Friday, Dec 1, 2017

صفحه نخست » طاهر آقا هفتاد سال نماد اشکها و لبخندهای مردم ما، علی کشتگر

Ali_Keshtgar.jpgاگر آن کس که "هیچ چیز جز زنجیرهایش" برای از دست دادن ندارد بر ستمگران بشورد طبیعی است. اما شگفت آور و ستایش برانگیز است کارزار آن کسی که همه چیز دارد اما در همراهی با ستمدیدگان از همه چیز می گذرد و در درازای همه عمر خویش روزبه روز در راه سخت و پرمشقتی که برگزیده استوارتر گام برمی دارد، احمدزاده یک حماسه ملی بود و هست.

بیش از هفتاد سال پیش در اوج جوانی و برخورداری از ثروت و مکنت خانوادگی دلداده راه دکتر مصدق شد. او از آغاز هم آرزوی آزادی به سر داشت و هم به ایده های سوسیالیستی برابری و عدالت خواهانه دلبسته بود. طاهر آقا از نخستین سالهای دهه 20 تا آخرین لحظه های زندگی پر افتخار خود در این راه که هزینه های طاقت فرسایی به او و فرزندانش تحمیل کرد نه دچار تزلزل و پشیمانی شد و نه هرگز در لحظه های اعدام سه فرزند دلبندش و یا در سالهای رنج و شکنجه در زندان های شاه و جمهوری اسلامی امید را از دست داد. و شگفتا که وقتی برای آخرین بار درهشتاد سالگی از زندان آزاد شد و برای دیدن مستوره به پاریس آمد، پس از تحمل این همه زندان و مصیبت همچنان شور و امید دوران پیش از انقلاب را در گفتار و کردار حفظ کرده بود.

پس از کودتای 28 مرداد، یک کنشگر خستگی ناپذیر باقی ماند. او در سالهای دهه 30 و 40 هم با جریانات ملی و مصدقی و محافل چپ آن روزگار همدل و همراه بود و هم در میان نواندیشان مذهبی یک فعال سرشناس بود و از هیچ گونه کمک به همه این جریانات دریغ نداشت. نخستین بار در سال 35 بخاطر تلاشهایش برای احیای جبهه ملی به زندان افتاد که یکسال بعد آزاد شد.

گفتارو کردار صادقانه همراه با گذشت و سخاوتمندی بی مثال از او شخصیتی قابل احترام ساخته بود. احمد زاده به رفتار و کردار پرتو عدالت خواهی و آزادگی بر اطرافیان، خویشاوندان و فرزندان خود می افشاند. اتفاقی نیست که مسعود، مجید، مستوره و مجتبی همگی از نوباوگی با وجود ناز و نعمت خانوادگی جان بر کف شیفته آرمان عدالت خواهی و برابری شدند و در این راه از همه چیز خود گذشتند.

در مهرماه سال 50 به اتهام همکاری با فرزندانش که از بنیانگذاران سازمان فدائیان خلق بودند دوباره به زندان افتاد که تا شهریور 57 ادامه داشت.

می گفت شب هنگام در زندان از اخبار بی بی سی خبر اعدام مسعود و مجید را شنیدم. پس از اعدام مسعود و مجید طاهر آقا مثل کوه ایستاد، به همرزمان آنان در زندان دلداری می داد و هرگز دردی که از داغ این دو سرو آزاده به دل داشت را نه در چهره و نه در زبان ظاهر نکرد. گویی با خود عهد کرده بود که هرچه درد است در دل خود نگهدارد و فقط شادی ها و امیدواری ها را با دیگران قسمت کند.

طاهر آقا برای سالیان طولانی هم بند و هم راه صمیمی هم رزمان مسعود، مجید و مستوره بود. زندانیان سیاسی از هر عقیده و گرایشی به دیده تحسین در او که نمونه مروت با دوست ومدارا با مخالف بود می نگریستند.

وقتی امواج انقلاب دیوارهای سنگی زندان ها را در هم شکست و مردم زندانیان سیاسی را در آغوش گرفتند، مشهد از این فرزند آزاده خود که افتخار خراسان و ایران بود چنان استقبال کرد که اشک شوق از دیدگان طاهر آقا جاری شد. اما همان استقبال عظیم روحانیون مشهد را نگران کرد. چنان که در روزهای بعد در اطراف هر مراسمی که برای بزرگداشت او برگزار می شد، گروههای فشار مذهبی هم چنگ و دندان نشان می دادند.

آن چنان که او بعدها نقل می کرد، همان زمان و در اوج امید به انقلاب، بیم آن که خمینی و روحانیت با انقلاب مردم چه خواهند کرد لحظه ای او را رها نمی کرد. می گفت من که هرگز خیانت های کاشانی را به مصدق فراموش نکرده بودم، و از شباهت برخی از ایده های خمینی با شیخ فضل الله نوری نگران بودم در دل نسبت به آنچه خمینی و روحانیت با انقلاب خواهند کرد بیمناک بودم. می گفت چند ماه پیش از انقلاب در اوج تظاهرات مردم وقتی دیدم که عده ای جزوه ولایت فقیه خمینی را تکثیر و توزیع می کنند نگران شدم و این نگرانی را با خامنه ای که در آن زمان یک روحانی نواندیش شناخته می شد در میان گذاشتم که خامنه ای پاسخ داد این جزوه وهن اسلام و به زیان جنبش است اما نباید نگران آن شد ...!

پس از انقلاب، احمد زاده در دولت مهندس بازرگان به استانداری خراسان منصوب شد. اما از همان آغاز روحانیون برای عزل او دست به کار شدند. او که یک مبارز ملی و مصدقی و پدر بنیانگذاران سازمان چریکهای فدائی خلق بود، با اهداف روحانیت تازه به قدرت رسیده سازگار نبود. می گفت من از اول هم می دانستم که اگر دعوت شما را قبول کنم و روز چهاردهم اسفند 57 در میتینگی که بر مزار مصدق برگزار شد به عنوان پدرمسعود و مجید احمد زاده و نماد خانواده جان باختگان فدایی در کنار شما ظاهر شوم بیش از پیش مغضوب روحانیون می شوم، اما چه باک! من یک فعال ملی و مصدقی بودم. آرزویم نزدیکی همه نیروهای شرکت کننده در انقلاب بود و از آغاز نمی خواستم برای خوشایند خمینی و روحانیون به قدرت رسیده خودم را سانسور کنم.

احمد زاده در همان نخستین ماههای استانداریش با کارشکنی ها و خصومت های نماینده خمینی در مشهد مواجهه شد. می گفت به مهندس بازرگان گفتم اینها نمی گذارند کار کنیم و مدام دخالت می کنند. بازرگان پیشنهاد کرد که خودت از آقای خمینی وقت بگیر و مشکلات را با او که رهبر انقلاب است در میان بگذار. می گفت وقتی پس از چند بار مراجعه وقت ملاقات گرفتم، مرا به اتاقی بردند که هیچ کس در آن نبود. پس از چند لحظه آقای خمینی از در دیگری وارد شد و در وسط اتاق روی گل قالی نشست و بدون آن که به درستی جواب سلام و احوالپرسی مرا بدهد چند سرفه کرد که معنی اش آن بود که هر چه داری بگو. من با عجله درباره کارشکنی ها و دخالت های نماینده ایشان جملاتی که از قبل آماده کرده بودم را تکرار کردم. اما آقای خمینی بدون آن که هیچ پاسخی بدهد یک یاالله گفت، بلند شد و رفت. فکر کردم لابد برمی گردد و جوابی می دهد، اما در دیگر اتاق باز شد و مرا به بیرون دعوت کردند که یعنی ملاقات شما تمام. می گفت من آن روز نخوت خمینی و نفرت او به خود را عمیقا حس کردم.

گویا پس از این ملاقات، خمینی از بازرگان می خواهد که احمد زاده را عزل کند اما بازرگان زیربار نمی رود. یکماه پس از استعفای بازرگان آقای احمد زاده استانداری خراسان را تحویل می دهد. صراحت لهجه و شجاعت همیشگی احمد زاده که از نخستین روزهای انقلاب، آیت الله خمینی و روحانیون تازه به قدرت رسیده را به باد انتقاد می گیرد، به شدت وی را مغضوب روحانیون به قدرت رسیده کرده بود. پس از اعدام مجتبی در سال 60 احمد زاده مدتی زندگی مخفی پیشه کرد. او سرانجام پس از یکسال زندگی مخفی دستگیر شد. در جریان این دستگیری بخش هایی از کتاب خاطراتی که در مخفی گاه نوشته بود و در آن خمینی و روحانیت را به خیانت به انقلاب متهم کرده بود به دست ماموران امنیتی افتاد و همین مساله موجب شد که در زندان که طی 5 سال ادامه یافت، به شدت زیر فشار و شکنجه های روحی و جسمی قرار گیرد. او بازجوها و زندانبانان جمهوری اسلامی را خشن تر و بی فرهنگ تر از دوران شاه می بیند، و وقتی همین برداشت را با یکی از مسئوولان جمهوری اسلامی که برای بازدید از زندانها به بند او سرزده بود در میان می گذارد با اهانت و سرزنش روبه رو می شود. طاهر آقا می گفت در سال 1365 در زندان از یکی از بازجوها شنیده بود که قرار است زندانیان سیاسی را قتل عام کنند.

احمد زاده برای بار دوم در هشتاد سالگی بخاطر دعوت مردم به شرکت در انتخابات دور دوم خاتمی اما به بهانه اهانت به رهبر به زندان می افتد. می گفت صد رحمت به بازجوهای دوران شاه، یکبار در حالی که خاطرات زندان را برای من و مستوره نقل می کرد، ناگهان بغض کرد و ساکت شد. به من نگاه کرد و در حالی که اشک به چشم و دندان به لب داشت با اشاره دست به من فهماند که مابقی داستان را بعد تعریف می کند. مستوره که از اتاق بیرون رفت. گفت نخواستم پیش مستوره بگویم که با پدرش چه رفتار زشتی داشته اند و حرفهای رکیکی زده اند!

من یکبار دیگر نیز در پاریس دانه های اشک را بر چشمان احمدزاده دیدم و آنهم زمانی بود که او را به کنار پانتئون (آرامگاه بزرگان فرانسه) بردم و سر در این بنای تاریخی را به او نشان دادم و گفتم در پیشانی این آرامگاه با شکوه نوشته اند "میهن به فرزندان فداکار و شایسته خود ارج می نهد". اشکهایش را پاک کرد و از آنچه بر مصداق در سالهای حصر در احمد آباد گذشته بود حرف زد...

احمد زاده در همین آخرین سفرش به پاریس مدام از ضرورت جدایی دین از دولت و خطری که از جانب حکومت مذهبی متوجه ایران است سخن می گفت. با این امید به آینده همچنان در طبع شوخ او موج می زد.

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy