کمال حسینی - زیتون
پشت پرده
بارها با امامجمعه مریوان (ماموستا شیرزادی) در خصوص پرونده زانیار و لقمان مرادی حرف زدم. استدلال اصلی ایشان برای رضایت ندادن به این دو جوان اینبودکه حتی اگر وی به عنوان شاکی خصوصی رضایت هم بدهد، حکم اعدام این دو جوان به دلیل اتهام «محاربه با خدا» لغو نمیشود.
یکبار به ماموستا گفتم: تا فرصت هست گذشت کنید و پایتان را از این بازی، که احتمال میرود برخی نهادها به قصد تسویهحساب با خانواده مرادی شروع کرده باشند، بیرون بکشد. گفتم:اجازه دهید این بار سنگین از روی دوش شما برداشته شود، چونکه استدلال نهادهایی که تمایل به اجرای این حکم دارند چنین است که در پرونده مذکور حتی اگر ارادهای بر لغو اعدام وجود داشته باشد به دلیل وجود شاکی خصوصی، چنین کاری غیرممکن است.
گفتم: ماموستا، کسانی در این شهر هستند که مدام تلاش میکنند افکار عمومی بپذیرد؛ اختیار اعدام مرادیها یا بخشیدن آنها با شماست. ببخشید، تا سوتفاهمها در مورد شما برطرف شود. ببخشید، تا شهروندان حساب شما را از آن نهادها سوا کنند.
گفتم: اگر یکدرصد هم این احتمال را در نظر بگیرید که زانیار و لقمان قاتلان فرزند شما نیستند شاید تصمیم به بخشیدن آنها برایتان آسانتر باشد.
ماموستا گفت: من بهسادگی باور نکردم که این دو جوان قاتلان پسر من هستند. از طریق شاهدی، نشانههایی از آن دو که ترک بر موتور در مسیر مسجد به منزل، پسرم را ترور کردند، داشتم. هنگامی که پس از ماهها توانستم حضوری با این دو جوان ملاقات کنم، خواستم فارغ از حرف و حدیثها و روایتهای ضدونقیض، شخصا مطمئن شوم که آیا این دو قاتلان پسرم هستند یا نه! در آن جلسه اطمینان حاصل کردم که آنها قاتل فرزندم بودند!
پرسیدم: چگونه؟
گفت: با توجه به جوابهایی که به سوالات من دادند.
گفتم: زانیار و لقمان قبل از ملاقات با شما قریب یکسال در اختیار نهادهای امنیتی بودند و تحت شرایط سخت ناچار به اعتراف شدند. شاید مقابل شما هم قادر به بازگو کردن حقیقت نبودند!
گفت: ملاقات من با آنها بدون حضور نیروهای امنیتی و تجهیزات مداربسته یا حتی امکان شنود، انجام شد.
پرده ابهام
آدرس منزل تنها شاهد اتفاق ۱۴ تیرماه ۸۸ را یافتم که ماموستا به استناد سخنان او (بهزاد) ادعا میکرد زانیار و لقمان قاتلان «سعدی» (پسر امامجمعه) بودند.
به اتفاق همراهانم با حوصله پای سخنان خانواده شاهد نشستیم. ماجرا از این قرار بوده که شب حادثه بهزاد و همسرش با ماشین از خیابان محل سکونت ماموستا شیرزادی عبور میکنند، عملیات عوامل شهرداری موجب شده رفتوآمد اتومبیلها به کندی انجام گیرد. و چون سمت مقابل خیابان هم مسدود بوده، عملا در آنشب خیابان یکطرفه شده بود. بهزاد و همسرش در این شرایط شاهد عبور موتورسیکلتی بودند که به شکل خلاف و غیرقانونی مسیر خیابان را طی میکند. بهزاد به حرکت خلاف آنها اعتراض میکند. اما همسرش چون ترسیده بوده، بهزاد را به آرامش دعوت میکند. ترک آن موتور دو نفر بودند که بهزاد و همسرش چهره و قیافه آنها را به خاطر داشتند. آن دو برای رسیدن به محل عبور پسر امامجمعه ناگزیر قسمتی از مسیر خیابان را خلاف طی میکنند تا خود را به جنب منزل ماموستا شیرزادی برسانند. آنها هنوز از محل زیاد دور نشدهاند که صدای تیراندازی را میشنوند. این صحنه را بهزاد و همسرش با جزئیات بهیاد داشتند.
پس از انجام عملیات عاملان متواری میشوند و خبر ترور فرزند امامجمعه مریوان به سرعت در شهر میپیچد، بهزاد چون با سعدی آشنایی داشته به مراسم ختم او میرود و داستان آنشب را برای ماموستا شیرزادی بازگو میکند. او میگوید: پس از شنیدن خبر دستگیری قاتلان سعدی بسیار خوشحال شدم، چون احساس میکردم خون دوستم نباید هدر رود.
بهزاد گفت: مدتها گذشت، تصاویر زانیار و لقمان از رسانهها به عنوان متهمین ترور سعدی منتشر شد. من و همسرم مطمئن بودیم که اشتباهی صورت گرفته است چون عکس دستگیرشدهها هیچ شباهتی به تصویری که من و همسرم از آنها در ذهن داشتیم، نداشت. این ماجرا برای ما که آنشب شوم را دیده بودیم، باورنکردنی بود و برای اینکه پدر رفیقم در این دام نیفتد به سراغش رفتم و او را نسبت به واقعیت ماجرا آگاه کردم و به او گفتم برای اینکه روح سعدی در آرامش باشد نگذارد سر دوجوان بیگناه بالای دار برود.
پرده اعدام
سراغ خانواده لقمان هم میروم که روایت متفاوتی از آنشب دارند؛ مادر لقمان ادعا میکند در آن روزها لقمان بر روی بیل مکانیکی پدرش در جایی خارج از شهر مشغول کار بوده و حتی شبها هم به خانه برنگشته است. پدر لقمان گفت: همه کارگرانی که با لقمان سرکار بودهاند حاضرند شهادت دهند که پسر من آنشب کیلومترها از شهر دور بوده و هیچ نسبتی با ترور فرزند امامجمعه مریوان نداشته است. پسر ما سرش تو کار خودش بود...
پرسیدم: چی شد که لقمان گرفتار شد؟
گفت: بیش از یکماه از حادثه آنشب گذشته بود، وقتی لقمان بازداشت شد. مدتها از وضعیت فرزندمان هیچ اطلاعی نداشتیم، در مریوان به ما میگفتند به سنندج منتقل شده و در سنندج میگفتند به تهران!
کاک عثمان میگوید: چند ماه گذشت تا فهمیدیم لقمان را به چه اتهامی بردهاند. اما هرگز به سناریوی نهادهای امنیتی باور نکردیم. روزهای سختی بر ما رفت در این سالها هربار که باخبر شدیم امامجمعه میخواهد به تهران برود، با خود صحنه اجرای اعدام فرزندمان را مرور کردهایم. اعدام بخشی از زندگی خانواده من شده است. آری این پدر و مادر شبهای زیادی را همچون دیشب تا صبح از ترس اعدام فرزندشان نخوابیدند. ماهم دیشب تا صبح به خاطر ترس از اعدام رامین و لقمان و زانیار نخوابیدیم اما برای ما تنها یک شب بود و برای این خانواده چند سال مثل دیشب... اما از این پس جای نگرانی نیست، کابوسها دیگر سراغتان نمیآیند، آسوده بخوابید چون هرسه اعدام شدند!