خالیام از هر چه بوده هر چه رفت و هر چه هست
غم فقط جا مانده وُ درد مهیبی از شکست
*
آینه میخوانـَدم تا در نگاه صادقش
بنگرم بر خویش وُ بر هر آن چه یاد بیگسست
*
بنگرم فرسوده بر اصرار تلح زندگی
یا به یأس خستهای کآمد به بالینم نشست
*
روزها خالی ز عشقند و منام در جستجو
جستجوی کهنهای کز بام بیتابی نجَست
*
سرخ و زرد و آبی و پرواز او چون رقص نور
لحظهای پروانهوش با عشوهای آمد وَ رَست
*
بهت آنگه سر رسید و سهم من تکرار او
پنجره با حکم توفان دیدگان بیوقفه بست
*
نه چه میگویم ببین با بغض بیفریاد خود
درد لرزاندش ز وحشت، بیصدا در خود شکست
*
ویدا فرهودی