نامه من به آقای علی کشگر، «پایان جموری اسلامی، نهفتی که گشته فاش!»، پاسخی از او به دنبال داشت که در سامانه «بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطهخواهی» با نام «هر "بازاندیشی آرمان" داریوش همایون منوط به حفظ ایران بههر قیمت است!» چاپ شد. این یادداشت پاسخ پایانی من است.
آقای کشگر گرامی،
بیگمان تلاش داریوش همایون را برای پیگیری گفتوگو با یکی از کنشگران کرد، که خودش گفتوشنود بیهوده نامید، به یاد دارید. با من هم، پس از خواندن پاسختان، همان رفت که با او در پایان آن کوششِ نافرجام: «دوست گرامی آقای همن سیدی مرا پاک خلع سلاح کردهاند.» با این تفاوت که میتوانیم، همانگونه که خواستهاید، از واژه «دوست» چشم بپوشیم و به همان «گرامی» بسنده کنیم. بند پایانی نوشتهتان چاره دیگری هم نمیگذارد. پیش از رسیدن به آن بند، واکنش شما که میپنداشتم ریشه در بدخوانی دارد، چنان بود که دیگر نخواهم این «گفتونشنود بیهوده» را دنبال کنم. چون هر گفتوگویی نیازمند پیشفرضهایی است که هر یک از دو سوی سخن آشنایی با، و پایبندی به آنها را، پیش دیگری انگار میکند. در اینجا سخن بر سر پیشفرضهایی است همچون آشنایی با فرایافت «حاکمیت مردم» و جایگاه آن در اندیشه شهروندین تا خود را ناگهان به جای آگورای آتن در حومهی موگادیشو نیابیم. یا آشنایی با «ظرافتهای ادبی» که نامه همچون گونهای از ادبیات از آنها میتواند بهره بگیرد، تا سپس از گزینش آنکس که همسخن خود میپنداشتیم پشیمانی نبریم.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
و بنیادیتر از هرچیز و در هر بافتاری این پیشفرض است که هیچ یک از دو سوی گفتوگو، ایستاری پنداری را به دیگری بازنبندد و یا حرفی نگفته را پیش از بررسی در دهان او نگذارد. چون در چنین صورتی کار از کژخوانی میگذرد و زشتکاری میشود. همان چیزی که در بند پایانی نوشتهتان پیش آمد، و از پرتو پسینیاش هر آنچه پیشتر به پای خوانشِ نادرست گذاشته بودم، به چشمم ناروایی نمودند و نیازمند پاسخی هرچند کوتاه. پس نخست به بند پایانی نامهتان میپردازم و سپس گذرا به نکتههایی که چشمپوشی نمیشایند.
۱. دگرگونی سخن من که پیگیری جنگ را پس از آزادی خرمشهر بیهوده و خونین خوانده بودم، به: «عجبا که آزادی خرمشهر موجب افسوس آرش جودکیست! از آن رو که بهرهاش، به خیال او، به جمهوری اسلامی رسید!»، نامی جز زشتکاری ندارد. چون در پسِ ترفندِ بازبستن چنین ایستاری به من، نیرنگی است که میخواهد تنها راه سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی را دستاندازی بیگانه و جنگ داخلی وابنمایاند و سپس به دستاویز هشدارِ همایون که سرنگونی رژیم را «به بهای تکه پاره شدن ایران یا جنگ داخلی یا تکرار وضع عراق» نمیشایست، با یکسانسازی استراتژی و تاکتیک همایون در این میان، اندیشهی او را به سود ایدئولوژیِ اصلاحطلبی هزینه کند. یاد عبید افتادم که در جایی میگوید: «ترسایی مسلمان شده بود گرد شهرش میگردانیدند ترسایی دیگر بدو رسید گفت نیک کردی که مسلمانان سخت اندک بودند تو نیز مسلمان شدی.» انگار سخنگویان تازه ایراندوست شدهی جمهوری اسلامی در لندن و پاریس و نیویورک کم بودند شما نیز ناخواسته به آنها پیوستید. نگرانی من از آبروی بنیادی که نام داریوش همایون و مطالعات مشروطهخواهی را بر خود دارد همینجاست. شگفتا که شما خیزش مردم را پیشزمینه جنگ داخلی میبینید، جنگی که پنهان و آشکار سالهاست جمهوری اسلامی در راستای دشمنسازی مردمان و به نام ولایت فقیه کم و بیش دنبال میکند و مردم چابهار با فریاد «جمهوری ایرانی» به آن نه میگویند تا از دشمن، هماورد بسازند. واکنشی پرشکوه، که راز کنش شهروندینگی است، در استانی به پهناوری سوریه که بیش از یازده در صد پهنه ایران را میسازد و نزدیک ۴۰۰ هزار تن از مردمانش، روستاییان از بیآبی گریخته، پیرامون زاهدان به حاشیهنشینی روزگار میگذرانند. من از دیدن فیلمکهای رسیده از آن فریاد، که فارسی را به گویش بلوچی میآراست، احساس سرافرازی کردم، نه از دریافت جایزه از سوی رئیسجمهور رژیمی که همان روزها شهروندانش را در خیابانها میکشت. چنین همزمانیای شرمساری دارد که اگر دوباره در نامه به رویتان نیاوردم به پاس همان «آداب صحبت» بود که میانگاشتم بازمیشناسید و به جای میآورید. پس چون چنین نیست بازمیگویم: همزمانی این دو رویداد جای شرمساری دارد آن هم برای کسی که پشت انتقادش از «عالِم بیعمل» زاهدان ریاکار را نشانه گرفته است، و بیگمان از بهرهبرداری همین پارسانمایان از خودش در چنین هنگامهای نمیتواند دلخور نباشد. یا شاید من میخواهم اینگونه بپندارم، وگرنه گلایه از عالِم بیعمل، فرمایش رایگانی خواهد بود.
شایستگیِ هماهنگی میان منش و روش، میان گفتار و کردار، مرا وامیدارد تا ناخواسته از خود و گذشته خود بگویم. بازه زمانی شهریور ۵۷ تا شهریور ۶۷، همزمان است برای من با پایان کودکی و آغاز جوانی. اندیشههای ما زیستمایه خود را از اثرپذیرندگیهای حسی و عاطفی تن ما میگیرند و همانجور که پیشتر درباره درهمتنیدگی تنها گفتم، تجربههای فردی بر زمینهی رویدادهای تاریخی در پیوند با تجربههای اجتماعی به دست میآیند. دست کم در سیوهفت سال گذشته، یعنی از پس به درآمدن از آبوگل کودکی و از نیمههای نوجوانی تا کنون، در کنار دلبستگیها و دلمشغولیهای دیگرم، روزی نبوده است که به سرنگونی این رژیم نیندیشیده و آن را آرزو نکرده باشم. آن هم از راه یک خیزش همگانی و فراگیر و نه از راه جنگ و «مداخله خارجی». تجربهی از سرگذراندهی جنگ اما چیزی نیست که برای جوانان امروز بخواهم، چون نفرتم از آن هیچ کم از نفرتم از جمهوری اسلامی ندارد، بی آنکه این میان از تحریم و فشار خارجی به این رژیم در پاسخ به پیمانشکنیهایش یا پایمال کردن حقوق انسانی، چه آن زمان که در ایران میزیستم چه امروز دور از ایران، برآشوبم. آن گفتاورد از مقاله داریوش همایون که در زمستان ۱۳۶۱ نوشته شده است و با آن پاسختان را به پایان بردهاید به کار من نمیآید. چون جنگ ایران و عراق برایم معمای ناخوشایندی نبود که ندانم در برابرش چه ایستاری داشته باشم. واقعیت روزمره بود. هرچند جنگ را پس از آزادی خرمشهر بیهوده میدانستم و میدانم. از زمانی که رسیدن به قدس از راه کربلا انگیزه پیگیری جنگ شد، سخن گفتن از «جنگ تحمیلی» یاوه بود، یاوهای که جوانان بسیاری از میان همسنوسالهای مرا افسوس با خود به گور برد، یا بیگور و نشان از آنان استخوانهای پوسیدهای بجای گذاشت. من نمیدانم شما در زمان جنگ کجا بودید و چه میکردید و نمیخواهم بدانم، اما خودم را میدانم. و اگر در همه آن سالها در ایران ماندم، ماندنم بر پایه منشی بود که از آن فرمودمانی همگانی نمیساختم، اما نمیخواستم هنگامی که آبها از آسیاب میافتد در برابر این پرسش که: تو آن زمان کجا بودی؟ بی پاسخ بمانم. و پس از آن هم از ایران نگریختم چون نهاد پنهاهندگی را، همخواند با همان منش، چه آن زمانی که در ایران بودم و چه اکنون که شهروند اروپایم، دستاورد بزرگی میدانم که باید دستگیر کسانی باشد و بس که بیم جانشان میرود. امیدِ چه بسا نومید من تا همین روزها تنها به خیزشی همگانی بوده است و راه به در آمدن از پارگین جمهوری اسلامی را تنها از این راه خواستهام.
۲. چند جا از «جودکی و همفکرانش» گفتهاید. نمیدانم همفکری دارم یا نه. اما این را میدانم که فکرهای ما در همنشینی با فکرهای دیگران ساخته میشوند. و من همیشه فکر کردهام که پرسش بنیادی روزگار ما چیزی نیست جز «جمهوری اسلامی چیست؟ و سازوکارش کدام است؟» و کوشیدهام پاسخی برای آن بیابم. چکیدهای از این پاسخ را در جستار «بار خار خودکشته و پرنیان خودسرشته» میتوانستید بیابید. قطار کردن ناسزا به جمهوری اسلامی، دل مرا آنگونه که شما میپندارید خنک نمیکند. و اگر بجای بازگشت و آموزش در ایران باز همخواند با منشی فردی، تبعید خودخواستهای برگزیدهام، نپذیرفته و نخواستهام بپذیرم که جمهوری اسلامی حکومتی است همچون همه حکومتها. و همه آنان که چنین باوریده یا باوراندهاند، دیر یا زود بهای خوشباوریشان را پرداختهاند. پس نمیتوانم از همفکرانم سخن بگویم، اما دور از مریدپروری و مرادنمایی که هیچ خوش ندارم، همراهیام را از کسانی که با آنها میبایستی در محیطی آکادمیک سروکار میداشتم، دریغ نکردهام تا به راه خود بروند و نه اینکه به راه من بیایند.
۳. عبارت ناشایست «از این شاخه به آن شاخه شدن» را در پیوند با ناسازگاری میان آنچه میانگارید در پیشگفتار کتاب «بیرون از سه جهان» گفته شده است و آنچه در نامه برایتان نوشتم، به کار بردهاید. پیشگفتار نویسی گونهای سبکآزمایی است. بسیار را باید فشرده گفت، و سوای شناساندن بنمایههای کتاب، اگر پیشگفتارنویس با نویسنده بر سر نکتههایی ناسازی دارد، به ویژه هنگامی که نویسنده دیگر زنده نیست، میباید آیین گفتوگو را آنچنان که میشاید بگزارد. من در آنجا نخست کوشیدم چرایی ایستار همایون را که سرزنشهای بسیاری برایش در پی داشت بازنمایم و سپس این پرسشها را پیش کشیدم: «آیا به راستی میتوان خطر جنگ را از خطر جمهوری اسلامی جدا کرد و سپس رای به خطرناکتر بودن یکی از آن دو داد؟ آیا خطر جنگ زاده و ادامه خطر جمهوری اسلامی نیست؟» تا بکوشم در پاسخم به همایون از آنچه مایه جدایی ماست، نقطه پیوندی بسازم. چنین کوششی دوستی نام دارد. نخست نوشتم که که یکی از رازهای پابرجایی جمهوری اسلامی این است که آغازش بیپایان مینماید: «جمهوری اسلامی که انگار همیشه در مرحله آغاز ـ در مرحله استقرار و جا افتادن باشد، آغازی دارد که از بیپایانی نمیگذارد پایانش آغاز شود.» و فراآمد چنین فتادگاهی را چنین بازنمودم: «از سرآغازِ بیسرانجامِ آن بیمی میزاید که بیمناک زیستن در زیر سایهی سیهستارگی و ستارهسوختگی است. سوختنِ ستاره ما، که جمهوری اسلامی نماد آن است، همچون سوختن هر ستارهای حتی وقتی دیگر در رسیده است هنوز دارد فرا میرسد.» ستارهسوخته، که از آن ستارهسوختگی را ساختهام، بر پایه باورهای کهن نشانگر صفت کسی است که ستاره بختش خاموش شده و از این رو به تیرهروزی افتاده است. «سیهستاره» را هم نظامی به معنی «سیاهبخت» بکار برده است که همخواند با آن باز «سیهستارگی» را به کار گرفتهام تا نشان دهم که آیندهای با جمهوری اسلامی نیست، و آن نابودی که بیمش با جنگ میرود پیشتر پیش آمده است. سیهستارگی از آنجا که آیندهاش پیشاپیش در گذشتهاش سوخته است، آیندهای برای ما نمیگذارد که بخواهیم از «گره خوردن سرنوشت ایران به سرنوشت چنین رژیمی» سخن بگوییم و از آن یگانگی ملی و یکپارچگی سرزمین را چشم داشته باشیم. چون ستارهسوختگی را نه هنگام انجامِش است و نه جایگاه انجامِش: «فرجامِ جمهوری اسلامی، سرانجامِ این سیهستارگی نیست، چون شومیاش از سیاه شدن و سوختنِ ستارهای اکنون ناپیدا برمیخیزد که با اینکه دیریست خاموش گشته اما کماکان از دیرباز هنوز دارد میسوزد و سیاه میشود.» پایش این ستارهسوختگی به بهای ایران خواهد بود. شعر نیست اینها که برای شما مینویسم. ببینید با تن و روان مردمان این سرزمین و آب و خاک و هوا و جاندارانش چه رفته است.
۴. اندیشهای اگر بازاندیشی نشود، پویایی خود را از دست میدهد. بایستگی بازاندیشی آرمان همایون هم که نوشتم در همین راستاست. در آنجا پویهی برابرسازی که توکویل میگوید را به کار گرفتم تا چگونگی پیوندهای کنونی میان دولتهای جهان را توضیح دهم. گسترش برداشت او و اینکه «همه چیز از آن همگان است» ریشه در پژوهشهای دانشگاهی من دارد، و در همان جستار پیشین میتوانید چندوچونش را پی بگیرید.
۵. ناشایستتر از عبارت پیشین، کاربرد چندباره اصطلاح «با باد اینسو و آنسو شدن» است. بنمایه همیشگی نوشتههای سیاسی من از نخستین آنها «رخداد دموکراسی در ایران» به تاریخ ۲۲ تیر ۱۳۸۸ که به راهپیمایی آغازین جنبش سبز اشاره دارد تا کنون، «مردم» و «دموکراسی» بوده است. دو نمونه از همان متن که نزدیک به نه سال پیش نوشته شده را میآورم: «مردم؟ هر اضافه و صفتی برای توضیح و تکمیل آن اضافی ست. «آزادی» تنها ویژگیِ این مردمیست که تا دیروز نبودند و اگر امروز هستند، برای بررسی و اثباتِ برابری است، برابری میان هر سخنگویی با سخنگویندهی دیگر، میان همه کس و هر کس دیگر. و نیستند مگر تا زمانی که بر بررسی و اثبات همین برابری پای بفشارند. چرا که آزادی در کنش خود را مینمایاند و هستی مییابد که در غیر این صورت نیست.» و باز: «میتوان رژیمی سیاسی که به خواستِ به شمارش آمدن مردم گردن مینهد را رژیمی دموکراتیک خواند، و نیز جامعهای را که این خواست را چون حق همیشگی خود میشمرد. اما قبل از هر چیز، دموکراسی یعنی بررسی و اثبات این واقعیت توسط مردم که بنیاد حکومت خود مردمند، واقعیتی که همیشه میدانند اما همیشه بیانش نمیکنند.» در جستارهای «سبزها بیخود قرمز نشدند» و «بار خار...» بیشتر این بنمایهها را شکافتهام.
۶. اما برای شما «مردم» یعنی عوام، و نه بنیادِ حقوقی حاکمیت در اندیشه سیاسی نوین. اما شاید پیشتر و بیشتر از آنکه فرایافتی در پهنه فلسفه سیاسی باشد، «مردم» نام شهروندینگی است و نشانگر اینکه هیچکس از خود و با خود فرنام برگزیدگی ندارد که پیشاپیش شایسته فرمانرواییاش کند. داستان آن شاه بیجانشین که سعدی در گلستان آورده است با چنین نگرشی همخوانتر است تا با خوانشی که طباطبایی از آن میکند. چون آن شاه میخواهد که پس از مرگش بامدادان به دروازه شهر بروند و بر سر نخستین کسی که به شهر درمیآید تاج شاهی بگذارند. «اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و خرقه بر خرقه دوخته». اگر کار بر شاه تازه تنگ شد، از آنجا بود که «امیران و ملوک» که فرنام فرمانروایی را از آن خود میدانستند از فرمانش سر پیچیدند و به رویارویی با او پرداختند. این حکایت سعدی رونوشتی است از داستانی که در قصههای عامیانه مییابیم: پس از مرگ پادشاهی بیجانشین، مردمان را در میدانی گرد میآورند و همایی را رها میکنند تا بر سر و شانه هرکس که نشست فرنام همایونی بیابد و پادشاه شود. «مردم» همچون نام شهروندینگی، نشانگر هیچ بنیادیِ فرمانروایی است. از آنجا که شهروندی چیزی نیست مگر بهرهمندی همهنگام از فرماندهی و فرمانبری، شهروندینگی همچون پیوستگیِ دو ایستار دوگانه و ناسازگار، چیزی نیست جز کشمکش بر سر پرسش چگونگی فرمانروایی میان شهروندانِ برابر که برابریشان در بهرهمندی برابر از فرمان است. و دموکراسی همچون شهریاری مردم یا مردمشهر (شهر در معنای شاهیدن) نمایش آن است. نمود مردمشهری بر پایهی پدیداری «مردم» در بیشماریشان، از یکسو هیچ را که شهریاری بر آن بنیاد گرفته است مینمایاند و از سوی دیگر بیفرّگیِ حکمرانی را. و با نمود مردم این نکته فاش میگردد که هیچکس فرنامِ همایونی از پیش با خود ندارد تا پیشاپیش سزاوار سروری باشد. همچون امروز که آشکارا میگویند که دیگر نمیخواهند. در برابر این نخواستن هرآنچه تا پیش از این ناگزر مینمود، گذراییاش آشکار میشود، نخواستنی که بیش از آنکه واکنشی نیگوینده (سلبی) باشد کنشی هاگوی (ایجابی) است. جمهوری اسلامی را نمیخواهند، چون میخواهند نخواهند.
و ما امروز به اینجا رسیدهایم، که چرخشگاه تاریخ همروزگار ما را میسازد. سادهانگاری است اگر بگویم جمهوری اسلامی به سادگی در برابر این خواست پا پس خواهد کشید. آنچه پایانی ندارد پلیدی است که سردمداران جمهوری اسلامی آن را کم ندارند. تجربه انقلابها نشان میدهد که پیروزیشان به سستی حکمرانان همبسته است. اما سستی آنها، پیش از هرچیز بستگی به گستردگی خروشِ خیزش مردمی دارد.
آنکس که کماکان سرافرازی شما و نیکنامی بنیاد شما را آرزو دارد.
آرش جودکی