دیباچه
مردمِ کشورهایی که از امپراتوریهای باستانی بجا ماندهاند، گیرها و گرفتاریهای بیشتری نسبت به دیگران، با فرهنگِ جهان مدرن دارند. نخست از آنرو که آنان که در روزگارانِ گذشته، خود را دارای ذهنیت مهتری میپنداشتهاند، اکنون کهتری و رانده شدن به پیرامون جهان را برنمی تابند و کین توزانه به امپراتوریهای صنعتی نوین مینگرند. دیگر آن که در واکنش به روزگارِ ناخوشایندی که آنان خود را در آن یافتهاند، روزنهای بسوی آینده، از راهِ گذشتۀ خود میجویند و "بازگشتِ به خویشتنِ خویش" را راهکاری برای برخاستن و گردن افرازی و سرفرازیِ دوبارۀ ملی و یا مذهبی میپندارند. این کوششها ریشه در رانههای روانیِ قومی و ناخودآگاه تاریخی چنان مردمانی دارد. البته آزمونهای تاریخی، شکستِ این پروژههای واکنشی و عقده- بنیاد را نشان داده است. آنچه اکنون در ایران بنام حکومتِ اسلامی میگذرد، نمونهای از شکلِ شکوفای این چگونگی ست. نخستین گامِ در راه روبیدنِ این رویای دروغین برای مردم چنان کشورهایی، آشنایی با جهان کنونی به گونهای که هست، از چشم اندازی غیر ایدئولوژیک و شناسایی جایگاه حقیقی خود در آن است. من در این یادداشت، داد و ستدِ فرهنگی با کشورهای مدرن و ترجمۀ متون پایه را دونمونه از راههای این آشنایی و شناسایی خواندهام.
***
ایرانِ کنونی وانهادِ امپراتوری باستانیِ شکست خوردهای ست که مانندِ همۀ کشورهایی که از امپراتوریهای بزرگ بجا مانده است، با بحرانهای بی درمان - نمای اجتماعی و فرهنگی روبروست. نمونههای این کشورها؛ ایران، ترکیه، مصر و روسیه است. * نخستین واکنش انسان به هر شکستِ بزرگ - چه فردی و چه تاریخی - ناباوری و انکار آن است. این چگونگی در پیوند با رویدادهای اجتماعی، دنبـالهای سدهای دارد. از آن پس، انسان اندک اندک، ناگزیر از پذیرش نگونبختی خویش و هم میهناناش میشود و ناباوری و انکار، با خشم و تلخ جانی جایگزین میشود. شکست در برابر دشمنی که با شبیخونی ناگهانی بسوی آب و خاک و خانه و کاشانۀ انسان تاخته است و جان و جهان او را دگرگون و تیره و تار کرده است، حقیقتی ناگوار و نپذیرفتنی برای همۀ جانوران، بویژه پستانداران که به گسترۀ زیستِ خود دل میبندند و به گوهر خاک و خون پرستاند، میباشد. این چگونگی برای ساکنان امپراتوریهای بزرگ، بسیار دشواتر و سهمگین تر از دیگران است و بازتابهای آن، روانشناسی ویژهای را میدان میدهد که بررسی همۀ رویهها و سویههای آن، تن به تورِ رازگشای پژوهشهای روانشناسیک نمیدهد.
راهِ پرداختن به روانشناسی شکست، از حوزههای درهم و همپوشِان دیگری مانند؛ کردارشناسی، شناسایی ریشههای خشم و خشونت، بررسی روانشناسیِ غارت و مکانیزم پایدارندۀ آن، پیوندِ پندارهها و انگارههای انسان با زمان و مکان، شیوۀ کاربردِ سازههای سازندگی و خاستگاههای تاریخی، زیستبومی، فرهنگی، اخلاق، و سیاست در جامعه میگذرد. اگر چنین باشد، باید گفت که پرداختن به این مهم، کاری کارستانی ست که تنها با همکاری و همراهی همۀ نهادهای پژوهشی جهان، شدنی ست. من در این یادداشت، تنها به دونکته از آنچه ویژگی جامعههای شکست خورده است، اشاره میکنم و اندیشیدن در بارۀ این موضوعِ گسترده دامن را بشما میسپارم.
نخست این که فرهنگ هایی که وانهادِ امپراتورهای بزرگ گذشته هستند، با بنیادهای ارزشیِ نگرشِ مدرن به آسانی کنار نمیآیند. دارندگانِ هر یک از این فرهنگها نه تنها خود را میراث دارِ فرهنگ و تمدنی کهن میدانند بلکه یکی از واکنشهایشان در رویارویی با فرهنگِ مدرن، بازگشت به گذشتۀ خویش و بازسازیِ تمدن تاریخی خود با چشمداشت به نیازهای کنونی ست. در هریک از چنین کشورهایی، از آغازِ سده نوزدهمِ ترسایی تاکنون، صدها وای بسا هزارها، نوشته و کتاب، در ستایشِ بازگشت به خویش و چگونگی آن منتشر شده است و شمارِ بی پایان نمایی از نشست و گردهمایی و سمینار و کنگره برگزار شده است و میشود. نگاه کنید به مردم کشورهای ایران، مصر، روسیه و ترکیه. نگرشِ نوستالژیک به گذشته در فرهنگ این کشورها سبب میشود که بسیاری از شهروندان آنها، همیشه نیم نگاهی به گذشته داشته باشند و"رستگاری" را در بازگشتِ به آن دورانِ - که طلایی انگاشته میشود- جستجو کنند. این چگونگی برای بخش بزرگی از مردم، پیشروی بسوی زندگی بهتر را، در پس روی بسوی گذشته تعریف میکند. هم نیز این پندارۀ نادرست که ما پرچمدارانِ فرهنگ و تمدنِ مصری و یا ایرانی و یا یونانی و یا اسلامی، میتوانیم و باید برای جهانِ کنونی سخنی تازه و سودمند داشته باشیم و نقشی دگرگونساز در روندها و رویدادهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن. این پندارهها تاکنون بسیار فرصت سوز و پُرگزند و زیان آور بوده است. نمونۀ ایرانیِ این گرفتاری، گفتمانِ وارداتی "بازگشت به خویش" در سدهِ گذشته بود که برآیندِ اجتماعی آن حکومتِ اسلامی کنونی و نمایندۀ حرف دارش برای جهان، محمودِ احمدی نژاد بود. پروژۀ سهمگینی کهای بسا اوجِ کابوسِ آن هنوز برای ایرانیان تعبیر نشده است و بهای آن را باید پس از برچیده شدنِ بساط نکبت و ننگی که در کشورِ ما گسترده شده است، بررسید.
گرفتاری دیگرِ این نگرش آن است که دارندۀ آن، ریشۀ هر آنچه را نماد و نشانه پیشرفت میداند، در روزگارِ باستانیِ تاریخ و فرهنگِ خود پی میجوید، از سیخ و سه پایه گرفته تا اعلامیه جهانیِ حقوق بشر و بناگریز هرگز با گفتمانهای مدرن، آنسان که باید، آشنا نمیشود. تاریخِ مردمِ سرزمین هایی که روزگاری تمدنهای باستانی بزرگی داشتهاند، در دو سدۀ گذشته، تاریخ دریافتها و برداشتهای نادرست از چشم اندازها و گفتمانهای فلسفی، علمی و هنری مدرن بوده است. مردمِ هریک از این سرزمینها، گفتمانهای نوپدید و مدرن را از تونلِ ترجمانیِ سنَتی خود دریافتهاند و آنها را در جامِ واژه هایی که به گمانشان همردیف و هم معنا با گفتمانهای وارداتی بوده است، جا دادهاند. برای نمونه، در زبان فارسی، واژۀ "علم"، بجای "Science"، "مجلسِ شورا"، بجای "پارلمان" و تحقیق بجای (Research)، نشسته است.
این گرفتاری ریشه در این پندارۀ نادرست دارد که روزگارِ مدرن، هیچ چیزِ تازهای برای ما ندارد زیرا که بسیاری از دستاوردهای آن، دوباره سازی اندیشهها و گفتمان هایی ست که ما در فرهنگ و زبان خود داریم و شاید دیریست که آنها را رها کرده و بکار نبردهایم. این پندارۀ بیمارگونه سبب میشود که مردم کشورهای پیرامونی هرگز با آنچه برآنان در جهانِ مدرن رفته است، آشنا نشوند و هرروز به دایرۀ دورتری از گسترۀ پیرامونی جهان رانده شوند. زیانِ این ذهنیت دیری ست که گریبانگیرِ کشورهایی مانند ایران، ترکیه، مصر و روسیه شده است. حکومتهای کنونی ِاین کشورها، اکنون ناتوان از گفتگوی معنادار با جامعه جهانی، بویژه کشورهای دموکراتیک هستند. این گرفتاری را با برنامه زیزی نهادی و نیز با داد و ستدِ و گرفت و دادهای فرهنگی و نیز ترجمه روشمند و نهادینۀ متون پایه و کاربردِ اطلاعات آنها در آموزههای آکادمیک چاره کرد.
ترجمه، یکی از بزرگترین گره گاههای جابجایی معنا از زبانی به زبان دیگر است. گمرکی فرهنگی که معنا را که رازِ چگونه ماندن و چگونه زیستن در زیستبوم مردم هر زبان است در خود و باخود دارد و از سپارش گشاده دستانۀ آن به مردم زیسبتومهای دیگری خودداری میکند. چراییِ این چگونگی ریشهای کهن در سیستم دفاعی هر فرهنگ دارد و شکل گیری آن نیاز به سدهها و گاه هزارههای فرهنگی داشته است. زبان خانه جان و پایگاۀ فرهنگ و شخصیتِ اجتماعی آدمی ست. بُنچاقی تاریخی که همۀ کلیدهای کاراندازِ ذهن کاربرانش در آن است و با بررسیِ روشمندِ افسانهها، پندارهها، انگارهها، متلها، مثلها و گفتاوردهای زبانزدِ آن زبان و نیز چگونگی چینش واژگان در جمله، میتوان شیوۀ کارکردِ ذهن کاربرِ آن زبان را شناخت و بُردِ اندیشگی و گسترۀ چشم انداز او را سنجید و رفتارها و کردارها و کُنشها و واکنشهای او را پیش بینی پذیر کرد. این گونه است که هیچ زبانی، بارِ معنایی واژگان خود را به بیگانگان آسان وانمی نهد و برگرداندن یکراستِ معنا از زبانی به زبانِ دیگر، کاری دشوار است و نیاز به کاردانانی دانا و زباندان و کارآمد دارد. مترجمانی ورزیده و کارآزموده که بتوانند، معنا را از زبانی بردارند و در واژگان زبان دیگر، با پسزمینۀ فرهنگی و ذهن خواننده و یا شنونده در آن زبان همخوان کنند. دشواری ترابری معنا از زبانی به زبان دیگر برای آن است که زبانهای کهن در زمانی شکل گرفتهاند که یورش بیگانگان و غارتِ ریستبومهای آبسال و دانه خیز، رویدادی هرساله در زندگی مردم آن سرزمینها بوده است. از اینرو، رازواریِ برخی از واژهها و گفتمانهای هر زبان، بخشی از سیستم دفاغیِ فرهنگِ آن زبان در برابر یورش بیگانگان و راهزنانِ و غرتگران بوده است و همانگونه که حکومتها بدور روستاها و شهرها برج و بارو میکشیدند، رازهای ماندگاری خود را نیز، ناخودآگانه در حوزۀ زبانی خود میریختند و آنها را با زبانی ایمایی و ترجمه گریز با یکدیگر در میان میگذاشتند. پاسخ یورشگران به این گرفتاری نیز، نابود کردن زبان بومی و جایگزین کردناش با زبان خودشان بود. این گونه، زبانهای رومی و عربی در گذشته دور و انگلیسی و فرانسوی و اسپانیایی در روزگارِ ما کاربرانِ بیشتری از زبانهای دیگر دارند.
گرفتاری دیگرِ ترجمه در روزگار ما این است که کشورهای پیرامونی از آغاز، نه چشم اندازِ ترجمه داشتهاند و سیاستِ ویژهای برای آن. برای نمونه، در ایران از سالهای پایانی دوره صفویه به این سو، هرکشور اروپایی که با ایران سروکار داشته است، آثارِ کلاسیک تنی چند از نویسندگان و شاعران کشور خود را نیز بهمراهِ وارداتی که به ایران داشته است، از راه ترجمه برایمان آورده و یا در آوردن آن دست داشته است. یعنی با آنکه ما از زمان ناصرالدین شاه دارلفنون و سپس دانشگاه داشتهایم، اما آثارِ بسیاری از فیلسوفان و دانشمندان و هنرمندانِ اروپایی مانند؛ کانت و هگل و دیکنز و دانته و همینگوی و مارکس و فروید و.... همانگونه به ایران آمدهاند که چراغ پریموس و پنکه و امشی و فیسبوک و قرص آسپرین. در این چگونگی نیازهای آموزشی، آکادمیک و فرهنگی کشور در نظر گرفته نشده است و گزینشی استراتژیک در کار نبود ه است، زیرا سیاست و چشم اندازهِ ترجمه وجود نداشته است. چنین است که در حوزههای آکادمیکِ ما، غرب شناسی به زبان فارسی شدنی نیست. ما هنوز نه چشم اندازِ ترجمه داریم و نه کسی از مکتبهای گوناگون ترجمه سخنی به میان آورده است.
نکتۀ دیگری که دربارۀ میراث برانِ امپراتوریهای باستانی میتوان گفت این است که همۀ آن کشورها در روزگارِ کنونی آمادۀ از هم پاشیدن هستند و هرچه پیشتر میرویم، این خطر بیشتر میشود. در بسیاری از این کشورها حکومت نظامی در لباس حکومت مدنی برسرکار است. نگاه کنید به روسیه، مصر، ترکیه، ایران. مردم این کشورها در سدۀ گذشته دستخوش دگرگونی هایی فرصت سوزی بودهاند که هیچ سودی برایشان نداشته است و آن کشورها را با بُحرانهای آنچنان فزایندهای رویارو کرده است که اکنون هریک از حکومت آن کشورها ناگزیر از برپا کردن الم شنگههای ساختگی پیاپی برای ماندگاری در قدرت است. پیداست که اگر این کشورها حکومتهای دیکتاتوری نمیداشتند، تاکنون گسترۀ هریک، براثرِ خیزشهای قومی، به کوچکترین بخش تجزیه ناپذیرِ خود فروکاسته شده بود وای بسا که هر یک، کانونی از آتش افروزی و ستیز و کشمکش و تروریسم در جهان میشد. البته دیکتاتوری درمان این گرفتاری نیست، بلکه زمینه سازِ آن است. دیکتاتورها در همزیستی مردمان، خطرِ همدستی و یگانگی و خیزش میبینند. از اینرو از پیدایشِ پذیرههای همگانی و رویش ارزشهای اجتماعی جلوگیری میکنند و ارزشها و پذیرههای خود را با برچسبِهای مردم فریبِ قومی، ملی، مذهبی و تاریخی، همگانی میخوانند. برای نمونه، هنگامی که آخوندی میگوید که؛ "ملتِ مسلمان ایران، دردِ اسلام دارد. "، مرادش این است که ما نیک آگاهایم که در این کشور، کسی دردِ اسلام ندارد، اما نمیگذاریم که کسی جز خودمان، "دردِ ملی" را در این کشور تعریف کند. ما خودمان هم درد را تعریف میکنیم و هم درمان آنرا. این گونه است که هرچه دیکتاتوری در کشوری مانندِ ایران پایدارتر باشد، گسلهای طبقاتی، قومی، جنسی، فرهنگی و زیستبومی در آن بزرگتر میشود و گیرها پُرگیره تر. از اینرو، بحرانهای این کشورها، چون آتشِ زیرِ خاکستر، هر روز گدازانتر و رخنه یابتر میشود.
تاریخ کشورهایی مانندِ ایران، مصر، ترکیه و روسیه در سدۀ گذشته نشان داده است که دگرگونیهای اجتماعی و فرهنگی بنامِ مردم و بدون درگیریِ و همکاریِ آنها، نه اجتماعی ست. روندهای اجتماعی، نیابتی نمیتوانند باشد و دیکتاتورهایی که خود را بنیانگذار و پیش آهنگ راهها و روشهای نو میخوانند، برنامههایشان هرچند ژرف و بنیادی و نیز که باشد، با مرگشان برچیده خواهد شد. "پیشرفت"، گفتمانی ذهنی - انسانی ست که واتاب هایی اقتصادی - فرهنگی دارد. پروژۀ پیشرفت، از کودکستان با انسان درگیر میشود در پایانِ از او شهروندی آزاد و آگاه و گزیینده میسازد. بازتابِ اجتماعی این چگونگی، کشوری آباد با مردمانی آزاد و شاد خواهد بود که در آن هر فرد، خدای جان و جهان خویش است. انسانی که نیک میداند که در کجای تاریخ خود و جغرافیای جهان ایستاده است و چگونه باید باشد. پدیدههای دیگری که پیشرفت پنداشته میشود، از این نقطه آغاز میشود. دموکراسی، حقوقمندی، برنامه ریزیِ نهادینه، اقتصادِ صادرات- محور، توسعۀ پایدار و......، این واتابها، میوههای باغ پیشرفت است. اما حاکمانِ خودگماردۀ آن کشورها، منطقِ این چگونگی را باژگونه خواستهاند. چنین است که اکنون بسیاری از شهرهای کشورهای روسیه و اروپای شرقی، گورستانهای خاموشِ صنایع ماشینی زنگاری ست و در ایران و ترکیه، مردم دلتنگانه از حقوقِ فرمایشی گذشته یاد میکنند.
جهانِ کشورهای پیرامونی، جهانِ گیرها و گرفتاریهای گوریده و گشایش ناپذیر است. در روزگاری که مردم در پرتوِ دسترسی به رسانههای همگانیِ آنی و آنلاین و شبکههای اجتماعی، بیش از پیش، آگاه از حقوقِ مدنیِ خود و رویدادها و روندهای اجتماعی و سیاسی هستند و خواستار پاسخهای آسان و آنی از حکومتاند، چنگ انداختن در گیرها و گرفتاریهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و کوشش در واگشایی آنها، شکیبایی ایوب و زهرۀ شیر میخواهد، اما نشدنی نیست.
یادداشت:
در اینجا سخن از امپراتوریهای شکست خورده است و بازتاب آن شکست در روندهای و رویدادهای تاریخی کشورهایی که وانهادِ آن امپراتوری هاست. از سدۀ شانزدهم میلادی به این سو، امپراتوریهای استعماری و امپریالیستی مانند اسپانیا، پرتغال و سپس انگلیس و فرانسه و هلند در اروپا پدید آمدند که شکستِ هریک از آنها، تنها از دست دادن مستعمرههای آنها بود و کسی به آن کشورها نتاخت. با آن همه، همین کشورها نیز، درگیرِ بسیاری از بازتابهای امپراتوریهای شکست خورده هستند برای نمونه، انگلیسِ کنونی که روزی کانون بزرگترین امپراتوریِ امپریالیستی جهان بود، اکنون کشوری ست که همۀ ویژگیهای یک امپراتوری شکست خورده را دارد. از استقلال خواهیِ پارههای آن، مانندِ ایرلند شمالی، اسکاتلند و ولز گرفته، تا اقتصاد ورشکستهی استعماری و ارتش امپریالیستی بزرگ و پرخرج و نهادهای ناکاره و گرفتاریهای بزرگ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی. نیز بحرانهای مهاجران و پناهندگان و نیز روندِ برونرفتن از جامعۀ اروپا (بزگزیت) در این کشور را میتوان از این چشم انداز نیز بررسید.