از پنجره اطاق به درخت گلابی بزرگ خیره شدهام، به دو کبوترسفیدی که روی شاخهای پر از گلابیهای نارس نشستهاند. به سختی یک نوک به گلابی میزنندو سر بلند میکنند، به اطراف مینگرند و نوک بر نوک هم میسایند و آواز عاشقانهای را سر میدهند. میدانم عاشقانه است چرا که قلبم میلرزد من صدای عشق را و عاشق را از فرسنگها میشناسم! صدای دور کودکانی را که بازی میکنند. باد ملایم پیچیده در حرم شهریور ولیوانی آب لبالب از یخ! دستم رابه خنکی بیرون لیوان میکشم خنکی کف دستم را بر صورتم مینهم لذتی آرام درتنم میپیچد. زندگی چه میزان زیباست!
ذهنم آرام است! اما آرامشم لحظهای بیش نمیپاید! جفتی چشم سیاه با باز ماندهای از زیبائی جوانی، خسته و غمناک از درون صفحه مانیتور در من خیره شده است!
خود اوست زنی با بارانی سفید بسختی همراه عکاسی جوان در میان گورها میگردد. "تازه ازبستر بیماری بر خواستهام کمرم درد میکند! این قبر انوش من است، آن طرف تر رضی تابان خوابیده است! همه این جا هستند هر بر آمدگی نشانی از پیکر عزیزی است. آخ آخ باز این سنگ قبر راشکستهاند! " بالای گوری کوچک میایستد، غمگنانه به دوردست خیره میشود. " هر هفته این جا میآئیم! حال تعداد مادران کمتر شدهاند! دارند یکی یکی پیش عزیزانشان بر میگردند. نه هر هفته نمیتوانم بیایم دو هفته یکبار. هر چه کاشتیم کندند! هیچ گلی را بر مزار این عزیزان نمیمانند. " آن طرف انتهای گورستان، گورستان بهائی هاست آنها هم حال وروز بهتری ندارند قبرهایشان را ویران میکنند سنگ قبرهایشان را میشکنند. "خسته و غمگین بادستی بر کمر گاه دور میشود! شیر زنی که هنوز صدای بلند وبرائی هزاران جان جوانیست که زیر این خاک هاخوابیدهاند. او خانم لطفی است!
باز طوفانی درقلب من بر پا کرده است! طوفانی که با آمدن هر شهریور درونم را به آتش میکشد در اندرونه چشمم تصویر دهها، نه! صدها، نه! هزاران اعدام شده گان سال شصت وهفت جان میگیرند. همه شبیهه یک دیگرند تما میچهره هایک چهرهاند! زیباترین فرزندان این آب و خاک. گوشهایم لبریز از صداست! صدای هزاران گلوی غرق در خون که از حنجرهای زخمی شده از طنابهای دارسرود آزادی میخوانند. مینویسم تا از بار رنج عمیقی بکاهم که قلبم را میفشارد. غمی که این روزها درد، رنج واندوه ناشی از گرانی، بی آبی، چپاول بیشرمانه مردم، سر کوب و اعدام همراه سایه شوم جنگ آن را ده چندان ساخته است. میدانم چشمان اعدام شدگان سال شصت وهفت نیزهنوز بسته نشدهاند. چشمانی که هنوز نگران این سرزمیناند، نگران مردمان درد کشیده آن. میدانم که از زیر خراورها خاک صدای فریاد مردم به جان رسیده، مردمی که دارند بر علیه استبداد، ستم، وفساد بر میخیزند را میشنوند، صدای شوم جغد جنگ را ازدهان خامنهای و دیگر فاسدان جنگ طلب! بیمناک آینده این سرزمینند. تازمانی که این سر زمین ومردمان آن به آرامش نرسند این چشمان زیبا، این گوشهای شنوا، بسته نخواهند شد ودر خاک آرام نخواهند گرفت.
از دور، ازفرسنگها گوشم را بر بر آمدگی خاکی در خاوران میچسبانم، فریاد میزنم! صدایم را میشنوید؟ ما هنوز زندهایم! مردمان این سرزمین زندهاند! زمان همه چیز را روشن میکند! عمر دیکتاتورها واستبداد دیر نمیپاید آن چه پایدار است مردمند و آرزوهای بیکران آنها! آرزوی با جان عجین شده آزادی، عدالت وصلح که سر انجام به بار خواهد نشست!
مردم در حال برخواستند میخواهند قامت راست کنند! متفق شوند! میشنوید! این صدای مردم است که در خیابانهای شهر میپیچد و آزادی خود را طلب میکند. پنجه بر چهره فاسدان و جنگ طلبان میکشد و نقابشان را میدرد. آه چه جرثومه هائی در پشت این نقابها پنهان شدهاند. دیر نیست که این خاک، این گورهای بی نام که امروز زیارت گاه رندان جهان است، فردا زیارت گاه مردمانی خواهد شد که حقیقت تلخ وخوفناک خفته در زیر این خاکها را در خواهند یافت.
گلدستههای طلائی آنسوی شما که پیرمردی متحجر و مستبد که فرمان بر قتل عام شما داد فرو خواهند ریخت ونسل جوانی که آرزوی زیستن در سرزمینی خالی از رنج، فقر، زشتی، ابتذال در سایه صلح و آزادی را دارند خاک شما را گرامی خواهند داشت و نامتان را در رزم خود با استبداد فریاد خواهند زد.
آن روز دور نیست شفق در حال دمیدن است. ولو آن که حکومتیان به خواهند برای مدتی آن را در خون کشند! چه باک که شفق خواهد دمید آفتاب روشنی و گرمای جان بخش خود را بر تن یخ زدگان زمستان چند دهای این حکومت جانی وفسادخواهد مالید! چشمههای خشک شده از سموم چهار دهه خواهند جوشید، آفتاب از پشت ابرهای زمستانی بر خواهد آمد! لبخند خواهد زد! و زندگی را گرما خواهد بخشیدوسرا پرده گل غرق درآواز بلبل من و شما به چنین روزی ایمان داریم!
خاک میجنبد صدایی آشنا از اعماق به گوشم میرسد "ما نیز ایمان داریم! ودر این راه همراه شمائیم همراه نسلی که پای به میدان نهاده! کافی است ما را صدا کنید ما از دل خاک به هزاران دهان باشما سخن خواهیم گفت ونام بزرگ صلح وآزادی را فریاد خواهیم زد. "
قلبم آرام میگیرد دست بر خاک میکشم، چهره میسایم وبوسه برگونه یکی از هزاران عزیز این ملت مینهم، شاید گونه رضی است، انوش است، بهروز است، شَاهپوراست! خاک گرامی سخن گفته، دلتنگیم از میان بر خاسته است!
به دو کبوتر نشسته بر درخت خیره میشوم. گوئی آنها از درد ورنج عمیق قلبم خبر دارند؟ " آیا میدانید که شما سمبل صلح و آزادی هستید؟ میدانید چه جانهای عزیزی به نام شما به نام آزادی به قربان گاههای عشق رفتندو نام بزرگ آزادی را فریاد زدند! "
گبوتران لحظهای به من خیره میشوند، ترانهای غمناک میخوانند باد آن را تا دور دستها میبرد. کبوتران بال بر میگیرند چرخی در فضا میزنند و در آبی آسمان نا پدید میگردند.
ابوالفضل محققی