طنز نوشته ای از طیبه رسولزاده - روزنامه ایران
امروز ساعت هفت از خواب بیدار شدیم. ما مثل بعضیها نیستیم که تا نه صبح بخوابیم. رفتیم نان سنگک بگیریم. زنبیل قرمز یار وفادارمان را هم بردیم. اشک توی چشمانمان حلقه زد. هیچ کس بیدار نبود ببیند. از لجش کولر را خاموش کردیم. چه معنی دارد پسر آدم بیکار توی خانه باشد آن وقت پدرش نان بخرد.
نانوایی هم خلوت بود. کلی دلمان را خوش کرده بودیم همه در صف ما را بشناسند و جای خود را به خدمتگزارشان بدهند.
برگشتیم، هنوز بچهها بیدار نشده بودند. با خودمان گفتیم حتماً در زندان هم رفقا خوابند. کاش میآمدند مرخصی یک ویدئو پر میکردیم. کلیپ پر کردن دسته جمعی حال میدهد نه تنهایی. بقایی جوری توی دوربین نگاه میکرد برگهای مشایی میریخت. صبحانه را که خوردیم زنگ زدیم به اسفندیارجان. حالش را پرسیدیم. خیلی دلش پر بود. گفت ما را به امید کی گذاشتی رفتی. پرسیدم چی تنتان است؟ که جواب داد: همان زیرپوش دادگاه. یکهو دلمان برایش تنگ شد. زنگ در را زدند به ناچار تلفن را قطع کردیم. آمده بودند بپرسند مغازهای که گوجه در آن کیلویی دوهزار تومان است کجاست.
مجبور شدیم بگوییم از اینجا رفتهاند. برگشتیم و مثل هر روز، به بقایی تلفن زدیم. او هم حالش خوب بود. کلی یاد گذشته کردیم. آن خندههامان. قرار شد از زندان که بیرون آمد با کمک کارگردان برجسته کشورمان ا.م «زنده باد بهار ۲» را باهم بسازیم.
تلفن را که قطع کردیم طبق برنامه هر روز شروع کردیم برای ترامپ نامه نوشتن. این نامه ۱۳۷ ماست که این سفارت ناکاربلد سوئیس به دستش نمیرساند. چندتا کلمه انگلیسیای که تازه یاد گرفتیم را هم در متن بهکار بردیم که تواناییهایمان را به رخش بکشیم. وسط درخواستهایمان از ترامپ بودیم که دوباره در زدند.
برای صدمین بار آدرس مرد گوجهای را میخواستند. اینبار گفتیم بهصورت مکتوب خواستههایشان را بنویسد. آخر روزی سه چهارنفر میآیند و از بنده درخواستهایی دارند. نامه را که گرفتیم گذاشتیم کنار بقیه نامهها. رفتیم توئیتر و یک غوغایی به پا کردیم که نگو و نپرس! من نمیدانم واقعاً مشکل این خارجیها لباس جوانان است؟ تنیسور باید هرچه دوست دارد بپوشد. آخر سر دادیم بچهها با لپ تاپ ازمان عکس بگیرند. عکس را با یک توئیت به انگلیسی به امید فیو استارشدن گذاشتیم: «با اینکه روز پرمشغلهای داشتم ولی باز هم به توئیتر میآیم.»
مطلب قبلی...
مطلب بعدی...