آقاي فرجامي راست مي گويد. اگر قاليباف را شايسته ي رياست جمهوري نمي دانيم مشکلي نيست؛ "مي توانيم به او راي ندهيم و به ديگران هم بگوييم به او راي ندهند، اما مبادا آن چنان او را خراب و ضايع کنيم که پس از انتخابات، تسليم جريان مقابل شود و يا کلا از گردونه خارج گردد..." من، به عنوان يکي از منتقدين سردار قاليباف، اعتراف مي کنم که تا به امروز قصدم فقط کوبيدن ايشان بود و اصلا به نکته هاي ظريفي که آقاي فرجامي در مقاله شان به آن ها اشاره کرده اند توجه نکرده بودم. راستش پيش خودم کلي شرمنده شدم و صورتم از شدت خجالت گل انداخت.
ديدم حواسم به جاي کارهاي مثبت سردار، دائما به چراغ قرمزي بود که ايشان رد شد. به لباس نظامي ئي بود که ايشان داخل کمد گذاشت و کت و شلوار سفيدي که به تن کرد. به تهديدي بود که خاتمي را کرد. به رياستي بود که بر نيروهاي سرکوبگر وب لاگ نويسان و اداره ي اماکن داشت. به خلبان شدن او بود که لااقل براي من معلوم نشد به خاطر چه بود؟
به خودم گفتم: "اي ف.م.سخن ِ کينه ورز! اين همه انتقاد کردي به کجا رسيدي؟ بيا و دست از اين روش هاي تخريبي بردار! حرف راست را بشنو و به گوش بگير! بيا و يک بار هم از خوبي هاي سردار بگو! جا به جا ک نعبد؛ جا به جا ک نستعين!"
چشم هايم را شستم. باران هم که شديد مي آمد زير باران رفتم و سعي کردم جور ديگر ببينم.
کشيده شدم به دوران جنگ. همان موقع هائي که سردار خودي نشان داد و سردار شد. ما هم آن زمان ها، همان حد و حوالي بوديم. خرمشهر آزاد شده بود و حال نوبت ما بود که به کربلا برسيم. دنيا مي گفت بياييد خسارت تان را بدهيم دست از سر صدام بدبخت برداريد، گفتيم نه! ما تا کربلا و بغداد را نگيريم و پرچم اسلام را بر فراز مسجد الاقصي به اهتزاز در نياوريم و از آنجا هم پيشروي مان را به سمت واشينگتن ادامه ندهيم و صاحب کاخ سفيد را به عزايش ننشانيم ول کن نيستيم.
حملات برون مرزي از رمضان شروع شد و حرکت به طرف بصره آغاز گشت. يکي دو نفري که توانسته بودند از اين حمله جان سالم به در ببرند گفتند که با نيروي زرهي تا دروازه بصره رفتيم و ساختمان ها را هم ديديم و به فتح الفتوح چيزي نمانده بود. در حال تاخت و تاز بوديم و منتظر مردم مسلماني که به استقبال مان بيايند و ما را سر دست ببرند که يک دفعه متوجه شديم پشت مان خالي است و عراقي ها ما را با روش مثلثي قيچي کرده اند. صداميان کافر تانک هاي مان را غنيمت گرفتند و بچه ها را به گلوله بستند.
وسط پادگان درست مثل تيمارستاني بود که هر کس در خود بود. يک عده در اثر کشيدن حشيش اصلا روي زمين نبودند و عده اي ديگر با بازي واليبال مي خواستند دوستاني را که از دست داده بودند به نحوي فراموش کنند. گفتند فرماندهان ارتش خيانت کرده اند.
فرماندهان ارتش يک به يک کنار گذاشته شدند و فرماندهان جوان سپاه روي کار آمدند. طرح هاي ابتکاري به کار بردند. براي اين که ماهواره هاي دشمن پي به جا به جائي نيروها نبرند، رزمندگان را زير پوشش هندوانه به اين سو و آن سو روانه کردند. با طرح هاي عجيب ِ شبانه از رودخانه هاي خروشان گذشتند و ابتکار پشت ابتکار تا آن که امام از اين همه ابتکار خيري نديد و جام زهر را سر کشيد.
چرا آن ابتکارها جواب نداد؟ چرا به جاي جام زهر، جام عسل نوشيده نشد؟ چرا يک ميليمتر به خاک ما افزوده نگشت؟ چرا حتي چيزي در دست مان نماند که بتوانيم به جاي هزار ميليارد دلار، دست کم چند ميليون دلاري از عراقي ها به عنوان خسارت بگيريم؟ چند صد هزار کشته و معلول براي چه؟ چند هزار آزاده که سال ها درچنگال صدام گرفتار بودند براي چه؟ اين کابوس هائي که بعد از بيست سال هنوز گاه و بيگاه به سراغ ما مي آيد براي چه؟ نقش سردارهاي شجاع و جوان ما که از جان خود مي گذشتند و طرح هاي ابتکاري و بديع مي دادند در اين افتضاح تاريخي چه بود؟...
نه! ظاهرا من نمي توانم از کسي تعريف کنم. آمدم از جائي که مي توانست براي سردار افتخار آفرين باشد شروع کنم و زبان به تعريف او بگشايم، نشد. آمدم از قاليباف دفاع کنم، بلکه دفاع از انصاف کرده باشم، نشد.
سال هاي بعد از جنگ را دنبال کردم. خواستم اندرز آقاي فرجامي را آويزه ي گوش سازم. از کدام نقطه ي سفيد و مثبت بايد تعريف مي کردم؟ چيزي نيافتم. گشت ضربت و پليس 110 را بايد قدر مي شناختم؟ ضمن تشکر و قدرشناسي ناخودآگاه به سمت پاکدشت کشيده شدم. دو سال جنايت در يک منطقه ي بسته، و دست آخر دستگيري جنايتکار به دست خانواده ي بچه هاي آسيب ديده و نه پليس. چهره ي خسته ي پليس و ماموران منطقه ي پاکدشت را پيش چشم آوردم. با کمترين امکانات، با کمترين در آمد، انتظار معجزه داشتن و منطقه اي را که جرم خيز است، امن کردن نهايت بي انصافي است. اين امکانات را چه کسي بايد فراهم مي آورد و چه کسي مسئول بود؟ باز به سردار و سردارهاي ديگر رسيدم.
براي رعايت انصاف کاري از دست من بر نمي آيد. نهايت اين است که راي ندهيم و به ديگران بگوييم راي ندهند. سردار را تخريب نکنيم مبادا به دامن جناح ديگر بيفتد يا بدتر از آن از دور خارج شود. اميدوار باشيم که ايشان اگر رئيس جمهور نشد، کت و شلوار سفيدش را با لباس نظامي که فعلا داخل کمد گذاشته عوض کند، شايد وضع سپاه بهتر شود. هر چه باشد، سردار، دکتر است؛ خلبان است؛ خوش تيپ است؛ لبخند به لب دارد. مبادا کسي به جاي او بيايد که دکتر نباشد و خلبان نباشد و بد قيافه باشد و اخمو باشد و نويسندگان و وب لاگ نويسان را بگيرد و در زيرزمين هاي زندان هاي پنهان شکنجه کند. مبادا يک روز از مردم پاکدشت عذرخواهي کند و فردايش عذرخواهي اش را پس بگيرد. مبادا گاز اشک آور انداختن در اتومبيل متهمان را فقط به خاطر وقوعش در ماه رمضان عيب بداند و نه به خاطر خفگي که به متهم دست مي دهد (کساني که يک بار بوي گاز اشک آور در فضاي باز به مشام شان خورده مي دانند انداختن گاز اشک آور در يک ماشين در بسته يعني چه).
کتک خوردن از زيردستان سردار ِ دکتر و خلبان و خوش تيپ و خوش رو البته که بهتر از کتک خوردن از هيولاهاي بد قيافه است. درد شکنجه اگر کم نشود، لااقل به شکنجه که کلاس مي دهد؟ نمي دهد؟!
در همين زمينه:
- در دفاع از انصاف و نه قالیباف! محمود فرجامی
لنگه کفش کهنه در بيابان
يادداشتهای پراکنده رکگو
May 17, 2005 03:52 AM