یکشنبه 24 شهریور 1387

آی ريکا، آی ريکا...، الاهه بقراط

الاهه بقراط
به دنبالش رفتن، تقليدش کردن، خود را به عنوان خواهر کوچک به او چسباندن، کيف می داد. شيطان بود و مرا از خود بر حذر می داشت. هنوز رد پارگی را بر اثر ضربه چوبی که از دستش رها شده بود، در گوشه چشم چپم دارم. پنج شش ساله بود. وسط باغچه، ميان بوته های کدو ايستاده بود و چوبی را دور خودش می چرخاند و برگهای کدو و گل های زردش را به هوا می پراند... از آن سوی تلفن می گويند: ما اينجا همه با هميم. ولی تو تنهايی. غصه نخوری ها! می گويم نه، نمی خورم. می گويند گريه نکنی ها! می گويم نه، نمی کنم. ولی اگر گريه نکنم، چه کنم؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


www.alefbe.com


آدم ها تا وقتی هستند، هستند. با بودنِ خود، کار ِ عجيب و غريبی انجام نمی دهند. «بودن» عاديست. زندگی وظيفه است. سرنوشت است. به عنوان وظيفه، هر کسی آن را به نوعی انجام می دهد. به عنوان سرنوشت اما، برای همه، به يک پايان ختم می شود. آغاز و مسيرش، متعدد و متنوع است. پايانش اما برای همه، يکی است. همه می آيند. همه می روند. همه، از آغاز، در حالِ رفتن اند. «بودن» عاديست. چگونه رفتن است که بودن را تکميل می کند و با بستن ِ دايره زندگی، آن را به کمال می رساند. دايره بسته می شود. کامل می شود. دايره، نماد کمال و خلاء، پُری و تُهی، هر دو، با هم، است. از همين رو، کامل شدنِ دايرهِ يک زندگی، برای آنهايی که باز مانده اند، خلاء و اندوهِ از دست دادن بر جای می گذارد. آيا مرگ، شاهکار بی بديل ِ زندگی نيست؟ کدام پديده می تواند تا اين اندازه پيش پا افتاده، مکرر، بديهی و گريزناپدير باشد و با اين همه هر بار، و همواره، با شگفتی و بهت همراه نباشد.
برادرم، دو سال از من بزرگتر بود. برايمان تعريف کردند، وقتی او پس از دو دختر به دنيا آمد، مادربزرگمان از شادی فرياد زد: «آی ريکا، آی ريکا» و از آن پس، هر چيز خوب وخوشمزه ای را برای وی که تنها پسر ِ يک خانوادهِ زنانه باقی ماند، پنهان می کرد، از جمله دل و جگر مرغ!
به دنبالش رفتن، تقليدش کردن، خود را به عنوانِ خواهر ِ کوچک به او چسباندن، کيف می داد. شيطان بود و مرا از خود بر حذر می داشت. هنوز ردّ پارگی را بر اثر ضربهِ چوبی که از دستش رها شده بود، در گوشهِ چشم ِ چپم دارم. پنج شش ساله بود. وسط باغچه، ميان بوته های کدو ايستاده بود و چوبی را دور خودش می چرخاند و برگهای کدو و گل های زردش را به هوا می پراند.
تا سالها، با رسيدنِ مهرماه، پدرم او را به سلمانی می برد که موهايش را «مخملی» بزند. تا موهايش کمی بلندتر شوند، من و دو خواهر کوچکترم روبرويش گردن کج می کرديم تا بگذارد به سرش که «مخملی» و نرم شده بود، دست بزنيم. می گذاشت، ولی در عوض، در آن دنيای کودکانه، يا چيزی از ما می گرفت و يا من می بايست چند تا از مشق هايش را برايش می نوشتم. در سالهای جوانی، که پسرها موهايشان را بلند می کردند، همان موهای مجعد را که ديگر «مخملی» نمی زد، برايش با سشوار صاف می کردم. تا اينکه موی «قيصری» مد شد و من از دست ِ موهای نافرمانش راحت شدم.
وقتی در نُه سالگی، پدرم مجبور شد او را برای عمل قلب به سوئد ببرد، پس از بازگشت، بيشتر، عزيز ِ همه شد. يواشکی شعر می گفت. نامش را مانند يک شاخه گُل امضا می کرد. به انشايش که گاهی برای ما می خواند، رشک می بردم. بزرگتر که شد آنها را پنهان می کرد. روزی، کلاس پنجم ششم دبستان بودم، که از نبودنش استفاده کردم و سراغ دفتر انشايش رفتم. جديدترين انشايش درباره زمستان بود. نوشته بود: «ابرهای سياه و آبستن آسمان را پوشانده اند. کسی نمی داند فرزندشان دختر است يا پسر. برف است يا باران». به نظرم شاهکار آمد! چه تشبيهی! نمی دانم اين دو سه خط، آن زمان، چه تأثيری بر من داشت که تا امروز در ذهنم نقش بسته است.
نخستين درس های گيتار را از او آموختم. چون گوش خوبی در موسيقی داشتم، آهنگ ها را روی گيتار در می آوردم، نوت هايش را به شکل خام می نوشتم و او آنها را تکميل می کرد. چقدر دلم می خواست با او روی صحنه «کاخ جوانان» می رفتم. ولی گروهشان پسرانه بود و او به من رو نمی داد. پدرمان کيف می کرد. به من می گفت «مراببوس» را بزن، و برای تشويق، در سفری از تهران برايم يک ماندولين ِ ايتاليايی که کار ِ دست بود آورد. در سالهای در به دری، ماندولين پيش برادرم ماند.
در دوران عشق و عاشقی ِ دبيرستانی، از من خواست با ماژيک ضدِ آب روی بلوزش نقش يک دختر بکشم. آن روزها، نقش های چاپی روی بلوز و تی شرت، مثل امروز مد نبود. روی بلوز يقه اسکی و سفيدش صورت دختری را کشيدم با دو گيسوی بلند، که سرش را به طرف قلب او کج کرده بود.
ماجراجو و شيطان بود. يک روز که مهمان داشتيم، سوييچ ماشين را گرفت که برود از سر خيابان نان بخرد. رفت و نيامد. واقعا نيامد. همه می دانستند باز دسته گلی به آب داده است. پس از سه روز از زاهدان زنگ زد و گفت سر کوچه فلانی را ديدم و گفتم بريم يک دوری بزنيم و آمديم زاهدان. نگران نباشين، تا چند روز ديگه بر می گردم. در آن دوران، رانندگی ِ بدون گواهی نامه و از دست ِ پليس راهنمايی در رفتن، از ماجراجويی های رايج ِ پسرها بود. پدرم می گفت کاش تو يکی هم دختر می شدی!
يکی دو سال بعد در حال موتورسواری در کنار دريا تصادف کرد. او را با چانه ای که از فکِ بالا جدا شده بود برای عمل به تهران بردند و پس از چندين روز با دندان هايی که به هم سيم پيچی شده بودند، به خانه باز گرداندند. نمی توانست خوب حرف بزند و بايد در تختخواب می ماند. يک روز که تلاش می کردم تا مايع غليظی را که غذايش بود از ميان سيم ها به خوردش بدهم، گفتم: اگر به خود ضربه زدن، جرم می بود و برای آن مجازاتی وجود می داشت، تا حالا بايد چندين بار محاکمه و محکوم می شدی. از لای دندانها مثل هميشه شعری از شاملو خواند:
تو راه ِ راحتِ جان گير، و من، طريق ِ مَصاف
تو جای ِ امن و امان گير، و من، طريق ِ خطر!

نه تنها اغلب شعرهای شاملو را از بَر بود، بلکه هر آنچه شاملو از حافظ و مولوی و خيام خوانده بود، از حفظ می خواند. دو ساعت نواری را که از شب های شعر شاملو، در اوايل ِ دهه پنجاه، تهيه شده بود و خصوصی دست به دست می گشت، مکرر گوش می کرد. با دو خواهر بزرگتر، در سفرهای شاعر به ساری و داراب کُلا و زاغمرز همراهش بود. او هواخواهِ دُردانهِ شاملو، و از معدود جوانانی بود که به خانهِ شاعر، در حوالی خيابان «فرح» راهی داشت. آن روزها، روزهای جوانی و روزهای آرزوهای بزرگ بودند. تا اينکه...

تا اينکه زمستان رسيد و «ابرهای سياه و آبستن» که کسی نمی دانست «فرزندشان دختر است يا پسر، برف است يا باران» آسمان را پوشاندند. پدرم که با آخوندها ميانه خوبی نداشت، کافی بود يک ماه ديگر بماند تا به قدرت رسيدن آنها را ببيند. شاعر، خيلی زود دريافت، تنها در گوشه نشينی می تواند کارش را پی گيرد. برادرم اما سالها، هر روز، صبح زود، در حالی که سوييچ اش را از روی ميز يا پيش بخاری بر می داشت، با اين شعرِ ِ او از خانه بيرون می زد:

چراغی به دستم
چراغی در برابرم
من به جنگ سياهی می روم...

خواهرزادهِ کوچکم که اغلب شاهدِ او بود، هر بار با اصرار و تعجب می پرسيد: دايی به جنگ ِ چی چی ميره؟! و دايی که به ادبيات و موسيقی عشق می ورزيد، سرانجام به خاطر ِ آرزوهای بزرگش، از زندانِ جمهوری اسلامی سر در آورد و اين قصه در خانواده ما ادامه يافت، و انتظار، در طول سالها، به کارِ روزانه مادرم تبديل شد: انتظارِ ملاقات در ساری، انتظارِ يک خبر از تهران، انتظار بازگشت از آن سوی جهان. انتظارِ ديدار، انتظارِ آرامش. يکی از زندان آزاد می شد، ديگری به بند می افتاد، آن يکی از مرز می گذشت.

آی ريکا، آی ريکا... از آن سوی تلفن می گويند ما اينجا همه با هَميم. ولی تو تنهايی. غصه نخوری ها! می گويم نه، نمی خورم. می گويند گريه نکنی ها! می گويم نه، نمی کنم.
ولی اگر گريه نکنم، چه کنم؟ اگر سرم را به ستون کيهان، که خانه ِ من است، تکيه ندهم و اينها را ننويسم، چه کنم؟ نازنين برادرم رفت و من به ياد آن روزهای دور، که جاده های شمال و کنار دريا را در لندرورش پشت سر می نهاديم، سرم را ميان ِ دو دست می گيرم و به موسيقی پر صلابت ِ آن سالها گوش می دهم و او را می بينم، که در حالی که صدای پخش ِ صوت را تا آخر بلند کرده، يک دست بر فرمان اتومبيل دارد، و با دست ِ ديگر، ارکستر ِ خيالی اش را که کنسرتو پيانو شماره پنج بتهوون را می نوازد، رهبری می کند. اگر گريه نکنم، چه کنم؟ آی ريکا... آی ريکا... می گويند راحت رفت. در شرايطی که زندگی ِ راحت، امری ناممکن به شمار می رود، بايد مرگِ راحت را مرهم ِ درد کرد. خيلی ساده گفت من رفتم. و رفت. واقعا رفت. به مادرم می گويم ناصر رفت، ولی تو بمان! ماندن، وظيفه مادران است. درست مانندِ مادر ِ وطن. تا برگردم، تا برگرديم، تو بمان! به افسوس و درد می نالد: آی ريکا... آی ريکا...

۰۶ سپتامبر ۲۰۰۸

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آی ريکا، آی ريکا...، الاهه بقراط' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016