Wednesday, Mar 15, 2017

صفحه نخست » وقتی من نبودم...، جمشید ملک‌پور

در این سالها که دوستانم مثل برگ پاییزی بر زمین ریختند خاموش ماندم. سخت است. اما خاموش ماندم. در مراسم تشییع و کفن و دفن و بزرگداشت آنان شرکت نکردم. سخت است. در جمع حالم بد میشود. خیالاتی میشوم. از هرحرکت و حرف و حدیثی وحشت میکنم. از سخنرانی هایی که میشود گوشهای بیمارم زنگ میزنند و سرگیجه ام بد تر میشود. از این که فکر میکنم همینکه جنازه از جلوی تالار به طرف گورستان حرکت داده میشود اکثر آدمها به کافه های اطراف میروند و ضمن نوشیدن اسپرسو چه میگویند وحشت میکنم. مرده ای که در ترافیک مانده و هنوز سلولهای مغزش کاملا نمرده اند...

Jamshid_Malekpour.jpgجمشید ملک‌پور

از اداره تاتر بدم میآمد. از محل کارم بدم میآمد. از ساختمان زشت و بی قواره اش. از دود حمام دیوار به دیوارش. هنوز نمی فهم چه چیز هنری در آن ساختمان است که میخواهند آن را مثل یک اثر تاریخی نگه دارند. اصلا کسی میداند چطور آن جا برای اداره تاتر انتخاب شد؟ من میدانم. بگویم سینه چاکان اداره تاتر مرض صرع میگیرند. با بیشتر کسانی که آنجا بودند احساس نزدیکی نمی کردم. فقط با چند تن که شباهتی هم با هم نداشتند.

از خلیل موسوی خوشم میآمد. وقتی تر و تمیز از حمام بغلی میامد و سیگارش را روشن میکرد و چای شیرین را هورت میکشید. کسی که سر کلاس درس سمندریان قرار بود راجع به «حادثه در ویشی» میلر حرف بزند. کتاب نخوانده بالا میرود و میگوید " چهار تا درویش بودند..." استاد حرف او را قطع میکند و میگوید" نه خلیل جان سه تا درویش بودند" . خلیل کم نمیاورد و میگوید " چهار تا بودند ولی چون شما میگویید باشه آقا سه تا درویش بودند"...خلیل رفت وقتی من نبودم...

Khosro_Shojazadeh.jpg

خسرو شجاع‌زاده

از هادی اسلامی که بیشتر کارهایم را با او کردم. تاتر ایرانی را بهتر از هرکس دیگری در آن اداره میشناخت اما خاطر ملوکانه کارگردان بزرگ تاتر ایران نه به او و نه به هیچ کس دیگر اجازه عرض اندام در آن خطه را نمی داد. با هم به لاله زار میرفتیم و چلو خورش قیمه میخوردیم و بعد مینشستیم پشت صحنه تاتر پارس و با رفیق شفیق اش سعدی افشار گپ میزدیم. هر روز سر تمرین باهاش دعوا میکردم اما روز بعد زودتر از همه حاضر میشد. هادی رفت وقتی من نبودم...

از خسرو شجاع زاده، غریبه ای ترکمن، در اداره تاتری که همه وانمود می کردند بچه زعفرانیه اند. اسب چموش ترکمنی که رام نمی شد. جلوی پای پهلبد بلند نمی شد وقتی که آقای بازیگری دست که هیچ پا را هم لیس میزد. با هر کسی نمی توانست کار کند. بعد از پنجاه سال کاردر تاتر و سینما همچنان غریبه بود. همچنان بچه ترکمن صحرا... با مه آمد و در مه رفت باز هم وقتی که من نبودم...

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy