گزارش تکان‌دهنده را می‌خوانید که فرازهایی از آن یادآور رفتار و فرد و جامعه در ایران زیر حکومت جمهوری اسلامی است. این گزارش با اشاره به رمانی به نام «جنایتکاران نیک‌اندیش» آغاز می‌شود. میان‌تیترها از مترجم است.

کار نابودی یهودیان اروپا را دویست هزار آلمانی و کسانی که به آنها کمک کردند به انجام رساندند. اکثر جنایتکاران نازی نه سادیست و نه بیمار روانی، بلکه مردانی کاملا طبیعی بودند.

در مورد جنایت بابی جار به اندازه کافی شاهد عینی وجود دارد. هیچ قتل عامی بهتر از این مستند نشده است. فاجعه بابی جار در روز دوشنبه 29 سپتامبر 1941 در صبح روز یوم کیپور (عید یهودیان) آغاز شد. این روز در خاطره ماکس آوئه افسر نازی متولد 1913 نیز در رمان به یاد ماندنی «جنایتکاران نیک‌اندیش» نوشته جاناتان لیتل باقی مانده است. ماکس آوئه درواقع وجود نداشت. اما آنچه او در این رمان می‌بیند و آنچه او بر سر انسانهای دیگر می‌آورد، عملا انجام شده است.

ده روز پیش از 29 سپتامبر 1941 آلمانی‌ها وارد شهر کیف شدند. سرمای زودرس، فصل پاییز را بدون آنکه از راه برسد، پشت سر نهاده بود. یهودیانی که توسط اشغالگران از شهر رانده شده بودند، در صفهای طولانی به سوی غرب می‌رفتند. آنها تنگدست به نظر می‌رسیدند. برخی چیزی جز یک گاری نداشتند که توسط اسبهای پیر و لاغر کشیده می‌شد. برای ماکس آوئه، افسر نازی که مخلوق جاناتان لیتل است، چنین به نظر می‌رسید که اکثریت آنها را سالخوردگان و کودکان تشکیل می‌دهند.

با وجود آرامشی که در فضا موج می‌زد، جمعیت کمی نا آرام ولی مطیع به جلو رانده می‌شد. آلمانی‌ ها برای جلوگیری از بروز وحشت، این شایعه را پخش کرده بودند که یهودیان را یا به فلسطین و یا به اردوگاه و یا آلمان می‌فرستند تا در آنجا کار کنند. و ماکس آوئه با خود فکر می‌کرد: «بعلاوه، ما می‌توانیم روی خاطرات آنها در دوران اشغال آلمانی‌ها در سال 1918 حساب کنیم و به این ترتیب هم اعتماد و هم امیدشان را جلب کنیم، امید بی‌حاصل».

هنگامی که سوز باد و برف به هوا برخاست، می‌شد از دور صدای ضعیف گلوله را شنید ولی عجیب بود که اغلب یهودیان به آن توجهی نشان نمی‌دادند. بسیاری از آنها آوازهای مذهبی می‌خواندند و تعداد کمی هم تلاش کردند فرار کنند. تا اینکه آوئه گودال بزرگی را در برابر خود دید که حدود پنجاه متر عرض و شاید سی متر عمق داشت و به طول چندین کیلومتر ادامه می‌یافت. در کف آن جوی کم آبی جریان داشت. اینجا بابی جار بود. گودال بابی جار به معنای مادربزرگ یا گودال پیرزن.


وحشت فاجعه
یهودیان که تا آنجا ساکت بودند، ناگهان از وحشت فریاد کشیدند. اوکرایینی‌هایی که به افسران نازی کمک می‌کردند، آنها را در گروههای کوچک از پشت به پایین و روی اجسادی که از پیش در گودال تلنبار شده بودند، هُل می‌دادند. بعد مردان جوخه اعدام آرام طول گودال را طی کرده و گلوله‌ای به مغز آنها شلیک می‌کردند.

آنها در طول سی و شش ساعت سی و سه هزار و هفتصد و هفتاد و یک یهودی را کشتند. ایرینا خروشونووا همان زمان در دفتر خاطرات خود نوشت: «من تنها یک چیز را می‌دانم. اتفاق وحشتناک و هراسناکی در حال وقوع است. چیزی که نمی‌توان ابعاد آن را دریافت. چیزی که نمی‌توان آن را فهمید، درک کرد و یا توضیح‌اش داد».

آیا این همه تنها مضمون یک رمان بزرگ است؟ چیزی شبیه «جنگ و صلح» در قرن بیستم؟ یا اینکه جاناتان لیتل، این یهودی چهل ساله که آمریکایی- فرانسوی است، فقط هرزه‌نگاری تاریخی کرده است؟ داستان ماکس آوئه، جنایتکاری که او آفریده است و به عنوان راوی، داستانش را خونسرد و بی‌احساس تعریف می‌کند، در فرانسه، ایتالیا و اسپانیا به موفقیت چشم‌گیری دست یافت. این رمان هزار و سیصد و هشتاد و هشت صفحه‌ای در آلمان در ردیف پرفروش‌ترین رمان‌های مجله اشپیگل قرار گرفت، اگرچه بسیاری از منتقدان ادبی روی خوشی به آن نشان ندادند.

جاناتان لیتل دلیل نوشتن این رمان را چنین توضیح می‌دهد که قربانیان اغلب به اندازه کافی سخن گفته‌اند. برای او زاویه دید جلادان جذابیت دارد و می‌خواهد فرصتی به جنایتکاران بدهد تا آنها نیز حرف بزنند. با این همه با وجود دقت تمامی گزارش‌های اداری که مستند بودن جزئیات آن در رمان، پیرامون فاجعه بابی جار، از سوی مورخی مانند شائول فریدلندر تأیید شده است، زبان نویسنده اما سرشار از وحشت است. این وحشت بیش از آنکه به قلم در آید، جادو شده است و در پایان، جنایت به اندازه یک شانه بالا‌انداختن ساده می‌شود. ماکس آوئه در این باره می‌گوید: «جنگ، جنگ است و عرق سگی، عرق سگی». این یکی از مبتذل‌ترین سخنان اوست که جان را به آتش می‌کشد.

جاناتان لیتل با نیرویی کم‌همتا در ادبیات، به این پرسش می‌پردازد که چرا آدمها مرتکب قتل می‌شوند و چرا جنایتکارانی که مرتکب قتل‌های متعدد می‌شوند، می‌توانند همچنان انسان‌های معمولی باقی بمانند. برای او نه روح و روان جنایتکار، بلکه نداشتن احساسات انسانی است که نقش کلیدی دارد. ماکس آوئه سادیست نیست. حتی ضدیهودی هم نیست. او اصلا به یهودیان نفرت نمی‌ورزد. جاناتان لیتل برخلاف دانیل جی گلدهاگن که آلمانی‌ها را بطور فطری ضدیهودی قلمداد می‌کند، واقعه هولوکاست را در یک پیوند جهانی ارزیابی می‌کند که نه‌تنها به آلمانی‌ها بلکه به همه انسانها مربوط می‌شود.

هنگامی که رفتارهای خشن و وحشتناک نه تنها ممکن، بلکه به این دلیل که توسط دولت پذیرفته و سازماندهی شده است، به یک امر روزانه تبدیل می‌شود، آنگاه هر کسی به چنین رفتارهای خشنی دست خواهد یازید. این را راوی رمان «جنایتکاران نیک‌اندیش» می‌داند: «خطر واقعی بیش از هر چیز، به ویژه در دورانهای بی‌ثبات، همانا آدمهای معمولی هستند که حکومت از آنها تشکیل می‌شود. خطر واقعی برای آدمها، من هستم! شما هستید!»

این همان تناقض و بیش از هر چیز تنفری است که در این رمان پرحجم به چشم می‌خورد. با وجود همه نشانه‌های روانی، زنای با محارم و مادرکُشی که نویسنده به راوی رمانش نسبت می‌دهد، این قهرمان نامحتمل اما خود را مانند هر کس دیگری طبیعی می‌پندارد. هولوکاست برای جاناتان لیتل، نهایتا چیزی جز یک مثال در مورد دامنه‌های امکان خشونت و بیرحمی بشری نیست، حتی اگر مثالی با ابعاد باورنکردنی باشد. منابع سلاخی‌کردن‌های بالقوه در انسانها پایان‌ناپذیر است. برای منحرف بودن حتما نباید بیمار بود.


جنایتکاران کیستند؟
ولی چرا چنین است؟ چه چیز محرک جنایتکاران است؟ چه چیز در آنها عمل می‌کند، که انسان مهربانی که خانواده‌اش را دوست می‌دارد و شبها پیانو می‌نوازد، صبح‌ها یهودیان را راهی اتاقهای گاز می‌کند؟

دانشمندان و سیاستمداران از سال 1945 خود را با این پرسش عذاب داده‌اند. و در طول چندین دهه هر بار چشم‌اندازهای نوینی گشوده شده‌اند. برخی از پاسخ‌ها بیش از آنکه در خدمت روشنگری باشند، در جهت رفع مسئولیت جامعه آلمانی بوده‌اند. در دهه پنجاه چنین عنوان شده بود که چند تنی از جنایتکاران اصلی جنگ که پیرامون آدولف هیتلر بوده و فرمان هولوکاست را داده بودند، توسط عده‌ای خودسر در مقر گشتاپو و اس اس از میان برداشته شدند. این نتیجه‌گیری حاوی این خبر آرامش‌بخش بود که جنایتکاران ظاهرا نه از میان جامعه بلکه از رأس هرم قدرت بودند.

پس از محاکمه آدولف آیشمن در سال 1961 بخشی از جنایتکاران از سپهر حافظه افکار عمومی ناپدید شدند. آیشمن انتقال یهودیان را از اروپای غربی و شرقی به اردوگاه‌های مرگ سازماندهی کرده بود و در دادگاه خود را به مثابه یک کارمند اداری بی‌اختیار به نمایش گذاشته بود که تنها دستورات را اجرا می‌کرد. به این ترتیب هولوکاست یک قتل عام سازماندهی شده از بالا به شمار می‌رفت که از سوی یک ساختار انتزاعی و بدون چهره صورت می‌گرفت. این تصویر با این واقعیت که در آلمان تنها 6500 جنایتکار به جرم اعمال خود محکوم شدند، همخوانی دارد.

با این همه در اوایل دهه نود نسل جدیدی از تاریخ‌نگاران به میدان آمد که در سالهای پس از جنگ به دنیا آمده بود. این نسل با نگاهی تازه و امکان دسترسی به بایگانی‌های اروپای شرقی که تا آن زمان پشت پرده آهنین از دسترس همگان به دور بود، آغاز به جستجو برای یافتن جنایتکاران کرد.

اینکه گلدهاگن در سال 1996 با نظریه خشک خود مبنی بر فطری بودن یهودستیزی در میان آلمانی‌ها، توجه جهانیان را به خود جلب کرد، در عین حال سبب دمیدن جان تازه‌ای در جستجوگران شد. از آن زمان شمار زیادی کتاب، مقاله و مجموعه منتشر شده‌اند که هنوز نمی‌توان پایان آنها را پیش‌بینی کرد. لیکن هم اکنون نیز بسیاری از یقین‌های گذشته با تردید روبرو شده‌اند:

آیا جنایتکاران مشتی سادیست بودند؟ متخصصان وجود موارد بیمارگونه را تنها ده درصد تخمین می‌زنند. این مقدار بیش از حد متوسط زیاد نیست.

آیا هولوکاست یک قتل عام از بالا سازماندهی شده بود؟ بله، لیکن تقریبا نیمی از شش میلیون قربانی یهودی، خارج از اردوگاه‌های مرگ مانند آوشویتس، تربلینکا و ماژدانک به قتل رسیدند، تیرباران شدند و یا از گرسنگی و بیماری‌های ناشی از شرایط زندگی در گتوها و اردوگاه‌ها جان خود را از دست دادند. تنها شمار یهودیانی که در فضای آزاد سلاخ‌خانه‌های اروپای شرقی به قتل رسیدند، بیش از یک میلیون نفر است.

آیا جنایتکاران مجبور بودند فرامین بالا را اجرا کنند؟ تا کنون هیچ سندی به دست نیامده است که نشان دهد اگر کسی از اجرای چنین فرامینی سرپیچی می‌کرد، زیانی به جان و زندگی‌اش می‌رسید. برعکس، مدارکی وجود دارد که نشان می‌دهد کارمندان آلمانی می‌خواستند«همکاری متقابل» با هیتلر داشته باشند و فشار می‌آوردند که قتل عام یهودیان در سراسر اروپای شرقی انجام شود.

آیا قتلها به دلیل یهودستیزی صورت می‌گرفت؟ روشن است که بدون نفرت از یهودیان امکان نداشت هولوکاست وجود داشته باشد. اما بسیاری از جنایتکاران از این دکترین دولتی «رایش سوم» به عنوان دستاویز استفاده کردند تا در شرق وحشی به نان و نوایی برسند.

از میان صد واحد پلیس تنها روی تاریخ بخشی از آنها تحقیق شده است و بر روی اکثر تقسیمات ارتشی هنوز کارهای تحقیقی صورت نگرفته است. یک چیز اما روشن است: با هر پروژه پژوهشی، چهره جنایتکاران جدیدی روشن می‌شود. از طراحانی با روح حساس گرفته تا فرماندهان بیرحم و نوچه‌های ترسو و جنایتکاران بی‌فکر و فرصت‌طلب. آنکه پلید بود، تنها پلید نبود و همواره از عامیان نمی‌بود بلکه مانند شیطان تورات (وصایای عهد عتیق) به چهره‌های مختلف در می‌آمد.


همه می‌توانند جنایتکار باشند
دیتر پل از انستیتوی تاریخ معاصر شمار آلمانی‌ها و اتریشی‌هایی را که در اروپای شرقی «تدارک قتل‌ها، اجرای آنها و حمایت از آنها» را بر عهده داشتند، یعنی در میان کارکنان اردوگاههای مرگ، افراد اس اس، پلیس، سربازان ارتش و کارمندان دولت، دست کم دویست هزار نفر تخمین می‌زند که یهودیان را به قتل رساندند. مردانی مانند آلفونس گوتس فرید، یک فرد عامی آلمانی که اوایل نوامبر 1943 در منطقه ماژدانک دستور داد پانصد یهودی را تیرباران کنند. یا آمون گوت فرمانده اردوگاه مرگ پلاشژوف در نزدیکی کراکو که از بالکن ویلای خود به سوی زندانیان بی‌دفاع شلیک می‌کرد و نامش بر اساس «لیست شیندلر» شناخته شده است. یا سرهنگ ویلهلم تراپ فرمانده گردان صد و یک نیروی ذخیره پلیس در منطقه‌ای نزدیک ورشو، که به هنگام ابلاغ دستور به مردانش برای تیرباران زنان و کودکان و سالمندان یهودی، به گریه افتاد.

این مردان همان اندازه با یکدیگر وجه مشترکی ندارند که با دیگر جنایتکاران. و اتفاقا همین نکته است که آرامش پژوهشگران را بر هم می‌زند. پژوهشگران در میان این جنایتکاران هم افراد نازی را یافته‌اند و هم کسانی را که نازی نبوده‌اند. همانطور به مردان جنایتکار برخورده‌اند که به زنان جنایتکار. نام پلیس‌های جنایتکاری که در دوران «رایش سوم» نشو و نما کرده‌اند در کنار نام کارمندانی است که در دوران امپراتوری آلمان رشد یافته بودند. آنها جنایتکاران را هم در میان زحمتکشان و هم در میان دانش‌آموختگان یافتند.

دایره جنایتکاران به آلمانی‌ ها (و اتریشی‌ها) نیز محدود نمی‌شود. بنا به تخمین دیتر پل شمار خارجی‌ها نیز به اندازه آلمانی‌ها زیاد است. اس اس و دستگاه پلیس رژیم هیتلری همواره افرادی را از اوکرایین، لتونی و یا دیگر افراد و پلیس بومی را که بتوانند با آنها در جنایات همکاری کنند، به کار می‌گرفتند. درست مانند صد و بیست زندانی روس که در تربلینکا همراه با افسران اس اس تقریبا هشتصد و پنجاه هزار یهودی را به قتل رساندند.

البته چنین مدارکی سبب کاهش تقصیر آلمانی‌ها نمی‌شود. این همکاری تنها نشان می‌دهد آلمان که یهودی‌کُشی را به مثابه یک هدف دولتی پیش می‌برد، در همه جا طرفدارانی برای آن می‌یافت. گرهارد پائول یکی از پژوهشگران جنایتکاران نازی این واقعیت را چنین جمع‌بندی می‌کند: «نه گروه سنی، نه تبار قومی و خاستگاه اجتماعی، نه مذهب، نه سطح آموزش، هیچ کدام از اینها دلیل نشده است که جنایتکاران بتوانند در برابر وسوسه تروریستی‌ خود مقاومت کنند».

به همین ترتیب هیچ دلیلی هم نمی‌توان یافت که چرا مردانی کاملا طبیعی در فاصله ریگا و اودسا، سوار بر کامیون با چماق به جان قربانیان خود می‌افتادند، بعد آنها را به محل اعدام‌شان منتقل می‌کردند و در آنجا به مغز زنان و کودکان شلیک می‌کردند یا آنها را راهی اتاقهای گاز می‌نمودند.

کورت شریم، دادستان و مدیر «مرکز اداره قضایی حقیقت‌یابی جنایات ناسیونال سوسیالیسم» مستقر در لودویگزبورگ که از سال 1958 اجرای احکام جنایتکاران نازی را هماهنگ می‌کند، در این مورد می‌گوید: «مسائلی وجود دارند که کسانی را به فکر چنین کارهایی می‌اندازند. حتی یهودستیزان متعصب نیز پیش از آنکه نفرت خود را از یهودیان ابراز کنند، به محیطی مانند آنچه نیاز داشتند که «رایش سوم» برای آنها به وجود آورد. این امر توضیح می‌دهد چرا آن همه قتل با سقوط «رایش سوم» در عرض یک روز به پایان رسید و هرگز دیگر باز نگشت». بسیاری از جنایتکاران به زندگی خود ادامه دادند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. آنان بدون اینکه از سوی دادستان‌ها کشف شوند، به بازسازی کشور پرداختند و خانواده تشکیل دادند.

بارها تکرار شده است که افراد اس اس، پلیس و سربازان تقصیر خود را پس می‌رانند. لیکن هارالد ولتزر روانکاو اجتماعی کاملا عقیده دیگری در این باره دارد. او معتقد است این جنایتکاران اصلا احساس نمی‌کنند که مقصرند! از همین رو نیز عده کمی از آنان در محاکمات ابراز پشیمانی کردند. ولتزر به این موضوع اشاره می‌کند که انسانها در یک جهان محاسبه‌شده زندگی می‌کنند. آنها رویدادها را مطابق آن «چارچوب مناسبات هنجارین» تعبیر می‌کنند که آن مناسبات بتواند به تصمیم‌گیری آنها کمک کند. ولتزر معتقد است ناسیونال سوسیالیسم موفق شد این چهارچوب مناسبات را بسی پیش از وقوع هولوکاست به وجود آورد. به عقیده این روانکاو اجتماعی، بر این اساس آدولف هیتلر در دهه سی، شمار بسیاری از آلمانی‌ها را متقاعد کرده بود «مشکلی به نام یهودیان» وجود دارد که باید به یک شکلی حل شود.


تدارک برای جنایت
حقیقتا نیز در این مورد نشانه‌های واقعی بسیاری وجود دارد. وقتی اول آوریل 1933 نازیها مردم را به تحریم کسبه یهودی فرا خواندند، در برابر فروشگاه‌ها بحث و حتی زد و خورد در گرفت چرا که بسیاری از افراد غیریهودی از این بابت به خشم آمده بودند. فقط پنج سال و نیم از آن روز گذشته بود که تصویر دیگری در برابر چشم قرار گرفت. در به اصطلاح شب کریستال که شب نهم نوامبر 1938 اتفاق افتاد، گروههای ضربت در بسیاری از شهرهای آلمان کنیسه‌ها را به آتش کشیدند و حدود یکصد یهودی را به قتل رساندند. این بزرگترین آزار یک اقلیت مذهبی در تاریخ آلمان از قرون وسطا به این سو بود. با این همه آنگونه که در مدارک گشتاپو در شهر کلن آمده است، افکار عمومی آلمان تنها به «شکل مبارزه علیه یهودیت» اعتراض کرد.

در فاصله بین دو تاریخ بالا، تبلیغات نازی با تحقیر یهودیان، آنها را به عنوان «انسانهای پست» و خطر برای «اجتماع مردم» جا انداخته بود. یهودیان مجبور شدند تیم‌های ورزشی را ترک گویند و در صورت هم‌بستری با غیریهودیان ممکن بود به حبس محکوم شوند. آنها موظف شدند خدمات دولتی را رها کرده و اجازه نداشتند پرچم آلمان را به اهتزار در آورند. به این ترتیب به نظر می‌رسید واقعیت نیز ایدئولوژی را تأیید می‌کند: از آنجا که یهودیان از زندگی اجتماعی رانده شدند، پس کسی آنها را به مثابه افراد متعلق به جامعه در نظر نمی‌گرفت.

این همه اما هنوز به معنای آمادگی یافتن برای قتل نیست لیکن طرد یهودیان سبب شد که سطح امتناع از جنایت به شدت کاهش یابد. نقطه پایان این روند را نویسنده‌ای به نام پریمو لوی در صحنه‌ای تشریح می‌کند که خودش آن را به عنوان زندانی در آشویتس تجربه کرد. او را نزد یک پزشک اس اس می‌برند. دکتر نگاه کوتاهی به وی می‌اندازد «درست مانند نگاهی که از آن سوی دیوار شیشه‌ای یک آکواریوم، دو موجود جانداری به یکدیگر می‌اندازند که سکونت آنها بر دو عنصر کاملا متفاوت متکی است».

دامنه این انقلاب عقیدتی را یک نظرسنجی که در پاییز سال 1945 از سوی آمریکاییان در منطقه زیر اشغال آنها به عمل آمد، نشان می‌دهد. بیست درصد از پرسش‌شوندگان موافق «اعمال هیتلر در مورد یهودیان» بودند. نوزده درصد معتقد بودند سیاست هیتلر در برابر یهودیان اساسا درست بوده است، اگرچه کمی مبالغه شده بود.

به گمان فریدلندر، تاریخ‌نگار، هیتلر یک «یهودستیز نجات‌بخش» بود. او یهودیان را تجسم پلیدی‌ای می‌دانست که باید نابود شود تا جهان از آن نجات یابد. از همین رو آنگونه که هیتلر در گفتگویی با یک ژورنالیست در سال 1923 ابراز داشته بود، قتل یهودیان «بهترین راه حل» بود. ولی این ممکن نیست چرا که در این صورت «دنیا به جای اینکه از ما تشکر کند، به شدت از ما انتقاد خواهد کرد». به همین دلیل بود که هیتلر می‌خواست یهودیان آلمانی را به مهاجرت از کشور وا دارد.


سربازان جنایت
در این میان، کسانی به سازمان‌های ناسیونال سوسیالیست می‌پیوستند که بیش از حد متوسط آمادگی انجام کارهای خشونت‌آمیز را داشتند. و اینان کسانی بودند که پس از جنگ جهانی اول با خیل عظیم کشته‌شدگانش، و جمهوری وایمار با هزاران قربانی خشونت‌های سیاسی‌اش، شمارشان احتمالا بیش از هر دوران متمدن ‌بود. وگرنه چگونه می‌توان این واقعیت را توضیح داد که در سال 1932 بیش از یک سوم آلمانی‌ها به حزب ناسیونال سوسیالیست رأی دادند؟ حزبی که طرفدارانش هر بار نه تنها دگراندیشان سیاسی را بیرحمانه به قتل می‌رساندند بلکه به پاس این اعمال، آشکارا از سوی رهبری حزب حمایت می‌شدند.

به هر روی، هاینریش هیملر، رییس اس اس، افراد خود را در محیط‌های راست افراطی سربازگیری می‌کرد. محیط‌هایی که بر آنها فرهنگ نژادپرستانه نفرت حاکم بود. برای مثال رودلف هوُس که بعدها فرمانده آشوویتس شد، در سال 1924 همراه با چند نازی دیگر یک آموزگار مدرسه را به قتل رسانده بود چرا که به نظر وی آن آموزگار کمونیست بود. آنها آموزگار را آنقدر با چماق زدند که بیهوش شد. بعد یکی از آنها با چاقوی جیبی گلویش را درید و یکی دیگر دو گلوله در مغزش شلیک کرد.

در این میان هر عمل خشونت‌آمیز، مرتکب را سرسخت‌تر می‌کرد. یوزف گوبلز، وزیر تبلیغات رژیم هیتلری زمانی درباره مکانیسم خشونت نوشته بود: «خون سبب استحکام می‌شود». گوبلز بعدا واحدهای مرگ را در یکدیگر ادغام کرد.

میشاییل ویلت، تاریخ‌نگار، با بررسی زندگی‌نامه کسانی که در اداره امنیت مرکزی رژیم هیتلری فرمان صادر می‌کردند، در سال 2002 افکار عمومی را با نتایج پژوهش خود شگفت‌زده کرد. در این اداره که اساس قتل عام یهودیان در آنجا سازماندهی می‌شد، بیش از سه چهارم مدیرانش دارای دیپلم دبیرستان، دو سوم آنها دارای تحصیلات دانشگاهی (عمدتا حقوق قضایی) و تقریبا یک سوم آنان مدرک دکترا داشتند.

شیطان به ناگهان در آنجایی ظاهر شده بود که نیکی و راستی و زیبایی آموزش داده می‌شود. دانشگاه‌های آلمان از همان سال 1933 به کُنام یهودستیزان خشونت‌طلب تبدیل شده بود و بسیاری از جنایتکاران بعدی در سطح رهبری، در دوران تحصیلات دانشگاهی با افکار ضد لیبرالی و ضد دمکراتیک که مورد تحسین آنها بود، آشنا شده بودند. یکی از آنها قاضی مارتین زاندبرگر متولد 1911 بود که از سال 1931 عضو حزب ناسیونال سوسیالیست شده و در سن بیست و هفت سالگی به فرماندهی یکی از واحدهای مسلح اس اس رسید. فردی ساعی، به شدت باهوش و سریع‌الذهن. هیملر در اکتبر 1939 ریاست اداره مرکزی مهاجران را در شمال و شرق که مسئولیت «ارزشیابی نژادی» مهاجران آلمانی را بر عهده داشت، به وی سپرد. از مارس 1941 او ریاست سازمان برنامه‌ریزی اداره امنیت مرکزی رژیم را بر عهده گرفت و از ژانویه 1944 به عنوان رییس بخش «شش آ» در اداره اطلاعات و امنیت خارجی به کار خود ادامه داد. مارتین زاندبرگر گاهی نیز به عنوان یکی از عاملان اصلی نابودسازی یهودیان ظاهر می‌شد. گروه «یک آ» که این دکترای حقوق فرماندهی آن را بر عهده داشت، ایستلند را از وجود یهودیان «پاک» کرد. وی بعدها به قتل «حدود 350» کمونیست که مستقیما در آن شرکت داشت، اعتراف کرد.

زاندبرگر در سال 1948 از سوی آمریکاییان به مرگ محکوم شد بدون آنکه حکم وی به اجرا در آید. او ده سال بعد بطور «قطعی و بدون قید و شرط» پس از آنکه تئودور هویس رییس جمهوری آلمان فدرال، به همراه کارلو اشمید از سران حزب سوسیال دمکرات و هم چنین معاون ریاست دانشکده سابق زاندبرگر در شهر توبینگن برای او وساطت کردند. کارلو اشمید در عذر آوردن از جنایات زاندبرگر چنین عنوان کرد که «وی در پوچ‌گرایی روحی آن دوران سقوط کرده» بود.


نسل بی‌مرزی
ویلت، روانکاو جامعه‌شناس اما از «نسل بی‌‌مرزی» سخن می‌گوید. نسلی که عمدتا پس از 1900 به دنیا آمده بود و بیش از آن جوان بود که در جنگ جهانی اول شرکت کرده باشد. با این همه درست همین جنگ به شدت در همه جا حضور داشت. در داستانهایی که افراد سالمند تعریف می‌کردند، در رسانه‌ها، و در سیاست با آن نوحه‌های بی‌پایانش درباره شکست و پیامدهای آن.

بر اساس تأسف عدم حضور در آن جنگ، یک عزم راسخ شکل گرفت تا آنچه را وجود داشت، در هم بشکند. و از آنجا که موضوع بر سر یهودستیزان باورمند بود، آمادگی بنیادی از همان سال 1939 وجود داشت که اصول جهان‌بینی خود را تا دستیابی به آخرین نتایج آن پیاده کند.

پس از اشغال لهستان در سال 1939 و بخش‌هایی از فرانسه در یک سال بعد، هنوز در امپراتوری هیتلر سه میلیون یهودی زندگی می‌کردند. برای حل «مشکلی به نام یهودیان» دیگر مهاجرت کارساز نبود. به همین دلیل هیتلر طرح یک «راه حل نهایی منطقه‌ای» را ریخت. ابتدا می‌خواست یهودیان اروپای مرکزی را در یک «منطقه ذخیره» در شرق لهستان اسکان دهد. بعد هیتلر و هیملر تصمیم گرفتند یهودیان آلمانی را اساسا از منطقه قدرت دولتی آلمان دور کرده و به ماداگاسکار منتقل کنند. هیملر و هیدریچ که مهندسان اصلی هولوکاست به شمار می‌روند، در تابستان 1940 هنوز در نظر نداشتند «همه» یهودیان اروپایی را به قتل برسانند. به نظر هیملر این کار «خلاف سرشت نژاد ژرمن» بود و هیدریچ نیز با وی موافقت داشت: «یک پاکسازی فیزیکی شایسته ملت با فرهنگ آلمان نیست».

ولی برنامه‌های آنها به هم ریخت و هیتلر در فوریه 1941 در یک گفتگو در مورد رفتار با یهودیان ابراز داشت که «حالا در مورد برخی مسائل طور دیگری فکر» می‌کند که چندان «دوستانه» نیست. و این زمانی بود که برنامه‌ریزی حمله به اتحاد شوروی آغاز شده بود.

«رهبر» بیمار روانی نبود و دیگر سران نازی نیز از نظر پزشکی سالم به نظر می‌رسیدند. هنگامی که متفقین پس از جنگ جهانی دوم رهبران ناسیونال سوسیالیست را در نورنبرگ به پای محاکمه کشاندند، تمامی متهمان مورد آزمایش‌های متعدد روان‌شناسانه قرار گرفتند که مطابق استاندارد آن زمان نه تنها نشانگر هیچ بیماری در آنها نبود بلکه بدتر از آن! آنها بر اساس آن معاینات تازه در می‌یافتند چه کرده‌اند.

در بسیاری موارد، یهودستیزی تنها بهانه‌ای برای ارتکاب جنایت بود. وقتی پلیس‌ها تعریف می‌کردند که با «هفت تیر برای خرید» رفته‌اند منظورشان این بود که یهودیان را تاراج و یا از آنها باج‌گیری کرده‌اند. آنها به بازرسی خانه‌ها می‌پرداختند و زنان یهودی را مجبور می‌کردند برای بازرسی بدنی لخت شوند. پس از تجاوز اغلب آنها با شلیک گلوله به قتل می‌رسیدند.

در چنین فضایی بود که هولوکاست با یک دلیل اقتصادی نیز همراه می‌شد. اگر کمبود مواد غذایی یا مسکن وجود داشت، میل به پاکسازی یهودیان تقویت می‌شد. تمامی نهادها نیز همکاری می‌کردند: از اداره کار و کشاورزی گرفته تا ارتش و صد البته اس اس و نیروهای انتظامی که در پایان آنچه را با همکاری یکدیگر پیش برده بودند، به اجرا در می‌آوردند. هرگاه نیز از نظر پرسنل اس اس و نیروی انتظامی کمبودی وجود داشت، خود کارمندان ادارات دست به اسلحه می‌بردند.

هیملر، رییس اس اس، همواره یک سیاست هدفمند را در کارگزینی دنبال می‌کرد. از این رو، در مقام‌های کلیدی اس اس و دستگاه پلیس، یهودستیزان افراطی قرار داشتند که دستوارت لازم را صادر می‌کردند. آنها از نظر عقیدتی در «رهبر» ذوب شده و از همین رو پنهانی احساس خطر می‌نمودند. البته یهودستیزان به اندازه کافی پرسنل برای یک قتل عام سراسری نداشتند. در لهستان بسیاری از یهودیان در روستاهای دورافتاده زندگی می‌کردند. برای کشتن آنها به نیروی ارتش نیاز بود. برخی از واحدهای ارتش خودشان بسیاری از یهودیان را به قتل رساندند. سربازان پیاده نظام 707 دست کم ده هزار یهودی را در روسیه سفید کشتند. بیش از همه اما این نیروهای انتظامی غیرسیاسی بودند که دست به قتل می‌زدند. این مسئله که چگونه آنها بدون اصطکاک در مناطق معین این قتل عام را پیش می‌بردند، معمایی است که تا به امروز نیز تاریخ‌نگاران و روانشناسان را به خود مشغول کرده است. چرا که اغلب واحدهای نیروهای انتظامی بیشتر از افرادی از لایه‌های مختلف اجتماعی تشکیل شده بود و با افراد گزینش‌شده ناسیونال سوسیالیست تفاوت داشتند. آنها دور از مسائل اجتماعی بوده و اساسا بیش از سی سال داشتند. بر خلاف نیروهای ارتش، خشونت در آنها با شرکت در جنگ تقویت نشده بود بلکه مستقیما از زادگاه‌شان آمده و حالا فرمان قتل دریافت می‌کردند. ولی آنها نیز مردان، زنان و کودکان بی‌گناه را از خانه‌هایشان بیرون می‌کشیدند و افراد سالخورده و بیمار را بلافاصله به گلوله می‌بستند.


جهان وارونه و زنان
در هر گروهی، افراد سادیست سبب می‌شدند که افراد بیشتری برای جنایت آمادگی نشان دهند چرا که رفتار آنها به افرادی که بر خلاف میل خود دست به جنایت می‌زدند این دستاویز را می‌داد که رفتار خود را توجیه کنند. مگر نه این است که آنها از رفتار خود احساس شادی نمی‌کردند؟ آنها خود را این‌گونه قانع می‌کردند که یک کار ضروری را به انجام می‌رسانند. موضوع بر سر مبارزه علیه «انسانهای پست» بود.

همه چیز به زاویه دید بستگی دارد. هنگامی که جهان از اعتدال خارج می‌شود، انحراف نیز به یک امر طبیعی تبدیل می‌گردد و همدردی تنها برای جنایتکاران سنگدل وجود دارد.

فعالان اردوگاه‌های مرگ، اعضای اس اس به ویژه آنانی که حول و حوش سال 1900 به دنیا آمده بودند و به اصطلاح نسل جوان جنگ نامیده می‌شدند، عمدتا از طبقه متوسط جامعه بودند. آنها نقشی را که اینک باید بازی می‌شد می‌پذیرفتند و «سنگدلی» نشان می‌دادند. و در این بازی که هر کس نقشی را بر عهده می‌گیرد، دو فضیلت را هرگز جایی نیست: همدردی و انسانیت.

کارین اُورت خانم تاریخ‌نگار و کارشناس اردوگاه‌های مرگ، درباره این افراد معتقد است آنان به جنایتکاران قتل‌عام‌کننده تبدیل شدند چرا که ظاهرا بر این باور بودند که به این ترتیب به سرزمین پدری خود خدمت می‌کنند. و هم چنین از این رو، که موفق شده بودند این آرمان‌گرایی ظاهری را «مانند یک عَلمَ نورانی» پیشاپیش خود حمل کنند. مردانی که «مردان عمل» شده بودند.

امروز کارشناسان بر این باورند مشارکت همگانی در جنایت سبب شد تا سطح امتناع به شدت کاهش یابد چرا که هر کسی که در انتقال یهودیان به اردوگاه‌های مرگ شرکت داشت، خارج از آن اردوگاه‌ها می‌توانست خود را قانع سازد که جنایتکار نیست.

یک شاهد عینی تعریف می‌کند: «هنگامی که درهای اتاقهای گاز باز می‌شد، می‌دیدی که آنها روی هم افتاده‌اند، یکی روی دیگری، مثل هرم روی هم افتاده بودند. قویترین‌شان تلاش کرده بودند تا جایی که می‌توانند خود را بالا نگه دارند. ضعیف‌ترها پایین بودند». بعد اجساد را بیرون آورده و در آن گورهای جمعی می‌انداختند که دیگرانی از خود آنان حفرشان کرده بودند. آهک، خاک، پایان خاکسپاری.

تا پایان سال 1943 چهار کوره آدمسوزی بزرگ با اتاق‌های گازی که در خود آنها تعبیه شده بود، آماده بهره‌برداری شدند که می‌شد روزانه چهار هزار نفر را در آنها با گاز خفه کرد و سپس سوزاند. یکی از فرماندهان واحدهای سربازی به یاد می‌آورد که طراحان مسئول این کوره‌ها به اندازه‌ای به کار خود افتخار می‌کردند که یک سری از تصاویر «کوره‌های تر و تمیز را که ردیف کنار هم قرار داشتند» به نمایش گذاشته بودند.

هسته مرکزی این دستگاه را اما آن افرادی از اس اس تشکیل می‌دادند که در آموزش نظامی دیگر اردوگاههای مرگ مشارکت داشتند و خود را پیشگاهنگ ملت آلمان می‌شمردند با این ادعا که به نژاد برتر تعلق دارند. آنها مرگ و زندگی دیگران را در دست داشتند و ظاهرا درستی رفتار خود را نه اینجا و اکنون، بلکه در یک امپراتوری نژادی که قرار بود تحقق یابد، می‌جُستند. تنها هنگامی که همه چیز به پایان رسید، ناگهان آن مبارزان جهان‌بینی دریافتند چیزی بیش از چرخ‌هایی کوچک از آن دستگاه قدرتمند نبودند.

خانم گودرون شوارتز، تاریخ‌نگار، می‌نویسد در میان پرسنل آشوویتس و ماژدانک، و نه در دیگر اردوگاه‌های مرگ، زنان نیز وجود داشتند. آنها کارمندان رژیم هیتلری بودند ولی در اس اس عضویت نداشتند. این زنان که اکثرا بسیار جوان بودند، داوطلبانه به این اردوگاه‌ها اعزام شده بودند. آنها در شغل نگهبانی در گزینش یهودیان برای مرگ یا زندگی شرکت داشتند و مراقب بودند به هنگام خواندن نامها آرامش و نظم حفظ شود و بعد «زنان گزینش‌شده را به سوی اتاقهای گاز می‌بردند».

زنان شوهردار که در شهرک‌های مربوط به اردوگاه‌های مرگ ساکن بودند، یک وظیفه ویژه نیز داشتند. آنها باید آشیانه را گرم می‌کردند. ظاهرا کار در اردوگاه‌های مرگ نیاز به تعادل و آرامش در چهاردیواری خانه داشت. برای آنها برنامه‌هایی شامل موسیقی و تئاتر نیز ترتیب داده می‌شد و قهوه‌خانه‌ نیز داشتند. کسانی که خدمات ویژه‌ای ارائه می‌دادند می‌توانستند روی این حساب کنند که از رییس اردوگاه یک بطر عرق یا چند نخ سیگار دریافت کنند. اما حسابداری مرکزی اس اس در کمال شگفتی یک چیز را همواره رد می‌کرد: پول بیشتر برای خدمتگذاران اردوگاه. به نظر رؤسای اس اس، حقوق از «درجه دوم اهمیت» برخوردار بود. مهم‌تر از همه «رابطه درونی» هر فرد با کار خود است. اینجاست که مفهوم انگیزه جنایت اهمیتی کاملا ویژه می‌یابد.

هنگامی که در یکی از محاکمات دادگاه نورنبرگ، اوتو اولندورف، یکی از عاملان قتل عام یهودیان، باید مسئولیت اعمال خود را بر عهده می‌گرفت، از مرگ به وسیله گاز به عنوان «روند انسانی کردن» قتل عام نام برد، و منظورش انسانی کردن برای جنایتکاران بود. او از این حرف هیچ قصد طنز و تمسخر نداشت.

----------------------------------------------------

اصل این گزارش به زبان آلمانی در اینترنت در دسترس نیست. برای خواندن آن باید یا نسخه چاپی مجله اشپیگل را بخرید و یا آن را با ثبت نام خود در اشپیگل آنلاین به شکل الکترونیک خریداری کنید.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'جنایت برای سرزمین پدری، مجله اشپیگل، برگردان از الاهه بقراط' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016