Monday, Mar 6, 2017

صفحه نخست » گزارش نرگس محمدی از لحظه ورود زنان سلول‌‌های انفرادی به بند زنان

بازداشت پس از سر زدن به دنیای مجازی

Narges_Mohammadi.jpgسایت کانون مدافعان حقوق بشر، نرگس محمدی: خوش‌آمدگویی دم در زندان (داخل بند) به زنانی که از سلول‌های انفرادی به بند منتقل می‌شوند، هم شیرین است و هم تلخ. شیرین از این حیث که از سلول و تنهایی رها شده‌اند و تلخ از اینکه وارد زندانی دیگر شده‌اند. دوره‌های قبل، فاران، صدیقه، بهار، فریبا و نسیم وکیل‌ بند بودند و درگیر این کار نبودم. اینجا هماهنگی کار بند با وکیل بند است و یکی از کارهایش هم تحویل گرفتن زندانی و ورودی جدید است. یادم است وقتی وارد بند زندان شدم، بهار به دفتر آمد و مرا تحویل گرفت. چقدر از دیدنش حس خوبی داشتم و چقدر او از دیدن من ناراحت شد. اولین جمله‌اش این بود: «وای نرگس جون چرا آمدید؟»

غروب است، باز زنگ می‌زنند. آیفون را بر می‌دارم. ورودی جدید داریم. تنها ظرف یک هفته گذشته چهار ورودی داشته‌ایم. خانم‌هایی که از فعالان سیاسی و عقیدتی نیستند. زنان خانه‌داری هستند که سرگرم خانه‌داری و بچه‌داری بوده و برخی گاهی سری به دنیای مجازی زده، چیزی خوانده، توجهی به مسائل اجتماعی پیرامون نموده و احیاناً چیزی هم نوشته و اظهار نظری هم کرده‌اند. وارد دفتر می‌شوم ، خانم جوانی ایستاده است. چشمانش نگران است و خسته به نظر می‌رسد. خوش آمد می‌گویم و در آغوشم می‌گیرمش. طبق عادت همیشه ابتدا می‌پرسم بچه کوچک داری؟ اشک بر گونه‌هایش می‌لغزد و بی‌تاب می‌گوید: «دو تا یکی ۱٨ ماهه و شیرخوار است و یکی ٦ساله است هر دو پسرند.» بلافاصله بااضطراب می‌گوید: «بازجو می‌گفت طفل ۱٨ ماهه‌ام بیمار است، خیلی نگرانم.» اشکش قلبم را به درد می‌آورد. مادری، شیر در سینه‌اش می‌جوشد و دهان طفلی زبان بسته به دنبال سینه مادر می‌گردد، به کدامین گناه؟
وارد بند می‌شویم. همه دورش را می‌گیرند. به‌خصوص مادرها به گرمی به آغوشش می‌فشارند. قصه‌اش تلخ است. نازنین می‌گوید، من هم وقتی از گیسو جدا شدم شیرخوار بود. مریم می‌گوید، سارا فقط ۳ سال داشت و ۷ سال است که جدایی مادر را تاب آورده است. فریبا از ترانه ۱۲ ساله که اکنون مادری ۲۱ساله است و آزیتا از بشیر ۶ ساله و فاطمه از مریم ۹ ساله در زمان جدایی و آمدن به زندان می‌گویند. خاطرات لحظه جدا شدن مادران از کودکان چون غمی سنگین بر قلب آدمی چنگ می‌زند. بانوی تازه وارد، مثل یک راز در نهان دل می‌گوید و می‌گرید: «باور کنید وقتی شیرش دادم و خواباندم، برای آخرین بار بوسش کردم. به من گفتند چند تا سؤال می‌کنند و بر می‌گردم اما گویی به دلم الهام شد که این یک جدایی است و بوی تنش را با تمام وجود برگرفتم و برخواستم. نمی‌دانید پسر ٦ ساله‌ام چگونه مرا به خود چسباند، گویی او هم فهمید جدایی بزرگی در راه است.» توان نگاه کردن در چشمان بی‌قرارش را نداشتم و اشک‌هایم اشک‌هایش را همراهی کرد و ....
نسیم باقری که این مواقع حواسش به من است و هوایم را دارد، خودش را به من رساند و گفت: «نرگس جون پاشید دیگه، دارید به چی فکر می‌کنید؟» می‌گویم: «نه نگران نباش من خوبم. فکر نمی‌کنم. می‌ترسم. ترسم از روزی است که ملت به جای آشتی ملی، قهر ملی را بطلبند و به آشتی نه بگویند و دیگر راه بازگشتی نباشد.
صدای کف و دست و هورا بند را پر می‌کند. تولد رویا جان است. شیرینی آماده کرده‌ایم. آواز «تولد، تولد، تولدت مبارک» را شروع می‌کنیم. به زحمت عزیز تازه وارد را راضی می‌کنم که در جمع‌مان بنشیند. هر بار احکام سنگین خانم‌ها را می‌شنود، حالش بد می‌شود و با تأسف دعایی از ته دل برایشان می‌کند. باورش نمی‌شود وقتی می‌گویم مریم اکبری منفرد ۷سال، الهام برمکی ۵سال، زهرا ذهتابچی و رویا صابری ۳سال، فاطمه مثنا ۲و نیم سال است که بدون یک روز مرخصی در زندان هستند و مهوش شهریاری و فریبا کمال‌آبادی طی ۹ سال گذشته و ریحانه حاج ابراهیم دباغ طی۷ سال گذشته و نسیم باقری طی۳ سال گذشته فقط یک بار مرخصی رفته‌اند و هنوز سال‌ها و ماه‌ها حبس پیش رو دارند.
وقت خاموشی است. رخت خوابش را آماده می‌کنیم. اتاق یک تخت دوم. لباس راحت می‌خواهد. با شوخی می‌گویم: «زندان جمهوری اسلامی غیر انتفاعی است و متأسفانه حتی یک ملافه هم نمی‌دهند. بچه‌ها همت می‌کنند و بالش، ملافه و چیزهای ناقابل اما ضروری را فراهم می‌کنیم، شاید پس از شب‌های ناآرام و سخت سلول انفرادی و ضجه‌های دوری از دلبندانش، امشب را دمی بیاساید.
چراغ را خاموش می‌کنیم و به تخت‌هایمان پناه می‌بریم. تا بر دمیدن صبح امید.

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy