همین سفره بود، با کلامالله مجید و آینه و شمعدان و شمع و تخممرغهای پختهی رنگ شده، بر روی طاقه شالی، زیر تاقچهی اتاق، که گچبریاش اطلسی بود و گلهای شیپوریاش هم بنفش رنگ. این گُل و رنگ را ننهجون دوست میداشت. آقا شریعت و احترام سادات هم بودند.
جور کردن سفرهی هفتسین از همان ده دوازده روز مانده به عید، که خرید عید و شب عید را شروع میکردند، تُو فکرشان بود. کارمندهای دولت حقوق و پاداش و عیدیشان را نیمههای اسفند ماه میگرفتند تا برای خرید شب عید و عید در نمانند. اسفند ماه، تنها ماهی بود که پدر مساعده نمیگرفت.
مثل بقیهی بچهها، مادر برای خرید با خود میبردش. باب همایون و ناصرخسرو و شمسالعماره و مسجدشاه و بازار و سبزهمیدان و گلوبندک، جای خریدشان بود.
مادر، گاه چیزهایی قسطی از فروشگاه دادگستری میخرید.کت و شلوارهای دوخته و حاضر آمادهاش را از کت و شلوار فروشیهای بزرگِ رو به روی کوچهی قورخانه، باب همایون میخرید. برادر بزرگ ترش عباس و پدر اما خیاطی طلاییِ کنار بیابان زغالی، سفارش کت و شلوار میدادند. پدر بی جلیقه کت و شلوار نمیپوشید. آقا شریعت هم از باب همایون میخرید. پیراهنها و پوشیدنیهای دیگر را مادر میدوخت. از یکی دو ماه مانده به عید بساط چرخ خیاطی و سوزن و نخ و قرقره و انگشتانه و قیچیاش گوشهی اتاق پهن میشد. احترام سادات هم به کمک اش میآمد:
" زنی که نتوونه سوزن نخ کنه، یا دونههای بافتنی رو ببینه و میله بزنه، بایس منتظر عزرائیل باشه، درست مثِ من."
کفشهای شان را بیشتر از اوس کاظم میخریدند، که کنار داروخانه و مغازه ذاکر غصهخور، کفاشی و کفش فروشی بزرگتری برای خودش دست و پا کرده بود. بعدها اوس کاظم برای شان کفش سفارشی میدوخت:
" سفارشیا اسطُقسدارتر از آب در میان، اونم واسه بچههایی که انگار پاهاشون دندون داره."
مادر راست میگفت، با آنکه با کتانی و گالش فوتبال بازی میکردند، اما کفشهای شان بیش از چهار پنج ماه عمر نمیکرد.
اگر وسع پدر میرسید دستی هم به بر و روی خانه میکشیدند.
خانهای کوچک و نقلی که مساحت حیاط و زیر بنای اش حول و حوش دویست متر مربع بود. پدر، از آن وقت که تن به یک بنائی و نقاشی اساسی داد، چند سالی خیالش راحت شد. گاه به سفید کردن دیوار گچی رو به روی اتاقها، که هر سال طبله میکرد، رضایت میداد. سر و صدای پدر حسین ورامینی مجبورش کرده بود تا تن به بنائی و نقاشی پر خرج بدهد. بخشی از دیوار اتاق مهمانخانهی خانهی دو اتاقه و مصفای پدر حسین ورامینی، همان دیوار مستراح خانهی پدر بود. نم و نا صدای آن ها را در آورد بود. پدر پای قیرگونی کردنِ پیها که رفت، موزائیک حیاط و کاشی حوض و دستشویی زدن در آشپزخانه و نقاشی اتاقها را هم قبول کرد. اما خیال نمیکرد آن همه خرج بالا بیاورد و کار بنائی به جای باریک بکشد. آجرهای کف حیاط را که کندند، فهمیدند چاه مستراح هم پر شده است.
"خدا رو شکر، خدا رو شکر که فهیمدیم، و اِلا خونه تو چاه مستراح فرو میرفت."
و اوس حسین مقنی چند روزه چاهی تازه کند. پیش از آنکه دهانهی چاه پر شده را ببندد، دو دست دل و جگر و جگر سفید درون چاه پر شده انداخت. هاج و واجی مراد و عباس را که دید ،گفت:
"همهشون چن روزه کرم میشن، کرمام ترتیب گُهها رو میدن."
پدر حسین ورامینی، با پدر ایاق شد، و مادرش سبدی برگ مو، که بر داربستها، سقفِ حیاط کوچک شان شده بود، برای مادر آورد تا دُلمه بپزد. پدر اما نگرانیاش را داشت:
" تنبونِ این بابا اگه دو تا بشه حتمی هوس میکنه خونهشو دو طبقه کنه، حیاطی ام که آفتابگیر نباشه، مفت گرونه."
اما تنبان پدر حسین ورامینی دو تا نشد.
برنامهی خانه تکانی، چه دستی به بر و روی خانه میکشیدند چه نمیکشیدند، حتمی بود. احترام سادات و سید خانم رختشور به کمک مادر میآمدند. سید خانم سراغ رو متکاییها و شمدها و لباسها میرفت، و احترام سادات سر وقتِ فرش و قالیچهها و زیلوها. با چوب آنها را میتکاند و بعد میشست شان. وقت شستن پاچهی پیژامه بالا میزد، و مثل عملهها که کاهگل لگد میکردند، پا بر قالیچه و فرش و زیلو می فشرد. بچهها هم همراه اش همین کار را میکردند. بوی پارچه و پشم خیس، و بوی لاجورد و صابون خانه را پر میکرد. شستن که تمام میشد، کهنه به دست، یا بر سر چوبی نهاده، سراغ در و دیوار و شیشه، و جرزها، میرفتند. گردگیری که میکردند، بوی نفتالین تازه، که از ترس بید، لا به لای لباسها و پارچهها، میریختند، جای بوی پارچه و پشم و لاجورد و صابون را میگرفت.
رجب غشو را خبر میکردند. آب حوضی بود. و بعد بازی ماهیهای درون حوضِ کاشی آبیرنگ، زیر فوارهای ناآرام، دیدن داشت.
پیش از پلو خوری و زیارت اهل قبور شب جمعهی آخر سال و سلمانی و حمام عید که پدر از همان اسکناسهای نو و تا نخورده، یا پول خُردهای نو و برّاق، عیدی به سلمانی و شاگردش، و به دلاکها و مشتمالچی و جامهدار میداد، سراغ ماهی خریدن میرفتند. با مرتضی خوشگله برای خرید ماهی میرفتند. پدرش با ماهیفروشی، که کنار خشکبار فروشیِ جنب سیما الوند بساط میکرد، دوست بود. هوای مرتضی و دوستانش را داشت. مثل بقیهی ماهیفروشها بچهها را از جلوی بساط اش نمیراند. دو تغار بزرگ پر از ماهیهای رنگارنگ، شبیه به تغارهای ماست، و چند ردیف تُنگ کوچک و متوسط و بزرگ، که روی شیشهی بزرگ روی تغارها بر هم سوار بودند، بساط اش بود. یکی دو تشت و تشتک و تغار پر از ماهی هم گوشه و کنار بساط اش به چشم میخورد. بچهها را که میدید، بیشتر از هر وقت، با تورش، که ملاقهای شکل بود، ماهیها را تغار به تغار، یا تُنگ به تُنگ جا به جا میکرد. میدانست کارش بچهها را به وجد میآورد. نه فقط پیچ و تاب ماهیها، که حاجی فیروزها هم آنها را به رقص میآورد. با رقص حاجیفیروز و صدای دایره زنگیاش میرقصیدند و "حاجی فیروزم، سالی یه روزم، قرطی می ..." را میخواندند.
یکی دو ساعت پیش از تحویل سال، مادر لباسها و کفش نو بر تنشان میکرد. میدانست نو پوشیدن چه عذاب الیمی برای بچههاست. سال که تحویل میشد، صدای ننهجون، و مادر در اتاق میپیچید:
" یا مقلب القلوب و الابصار، یا ..."
و صدای بوسه اتاق را پُر میکرد. همه یکدیگر را میبوسیدند جز پدر و مادر. اقا شریعت مجبورشان میکرد بوسهای بر پیشانی هم بزنند. مادر، وقتی پدر بر پیشانیاش بوسه میزد، گونههای اش سرخ میشد و میخندید. بچهها بر فرق سر ننهجون بوسه میزدند، عطر حنا از زیر چارقد ململ سفید، از میان موهای کم پشت مشامشان را معطر میکرد، آقا شریعت هم به ریش و سبیل اش گلاب میزد.
یکی دو سالی میشد که پدر به حرفهای شاه و فرح و نخستوزیر گوش نمیداد. از آن شب که مست و تلوتلوخوران فریادش همه را سراسیمه و حیران به کوچه ریخت، نه به جشنهای دولتی پا گذاشت و نه تعریفی از شاه و دولت کرد. دو سه سالی بعد از انقلاب سفید بود. فحش می داد وهمه به حساب مستیاش می گذاشتند، حتی آقا شریعت.
یکی دو ساعت بعد از تحویل سال، اگر روز میبود، با چنگی آجیل و دانههایی میوه و شیرنی، به کوچه میریختند. برای خوردن، کار از ناخنک زدنها و دزدکی برداشتنها و خوردنها گذشته بود.
سختشان بود لباسِ نو بپوشند، و مادرها خوب فهمیده بودند. اکبر اما بیشتر از بقیه. گوشه و کنار کُت اش خاکی بود، به در و دیوار میمالیدشان تا نو جلوه نکنند. مرتضی اما شیک میپوشید. کراوات هم میزد، بیشتر برای خنده. ماشاءالله دستش میانداخت.
" نشکنه، بده شلوارِتو تا با اتوش یکی دو تا خیار پوست بکَنیم، افسارت ام بده یه فینِ اساسی توش بکنیم، ژیب ژَگدَه بابا، یخه پیرهنه تم بده یه خربوزه باهاش قاچ کنیم."
اکبر اگر میخندید، مرتضی کفرش در میآمد:
" تو دیگه چی میگی، با اون لباسای گل و گشادت، سه چهار تا آدم میرن توش، صد رحمت به پیجامهی عملهها و شینهها."
" آره بابایی، راه بده بریم تو آستینت یه قدمی بزنیم."
رضا گوسفندی همیشه لباسهای گل و گشاد برای اش میخرید، تا سالها بتواند آنها را بپوشد. مراد مزه پراندن های ماشاءالله و مرتضی را، به سیاق خودش، بیجواب نمیگذاشت:
" حالیتون نیس، اینجوری مُده، دربارییاشم اینجوری میپوشن."
و به شیشکی بستنها و قهقهههای بچهها هم اعتنایی نمیکرد. کاوه، تازه واردِ محله، از مرتضی هم شیک تر بود، اما دَم پَرِ بچهها نمیپرید.
دید و بازدیدها که شروع میشد، چشمها به دنبال اسکناسهای نو و خوراکیها بود. گوشهای شان مثل گوشهای بزرگترها، پر از حرفهای ننهجون بود:
" کدورتا رو بذارین با زمستون بمونه، با بهار فقط عطر گل و سبزه و صدای شادی و خنده و بلبل باید بیاد. کدورتا رو بذارین واسه سرما، بهار اومده، رو سیاهی رو بذارین واسه زغال."
حاج جلیل با عید میانهی خوبی نداشت، به کسی هم عیدی نمیداد. دید و بازدیدها را به حساب صلهی ارحام میگذاشت:
"نو نوار کردین جناب شریعت، اوسارِ تونام که زدین، تو عیدِ گبرا سرحال و شنگولی، اما تو بعثت و غدیر عین خیالِ تون نیس، روز محشر همدیگه رو میبینیم."
"میترسم حرفی بزنم باز به تریج قبایِ تان بر بخورد حاج جلیل گرامی، در آن روز شما زیر دوش شیر با ملائکه مشغول هستید و بنده با نیمسوزی در ماتحت در رفت و آمد، شما کجا ما کجا."
" خُبه خُبه حاج جلیل بجای این حرفای صد تا یه غاز، یه چیزی به این بچهها عیدی بده، طفلکیها چشمِ شون به دستِ شوهر عمهشون خشکید."
و پا در میانیِ پدر به جدلِ میان حاج جلیل و آقا شریعت و احترام سادات خاتمه میداد.
اگر دید و بازدیدی در کار نمیبود، سر به کوچه پسکوچهها و بیابان زغالی میگذاشتند. جایی برای هله هوله خوردن، نداشتند. سراغ بازی میرفتند، که گاه شرطی از آب در میآمد.
تیله میقلیدن. درونِ مات هایی که پسِ ازهر دعوا درون اش میشاشیدند. شاشیدن در مات، مثل شاشیدن روی آتش، در خوابهای شبانه سبب میی شدند تا گاه زیرش را خیس کند و دخترهای خانه برایش «شاشو شاشو شرمنده، جارو به کونش بنده» را بخوانند. هیچ کس به خوبی اکبر تیله نمی قلید:
" ناکس همچی اُشکود میزنه که تیلهی طرف لب پرون میشه."
اکبر گردو بازِ خوبی هم بود، بیشترِ بازی های عید با پول بود، با پول خُردهای نو و براق. از «بیخ دیواری» و «شیر یا خط» تا لیس پس لیس و ده شاهی به سی شاهی.
عصر که میشد، بزرگترها، جلو قهوهخانه، روی شمارههای ماشینهای عبوری شرط میبستند و نمرهبازی میکردند، یا گوشهای به کبریت بازی مشغول می شدند. هیچ کس به مهارت داود خلال دندون کبریت نمیانداخت. اهل محل میگفتند داود خلال دندون در کبریت بازی لنگه ندارد. قدی بلند وترکهای، با صورتی استخوانی و سبیلی کلفت و سیاه، خیره به کبریت و اخم کرده، «کله مینشاند». تکیه کلام های اش ورد زبان بچهها بود:
"دعوا نداریم، دوا میخوای برو دواخونه.
اصلن تو اون ورِ جوق، مام این ورِ جوق
هیکلش تکه، زیر پاش جَکه
حالیمه که برنامه مچلی یه، ما خودمون زغال فروش بودیم،
تو میخوای مارو سیا کنی، زغالش نتوونست.
ما خودمون فولکسو رنگ میکنیم جا قورباغه میفروشیم،یا خلافِ ش، حالا تو حالِ مارو میگیری،
قلاغ که پیر بشه، مورچهم سوارش میشه، این رسمِ روزگارِ لاکر داره."
و خراباتی میخواند:
"تا که باغام داشت انگور عسکری
نامِ من بوده ست کَل جعفر قلی
وقتی باغام خالی از انگور شد
نامِ من برگشت جعفر کورشد."
و غروبها، برنامهی سینما رفتن بود و دیدنِ فیلمهای بزن بزنی و هرکولی و خندهدار. و گاه برنامهی دعوا و کتککاری، با غریبههایی که مرتضی «مَموش» و «بیسکویتی» و سوسول صدای شان میزد. به بهانهای پا پیشان میشد.
ذوق سیزده بدر در دلِ بچهها، و بزرگترها هم شاید، بود. با هراس و دلشوره از درس و مشق و تکلیفِ مدرسه و دبیرستان.
حاج جلیل را خبر نمیکردند. پای صیفیکاریهای شترخوان و سبزهزارهای اطراف امامزاده اهل علی و مسگرآباد و دولاب، یا باغهای اطراف پل سیمان و چشمه علی، و بعدها پارک ولیعهد، نحسی سیزده را بدر میکردند. راه دور را با درشکه میرفتند، و بچهها صفا میکردند.
"جای حاج جلیل خالیست، جای همان نیمسوزی که عذابش الیم است."
"بابا پشت سر مُرده اینقده حرف نزن."
باغ بیسیم میرفتند، که هنوز پارک ولیعهد نشده بود. پدر به حساب این که عضو انجمن محل هست و دادگستریچی، به سفارش حاجی قندی رئیس انجمن محل، پارتی داشت، که دربان باغ بود. چیزکی هم به دربان میدادند. اکبر و رضا گوسفندی هم با آنها بودند. زن و دخترش کم از خانه بیرون میآمدند.
"سبزهها یادتون نره، ببرین که بعدن بندازینش دور."
سید خانم رختشور به یادِ مادر میانداخت:
"بله جانم فراموش نکیند، البته به درد احترام سادات عزیز که نمیخورد، ایشان باید به جای سبزه چنار گره بزند."
" خُبه خُبه، یه کلمهم از مادرِ عروس، خودِتو نخود هر آشی میکنی، اگه من باید چنار گره بزنم تو باید معاملهی ...استغفرالله."
صدای الله اکبر گفتنِ پدر، آقا شریعت و احترام سادات را ساکت می کرد. سبزهها را به دستمراد می دادند، خودش میخواست، اما کوزههای کوچک گِلی با سبزههای شان روی تاقچه میماندند.
به باغ که می رسیدند، اصرارها، که رضا گوسفندی لبی تر کند، بیثمر میماند. اما جوانِ شکسته و پیر نما پای بازی بود:
" یه محلهی قناتآباد بود و یه رضا الک دو لکی، دو لک خالِ آسمون میکردم، تو بُل گرفتنِ دولک م هیچکی به گَرتَم نمیرسید. هیچکی به اندازهی من "زو" نمیکشید، اصلن آوانس میدادم. الکم دو لکم چرخ و فلکمه شو آوانس میدادم و فقط از "علی میگه زُو" شروع میکردم. "
................................................
****
*برگرفته از : رمان بچه های اعماق، انتشارات فروغ، کلن، آلمان.