اما زمانی که به ترک ِ خاک ِ غمناکِ وطن، ناچار شدم، مُشتی از آن خاک و یک نوار با من بود که یک سوی آن، بخشی از ترانههای دلخواهِ دلکش وُ مرضیه را با خود داشت و در سوی دیگرش، گزارش ِ ادیبانهی شورانگیز ِمهدی اخوان ثالث بود از دیدار ِ تقی تفضلی با صادق هدایت در پاریس. که در یکی از برنامههای گلها با سه تار ِ بی قرار ِ استاد احمد عبادی پخش شده بود.
***
مادر که از مدرسه برمی گشت و در غیابِ خاله، دستش به آشپزی که میرفت، حال و هوای دیگر داشت. هرچند دستش به اشیای آشپزخانه، دلبستگی نشان میداد اما دلش همواره در جایی دیگر بود. در این هنگام، دلواژههای او پیوسته برلبش میریخت وهوای خانه را با زمزمه هایی زیبا، معطرتر میکردو من که گهگاه یک صدا از او فاصله داشتم در متن ِ مهربان ِ رنگین کمان ِ کلام ِ موزونش قرار میگرفتم تا جایی که کم کمَک، گوشه هایی از آن ترانه هارا با او دنبال میکردم.
این جا وُ اکنون وقتی که غبار از چهرهی زمان، بر میگیرم و پردههای پریروزهای کهن را کنار میزنم، رقص ِ موزون ِ گلواژههای دلکش وُ مرضیه ست که از دهان ِ مادر، برجان ِ کودکانهی مشتاقم میریزد و شعلههای شورانگیزی را تا هنوز، در من بر میانگیزد.
کودکیهای من، در تماشای آهنگ وُ رنگ گذشت. رنگ ِ آبی ِعاشقانههای قشنگ که با آهنگ وُ شعری از «شیدا» از حنجرهی زخمی ِ تو بر میخاست و در گلوی ِگرامی ِ مادر، جلوهای جانانه مییافت:
اگر مستم من از، اگر مستم من از
عشق تو مستم، عشق تو مستم، عشق تو مستم
بیا بنشین که دل، بیابنشین که دل
بردی از دستم، بردی از دستم، بردی از دستم
دلم پیش تو بند، پیش تو بنِده
یارم مشکل پسند، مشکل پسنِده.
خواهرِ بزرگتر از من نیز که در آستانهی بی قراریهای دل، قرارگرفت
آینه آرای ِ آوازهای تو بود و من که تازه ـ تازه به دلبستگیهای پنهان ِعاشقانه، آشنا میگشتم اندک- اندک در مییافتم آنچه را که هنوز ازمن، چند سالی دور بود.
این بارترانهات را به زمزمه، از دهان ِدخترکی میشنیدم که آرام آرام، در گُسترهی سرمستیهای عاشقانه، گام میزد و در اوج ِ جار وُ جنجالهای جوانانه، مهربانانه، به خلوت ِ خاموش ِ خویش، خم میشد تا به غوغای ِ قشنگ ِ درونش، دل بسپارد. با کلامی فریبا که از دل ِ فروزان ِ رهی معیری، فروچکیده بود:
من از روز ازل دیوانه بودم / دیوانهی روی تو
سر / گشتهی کوی تو / سرخوش از بادهی /مستانه بودم
در عشق و مستی /افسانه بودم /... بی باده، مدهوشم/ ساغر نوشم / زچشمهی نوشِ تو / مستی دهد مارا / گلرخسارا /
بهار ِآغوشِ تو!
شادا، این دخترکِ سرمست، که ترانههای تو را پناهگاه ِ پرندین ِ پیامش میدانست به چنان بهار ِ شکوفایی دست مییازد که در خارزار ِ زندگی، گلرخسارش را تا آخرین دقایق هستی، از ناملایمات ِ زمانه، در امان نگاه میدارد.
در پیرامونم، از میان ِ شیفتگان ِ تو نمیتوانم از رند ِ یک لا قبای میخانههای شهر، بگذرم. مردی که هیچگاه به «مکتب نرفت وُ خط ننوشت» اماهماره، مساله آموز ِ مُدرسهای مکتب رفته، بود.
مرا با «دایی»، پیوندی پایدار وُ مهربانانه بود. او پایی در خاک و جانی درافلاک داشت. شوربختانه، هرگز ندانستیم کدام درد، در کجای جانش، چنگ انداخته بود که پس از پیمایش ِپیمانههای پیاپی، جادههای جذاب ِ ترانههای تو را، با صدایی گرفته وُ گریان، مستانه طی میکرد:
میزده شب، چو زمیکده باز آیم / بر سرِ کوی تو من به نیاز آیم / دلدادهی رهگذرم / از خود نَبوَد خبرم /ای فتنه گرم!
... میخانه به میخانه / پیمانه به پیمانه / راهِ تو میپویم / این میو ُ مستی، بُوَد بی تو بهانه / می.. سوزم / شبها باشمع ِ رخ ِ تو / با سوز ِ نهان/ می.. سازم / با این آتش ِ دل ِ خود / با خواهشِ جان.
گوییا چنین شعر ِ تری با آهنگِ پرویز یاحقی و کلام ِ بیژن ترقی، برای چنان دلدادهی رهگذری ساخته شده بود که بی خبرانه، میخانه به میخانه، پیمانهها در میکشید و به جستجوی گمشدهی عاطفی خویش، خانه به خانه میرفت تا مگر نشانهای از او در یابد. دردا وُ دریغا تا آخرین دقیقههای هستی ِ مستانهاش، چشمان ِ منتظرش به هیچ نشان وُ نشانهای، آشنا نشد مگر با سیاهی ِ خوف انگیز ِ خوابهای خاک.
در نوبت ِ دلدادگیهای من نیز شرارههای ترانههای تو در جان و ُجهانم زبانه میکشد. من، میراث دار ِعاطفههای عاشقانهی خانهام.
در این زمان، مرا گوشی پُرهوش در کار ِترانه پردازان وُ آهنگ سازان ِ تو هست و جانی جوان برای جذبِ جویبار ِواژههای جانانهات که ازذهن ِ زیبایِ سخنسرایان ِ تابان ِ زمانه، برآمدهاند.
ترانههایت را در دفتری خاکستری، با خطی خوش مینویسم و آنرا در جیبم جای میدهم تا هر زمانی که آتش ِ عاطفهی عاشقانه، در من شعله میکشد به زمزمهی آنها بنشینم.
پانزده سالی از من میگذرد. بهار، همسایهی صمیمی ِ سبز ِ گشاده دست ِ من است. خزان، از کنار ِ جان ِ شکوفه بارم خمیده وار میگذرد.
زمین، زمینهی زلال ِ زمزمه هاست و آسمان، تماشاگر ِ بالهای پروازیست که در آبیهایش غوطه ور است.
در چنین هنگامه ایست که صدایت دنیای درونم را با رنگین کمانی تازه میآراید:
میخندم، میخندم، من بردنیا میخندم
بردنیاای زیبا / من چون گلها میخندم
در پایت جان ریزم / از مهرت نگریزم
دست افشانیهای دراز آهنگ، رنگ وُ بویی از عاطفههای قشنگ دارد و خنده ـ گستریهای گسترده، از شادیهای شاداب ِ احساسهای ناب، آب برمی دارد. تپیدنهای دل، مرا با آنچه که راست وُ صمیمانه است سراپا در بر میگیرد و چشمهای مشتاق وُ منتظرم را به آبیهای دور، میپیوندد و جان ِ سرسبزم را به نزدیک ترین سپیدههای زلال، میسپُرَد.
دلبستگیهای آغازین ِ من به موسیقی، بیشتر به هوای شنیدنِ صدای دلکش وُ توست. در برنامهی «گل ها» و «گلهای جاویدان» است که یک پارچه، شعر وُ شور وُ شوقم. صدای رویایی ِ «روشنک» که دوسطر ِ سعدی را پیوسته در دیباچهی برنامهاش میخوانَد مرا با اشتیاق، به ضیافتی زیبا دعوت میکند:
به چه کار آیدت ز گل، طبقی
از گلستان ِ من ببَر، ورقی
گل، همین پنج روز وُ شش باشد
وین گلستان، همیشه خوش باشد
آنگاه صدای رهای توست که در آهنگی از حبیب الله بدیعی و با شعری از تورج نگهبان، تاروُ پودم را به آتش میکشد:
بیا! بیا! دلِ ستمدیدهی مرا عاشق تر کن
بیا! بیا! دلِ چو آتش به سینه را خاکستر کن
تو جانِ شیرینی / تو عشق آفرینی / در آسمان ِدل من، َمه وُ پروینی/ آه... فزون غم ِ ما کن / غمم سراپا کن / مِی سوزان چون شررم / مکن فراموشم / چو مِی، ببَر هوشم /و ز خود کن بی خبرم.
در چنین گلستانی ست که گل را رنگ وُ بو وُ آبرویی مانا وُ ماندگار است.
گلستانی که در برف وُ باد وُ برودتهای زمانه، مستانه میبالد وُ شادمانه میمانَد. در اینجا عاطفهی انسانی، حضوری دیگرگونه دارد و عشق، نالههای نابالغ وُ ناموزون نیست بلکه فریاد ِ فروزانی ست که به ژرفاهای انسانی، راه میجوید. در دلسپردنهای پیاپی به رنگ وُ بوی واژه هایی که از حنجرهی حسرت برانگیز وُ حیرت آفرینت فرو میبارد، به معماری ِ کلام ِ پارسی، در زمینهی ترانه سُرایی، بیشتر پی میبرم و به لحاظِ سیر ِ تاریخی وُ چشم اندازهای زبان، به نام ِ سُرایندگانِ ترانهها کنجکاوانه، توجهی ویژه میکنم. بی شک نام ِ نامی ِ معینی کرمانشاهی، برتارکِ جستجوی آغازینم مینشیند. از این رو، پیگیرانه بدنبالِ دفتر وُ دیوانی از او میگردم. سرانجام، به گزیدهی شعرهایش «ای شمعها بسوزید» دست مییابم.
در آن جوانسالی و با معیارهای متعارفِ آن زمان، این مجموعه، از کتابهای بالینی من است.
کلام ِ کهربایی ِ معینی کرمانشاهی، در گسترهی ترانه سُرایی، با دل وُ جان ما کار دارد بویژه آنکه از حنجرهی هوشربای تو گذر کرده باشد:
از برت دامن کشان رفتمای نامهربان
از من ِ آزرده دل، کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم.
از من ِ دیوانه، بگذر بگذر،ای جانانه، بگذر!
هرچه بودی، هرچه بودم، بی خبر رفتم که رفتم.
درمتن ِ آهنگِ علی تجویدی و در میانهی این ترانهی آزرده ست که دوبیت از غزل او را نیز از کتابِ نامبرده، به صورت ِ آواز میخوانی. با تحریرهایی که از مشخصههای تقلید ناپذیر ِ آوازی ِ توست:
من نگویم که به درد ِ دل من گوش کنید
بهتر آنست که این قصه، فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه، خاموش کنید
معینی کرمانشاهی
او عاشق است وُ «خوشتر ازین کار، کار نیست» ونیک میداند که به کارهای دیگر جهان، اعتبار نیست. پس، پیوسته همنشین ِ عاطفهی عاشقانه ست.
محصو ل ِ مرارتهای مهربانش در گسترهی آفرینشهای هنری، ترانههای تازهی تغزلی ست که ازدیروز ِ دوردست تا هنوز، از سوی تو از این سینه به آن سینه، ورق میخورند. خجسته آن شاعری که تیراژهی واژههایش برآسمان ِ جان ِ مشتاقان، اینگونه مهربان بنشیند.
با چنین مقام وُ منزلتی نیز بیژن ترقی، شاعری شیفته، از تبار ِ ترانه پردازان ِ غزل ساز، دمساز ِ دردآشنای توست.
او را نیز دلی بی تاب در سینه، میتپد و عشق ورزیهای شورانگیز، نامش را بلند آوازه تر کرده است. پسماندههای جان سحت ِ سنت، حریم ِ حرمت ِ عاشقانهاش را گناه آلوده میشناسد. اما اورا چه باک که دریا دلانه، خود را به توفان ِ ملامتهای مدعیان ِ مطرود ِ زمانه میسپارد، و با صدایی بلند وُ صمیمی میخوانَد:
اگر عشق باشد گناهی، الاهی
سراپا گناهم الاهی، الاهی
او را در غزل، چندان قامت ِ بلندی نیست. اما سخنسرای سترگ وُ گهر بار ِ گسترهی ترانههای ماندگار است. هرچیزی از اشیاء پیرامون، در نگاهِ نافذ ِ نازنیناش، به مضمون ِمُعطر ِ شاعرانه، بدل میشود.
سر آغاز ِ شکل گیری ِ آن ترانهی رشک انگیز، بی شک بیادت مانده است:
تهران، در تب وُ تابِ توانمندیهای «پادشاهِ فصلها، پاییز» است. باد ِ پاییزی، برگهای نشسته، بر شاخه هارا بر نمیتابد. میخواهد با بی رحمی، در میان ِ یاران ِ بهم مهربان، جدایی در افکنَد. از این رو چیزی رنگ وُ رخ باخته تر و لرزان تر از برگهای غمگین نمیشناسد. برگهایی که در مقابل ِ مرگ، تا همین چندی پیش، سینه سپر کرده بودند، با سپرهای به زمین انداخته، اینک آمادهی آماج بلاها شدهاند.
دستِ پاییزی، یکی از این برگهای بلا زده را بر شیشهی جلوی اتومبیلِ بیژن ِ ترانههایت میگذارد. همینکه او در پشت ِفرمان مینشیند وچشمش به چهرهی چروکیدهی آن برگ ِ پاییزی میافتد، نخستین سطر ِ یک ترانهی زخمدیده، در ذهن ِ زیبایش جرقه میزندتا مرثیهی مرگ ِ برگ، با آهنگ ِ پرویز یاحقی، چنگ در جگر ِ زمانه، در افکنَد:
بِرَهی دیدم برگ ِ خزان / پژمرده زبیداد ِ زمان / کز شاخه جدا بود /
چو زگلشن رو کرده نهان /در رهگذرش باد خزان / چون پیکِ بلا بود/
ای برگِ ستمدیدهی پاییزی / آخر.. تو زگلشن ز چه بگریزی /
روزی تو همآغوشِ گلی بودی
دلداده وُ مدهوش ِ گلی بودی.
پیشتر شنیده بودم که از پدری روحانی و مادر ِ آشنا به تار، به بار آمده یی. سپس دانستم پدر، از چنین لباسی، تن رها میکُنَد و حافظانه میپذیرد"ای بسا خرقه، که مستوجب ِ آتش باشد". اما مادر به قولِ شهریار
"از وقت ِ گاهواره که بندش کشید وُ بست
اعصاب (تو) به ساز وُ نوا کوک کرده بود"
فضای ِ خانه، همواره مترنم وُ موزون است و موسیقی، در خونت خانه میکند. پس، پایت به «جامعهی باربد» باز میشود تا از دانش ِ اسماعیل مهرتاش، در عرصهی قانونمندیهای موسیقی، درس آموزی کنی. سپس در مجلس ِ اُنس وُ درس ِ فرزانگان ِ فرهیختهی این عرصه، بزرگانی چون ابوالحسن صَبا و عبدالله دوامی، راه مییابی تا بعدها با چنین پشتوانهی پویایی، عزیز ِغرورانگیز ِ موسیقی ِ مهربان ِ ایران باشی.
نام ِآغازینت «دوشیزهی ناشناس» چندا ن دوام نکردکه «مرضیه»، سایه گستر ِ موسیقی ما میشودو با بازخوانی ِ ترانههای دورهی مشروطیت، جانی تازه به کالبد ِ شعرهای این دوره میبخشد.
" علی اکبر شیدا " نمیدانست روزی زنی با صدای صدف گون وُ شعله بار، شعر ِبی قرارش را بر دلِ ما مینشانَد وُ سر ِهر بازار میکشانَد:
دوش دوش دوش
دوش که آن مهَ لقا، دلربا، باوفا، با صفا
از درم آمد وُ بنشست
برده دین وُ دلم از دست
دوش دوش دوش.
سوخت همه خرمنم / یکسره جان وُ تنم
کشتهی عشقت منم /ای صنم!
بد مکن!
بیش از این، ظلمِ بی حد مکن! دوش دوش دوش.
عجیب آنکه معشوقهی دلربای «شیدا»، همنام ِ توست. ترانههایت بیشتر نوازشگر ِ آرزوها و آرمان ِماست. از این روی، بی مرز است. دیوارها را از پی ِ هم میشکنَد وُ راه باز میکند.
صدایت در گذشتههای دور، از رادیو تهران از ساعت یک وُ نیم تا دوی بعداز ظهر، مرا منتظر نگه میدارد. آغاز ِ آن به آرامی، در زیرِ پوستم راه میگشاید وُ تن، میگستَرَد. برای شنیدن ِ دنبالههای آن، وقت ِ کافی نیست باید به مدرسه برسم. همینکه به کوچه میآیم صدایت از پشتِ حصارهایِ همسایه به گوش میآید. چون رادیوی پارهای از مغازهها روشن است خیابان را نیز زیر ِ سیطرهی خود دارد. تا دم ِ در ِ مدرسه، چیز ِ زیادی را از دست نمیدهم به نوعی همراه و هم گام ِ من، راه پیموده است. مضمونش حتی در سرِ کلاس ِ درس، با من است. هرچند چشمم به تابلوی سیاه ست اما ذهنم در سپیدیهای آن غرق است.
بعدها که تن به میخانهها میکشانم همان صدای جادویی، همنشین ِ دلنشین ِ لحظههای مستانهی من است.
در تهران در «پاساژی» در چهارراه استانبول، میخانهی «احمد باده» ست. با دوستان ِ همدل وُ همراه، از پلههای یک ساختمان بالا میرویم. بیشر ِ افرادِ این کافه را غم ِ مسائل روشنفکرانهی روز، نیست. ساعت، نزدیک دوی ِ شب است. در این جا «هرکسی سوزد به نوعی، در غمِ جانانهای». بناگهان از دستگاهِ صوتی ِ آن کافه، صدای مستانهات با آهنگِ همایون خرّم و شعر ِ شیفتهی معینی کرمانشاهی، عاطفهی دلخستگان ِ باده نوش را در آغوش میگیرد.
آواره، چو مجنون، در دشت ِ جنونم
چون بگذرم از این ره، با پای شکسته
چون ناله کند این نِی، با نای شکسته
من یوسفِ راهِ توام/ افتاده به چاه ِ توام / ارزان نفروشم
پیشِ تو خموشم اگر / چون بادهی کهنه، دگر/ افتاده زجوشم
با چهره وُ سیمای شکسته، با قامت وُ بالای شکسته
بر کوی تو رو کردهامای فتنه! مرانم
داری تو اگر، حرمت ِ دلهای شکسته.
چه خواهد شد / که نوشی می/ زمینای شکسته.
زندان، محدودیتهای آزار دهندهی جانکاهی دارد بویژه اگر مدتها در سلول انفرادی سر، کرده باشی. ذهنت تمام ِ تصاویر ِ گمشده را ـ نیک یا بد ـ در پیش چشمت میگذارد. بستگی به حال وُ هوایت دارد که بر چهرهی کدام تصویر، دست بگذاری.
گاهی به زندگی ِ آزاد ِ مورچهای که به ناگاه، در تنگنای سلولات تن میکشانَد وُ به آرامی، از منفذ ِ زیرِ در، به بیرون میرود غبطه خواهی خورد. ناتوانی، چون تگرگ، از هر سو بر برگ برگ ِ تو میبارد وُ بی رحمانه بار وُ برَت را نشانه میگیرد
"همه جا دیوار است
نفَست میگیرد
که هوا هم این جا زندانی ست"
در چنین حال وُ هوایی، در محاصرهی سلول ِ انفرادی ِ زندانِ اوین در مرداد ماهِ سال پنجاه وُ سهام.
شب از نیمه، برگذشته است. گهگاه، صدای سرفههای خسته به گوش میرسد. روی دیوار ِ سمت ِ راست ِ سلول، دستی ملول، شعری از فروغ را حک کرده است. لب خوانی ِ آن برای دل ِ بتنگ آمدهام، غنیمتی ست.
" آه...ای صدای زندانی!
آیا شکوه ِ یأس ِ تو هرگز
از هیچ سوِیِ این شب منفور
نقبی به سوی نور، نخواهد زد؟ "
در گیروُ دار ِ این شعر ِ آرزومندانه هستم که از دور، صدایی صمیمی، سراپای پیکرهی راهرو را آذین میبندد و اندوه ِ سنگین ِ سلولهای انفرادی را در هم میشکنَد.
کلام ِ درد مندانهی بیژن ترقی با آهنگ ِ خوشرنگ ِ همایون خرّم که پیش از این با صدای خیال انگیزات خاطرهها آفریده بود این بار از گلوی ناشناختهی یک هم زنجیر، تسخیرم میکند:
اشک ِمن هویدا شد، دیدهام چو دریا شد
در میان ِاشکِ من، چهرهی تو پیدا شد
......
به یاری ِ شکستگان چرا نیایی؟
چه بی وفا، چه بی وفا، چه بی وفایی!
تو که گفتی /اگر به آتشم کِشی / وگر به غصهام کُشی /
تو را رها نمیکنم من /
نه کشتهام تو را زغم/ نه آتشت به جان زدم /
که میکِشی زمن تو دامن.
اشک ِ من هویدا شد، دیدهام چو دریا شد.
اقلیم ِخواب، اقلیم ِ مجازهاست. اقلیم ِ ممکنهای ناممکن. پایداری ِ پدیدههای ناپیدا. ناپایداری ِ پدیدههای پیدا. دریافت ِ آبگونهی آرزوهایی که در تو جوانه میزند وُ شاخه میکُنَد. یا آنکه در بهاری شکوفا، همان شاخه، ناباورانه فرو میشکنَد. دستات آنچنان دراز است که ترا به رازهای ازلی یا ابدی نزدیک تر میکند. با مردگان ِ عزیزی که ترا با آنان، مجالِ گفتن ِ بیشتر نبود از هر چیز وُ هرکس سخن میگویی حتی از مرگ ِ نا به هنگامشان.
نور، از قفس ِ نفَسهایت به آزادی رها میشود و بر برگهای پیشِ رویت مینشیندتا باغ ِ دلخواهت را بیاراید.
آری، خواب گاهی، شاعر ِ شریف ِ ناممکن هاست.
در نیمهی دوم سال پنجاه وُ شش در بند ِ شمارهی چهارِ زندانِ قصر، در کنارِ یکی از دلخستگان ِ موسیقی ِ آوازی، قرار میگیرم. اورا دلی شیفته به مرضیه وُ دلکش است. دو بانویی که بنیادِ عاطفهی عاشقانهی مارا به اعتبار ِ آهنگ سازان وُ ترانه پردازان ِ شوریده، مانا تر کردهاند.
غروبها در حیاط، در همگامیهای دوستانه با او، سراپا گوشم. مارا حالتی ست که مپرس. پارهای از ترانههای از یاد رفتهی شما را از دهان ا و میشنوم وُ دوباره به خاطر میسپارم.
بی شک او در سال شصت وُ هفت با چنین ترانههای شورانگیزی به ضیافتِ خونین ِ گُلزار ِ خاوران رفته است.
صبح ِ یک روز ِ آفتابی، سرگرمِ ورزش ِ گروهی ِ صبحگاهی، در حیاطِ آن بندیم که ناگاه از بلند گوی حیاط، صدایی مارا به سوی خود میکشانَد. صدایی که از دوردستِ خاطرههای خمیدهی ما، قد راست کرده بود. آن روز در نگهبانی، رادیو روشن وگویا تصادفاً دگمهی بلندگو باز مانده بود. بازتاب ِ تأثیر ِ گوارای آن صدا را در آرام شدن ِ گامهای تند ِ دوستان ِ دوَنده، میدیدم.
بی اختیار، من وُ همان دوستِ به خون خفته، و بدنبالِ ما، نفراتی چند، خود را به زیر ِ بلندگویِ بند، میکشانیم تا در سپیدیهای صدایت شناور باشیم. این بار، آهنگِ پرویز یاحقی را کلامی از معینی کرمانشاهی، رنگ داده بود. کلامی که از شیداییهای شیرین ِ خوابی زلال، سخن میگفت:
خوابِ خوشی، وقت ِ سحر
دیدم وُ یادم نَرود
روی تو با دیدهی تر
دیدم وُ یادم نَرود
پرده از رازت کشیدم، سوی خود بازت کشیدم
آنقدر نازت کشیدم تا نشستی.
...ای خوش آندم / آن غرور ِ خواب ِ نوشین. خواب ِ نوشین
آن نشاط وُ آن سرور ِ وصلِ دوشین. وصلِ دوشین.
دامن از دستم کشیدی / همچو بخت از من رمیدی
من زخواب ِ نازِ خود / ز آواز ِ خود / ناگه پریدم
غیرِ اشک وُ بستری / از دیده، تر / دیگر ندیدم.
در نیمههای دوم سال شصت وُسه که به اجبار، در جستجوی راهی برای ترکِ وطن بودم بعداز ظهرها به قصد سپری کردنِ وقت، به مرکزِ تجاریِ یکی از دوستان، در خیابانِ تخت جمشید ِ تهران میرفتم. در این جا بود که با مهندس حسین خرّم پسر رحیم علی خُرم آشنا شدم که از تیربارانِ پدر وُ زندانی شدنِ خود میگفت. من هم گوش ِ آمادهای برای شنیدن ِ زندگیِ پر ماجرایش داشتم. آدمی بسیار هوشیار و زیرکی دانا بودکه سالها مدیریتِ دشوار ِ پارک خرّم را ماهرانه بر عهده داشت. رادیویی ظریف و پیشرفته، همواره به همراهش بود و از این طریق مسائل سیاسیِ جهان از جمله ایران را به دوزبانِ خارجی که به آنها تسلطی ویژه داشت دنبال میکرد و فرازهایی از مقالاتِ تحلیلیِ آن هارا برایم به فارسی بر میگرداند. در غروب ِ یکی از روزها موج ِ رادیواش روی یک فرستندهی فارسی زبان ِ خارج از کشور قرار میگیرد و ناگهان از آن، آهنگ وُ کلام ِ آرزومندانهی "علی اکبر شیدا" با صدایِ شورانگیزِات، بر ما میبارد:
امشب به بَرِ من است وُ آن مایهی ناز
یارب تو کلیدِ صبح ُ در چاه انداز
ای روشنی ِ صبح، به مشرق برگرد
ای ظلمتِ شب، با من ِ بیچاره بساز
امشب شبِ مهتابه، حبیبم را میخوام
حبیبم اگر خوابه، طبیبم را میخوام
.....
گویید فلانی آمده، آن یارِ جانی آمده
آمده حالِ تو، احوال ِ تو، سفید روی تو، سیه موی تو ببیند برود
امشب شبِ مهتابه، جبیبم را میخوام.
تمنای تابانی که در صدای تو بود مرا که در آستانهی سفری تاریک وُ بی سرانجام بودم به ویرانی میکشید و تصویرِ روزی را فراچشم ِ من میآورد که گویا باید این ترانهی زیبا را از آن سوی مرزها پیوسته به دلتنگی، برلب داشته باشم. اندوهِ عاشقانهای که دراین ترانه، خانه کرده بود بی شک در سیمایم دیده میشد که مهندس خرّم به ناگهان میگوید: میخواهی این ترانه را از نزدیک از زبان ِ خودش بشنوی؟
تا این لحظه نمیدانستم او را چه نسبتی ست با تو. با تعجب میپرسم: مگر با ایشان آشنایی؟ با لبخندِ رضایت میگوید: دخترش «هنگامه»، مادر ِ «جانان ِ» من است.
نمیتوانستم پاسخگوی اصرارش برای دیدار ِ عزیزی چون تو در آن زمان باشم.
دعوت ِ دوبارهاش را نیز در زمانی دیگر ـ با همهی میل ِ سوزانی که برای دیدارت در من شعله میکشید ـ بدلایل مسائل جانبی، نتوانستم پاسخ، گویم.
اما زمانی که به ترکِ خاکِ غمناکِ وطن، ناچار شدم، مُشتی از آن خاک و یک نوار با من بود.
که یک سوی آن، بخشی از ترانههای دلخواهِ دلکش وُ مرضیه را با خودداشت و در سوی دیگرش، گزارش ِ ادیبانهی شورانگیز ِمهدی اخوان ثالث بود از دیدار ِ تقی تفضلی با صادق هدایت درپاریس. که در یکی از برنامههای گلها با سه تار ِ بی قرار ِ استاد احمد عبادی پخش شده بود.
راست اینست که علاقه وُ احترامم به شاعرِ شیفتهی روزگارِ ما بیژن ترقی، به پاسِ ترانههای شگفت انگیزی ست که برای دلکش وُ مرضیه ساخته است. ازاین روی، در آخرین روزهای هستیِ خلاقاش، زندگیِ غمناکاش را پیوسته بادرد دنبال میکردم تا
آنکه: " ناگاه، خبر رسید آن جام، شکست. "
در سوگش، اشکی از چشمانِ غمگینم فرو نچکید و بغضی، بههایهای در گلوی آتش گرفتهام فرو نشکست. اما تمام ِ واژگان ِ سوگسرودهام برای او از درد وُ آه وُ آتش گذر کردهاند.
برای عنوانِ آن ـ با وسواسی که در انتخابِ هر عنوانی، همواره با من است ـ سخت، درکشاکش با خود بودم. میخواستم در همان آغاز، یادی نیز از دلکش ِ آزادهی شورانگیز میکردم. سرانجام، با ایهامی ظریف، عبارتی دلخواسته، بر پیشانیِ شعر نشست:
در "مرضیه"، شکفت، غزلهای "دلکش"ات
شعر که چاپ شد تشویش ِ تازهای را در من، دامن زد که آنرا چگونه بدستات برسانم. چرا که این شعر، هرچند در آغاز، در ستایشِ مردی از تبار ِ عاطفههای عاشقانه بود اما سلام ِ سپید ِ دلِ شوریدهام را به تو، با خود داشت.
این بود وُ بود تا چند ماه ِ پیش، وقتی که به خانه باز آمدم پس از شنیدن ِ چند پیام از پیام گیرِ تلفنم، ناگاه صدای تابناکات بگوش ِ جانم نشست:
"سلام آقای مقصدی! خواستم تشکر کنم از بابت مهری که به من داشتهاید. حیف که نیستید. میل داشتم به شما بگویم"خاطراتِ عمرِ رفته، در نظر گاهم نشسته". بازهم ممنونم. حتماً دوباره زنگ خواهم زد. مرضیه".
یادم هست برخلاف معمول، آنروز آسمان ِ "کلن" نمیبارید. آفتابی ملایم، نیمی از اتاقم را هاشور زده بود و آفتابی دیگر، در درونم میتابید.
از دوردستهای خاطره، به درازای پنجاه سال، صدایت با من بود. از آن زمانی که مادر، در فاصلهی تدریس ِ صبحگاهی وُ بعداز ظهر، از مدرسه به خانه باز میگشت و درآشپزخانه، ترانهی تو را برلب داشت وُ من، نخستین نوشندهی نوای ِ نازنیناش بودم.
در اشتیاق ِ تلفن ِ دوبارهات ماندم. یعنی: "گوشم به راه، تا چه خبر میرسد زدوست. " اما تا زمانی که در خانه بودم، خبری از صاحب خبر، بگوشم نرسید. شوربختانه، تلفن ِ دوبارهات زمانی زده شد باز در خانه نبودم. اما در پیامات این بار نیز"حُقهی مِهر، بدان مُهر و ُنشان (بود) که بود".
هردو پیامات در پیام گیرِ تلفنم به یادگار مانده است. پس از آن، پیگیرانه بدنبالات میگردم تا پاسخگوی مهربانیهای تو باشم. در پیگیریهایم به یکی از دوستدارانِ نزدیکات دست مییابم. ماجرا را با او در میان مینهم. اما نمیخواهم صدایت را از پشت ِ سیمهای تلفن بشنوم، چرا که این سیمهای سرد، نمیتوانند عطر ِ عاطفههای گرم ِ پنجاه ساله را به مشامات برسانند.
میخواهم حرف هایی را بدرستی وُ راستی که از دیرهای دور تا هنوز در سینهی سوزان ِ من، خانه کرده است در نوشتهای با تو در میان نهم.
در این مدت، چونان صیادی، مترصد ِ فرصتی فرخنده میمانم. اما در یک تأخیر ِ تاریک، زمان، ضربهی زرد ِ خزان زدهاش را برمن فرود میآوَرَد و ناگهان، جهان، از غیبت ِ غمگینات خبردار میشود.
در متن ِ نوشتن ِ این نوشته، چند روز پیش با عزیز ِ شعر ِ پارسی: «سایه»، تلفنی حرف میزنم. مدتِ کوتاهی ست به دیدارش نرفتهام. ناگهان گله مندانه میگوید:
"این قدر پابپا مکن از دست میروم"
با این سطر ِ کوتاه ِ سیاه، بغضی بلند در گلویم مینشیند. در این فرصت ِ باریک، ماجرایِ این تأخیر ِتاریک را با او در میان میگذارم. میگوید نگفتم: این قدر پابپا کردی. راست گفت.
حالا من ماندهام وُ افسوسی سیاه وُ دنباله دار. افسوسی که تاروُ پودم را دود آلود کرده است.
با این همه، حرفهای دلخواهم را با تو زدهام. هرچند دیر. هرچند با تأخیر.
اما هنوز مرا با تو حرفهای ناگفتهی بسیاری ست.
آری، آنانی که آرزومندیهای انسانی را آواز دادهاند، همنشین ِ همیشهی آینه هایند و آینهها صداهای صمیمی را پاس میدارندوُ سپاس میگویند و در روشناییهای رویندهی خویش میخوانند:
" تنها صداست که میمانَد"
۲۰۱۰. ۱۰. ۲۵
کلن ـ دوسلدورف
***
به خاطرهی شورانگیز ِبیژن ترقی
رضا مقصدی
..........
در "مرضیه"، شکفت غزلهای دلکشات.
...........................
نام ِ تو همنشین ِ نگین ِ ترانه بود
شعر ِ تَرت ترانه سرای زمانه بود
دست ِ تو عاشقانه ترین حرف را نوشت
آنجا که ماجرای دلت صادقانه بود
بیگانه نیست خانهام از آه ِ آتشین
آواز ِ تو یگانه ترین یار ِ خانه بود
در "مرضیه"، شکفت غزلهای دلکشات
"برگ ِ خزان"، برای دلت یک بهانه بود
میخانهات به خانهی دلها پیاله داد
در بامداد ِ سینهات، شور ِ شبانه بود
سوز ِ تو با سرودهی هر ساز، مینشست
آه ِ تو آفتاب ِ مرا آشیانه بود
ما را اگر که شور ِ جهان، در میان گرفت
شادابیی ترانهی تو در میانه بود
جان ِ تو با جوانهی من، شادمانه زیست
هر واژهات در خت ِ مرا یک جوانه بود
نازُک تر از نسیم ِ نَفسهای این چمن
در من، هوای ِ تازهی تو! نازُ کانه بود
شعر ِ ترا دو باره دلم بر زبان کشید
دیدم که شور ِ شعله ورش، شادمانه بود
برگ ِ خزان، به جان ِ جوانم فرو فتاد
تیر ِ ترا همیشه دل ِ من، نشانه بود
"دلکش"، غم ِ قدیم ِ غزل را به دل، کشید
با او تغزٌل ِ دل ِ تو، دلکشانه بود
این "آتشی" که از پس ِ آن "کاروان" به جاست
گلبانگ ِ سرخ ِ عاطفهی عاشقانه بود.
کلن. ۲۸/۴/۲۰۰۹