در تاریکای بزنگاه تاریخی ای که ما اکنون ایستاده ایم، بدرستی روشن نیست که چرا در گسترۀ همگانی برخی از اهل قلم، بجای پرداختن به گیرها و گرفتاری های کنونیِ روز و روزگارِ ما، به گیرنماهایی می پردازند که نه تنها هیچ بازتابِ سودمندی در راستای روشنگری و برنمایی حقیقت ندارد، بلکه کلافِ درهمِ گفتمان های سیاسی و فرهنگی را گوریده تر می کند و ناخواسته آب به آسیابِ آن نیز می ریزد. یکی از این گیرنماهای هنگام سوز، گفت و نوشت در ستایش و یا نکوهشِ اسلام و آموزه ها و گزاره ها و پذیره های آن است که اکنون سال هاست که به جنگِ حیدری و نعمتی مانند است. در این جنگ، گروهی در پیِ نشان دادن خرافی بودن بنیادِ باورهای دینی هستند و گروهی دیگر آسمان و ریسمان را بهم می بافند تا بگویند که هنجارهای اسلامی نرمش پذیر و سازگار شدنی با دنیای مدرن است. اگر هدف از این کار، روشنگری و آگاه سازی ست، باید گفت که کاری نازمانمندن است زیرا که می بایست پیش از برپاییِ حکومت دینی انجام می شد. اکنون پس از چهل سال، بسی بیش از بسیاری از باورمندان به کارایی دین در اداره دنیا دریافته اند که دین با دنیا بیگانه است و هیچ نکتۀ سودمندی برای زندگی این جهانی در آن نیست. تجربه زیستۀ ایرانیان در چهاردهۀ گذشته، بهترین گواهِ بر ناسازگاری این آئین با زندگی انسان است. این تجربه به بسیاری از مردم آموخته است که آنچه برما رفته است، خطای تاریخیِ بسیار بزرگی بوده است که باید هرچه زودتر به آن پایان داد. خیزش های مردمی در چند سال گذشته و نیز آرامشِ امنیتی و گورستانی شهرهای ایران، نشان از آتش خفته در زیرِ پوست آن شهرها دارد که در پی یافتنِ روزنی برای انفجار در جوش و خروش است. البته بند کردنِ به دین و بدوبیراه گفتن به آن، گذشته از آزردن و بیگانه کردنِ بخش بزرگی از باورمندان به دین و رماندن آنان از پیوستن به مردم برای پاکسازی کشور از این آلودگی سیاسی- فرهنگی، بهانه ای نیز به حکومت می دهد تا خیزش مردمی ایرانیان را به حکومت های بیگانه نسبت دهند.
پیش پندارِ آنان که بدگویی از دین و باورهای دینی را ابزارِ مبارزه می دانند، این است که چون ایمان دینی، موتورِ حرکتِ هواخوان و هوادارنِ این رژیم است، پس آشکار کردنِ ریشه های خرافی و خِرَد ستیز اسلام، می تواند مبارزه ای روشنگرانه و انقلابی در راستای ریزشِ آن هوادارن و پشتیبانان باشد. این نگرش بسیار خیالی و نازمانمند است زیرا اکنون سالهاست که ایمان، ارزِ رایج در میدانِ داد و ستد و روابط خودی های رژیم اسلامی در پیوند با کشش ها و کوشش های آنان نبوده و ای بسا که هرگز نیز چنان نبوده است و گرایش به رژیم، زمینه ساز سودهای آشکار و پنهانی برای ذوب شدگان در ولایت با خود داشته است. بهررو، آنچه اکنون مردم ایران را از برخاستن و روبیدن یکبارۀ بساط حکومت دینی باز می دارد، خشونتِ برهنه و زهرترکانِ داعشی آن است.
البته نفرتی که حکومت اسلامی در دلِ بسیاری از مردم ایران پديد آورده است، سبب می شود که هر سخنِ نکوهش آميزی درباره اسلام، بسياری از مردم را خوش آيد. شاید این چگونگی چندی از نویسندگان و شاعران ما را به هوای موج سواری واداشته است و آنان را که بناگزیر می بایست پیش آهنگ در گشودنِ چشم اندازهای تازه بسوی گستره های مدرن باشند، به دنباله روی از باورهای واکنشیِ روزمره واداشته است. این باورها که ریشه در شکستی که ما پس از انقلاب بزرگ خورده ایم، دارد و ما را خود خُردبین و بیزار از گذشته مان کرده است. نمونه ای از این باورها این است که انسان ایرانی توانایی اندیشیدن ندارد. این باورِ منفی بربنیاد این پیش پنداره استوار است که اگر ایرانیان با اندیشه بیگانه نبودند، هرگز کشورشان به این روز نمی افتاد. نویسنده ای این باور را در قابِ گزاره ای فلسفی گذارده است و گفته و نوشته است که ناتوانی ما در اندیشیدن، ریشه در فرهنگ دینخوی ما دارد که راه انديشيدن را برما بسته است. وی برآن است که اکنون ما - هیچیک از ما - نه می توانیم فکر کنیم و نه اندیشه تازه ای به ذهنمان می رسد که بتوانیم آن را بپروریم. شاید چنین باشد، اما من به اینجا که می رسم این نکته به ذهن ام می رسد که پس با این حساب، وجود آقای آرامش دوستدار که آورندۀ این تئوری ست، گواهی برنادرستی آن بايد باشد. آخر اگر دوستدار خودش را «متفکر» و «فیلسوف» می داند - که می داند- ، پس چگونه این فرهنگِ اندیشه ستیزِ اسلامی که توان فکر کردن را از کاربران اش می گیرد و چراغ اندیشه را در ذهن آنان خاموش می دارد، توانسته است اندیشمندی چنو را بپرورد!؟، پس لابد می توان به آینده امیدوار بود که اندیشمندان دیگری مانند او نیز در دل آن فرهنگ، پرورده شوند!
هر فرهنگ، بازتابِ داد و ستدِ کاربرانِ اش با زیستبومشان است. خوشه ای از الگوهای رفتاری و کرداری که در رویارویی انسان با زیستگاه اش در ذهن او شکل می گیرد تا زیستن در آن سرزمین را برای او آسان و پیش بینی پذیر کند. این الگوها نقشی زیستیارانه در زندگی هر جانورِ فرهنگمند دارند. برای نمونه، در فرهنگ انسانی، مهرورزی و مهربانی با دیگران ارزشمند پنداشته می شود، زیرا که اگر همگان با هم مهربان باشند وهوای یکدیگر را داشته باشند، جامعه از تنش و ستیز تهی می شود. از اینرو، پیدایش فرهنگی که اندیشیدیدن را از کاربرانِ خود بستاند، با مکانیزم کارکرد فرهنگ سازگار نیست زیرا که چنان فرهنگی بجای زیستیاری، نقشی زیست ستیز خواهد داشت. پدیده های فرهنگی در پاسخ به نیازهای زيستی و اجتماعی شکل می گیرند و هریک درمانی برای دردی در زمان ویژه ای ست. این پدیده ها، زمانمند و مکان مدارند و با از دست دادن نقش زیستیاریشان نابود می شوند. برای نمونه، در اروپا برای هزاران سال، بیماری های روانی، جن زدگی پنداشته می شد. از آنرو، پزشکان کاسۀ سرِ بیماران روانیِ برتافته و آرامش ناپذیر را با مته سوراخ می کردند تا جن را از درون تنِ بیمار بیرون کنند. این کار در زمان خود، تنها درمان آنچه «دیوانگی» پنداشته می شد، بود و تا سال 1900 میلادی، در بسیاری از کشورهای اروپایی تجویز می شد. سودمندی آن نیز در این بود که شکنجۀ ناشی از سوراخ کردن استخوانِ کاسهِ سرِ بيمار، در روزگارانی که داروی بیهوشی ساخته نشده بود، چنان انگ آتشینی بر جان او می زد که مغزش تا سال ها افسرده و خموده و نیم مرده می ماند و از رفتارهای روزمره ای که ناشایسته پنداشته می شد، باز می ماند. پیدایش داروهای مدرن در سده بیستم، سبب از میان رفتن آن شيوه درمانگری شد. اما تا آن زمان چون هیچ شیوۀ درمانی بهتری وجود نداشت، بناگزیر این راهِ درمان، به سنّتی درمانی بدل شده بود.
نمونۀ شرقیِ اين چگونگی نيز، از میان رفتنِ نیازِ بیابان زیان به قنات و زنجیره رفتاری و کرداری فرهنگی بود که وابستگی به قنات شکل داده بود. در روزگارانی که آب سربالا نمی توانست برده شود، بیابان زیان ناگزیز از ساختن روستاها و آبادی های خود در فرودست ترین گودال های کوهپایه ای بودند و فرهنگ نگهداری آب و پیش گیری از هرزاندن آن، ادبیات بسیار غنیِ شفاهی آنان را شکل می داد. امروزه پیدایش سد و پُمپ آب و لوله کشی مدرن، همه آن فرهنگ چندلایه را به دست فراموشی سپرده است. پس هنگامی که دورانِ سودمندیِ پدیده ای فرهنگی سپری می شود، یا آن پدیده خودبخود نابود می شود و یا اگر نشد، پیروان آن فرهنگ را نابود می کند و با رفتن آن ها خود نيز از ميان می رود. فراتر از این، هیچ کُنشِ زیانمندی در هیچ جامعه ای، سنّت نمی شود. البته می شود که رفتار و یا کرداری دیرپا در سرزمینی از نگاه بیگانه ای، ناسودمند و یا زیانمند بنماید. نیز می شود که سنّتی ناپسند باشد اما سودِ پنهانی برای جامعه داشته باشد. خوردن گوشتِ سگ در فیلیپین و یا چین، برای مسلمانی که سگ را جانوری پاک نشدنی می داند، واپس زننده و نکوهیدنی ست. اما برای آنان که آن گوشت را می خورند، پاسخی به گرسنگی در زیستبوم خشک و خشنی ست که مرگ را واپس می راند. نیز چنین است داستانِ جست وخیزهای خطرناک کودکان در قبیله های جنگل زی در افریقا که تمرین های آسان زیستن در جنگل و خیزوگریزِ بهنگامِ آنان از چنگِ جانوران درنده است. تماشای کودک خردسالی که بناگهان خود را از بلندای کج رُسته تک بلوطِ پیری که برستیغِ کوه روییده است به دریا می اندازد، شاید برای توریستی که برای نخستین بار آن فرود را می بیند، زهره ترکان باشد و آن را نادانیِ بزرگسالان آن دیار و ناآگاهی شان از اصول ایمنی بپندارد، اما آن پرش برای کودکان در آن سرزمین، بخشی از آموزش و پرورش برای ورزیدگی تن و چابکی و چالاکی آن است و منطق زیستی خود را دارد که شاید در نخستین نگاه دیده نشود و بیننده را به ارزشداوریِ شتابزده و ناروا دربارۀ فرهنگ آن قوم وادارد.
اهمیتِ گستره همگانی در رویدادها و روندهای سیاسی در روزگار ما، وظیفۀ نویسندگان را سنگین تر از گذشته کرده است. این سنگینی با چشمداشت به این نکته که تنها بخشِ برونمرزی گستره همگانی ما آزاد است، گرانتر می شود. در یکسو ایران با همۀ بُحران های بی پایان نما و مردمی ناخشنود است و در سوی دیگر، نویسنده ای که با گزینشِ هر سوژه، نگرش و آگاهی و اخلاق خود را به نمایش می گذارد. او نه تنها با آنچه می نویسد، این همه را نشان می دهد، بلکه با آنچه نمی نویسد نیز، خود را در نگاهِ خواننده به داوری می نهد.
پرداختن به گیرنماهای فرهنگی و اجتماعی، گذشته از فرصت سوزی، سردمداران حکومت اسلامی را نیز خوش می آید و آنان را به دامن زدن به این گونه هیاهوهای بیهوده وا می دارد. این چگونگی در گسترۀ همگانی برونمرزی بسیار پُرنماتر است. اندک پژوهش در این گستره آشکار خواهد کرد که چگونه این گستره در چهاردهۀ گذشته با گفت و نوشت دربارۀ گیرنماهای بیهوده و بی پیوند با زندگی مردم ایران پُر شده است. چه بحث ها برسرِ سود و زیانِ نواندیشی دینی در گرفته است. چه مقالات و مقولاتی که در بابِ گفتمان اصلاح طلبی، بجای دانستنی های ارزنده نشسته است. چه ستیزها که برسر خرافی بودنِ یا نبودنِ باورهای دینی شده است. چه هذیان ها که درباره نقش بی بی سی در انقلابِ ایران گفته و نوشته شده است. اکنون کار بجایی رسیده است که چشم ها و گوش های مردم از دیدن و شنیدن سخنانِی که هیچ سودِ آشکاری ندارد و تنها برای پُرکردنِ جای خالی اطلاعاتِ زمانمند تولید می شود، چنان پرشده است که دیگر کسی را یارای شناسایی آن ها نیست.
هر نویسنده، دلایل خودش را برای نوشتن دارد. یکی از سرِ نیاز می نویسد و دیگری از روی بی نیازی. یکی با نوشتن - به خیال خود - خود را درمان می کند و دیگری - بازهم به خیال خود - دیگران را. یکی با این کار، از تنهایی می گریزد و دیگری از دیگران. بیشتر نوشته هایی که از سر دلتنگی و تنهایی نوشته می شود، تنها می تواند برای نویسنده آن ها سودمند باشد و اگر ارزش ادبی نداشته باشد، هیچ ارزش دیگری برای خوانندگانِ آن نوشته، نخواهد داشت. این جور کارها در بیرون از ایران بسیار منتشر می شود. نوشتن چون ابزاری برای روان- درمانی، کار بدی نیست. این شیوهٔ درمانی سال هاست که در گسترهٔ روانشناسی آلترناتیو، پذیرفته شده است. اما این که کسی انتظار داشته باشد که چنین کارهایی را دیگران نیز بخوانند و چیزی از آن بیاموزند، زیاده خواهی ست.
گرفتاری آنچه از سر دلتنگی و غربت و خودکاوی و هویت - جویی و بیکاری نوشته می شود، آن است که این گونه کارها، گرفتاری های فردی نویسندگانشان را در گستره همگانی، شکلی اجتماعی می دهند و آن ها را گیرها و گرفتاری های اجتماعی وانمود می کنند. مقاله نویسی که در تنهایی خود، هر روز مضمون سیاسی تازه ای کوک می کند، داستان نویس غمگینی که هر سال، یکی دو مصیبت نامهٔ حزن آلود دربارهٔ گریختن از ایران و گذشتن خیالی از مرز ترکیه و یا پاکستان می نویسد، شاعر سانتیمانتالی که رجزهای سوزناک سرهم می کند، هریک سرگرمی آسان و ارزانی برای خود دست و پا کرده است که در خوش بینانه ترین نگاه، بازتاب دهنده ی شیوه ی زیستی اوست.
یکی از گرفتاری های بزرگِ گسترۀ همگانیِ برونمرزی که تنها گستره آزادِ ایرانیان است، این است که بیشترِ رسانه های آنلاینِ آن وابسته به کشورهای بیگانه است و دست اندرکارانِ آن ها، کارمندانِ رسمی آن رادیوها و تلویزیون ها و رسانه ها و مزد بگیران آن ها هستند. این چگونگی سبب می شود که نویسندگان سایت های نوشتاریِ این رسانه ها، هدفمند باشند و از چشم اندازِ سودِ کارفرمایانِ خود به جهان بنگرند. مزدگیر، فرمایشی و برای پول می نویسد و نوازنده ای را می ماند که سازش را برای آهنگِ درخواستی صاحبکارش کوک می کند. نکتۀ دیگر این که همین نویسندگان مزدبگیر و همیشه در صحنه، بسی بیش و پیش از دیگران دیده و شنیده می شوند و توانایی گرفتن فضای بیشتری در گستره همگانی دارند.
گستره همگانی در شکل نهادینۀ آن، یکی از برآیندهای جهان مدرن است که از دهه های میانی سده هیجدهم میلادی در اروپا آغاز شد. این گستره میدانی برای بررسی گفتمان های همگانی و ورانداز کردن آشکار آن ها در راستای سود ملی، با شرکت همه مردم است. تا پیش از پیدایش این نهادِ مدرن، حکومت های اروپایی مردم را به پیروی از آئین عیسوی، رمه می پنداشتند و شاه را شبانی که به نمایندگی از خدا، مردم را با کمک کلیسا به راه راست هدایت می کرد.
گستره همگانی هنگامی پدید آمد که سرچشمه مشروعیت قدرتِ حکومت از آسمان به زمین آمد و از خدا به مردم سپرده شد. از اینرو، این گستره را بازتابی از نگرش سکولار به جهان می توان دانست. پیدایش این گفتمان، ریشه در این اندیشه سکولار دارد که چون مردم صاحبان راستین قدرت در هر جامعه دموکراتیک هستند، حق دارند و باید هماره شیوۀ کارکردِ دولت را در دیدرس خود داشته باشند و برنامه ها و قوانین تازه دولت را بررسی کنند و آزادانه و بی هراس از هرگونه پی آیند ناخوشایند، درباره آن سخن بگویند و یا بنویسند. یورگن هابرماس، جامعه شناس و فیلسوف نامدار آلمانی برآن است که دولت دموکراتیک هنگامی معنای راستین خود را می یابد که زمینه درگیری همگان را در اداره اموره کشور فراهم سازد و چشم انداز برنامه های خود را از خواست های مردم مایه ور کند.۱
اگرچه حکومت ها، دولت ها و نهادهای دینی می کوشند که میداندارِ گستره همگانی باشند و کارگزار و کارگردان آن شوند، اما اساسی ترین ویژگی این حوزه، رها بودن آن از فشارهای نهادینه حکومتی و دینی ست. بد بختانه ما در ایران گستره همگانی آزاد نداریم زیرا که نه تنها حق آزادی بیان که هیچ گونه آزادی نداریم. اما به دلایل سیاسی و فرهنگی چندی، گستره رسانه ای برونمرزی بزرگی داریم که اکنون بار ِگستره همگانی ایرانیان را بردوش خود دارد. این گستره در برگیرنده رسانه های دیداری، شنیداری و نوشتاری گوناگونی ست که چندی از آن ها اُرگان های سیاسی - اطلاعاتی کشورهای غربی هستند. برخی نیز با سرمایه های مستقیم و غیر مستقیم سرویس های اطلاعاتی کشورهای بیگانه پدید آمده اند. انگشت شماری از آن ها نیز از پشتیبانی حکومت اسلامی ایران برخورداند. اما در این میان چند سایت خبری و فرهنگی مستقل نیز داریم که می توانند و باید بازتاب دهنده نگره ها و اندیشه های زمانمند ِ و آگاهی دهنده باشند. اما شوربختانه نمی دانم چرا همین چند رسانه نیز میدان تاخت گفت و نوشت های بیهوده و بی مایه و بی پیوند با رویدادهای و روندهای امروزِ ایران و جهان است. آخر در روزگاری که ایران برلبه خطرناکترین ترتگاه تاریخی خود ایستاده است و نزدیک ترین همسایگانش، بزرگ ترین دشمنان اش هستند و سال هاست که وارونه کاری های حکومت اش ، آن کشور را در صدر خبرهای جهان نشانده است ، گفتن و نوشتن درباره وجود خدا، عرفان، امر قدسی، نقش دین در زندگی انسان و این که آیا روشنفکر می تواند دینی باشد، و یا شیعی باشد یا نه، چه دردی از دردهای بی درمان مردم آن کشور دوا می کند؟
چهل سال حکومت اسلامی بر ایران بازتاب های خواسته و ناخواسته ای داشته است که یکی از آن ها لشکری از ملاهای مکلا ست که بسیاری از آنان فرزندان دست اندرکان کنونی و پیشین حکومت اند. برخی از افراد ِ این لشکر، اکنون به نهادهای اکادمیک کشورهای صنعتی نیز سرریز شده اند و به اقتضای طبیعت خود، به "سنّت حسنۀ" امر به معروف و نهی از منکر دست زده اند. اینان خود را سربازانِ جنگی دینی می دانند و در پی ریشه کن کردن جوانه های نگرش های نو و اندیشه های سکولار هستند. این جماعت علیرغم ریخت امروزی و آرامش ساختگی شان، فرزندان ذهنیِ شیخ فضل الله نوری هستند که آزادی و برابری را دشمن دین می دانست. نه، چه می گویم؟ این ها آزادی و برابری را دینی می خواهن!
یادداشت ها:
عنوانِ این مقاله با الهام از شعر زیر است:
چیز هایی هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
(سهراب سپهری)
ا. برای آگاهی بیشتر در این باره، نگاه کنید به این مقاله