رز سفید اسم یک گروه از روشنفکران آلمانی در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم است که بر اساس مسئولیت خود در برابر حکومت فاشیستی شروع به پخش اعلامیه علیه جنگ و دفاع از حقوق همهی شهروندان میکنند. این جوانان که به طور عمده غیر سیاسی بودند، مورد تعقیب قرار میگیرند ودر کنار باقی ِافراد گروه، دو تن از آنان که خواهر و برادر بودند، به دست حکومت فاشیستی کشته میشوند. در آلمان بسیاری از مدارس، کتابخانهها و... به نام آنها یعنی سوفی و هانس شل است. حالااشپیگل رفته سراغ آخرین بازماندهی این گروه که ۹۹ سال دارد و مدتی را با هانس شل گذرانده و همراهشان علیه هیتلر اعلامیه پخش کرده. این گفتگوی صمیمانه حاوی نکاتی ست که از پس ِ این همه سال هنوز میتواند برای ما بسیار آموزنده باشد.
گ. غ
***
اولین گفتگوی تلفنی ما خیلی طول نکشید. من از تراوته لافرنز پرسیدم که به من اجازه میدهد در آمریکا به دیدنش بروم و با او گفتگو کنم او سفت و سخت پاسخ داد «نه، برای این کار خیلی پیرم.» دومین ارتباطمان هم خیلی کوتاه بود: «وقت ندارم» و سومین بار پاسخ داد: «من هیچ وقت خانه نیستم.» و گوشی را گذاشت.
بالاخره یک وقتی توانستم با عروس آمریکاییاش حرف بزنم و او گفت که هیچ کدام از این حرفها درست نیست، فقط مادرشوهرش آنقدر فروتن است که نمیخواهد در مورد زندگیاش حرف بزند.
تراوته لافرنز متولد سال ۱۹۱۹است. او اهل هامبورگ است و همکلاس هلموت اشمیت و همسرش لوکی بوده. ۲۱ ساله بود که به مونیخ رفت و در رشتهی پزشکی به تحصیل پرداخت و در آنجا با هانس شل همکلاس شد و با او گروهی را تشکیل دادند، گروهی که در جلسات مخفی به بحث میپرداختند و سرانجام همینها تبدیل به گروه رز سپید شدند که بیشتر اعضایش دانشجو بودند. رز سپید در شرایطی خطرناک اعلامیه مینوشت و در شهرهای آلمان پخش میکرد. سوفی و هانس شل در این میان دستگیر، محاکمه و کشته شدند. آنها نماد اعتراض در آلمان هستند، اما تنها افرادی نبودند که با جانشان بازی کردند. تراوته لافرنز یکی از اولین کسانی بود که به انتشاراعلامیهها کمک کرد. او بود که آنها را از مونیخ به هامبورگ میبرد، رد پاها را پاک میکرد، در دوقدمی اعدام بود و براساس پروندههای گشتاپو جان خیلی از اعضای گروه را نجات داد. تراوته لافرنز و هانس شل یک تابستان را با هم گذراندند.
بعد از جنگ جهانی دوم، بیشتر از هفتاد سال، تراوته آلمان را ترک کرد و از آن زمان در آمریکا زندگی میکند. او مقیم یانگ آیلند در کارولینای جنوبی ست. من بدون داشتن یک قرار مشخص با او به آمریکا رفتم. در آمریکا دوباره به او زنگ زدم واین بار در حالی که سعی میکرد لهجهی زیبای شمال آلمانی خود را عوض کند به من گفت: «خانم لاورنز دیگر در قید حیات نیست. او یکباره فوت کرد.»
من اما به خانهاش که در یک مزرعهی وسیع قرار داشت، رفتم. بعد از ظهر یکشنبهای در ماه اوت. همان روزی که در هفت هزار کیلومتر دورتر، در یک شهر کوچک شرق آلمان و در جشنی محلی بر اثر یک حادثه نئوفاشیستها به خیابان ریختند. خانم لافرنز در صندلیاش تاب میخورد و از تراسش چشم به یکی از رودخانه هایی که به آتلانتیک میریزد، داشت.
اشپیگل: خانم لافرنز، شما که زندهاید
لافرنز: در تلفن فکر کردم خودم را به مردن بزنم. شما اما آمدید. میخواستم گولتان بزنم.
اشپیگل: چرا؟
لافرنز: آنهایی که در جنبش اعتراضی کشته شدند، بسیار جوان بودند. من زندگیم را داشتم. نوه و نتیجههایم را دیدم و حالا به عنوان آخرین بازمانده میخواهید با من مصاحبه کنید. این به نظرم ناعادلانه میآید.
اشپیگل: این بخشی از تاریخ آلمان است که فقط از زبان شما میشود شنید.
لافرنز: شاید هم تصادفی نباشد. نسل ما دارد از بین میرود و دقیقاً در همین زمان دوباره همه چیز از نو شروع میشود. من در یکی از روزنامههای آمریکا عکسی از آلمان دیدم که پشتم
یخ کرد.
اشپیگل: در عکس چه دیدید؟
لافرنز: آلمانی هاکه دست راستشان را به علامت سلام هیتلری بالا برده بودند. آن طور که از آوارگان مثل جانیها و گلههای حیوانی حرف میزنند، گوش مرا تیز میکند و سیاستمداران هم در مجلس بدون آنکه بدانند همان حقههای قبلی را تکرار میکنند «خائنین به مردم»، «افتخار به ارتش»، «مطبوعات دروغگو»...
اشپیگل: هانس شل که پیش از متهم شدن به خیانت به خلق دستگیر و اعدام شود یک تابستان رابا شما گذراند، در ۲۲سپتامبر صد ساله میشد، معمولاً به او فکر میکنید؟
لافرنز: ارتباط ما مربوط به سه ربع قرن پیش میشود، اما گاهی وقتی رویابه سراغم میآید، او در برابرم ظاهر میشود. آن وقت به او میگویم: هانس به راستی آن وقت چه فکری کردی؟ چقدر احمق بودی؟ چطور به این فکر دیوانه وار افتادی که ما میتوانیم با هیتلر در بیافتیم؟
تراوته لافرنز آخرین بازمانده «رُز سفید» در جوانی و ۹۹ سالگی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشپیگل: از اینکه اعتراض کردید، متاسف هستید؟
لافرنز: از اینکه همه چیز اینطور فاجعه بار به پایان رسید، متاسفم. ما دختران و پسران کاملاً معمولی بودیم و نمیدانستیم داریم چه میکنیم
اشپیگل: شما در هامبورگ بزرگ شدید. پدرتان کارمند اداره مالیات و مادرتان خانه دار بود. در دوران دبیرستان با هلموت اشمیت همکلاس بودید.
لافرنز: به او لقب دهان رولووی داده بودند. اشمیت میتوانست پشت سر هم حرف بزند. در مورد هر مسالهای نظر خودش را داشت. با لوکی خیلی خوب کنار میآمدم، اما از اشمیت وقتی معلم مان ارنا اشتال دستگیر شد، خیلی ناامید شدم. موضوع مرگ و زندگی ارنا اشتال بود و هلموت اشمیت که آن وقت ستوان ارتش بود، میتوانست وساطت کند که نکرد.
اشپیگل: ارنا اشتال تلاشش را میکرد تا در دوران تسلط رایش سوم به شما و دیگر دانش آموزان استقلال عقیده بیاموزد. او به جرم خراب کاری برنامهریزی شدهی ذهن نسل جوان میتوانست محکوم به مرگ شود.
لافرنز: او از سال ۱۹۳۵ جلسات مخفی برای ما میگذاشت. در زمانی که تمام کشور داشت در یک جهت میرفت، ما کتابهای ممنوعه میخواندیم و با هنری که منحرف شناخته شده بود، آشنا میشدیم. در زمان کتاب سوزان ما توخولسکی، کافکاو اریش کستنر خواندیم. انگار با این کار در برابر شرارت مصونیت پیدا کرده باشیم.
اشپیگل: آموزش فرهنگی شما را مصون کرد؟
لافرنز: ادولف هیتلر هم کتابخوان حرفهای بود. در کتابخانهی خصوصیاش بیش از ۱۶هزار کتاب وجود داشت. او میتوانست شکسپیر و نیچه را تحسین کند و در عین حال میلیونها آدم را در اتاقهای گاز بکشد. یوزف منگله پس از آزمایشهایی که روی کودکان زندانی انجام میداد، با علاقه میرفت سراغ موسیقی. شاید برای اینکه زیبایی وهنر بتواند در انسان تغییری ایجاد کند، نیاز به همدردی باشد. من هر چه بیشتر کتاب خواندم، بیشتر در من اثر گذاشتند.
لافرنز هر چه بیشتر دربارهی رایش سوم حرف میزند، تکان خوردنش روی صندلی سریعتر میشود. با بیقراری ادامه میدهد: سال ۱۹۳۹ بعد از دیپلم و انجام خدمت اجباری، تحصیل در دانشگاه پزشکی هامبورگ را آغاز کردم. شاهد آن بودم که دانشجویان غیر آریایی در دانشگاه پذیرفته نمیشدند و پزشکان غیر آریایی اجازهی طبابت را از دست میدادند. بعضیهاشان به عنوان یهودی تحت تعقیب قرار میگرفتند و به امریکا، سوئد و یا انگلستان میگریختند. بعضی به اردوگاهها انتقال مییافتند تا سالها بعد به قتل برسند.
لافرنز چهار ترم را در هامبورگ گذراند. در بهار سال ۱۹۴۱ که ارتش آلمان به فرانسه رسیده بود و داشت خود را برای حمله به شوروی آماده میکرد، به مونیخ رفت و با همکلاسیاش هانس شل آشنا شد. یک دانشجوی ۲۲ سالهی پزشکی که به عنوان نیروی پزشکی تازه از پاریس اشغالی بازگشته بود
لافرنز: یک شب در کنسرت باخ بود. دوستمان الکساندر شمورل ما را با هم آشنا کرد. من سر کلاس هم از هانس خوشم آمده بود. چیزی که بیش از همه توجهم را جلب کرده بود، دهانش بود. دهانی آنقدر زیبا که نمیتوانست روی قولهایی را که میداد، بماند.
اشپیگل: با این همه رفتید طرفش.
لافرنز: ما یک تابستان را با هم گذراندیم. در ایزار شنا کردیم و با هم آشنا شدیم. بعد آن طور که همه میگویند بیشتر هم آشنا شدیم. هانس شخصیت کاریزماتیکی بود و همه را به خود جلب میکرد.
اشپیگل: به نظر میرسد که تا تابستان ۱۹۴۱ هانس هنوز مخالف رژیم نازی به حساب نمیآمد.
لافرنز: به اندازهی سوفی، خواهرش. او سه سال کوچکتر بود و به عنوان تنها شخص در میان همدورههایش با یونیفرم «انجمن دختران آلمانی» در مراسم کلیسایی بلوغ شرکت کرد. هانس هم جزو جوانان هیتلری بود و حتی در یکی از مراسم سالگرد رایش، پرچمدار بود. اما یک مشکلی هم به وجود آمد که هانس پیش از شروع تحصیل در دانشگاه دستگیر شد. سرپیچی از پاراگرف ۱۷۵: همجنس گرایی. او در دوران شرکت در سازمان جوانان هیتلری با یک پسر رابطه داشت. امروز اینطورمی گویند، اما آن موقع دستگیرش کردند. گمان کنم هیچ وقت آن را از یاد نبرد.
اشپیگل: چطور این حلقهی مخفی که بعد از درونش رز سپید ایجاد شد، دور هم گرد آمدند؟
لافرنز: هانس ادبیات را دوست داشت، درست مثل من. به این ترتیب همان جلسات شبانهی کتابخوانی را که در مونیخ داشتیم، اینجا هم تشکیل دادیم. اول تعدادمان از انگشتان دست تجاوز نمیکرد، اما بعد سوفی و ده نفر دیگر از دانشجویان مورد اعتماد هم به ما پیوستند. ما موسیقی گوش میکردیم و شراب مینوشیدیم. پوشکین میخواندیم و در مورد نقاشی بحث میکردیم.
اشپیگل: نصف ارویا درگیر جنگ بود و شما از هنر لذت میبردید؟
لافرنز: مردها باید به جنگ میرفتند و زنها ناچار میشدند در کارخانههای ساخت فشنگ کار کنند، اما در مجموع اوضاع مان خوب بود. ما در مورد اخلاقیات و فلسفه بحث میکردیم و طبیعتاً موضوع به هیتلر هم میکشید، اما ادعای اینکه رز سپید را آدمهای خیلی سیاسی تشکیل داده بودند، یک سوتفاهم است. هانس هم نبود. شاید به همین دلیل بعدها بارها از خود پرسیدم:
چرا او؟ چرا هانس کاری را که کرد که دیگران در شرایط انجامش نبودند؟
اشپیگل: شما پس از مدت کوتاهی از او جدا شدید
لافرنز: او در هر کاری بیقرار بود، قبل از اینکه همهی جوانب را در نظر بگیرد، وارد عمل میشد. امروز فکر میکنم اگر همه چیز را در نظر گرفته بود، هیچ وقت نمیتوانست اینطور عمل کند.
هانس و سوفی شُل از گروه «رُز سفید» اعدام شدند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشپیگل: چطور کار به پخش اعلامیه رسید؟
لافرنز: چیزی که ما را به هم پیوند میزد، جداییمان از توده بود. همه داشتند به یک راه میرفتند و یک طور عمل میکردند. مثل یک زنجیر شده بود. دیگر هیچکس حقیقت را نمیگفت، به نظر خطرناک میآمد، ما اما نمیخواستیم کسی تعیین کند که ما باید چطور فکر کنیم. به همین دلیل به رادیوهای بیگانه گوش میکردیم. مثلاً بی بی سی. آنجا حرفهای توماس مان را شنیدیم که از جنایت ارتش حرف میزد و از کشتار لهستان. آنچه گفته میشد به زودی با مشاهدات هانس و دیگران در جبههی شرق اثبات شد. آنچه از گتوی ورشو میشنیدیم، وحشتناک بود و همزمان دیدیم که چطور یهودیها را میبرند و آنها دیگر باز نمیگردند.
اشپیگل: اما بسیاری از آلمانیها هم میدیدند، اما کاری نمیکردند.
لافرنز: ما را اما دچار عذاب وجدان کرد. رو برگرداندن به این معنا بود که ارزشهامان را زیر پا بگذاریم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم مردم را تکان بدهیم، نشانهای از خود به جا بگذاریم مثل سوسویی در دل تاریکی. فکر میکنم این جملهی سوفی باشد: «این همه مردم به خاطر رژیم به کام مرگ رفتند، حالا وقتش است که مخالفین از جان بگذرند.»
تراوته لافرنز هنگام سخن گفتن چنان دستش را میفشارد که انگشتانش کاملاً سفید میشوند. روی میز عکسی از هانس شل به چشم میخورد. او برای مدتی طولانی به آن خیره میشود و سرش را تکان میدهد.
تابستان ۱۹۴۲ بود که طرح نابودی سیستماتیک یهودیان به تصویب رسید. در آوشویتس ماهها بود که مردم روانهی اتاقهای گاز میشدند. در همان زمان هانس شل و الکساندر شمورل چهار اعلامیه علیه هیتلر و همکارانش نوشتند و به وسیلهی پست برای افرادی که انتخاب کرده بودند در محدودهی مونیخ فرستادند. در اولین اعلامیه که برای دانشگاهیان و افراد با نفوذ پست شده بود میخوانیم: هیچ چیز در فرهنگ مردمی بدتر از پذیرش بی قید و شرط حکومتی بی مسئولیت نیست. مگر اینطور نیست که امروزه هر آلمانی صادقی از حکومتش شرم دارد و چه کسی به راستی از دامنهی ننگ و رسوایی که دامنگیر ما و فرزندانمان پس از افتادن پردهای که جلوی چشم مان را گرفته، خبر دارد...
اشپیگل: نام مستعار "رُز سپید" از کجا آمده است؟
لافرنز: من نمیدانم. ما خودمان را اینچنین نمینامیدیم. هانس به گل خیلی علاقه مند بود. شاید پاسخ به همین سادگی باشد.
اشپیگل: شما و دوستانتان با وجود جنگ در مقایسه با دیگران اوضاع خوبی داشتید، ولی با این همه چنین ریسکی کردید. شما که مثل اشتاوفن برگ که به جان هیتلر سوقصد کرد از سران نظامی نبودید، بلکه یک شهروند معمولی بودید.
لافرنز: من وقتی میزان زیادی از اجناس مشکوک مثل پاکت و تمبر میخریدم، اصلاً به اینها فکر نمیکردم. ما آنقدر هم نظر بودیم که احساس میکردیم بسیاریم و به این ترتیب خود را قوی احساس میکردیم.
اشپیگل: از دریافت کنندگان اولین اعلامیه خواسته شده بود که آن را به دیگران برسانند. دوسومشان اما نامهها را به گشتاپو رساندند.
لافرنز: ما ولی نمیدانستیم که تا چه حد تنها هستیم.
در هجده فوریهی ۱۹۴۳ فرماندهی ارتش آلمان در رایوی سراسری کشور به شکست دراستالینگراد اعتراف کرد. در برلین "گوبلز" داشت خود را برای سخنرانی در استادیوم آماده میکرد. موضوع سخنرانی جنگ همه جانبه بود. همان وقت هانس و سوفی شل وارد دانشگاه لودویگ ماگزیمیلیان مونیخ شدند و جلوی سالن سخنرانی، صدها ورق از ششمین اعلامیهشان را پخش کردند. نویسندهی این اعلامیه پروفسور فلسفه کورت هوبر ۴۹ ساله و یکی از اعضای گروه بود: همکلاسیها، همکلاسیها! مردم ما از نابودی مردانشان در استالینگراد به لرزه در آمدهاند. سیصد و سی هزار انسان آلمانی بر اثر سیاستهای بیهدف و غیر مسئولانهی جنگ طلبانه به سوی مرگ و نابودی رانده شدند. رهبر از تو متشکریم!
لافرنز: من تازه از کلاس بیرون آمده بودم که هانس را با کیف و چمدان دیدم. نمیدانستم که نقشهاش چیست. بسیار آرام به نظر میرسید. سوفی به من گفت: «کفش اسکی را که میخواستی قرض بگیری، در خانه است. اگر بعد ازظهر به خانه برنگشتم، میتوانی برش داری.» پس از آن هانس و سوفی را ندیدم.
اشپیگل: خواهر و برادر اعلامیهها را پخش کردند و یک بخش را هم در ورودی پخش کردند و همانجا بود که سرایدار آنها را دید و خبر داد.
لافرنز: گشتاپو از سوفی و هانس جدا از هم بازجویی کرد. مسئول پروندهی رزسپید شخصاً سراغ سوفی رفت با اینکه او اعلامیهها را ننوشته بود، بعد از اعتراف برادرش، او هم مسئولیتش را پذیرفت.
اشپیگل: مسئول پرونده، روبرت مور، که بازجویی از او را به عهده داشت، به پدر شل گفت که سوفی با تمام قوا تلاش میکرد که همهی گناهان را به گردن بگیرد و وقتی او پیشنهاد کرد که چون دختر است اگر همکارانش را لو بدهد، از مجازات مرگ رهایی مییابد، نپذیرفت.
لافرنز: باید تصور کرد که در برلین این گوبلز کوتوله روبه روی مردم ایستاده و فریاد میکشد: خواستارجنگ همه جانبه هستید؟ و تودهها پا میکوبند. درست در همان زمان یک دختر ۲۱ ساله تک و تنها روبه روی گشتاپو ایستاده و با صداقت تمام حکم مرگش را امضا میکند.
اشپیگل: چهار روز پس از صدور حکم از سوی دادگاه خلق، هانس و سوفی شل و همچنین کریستف پروبس که نمونهی اعلامیهی هفتم به خط او در کیف هانس پیدا شده بود، گردن زده شدند.
لافرنز: من به خانوادهی شل کمک کردم که تقاضای فرجام کنند. طبق قانون ۹۹ روز برای این کار فرصت هست، اما پاسخ دادگاه این بود: قانون؟ ما به قانون نیازی نداریم! من نزد همسر کریستف پروبس بودم که فرزند سومش را حامله بود و داشت نامهی فرجام را امضا میکرد که تلفنی از زندان خبر اجرای حکم را داد.
اشپیگل: سوفی شل پیش از مرگ در سلولش مینویسد: «روزی به این زیبایی و من باید بروم. اما به راستی زندگی چیست وقتی بشود با آن هزاران را نفر راتکان داد و از خواب بیدار کرد.» جلاد رایش سوم، یوهان رایشهارد که بیش از ۳۰۰۰ زندانی را گردن زده بود، میگوید هیچکس را ندیده که چون او بمیرد.
لافرنز: همهی دانشجویان پزشکی وحشت داشتند که شاید او را دفن نکنند. به همین دلیل به گورستان پرلاشرفورست قطعهی ۷۳ ـ۱ـ۱۸ رفتیم. جنازهها را با گاری آورده بودند. پشت قبرهای کنده شده پر از افراد گشتاپو بود. تمام قبرستان را محاصره کرده بودند.
اشپیگل: اما شما تنها عضو رز سپید در آن خاکسپاری بودید.
لافرنز: من تقریباً تنها عضوی بودم که دستگیر یا کشته نشده بود. تابوتها را با خشونت توی قبر پرتاب کردند. صدای افتادنشان را شنیدیم. آنها را کنار هم دفن نکردند بلکه روی هم ریختند. شنیدم که مادر هانس و سوفی میگوید: حالا دیگر سوفی میتواند بر هانس آرام بگیرد.
در ۲۴فوریهی سال ۱۹۴۳ کمی بعد از کشتن دوستان تراوته، نمایندهی فاشیستها در دانشگاه جلسهای برای اعلام وفاداری به رهبر تشکیل میدهد و کشته شدگان را برای اعمال خائنانهشان محکوم میکند. صدها دانشجو پا میکوبند وسلام هیتلری میدهند واز سرایدار برای اینکه آنها را لو داده، تجلیل میکنند. این "تراوته لافرنز" بود که همان وقت در کنار خانوادهی شل ماند، همهی چیزهایی که میتوانست برای دیگران خطرناک باشد، نابود کرد و به آنهایی که در خطر بودند، خبر داد.
در ۱۳ یونی ۱۹۴۳ دستگیریها از سر گرفته شد. این بارالکساندر شمرول و پروفسور کورت هوبر گردن زده شدند. به لطف رابطهای که تراوته لافرنز با هامبورگ برقرار کرده بود، ششمین اعلامیه توانست پس از به قتل رسیدن شش نفر از دوستان از طریق اسکاندیناوی به بریتانیا برسد و به عنوان مانیفست جوانان آلمانی توسط هواپیماهای انگلیسی روی آلمان ریخته شود. توماس مان که در تبعید ساکن لوس آنجلس بود از آنها در رادیو بی بی سی تجلیل کرد: جوانان خوب ودوست داشتنی آلمان! شما بیهوده کشته نشدید. یادتان همیشه با ماست.
تراوته لافرنز که برای مدتی مرا ترک کرده بود بازگشت. چشمهایش سرخ بود. دو لیوان لیموناد زنجبیل با یخ آورد و پرسید: «شما هنوز اینجا هستید؟»
اشپیگل: «میتوانیم ادامه بدهیم؟»
لافرنز: زندگی همیشه ادامه دارد، چه ما بخواهیم و چه نخواهیم. میدانید، وقتی از خاکسپاری بازگشتیم، پدر هانس و سوفی چه گفت؟ آنها در خانه نشسته بودند. پدر در کمال ناامیدی گفت: «بیایید همه با هم رگ دستمان را بزنیم!» مادر که خیلی مذهبی بود مخالفت کرد. او گفت: «نه، حالا غذایی میپزیم و میخوریم.»
اشپیگل: فقط چند روز بعد آنها هم توسط دایرهی تخلفات اخلاقی دستگیر شدند و به جرم همکاری و آگاهی از وجود این گروه روانهی دادگاه گشتند.
لافرنز: دلیل اینکه من درشروع کار محکوم به اعدام نشدم این بود که قاضی جلاد مرا دختری احمق تصور کرد. به زنها در مجموع اعتنایی نمیشد، اما بعد یکی از دوستان مدرسهایم هاینس کوژارسکی که به او اعتماد کرده و سومین اعلامیه را به دستش داده بودم، من و خیلیهای دیگر را لو داد. من به زندان فولسبوتل هامبورگ تحویل داده شدم و هفتهها زیر بازجویی بودم. مثل پوکر بود، فقط با این تفاوت که روی زندگیت قمار میکردی. یک بار وقت بازجویی از رادیو صدای «فلوت جادویی» موزارت به گوشم رسید. درست در آن قسمت که میخواند «در این مکان مقدس کسی انتقام را نمیشناسد.»
اشپیگل: در یکی از پروندههای گشتاپو در پاسخ به فرجام شما میخوانیم: «در آخرین بازجوییها خود لافرنز به اینکه مخالف حکومت است اعتراف کرده و در طی دوران بازداشت کوچکترین پشیمانی از اعمالش نشان نداده است.»
لافرنز: آنها میخواستند مرا بشکنند و اسامی را از زیر زبانم بیرون بکشند. یک بار مادرم را آوردند و گفتند که دیگر او را نخواهم دید. مثل بچهها زار میزدم، اما مثل روز روشن بود که کسی را لو نخواهم داد.
اشپیگل: متأسفانه تعداد آدمهایی که مثل شما عمل کردند، کم بود.
لافرنز: وقتی که کریستف پروبست را گردن زدند، زنش صورتحسابی از نازیها دریافت کرد: ۶۰۰ رایش مارک برای استفاده از دستگاه گردن زنی. جلوی خانهی شل مردم غریبه ایستاده بودند و میگفتند: خدای بزرگ ما میخواهیم والدین بچههایی را که گردن زده شدند، ببینیم. به راستی در ذهن بعضیها چه میگذرد؟ داستایوفسکی میگوید: انسان بسیار گسترده است، بسیار. من میخواهم میدان را تنگ تر کنم.
اشپیگل: در شروع دههی شصت، همان وقت که آیشمن در برابر دادگاه اسرائیل قرار داشت، استانلی میلگرام بررسی روانشناسانهای در مورد آمادگی انسانهای معمولی در انجام کارهایی که یک مقام دارای اتوریته از آنهامیخواهد انجام داد. کارهایی که میتوانست مخالف عقیده و وجدان آنها باشد. از داوطلبین خواسته شد که با باطوم برقی به افرادی که روبه رویشان بودند، ضربه بزنند. با اینکه آن افراد (در این حالت هنرپیشه) فریاد میکشیدند و التماس میکردند که دست بردارند، اکثریت داوطلبان به ضربه زدن ادامه دادند و تا مرحلهی قتل پیش رفتند.
لافرنز: شرارت چیزی سطحی و معمولی ست. پزشک آمریکایی، سوزان بندیکت کتابی در مورد کشتار بیماران در آلمان نازی نوشته است. من در این کتاب با او همکاری داشتم. یک بخش از کتاب در مورد پرستارانی ست که در بیمارستان روانی مسریتز اوبروالده صدها بیمار را کشتند. بیست سال بعد، یعنی در اواسط دههی شصت در مونیخ دادگاهی در همین مورد تشکیل شد. بیشتر این پرستاران از کارشان دفاع کردند و گفتند که دستور مقام بالاتر را اجرا کردهاند و خودشان کوچکترین مسئولیتی در این مورد ندارند. بعضی از آنان کاتولیکهای بسیار معتقدی بودند، اما وظیفهشان را در برابر دولت بالاتر از آنچه به آن اعتقاد داشتند میدیدند. من فکر میکنم که حتی از نظر اخلاقی هم مشکلی نداشتند.
اشپیگل: رایشهارد، جلادی که با لباس رسمی اعضای رز سپید را گردن زد، پس از جنگ موضعش را عوض نمود و ۱۵۶ نفر از اعضای حزب ناسیونال سوسیالیست را هم گردن زد وبه آمریکاییها هم در نورنبرگ طرز استفاده از این گیوتین را آموخت. همین رایشهارد اما در زمان کونراد آدناور وقتی جریان قتلهای زنجیرهای رانندگان تاکسی پیش آمد وصدر اعظم آن روز آلمان دوباره طرح اعدام را پیشنهاد کرد گفت: «من دیگر چنین کاری نمیکنم.»
لافرنز: واقعاً سرگیجه آور است. چه چیزی انسانیت را از ما میگیرد و چطور دوباره آدم میشویم؟ و وقتی فاصلهشان فقط به اندازهی یک پلک زدن است چقدر باید مراقب باشیم. اگر اجازه بدهیم دوباره شرارت باز نخواهد گشت؟
تراوته لافرنز در سکوت به رودخانهی روبه روی خانه چشم دوخت. در آن دورها کشتیهای بخار در میسی سی پی دیده میشدند. دریانگ آیلند غروب داشت همه جا سایه میگسترد. آب بسیار آرام بود و صدای جیرجیرکها میآمد. خورشید پشت درختها پنهان میشد.
در پاییز ۱۹۴۴تعداد دیگری از حامیان رز سپید دستگیر شدند. تراوته لافرنز با قطار حامل گله از هامبورگ به برلین منتقل گشت. همراه دیگر دوستانش به زندان کوتبوس فرستاده شد. در فوریه ۱۹۴۵ به بایروت انتقال یافت که در آنجا یک بار دیگر به جرم خیانت و کمک به بیگانگان در معرض اعدام قرار گرفت. در چهارده آوریل فقط چند روز مانده به دادگاه سربازان آمریکایی زندان را تصرف کردند لافرنز و دیگر زندانیان که در میانشان معلم سابق هامبورگ، ارنا اشتال هم بود، از ترس بمباران ملافههای سفید را بر بام آویختند.
پس از پایان جنگ تراوته لافرنز تحصیلش را در دانشگاه مونیخ ادامه داد و سه سال بعد آن را در برکلی به پایان رساند. با یک چشم پزشک آمریکایی به نام ورون پیج ازدواج کرد و از او سه پسر و یک دختر دارد. خودش مدیر مدرسهای برای کودکان عقب افتاده در شیکاگو شد. همان جا و در دههی هفتاد دیداری با همکلاس قدیمی خود هلموت اشمیت داشت که در آمریکا بود و باید به عنوان صدراعظم در جمعی غیر رسمی نطق میکرد. لافرنز از میان جمعیت داد زد: «هی دهان رولووی» و بعد با هم دست دادند.
اشپیگل: شما در این سالها چیزی دربارهی گذشته نگفتهاید. فرزندانتان در سنین بزرگسالی و هنگامی که در اروپا بودند، فهمیدند که مادرشان در جنبش اعتراضی فعال بوده است. چرا این همه سال سکوت کردید؟
لافرنز: نمیخواستم از درونش چیز بزرگی در آید. در آلمان پس از جنگ همه به دنبال افرادی مثل خانوادهی شل بودند، آمریکاییها هم به دنبال افراد نمونهی آلمانی میگشتند و پیدا نمیکردند. به همین دلیل افسانهای از قهرمانان ناب ساختند و آنها را تبدیل به شمایل کردند. ببینید آنقدر کتاب و فیلم در مورد سوفی شل وجود دارد که آدم میتواند فکر کند او رهبر گروه بوده در حالی که حتی یک اعلامیه هم به قلم او نیست.
اشپیگل: با این همه امروزه خیابانها، مدرسهها و مؤسسات زیادی به نام اوست
لافرنز: حقش است. در این مورد شکایتی ندارم. چیزی که به نظرم مشکوک میرسد این ست که او و هانس را به قهرمان و ابر انسان تبدیل کردهاند، به مقدسین. به این ترتیب دیگر لازم نیست هیچ انسان آلمانی از خود بپرسد که چرا او کاری انجام نداده، چون سوفی و هانس شل صاف و ساده خیلی بزرگتر و بهتر بودهاند. اینکه آنها هم تحت تأثیر هیتلر بودند، آنها هم ضعفهای خودشان را داشتند، آنها هم آدمهایی بسیار شجاع و در عین حال سهل انگاری بودند و شاید به دلیل اعتقاداتشان جان بعضیها را هم به خطر انداختند، جایی در این میان ندارد. چون اینها آن حماسه را نابود خواهد کرد. باعث خواهد شد که آنها تبدیل به انسان شوند و به این ترتیب همه باید با گناهان خود روبه رو شوند. هیچ کدام از ما مقدس نیستیم و هر کس میتوانست این کار را بکند. من اعلامیه پخش میکردم و این دراصل کار کوچکی بود.
اشپیگل: یکی از زندانیان سابق در مورد اتفاق مونیخ آن وقت که در اردوگاه کار بود میگوید: «وقتی در مورد اعلامیههای مونیخ شنیدیم، همدیگر را در آغوش گرفتیم و برایشان دست زدیم. یعنی با این همه هنوز در آلمان انسان وجود داشت.»
لافرنز: انسان بودن، معنایش چیست؟ به عنوان مدیر یک مدرسه بچههای عقبمانده از من سؤال میشود که این کار چه فایدهای دارد. من پاسخ میدهم میخواهم کمکشان کنم که احساس انسان بودن داشته باشند و به مشکلات غلبه کنند. برای بعضی همینکه خود را بشویند کافیست، برای بعضی غذا خوردن با کارد وچنگال، برای دیگری دیدن یک تابلو، خواندن داستایوفسکی و یا صاف و ساده به ندای وجدان گوش کردن. هر کسی باید وظیفهی خود را انجام دهد.