بیتاب شده بود. دنبال بهانه می گشت تا به تهران برگردد.
غروب بود. رئیس درمانگاه با مرخصیاش موافقت كرد. شاد و سرحال ازدفتررئیس درمانگاه بیرون آمد.
درمانگاه پایگاه نهم شکاری بندرعباس را شلوغ ترازغروبهای دیگردید. میانِ سربازان و همافران جوش و خروشی بود. افسران نرم و خوشاخلاق و مهربان شده بودند.
هوا تاریك شده بود. جلوی درِدرمانگاه چند سربازو گروهبان و همافر، و رئیس دژبانی پایگاه جمع بودند. به ماه نگاه میكردند. جبریه سرباز شیرازی درمانگاه هیجانزده با لهجه شیریناش فریاد زد:
"اوناش، نیگا كنین، خمینیی، توی ماه ست، اوناهاش"
همه با دقت نگاه میكردند. رئیس دژبانی پایگاه صدایش را كلفتتر كرد:
"بابا این كه شبیه رضاشاه ست"
همافری كه كنارش بود، خندید:
"هر كه ازظن خود شد یارِ من"
هركس چیزی گفت.
"راست میگه، به رضاشاه هم شباهت داره"
"نه بابا شبیه كلهی اسب میمونه"
" میگن موی آقارولای قرآن دیدن، میگن علامت خوبیه ، خیره، نشونهی اینه كه ظهور امام زمون نزدیك شده، آره، خبرِخیره"
""كدوم قرآن جبریه؟
"همهی قرآنها جناب سرگرد، همهی قرآنهای عالم"
رئیس دژبانی جلـوی خنـدهاش را گرفت. سینه صاف كرد:
"پَه آقا بهجای سـلول تو بدنـش پشـم و مـو داره، خـوش بحاله واجبیفروشها"
"همه خندیدند جز جبریه و یكی دو سرباز و همافر.
مراد حیرتزده به ماه خیره شد:
"خمینی، رضا شاه، اسب، به همهشون شبیهِ، به همهشون"
روزهای انقلاب، روزهای خشم و خشونت و بیرحمی و مهربانی. مردم با یكدیگر مهربانتر مینمودند، امّا بیرحم با ارتشیها و مأمورین شهربانی و ساواك و هر آنچه به رژیم شاه ربط پیدا می کرد.
از خیابان "ایران مهر" سراغش آمدند. عزیز آشنائی داده بود، خودش هم پابهپای مراد راه افتاد. "عزت خطخطی" تیر خورده بود. نمیخواستند او را به بیمارستان ببرند. میترسیدند دستگیرش كنند.
زخم عمیق و كاری نبود، مراد پانسماناش كرد:
"عزت خطخطیی چاقوكش و باجگیرو چه به تظاهرات و انقلاب؟"
" تازه كجاشو دیدی، طرفداره مجاهدین شده، خُب خیلی از لات و لوتهای مفتآباد و خیابون ِایرانمهر و فوزیه و نظامآباد وگرگان و دروازه شمرونو من توی تظاهرات ۱۹بهمن سازمان دیدم"
جلوی"بیمارستان جرجانـی"جمعیت مـوج مـیزد، رفته بود تا شاید اورژانس بیمارستان كمك باشد. دوروبر یك خودروی ارتشی ولولهای بهراه افتاده بود. بهطرف آنجا كشیده شد. رانندهی خودرو كه درجهدار بود، زیر مشت و لگد مردم التماس میكرد.
"وه چه نگاهی داشت آن مرد"
سرنشین دیگر خودرو سرگرد بود، چند نفر او را به خودرو چسباندند. یکی كُلت و كمربندش را بُرد، دیگری با چنگ پاگون و قُپهاش را كند. مشتی بر بینیاش كوبیده شد. خون فواره زد. هیچ نمیگفت. با چشمهائی بسته به خودرو تكیه داده بود، ضجهی درجهدار و سكوت سرگرد.
وجوانی جمعیت را با فریادش شكافت:
"بكُشینش، بكُشینش"
جمعیت را كنار زد، قمهی بزرگی از غلافی كه به ساق پایش بسته بود، بیرون كشید. سرگرد چشمهایش هنوز بسته بود و سر بسوی آسمان داشت. قمه را درون گلوی سرگرد فرو كرد، دهانش به یكباره باز شد، و فریادی جانخراش هیاهوها به زیر كشید. قمه را از گلو بیرون كشید، خون بیرون جهید. قمه را درون سینهاش فرو كرد و... جمعیت هلهله كرد.
مراد باورش نمیشد، دست و پایش میلرزید. چنگ به صورت خود كشید.
"خدای من، خدای من"
گیج و مبهوت به خانه برگشت. شب، شب كابوس بود. چند روزی كلافه بود. این حد شقاوت را باور نمی کرد.
و سیامك به خونسردی گفت:
"انقلاب یعنی همین"
عزیز نظرسیامك را داشت:
" فقط جلوی بیمارستان جرجانی نبود و نیس، تُو بازار و درخونگاه هم همینكارو با ارتشیها كردن، تُو رشت ساواكیها رو تیكه تیكه كردن و ازدرخت آویزونشون كردن، تُو مشهد و تبریز میگن بدتر، حتمى جاهای دیگهم همینطوره، باید فكر یه همچی روزی رو میكردن، توام دكترزیادی احساساتی نشو، همینه، هردستی بدی همون دست پس می گیری. نزن در كسی را، كه میزنن درت را"
" میـگن یهعـدهم ریختـن تُو شهـرنو چنـدتا از خانوم خانوما روكشتن، میگن با چاقو و قمه و دیلم لت و پارشون كردن، بعضی هاشونم زنده زنده آتیش زدن ".
" این كه چیزی نیست، درب وداغون كردنِ سینماها و كافهها و بانكها و فروشگاهها كه هیچ، این "آبجو شمس" رو بگو، یه شیشه آبجوشم سالم نذاشتن، اینا دیگه چه خرائی هستن"
" ازهمه خندهدارتر، ریختن خوكدونی كارخونههائی كه كالباس و سوسیس میساختن، بنزین ریختن خوكهارو زنده زنده سوزوندن."
و هرغروب هرجا كه بودند، میآمدند و دور هم جمع میشدند، با كشكولی خبر و انبوهی كتاب و نشریه و اطلاعیه. گیجكننده بودند.
در این میانه امّا چهره های آن درجه دارو سرگرد كنار رفتنی نبودند. شادیهای انقلاب را برده بودند.
انقلاب اسلامی، نماد چهرهی حیوانی انسان، شعوررا میان دو سنگِ شور و شرّ له می کرد و پیش می رفت ....