(گزارشی از چگونگی به خون خفتن ۱۱ مبارز، در ۴ آبان ۱۳۶۱ در "خاوران" اراک)
کوهستان "مودر" واقع در شهرستان اراک یکی از دهها و صدها "خاوران"های کوچک و بزرگی ست که در طول دهه خونین ۶۰ توسط رژیم جنایت پیشۀ جمهوری اسلامی بوجود آمده و دامنه صبور این کوه خاموش اما مغرور، محل دفن پیکرهای ۱۱ تن از کمونیستها و آزادیخواهانی ست که در سال ۱۳۶۱ در مقابل جوخۀ آتش مزدوران جمهوری اسلامی قرار گرفتند و خون ریخته شده از جانهای شیفته و زلالشان را نثار آبیاری نهال آزادی تودههای محروم نمودند. برغم تمام کوششهای کثیف لاشخورهای جمهوری اسلامی برای پنهان کردن این جنایت، در تمام طول این سالها، در سرمای زمستان و گرمای خشک تابستان، "مودر" نه تنها میعاد گاه خانوادههای داغدار این عزیزانِ در خاک خفته، بوده، بلکه "عابران ناشناس" فراوانی هم بودهاند که مخفیانه و به دور از چشم شب پرستان، با دیدار از این گورستان کوچک و گلباران کردن قبرهای این عزیزان، مراتب حق شناسی خویش از خواهران و برادران عدالت خواه و سرفرازشان را در مقابل جلاد اعلام کردهاند و راز "مودر" را در مقابل دیدگان حسرت بار دشمن سینه به سینه منتقل و برای نسل بعد از خود نیز آشکار کردهاند. دسته گلهای سرخ زیبای نهاده شده بر آرامگاه جان باختگان "مودر" هم، تا آخرین نفس خود و پیش از آنکه با بخشیدن تمام طراوت و تازگی خویش به این عزیزانِ در خاک خفته، پژمرده شوند، داستان "مودر" را برای عابران و مسافران جویای قلههای بلند این کوه نقل کردهاند. تا جایی که حتی چوپانانی که در زمان وقوع این جنایت هنوز حتی پا به این جهان نگذاشته بودند، با نشان دادن احترام نمیگذارند تا گلههایشان در این قسمت از کوهستان چَرا کنند. درست به همین دلیل است که مقامات این حکومت جنایت کار در طول ۳۶ سال گذشته چند بار سعی کردند تا با طرح احداث یک سد در این منطقه و یا جاده کشی، کار نیمه تمامشان، در به زعم خود زدودن تمام نشانهها و شواهد جنایت ننگین خود را به اتمام برسانند، اما چه بیهوده میاندیشند جلادان؛ آن خون ریخته شده از پیکرهای پاک ۱۱ شهید "مودر" که سینههای پر از امید و آرزویشان با گلولههای نفرت دژخیم در یک شب سیاه مشبک شدند، هیچ گاه خشک نشد و نخواهد شد؛ آن خون زلال به چشمهای بدل شد که بذرهای خفته در خاک گرم و مهربان این کوهسار را آبیاری کرد و به تدریج با پیوستن به جویبارهای دیگر این سرزمین به سیلی کوبنده تبدیل شد که در چند مقطع تاریخی با فریادهای "مرگ بر جمهوری اسلامی" زمین را در زیر پای این رژیم تبهکار لرزاند و نابودی محتوم آن را فریاد زد. طولی نکشید که جلادانی که با ریختن این خونها در سراسر ایران "باد" کاشتند، "طوفان" درو کردند. با وجود این جنایات و اعدامهای بیرحمانه و درست کردن آن قبرستانها، سرکوبگران حاکم در اهداف خویش یعنی حاکم نمودن سکوت قبرستان در جامعه ناکام ماندند. برعکس، کینه و نفرت حاصل از این جنایات عمومی شد و خواب خوش را از دیدگان سیاه دژخیمان حاکم زدود. در توصیف این خونهای سرخ، چه به حق گفت شاعر فدایی و خود به خون تپیدۀ انقلاب، سعید سلطانپور که ندا در داد "این بذرها به خاک نمیماند.... خون است و ماندگار...!
روزنامه کیهان، مورخ یکشنبه ۹ آبان ۱۳۶۱:
آنچه که برای اولین بار در زیر میآید باز کردن یکی از برگهای پوشۀ اسناد بیشمار جنایات مهلک و تاریخیای ست که رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی در دهه خونین ۶۰ و در مصاف بین خلق و ضد خلق، به فرمان خمینی مزدور و در دورۀ صدارت و وزارت "اصلاح طلبان" تبهکار و عوامفریب حکومتی (امثال موسوی و خاتمی) در سراسر ایران مرتکب شدهاند و برای حفظ نظام استثمارگرانه حاکم نسلی از آگاه ترین و بهترین فرزندان مردم ما را به کثیف ترین شیوهها قتل عام و از صحنه مبارزه طبقاتی حذف کردند. در شرایط کنونی در حالی که این رژیم پوسیده و در حال زوال بار دیگر در امواج سهمگین ناشی از قیام تودهها گرفتار گشته، بدون شک یکی از مهمترین وظایف نیروهای مبارز و انقلابی و بویژه نسل جوانان آگاه داخل کشور حفظ و پاسداری از خاطره و مهمتر از آن آرمانهای نسلهای گذشته و درس آموزی از تجارب برخاسته از شرایطی بود که آن نسل "شیر آهن کوه زنان و مردان" در آن زیستند، مبارزه کردند و در راه آرمانهایی نظیر "نان، کار، مسکن و آزادی و استقلال" واقعی از سلطۀ اهریمنان، جان باختند.
شایان ذکر است که شرح صحنه مربوط به اعدام این یازده جوان رزمنده فدایی و مبارز، با قلم نگارنده ولی به نقل از یکی از مزدوران حاضر در این صحنه اعدام صورت گرفته که تنها چند روز پس از افشای خبر این جنایت، از طریق بستگان او به اطلاع بازماندگان برخی از این جانباختگان رسیده است.
********
در یک شب قیرگون، یعنی ۴ آبان سال ۱۳۶۱، صدای زوزۀ بادی که سرمای بیرحم و خشک پاییزیاش تا جان آدمی نفوذ میکرد، در دامنه کوههای خشک و صبور "مودر" در پرواز بود. منطقهای در اطراف شهرستان اراک، که زمانی در اوج انقلاب سالهای ۵۶-۵۷ محل کوهنوردی و در واقع دانشگاه و میعادگاه نسلی از دختران و پسران مبارز و آزادیخواه بود. جایی که در آخر هر هفته، پژواک دلنشین سرود مردمی "سراومد زمستون" و "شکفته بهارونِ" چریکهای فدایی، بر فراز تپههای دامنه کوه، چوپانهای زحمتکش و کنجکاو را به خود جلب میکرد و صف رنگارنگ بادگیرهای جوانان بود که با نخستین تشعشع زندگی بخش خورشید در امتداد فلق صبح گاهی، تموج وار، صعود به قله را از دامنۀ مودر شروع میکردند و همگام با شفق زیبای غروب، به همین نقطه باز میگشتند، گرداگرد یکدیگر مینشستند، به حرفها و تجارب "باتجربه ترها" گوش میدادند، نقاط ضعف و قوت خود در جریان یک سفر سخت را بررسی میکردند، برای ارتقاء روحیه جمعی و تشکیلاتی و همچنین شخصیت و جوهر مایۀ مبارزاتی یکدیگر تلاش میکردند و تشنۀ آگاهی برای تغییر جهان ظالمانه پیرامون خود "اخلاق انقلابی" عمو "هو" (هوشی مین) را میخواندند و در کوله پشتیهایشان "حماسۀ مقاومت" و "خاطرات یک چریک" و "چگونه انسان غول شد" و " اقتصاد به زبان ساده" و... را حمل میکردند. در واقع کوههای "مودر"، تنها یکی از این دانشکدههای خلقی در سراسر ایران بود که با وجود عمر کوتاهشان نسل درخشانی از شیر زنان و کوه مردان سرزمین ما را برای ایفای نقش تاریخیشان در این سرزمین، آماده میکردند. اینان شمار کوچکی از نسل بی شماری بودند که قدم در راه "ماهی سیاه کوچولوهای" صمد بهرنگی گذاردند و از اندیشههای پاک مسعود احمد زادهها و پویانها سیراب شده و از روایت شکنجههای عباس مفتاحیها و بهروز دهقانیها درس گرفته و آبدیده شده بودند و سمبلهایشان رفقایی چون مهرنوش ابراهیمیها و مرضیه احمدی اسکوییها و علی اکبر جعفریها و حمید اشرفها بودند؛ یعنی کمونیستهای فدایی!
اکنون در ۴ آبان سال ۶۱ و در اوج دوره سیاه قصابی بهترین فرزندان خلق توسط رژیم مزدور جمهوری اسلامی، لحظۀ ناگزیر امتحان و آزمایش فرا رسیده بود. خاک گرم اعماق "مودر" خشمگین و غرنده، پذیرای تن رنجور و شکنجه شده ۱۱ تن از فرزندانش بود که در زمستانهای سرد و سپید، ضربان گامهای آنها را در هنگام صعود به قله در بطن خود حس کرده بود و در بهار با سرودهای "در بهار خلق باد پاییزی کی وزرد"، "می گذرد در شب آیینۀ رود"، "من چریک فدایی خلقم، جان چون من هزاران فدای خلق" سبز شده بود و زندگی گرفته بود و در سرما و گرما، ناهمواری و همواری، هرچه از شیره جانش داشت را در طبق اخلاص برای فرزندان مبارزش گذارده بود.
در آن شب سیاه، یازده جوان و نوجوانی که با امواج انقلاب به صحنه سیاست قدم گذاشته بودند تا با مبارزات خود صحن جامعه ایران را از لوث وجود دشمنان، امپریالیستها و سگهای زنجیری شان- پاک کنند و رفاه و آزادی برای مردم خویش به ارمغان آورند، در چنگال رژیم ضد خلقی جمهوری اسلامی به کشتارگاه برده شدند. دژخیمان از وحشت اعتراض مردم، این جانهای شیفته جوان و نوجوان را برای اعدام و خاک کردن جسدشان به خارج از شهر میبردند تا به خیال خامشان کسی از جنایات آنها آگاه نشود. این جانهای شیفته، رفقا مریم دژآگاه، جمشید دژآگاه، عزت الله بهرامی، عبدالرضا ماهیگیر، مهران محمدی، محمد داوود نوری، محمد سلیمانی، مجید شریفی پور (متعلق به سازمان چریکهای فدایی خلق - اقلیت)، دو دختر مبارز مجاهد به نامهای زهرا مشهدی میقانی و شهناز (مهین) ابراهیمی و سرانجام یکی از مبارزین سازمان راه کارگر به نام هادی آزاد بودند که سن برخی از آنها به ۲۰ سال هم نمیرسید.
ماشینهای پاسداران تباهی، تا هر جا که میتوانستند پیش رفتند و سپس در پایان کوره راه، جایی که دیگر حتی وانتها و لندرورها هم به علت سختی راه قادر به جلو رفتن نبودند، پاسداران، اسرای خود را از ماشین پیاده و در یک صف به طرف دامنههای "مودر" بردند، جایی که تاجران مرگ، از قبل، قبرهایی را برای دفن اجساد و به خیال خویش پنهان کردن آثار جنایات کریهشان آماده کرده بودند. در طول چند صد متر مسیر بعد از پیاده شدن از ماشینها تا میدان مرگ و جوخه اعدام، پاسداران تبهکار قربانیان خویش را که در تاریکی و با تنهای مجروح و بی رمق ناشی از چندین ماه زندان و شکنجه به کندی راه میرفتند هل میدادند و به آنها القاب زشتی نسبت میدادند که تنها شایسته خود همان کفتار صفتها و اربابانشان بود. در میان این گروه، مهران محمدی جوان ترین این اسرا، نوجوانی از شهر بروجرد و از یک خانواده فرهنگی بود. نوجوانی رزمنده، به صداقت آب و به پاکی چشمه، اما با عزمی به استحکام کوه؛ او که به خاطر کوتاه بودن یکی از پاهایش کمی میلنگید، در زمان دستگیری در یک مرغداری اطراف شهر اراک، کوشش کرده بود تا برای احتراز از دستگیری توسط پاسداران، خود را به زیر یک تریلی بیاندازد ولی مزدوران مانع خودکشی او شده بودند. او اکنون با کمک رفیق دیگرش که از او مسن تر بود یعنی عزت بهرامی (موسی) گام بر میداشت تا دامنههای سنگلاخی منتهی به میدان تیر را طی کند. عزت بهرامی (*) از نیروهای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران- اقلیت بود که از قبل از قیام بهمن سال ۵۷ وارد عرصه مبارزه شده بود. او در زمان شاه نیز یکبار توسط اسلاف وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی یعنی ساواک شاه دستگیر و پس از بازجویی و شکنجه آزاد شده بود. اکنون عزت نیز بعد از ماهها شکنجه توسط خلف همان ساواک، یعنی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی به میدان تیر برده میشد. در پشت دستش هنوز آثار چرکین یک زخم بزرگ ناشی از شکنجه قرار داشت که در آخرین ملاقاتها همیشه سعی میکرد آن را از خانواده و فامیلهایش پنهان کند. تا قبل از تایید و اجرای حکم، بارها همسر غیر سیاسیاش را که با او دستگیر شده بود و با در اختیار قرار دادن تمام اطلاعاتش به بازجویان، در مسیر تواب شدن در زندان آموزش میدید و همچنین کودک تازه به دنیا آمدۀ در بندش را با او روبرو ساختند تا شاید او راهم در هم شکسته و به صفوف خود جذب کنند. اما در عوض او مانند بسیاری از جوانان نسل خویش آنچنان که از سنتهای پیشگامان چریک فدایی خلق در دهۀ ۵۰ آموخته بود هیچ فرصتی را برای مبارزه و مقاومت حتی در زندان علیه دشمن از دست نداد. بطوری که زندانیانی که پس از این دسته وارد بند شده بودند، تعریف میکردند که او بدور از چشم زندانبان به برخی همبندیها زبان انگلیسی درس میداد و یا برخی زندانیان از داستان صفحه آهنینی صحبت میکردند که پاسداران در بند نصب کرده بودند چرا که قبل از نصب این صفحه، او به همراه عبدالرضا ماهیگیر از فاصله بین میلهها و سوراخی که در بند قرار داشت مرتبا با زندانیان سیاسی دیگر در زمان هواخوری آنها تماس میگرفتند و اخبار را رد و بدل میکردند و با این کار خشم زندانبانان را برانگیخته بودند. این دیگری، یعنی عبدالرضا ماهیگیر، سمبل یک جوان زحمتکش و آگاه که کمی هم ضعیف الجثه بود. یک جوان کمونیست مردمی و محبوب در شهر بروجرد که زبان روان و لهجه شیرینش هنگام تبلیغ علیه سرمایه داران و رژیم طرفدار آنان در بحثهای خیابانی همیشه شهره عام و خاص بود، او چند بار و از جمله در اواخر سال ۶۰ از مصافهای سخت با پاسداران گذشته بود ولی این بار در چنگال آنان و در دامنه کوه "مودر" به سوی جوخه آتش میرفت تا به برادر فدایی دیگرش یعنی حمید رضا بپیوندد که مدت کوتاهی پیش از او توسط دژخیمان اعدام شده بود.
مریم دژآگاه، رفیق شیر دختر شجاع دیگری که بازجویان کثیفش را به رغم هر دسیسهای که برای کسب اطلاعات و در هم شکستن او از جمله تجاوز در مقابل چشمان برادرش در دوران بازجویی به کار گرفته بودند تا آخرین لحظه ناکام گذارده بود؛ و اکنون در کنار برادر مبارز و شجاعش جمشید در یک صف به مسلخ گاه پای میگذارد تا در همچون همگامی در مسیر مبارزه، در انتهای راه، کنار یکدیگر بیارامند. محمد سلیمانی جوان زحمتکش دیگری که فرزند کار بود و در طول زندگی کوتاهش درد و رنج و محرومیت را با تمام وجود لمس کرده بود و درست به همین خاطر، به رغم شکنجههای بسیار وحشیانه و طولانی مدت مثال زدنیاش تسلیم مزدوران نشده بود و تمام اطلاعاتش را در سینه فراخ خود حفظ کرده بود؛ مبارز راه کاگری و بالاخره ۲ دختر مبارز مجاهد که با پایداری بر سر آرمانهای مردم محروم خویش میرفتند تا با زندگی وداع کنند.
بالاخره صف اسرا به دامنه کوه جایی که چند ده متر زمین صاف وجود داشت و چند گودال در آن حفر شده بود رسیدند. براستی در آن شب قیرگون بر آن جوانان رهجوی راه حقیقت، گلهای نوشکفتهای که با گرده افشانی و نشر آگاهی در این راه سرانجام اکنون به پایان زندگی کوتاه خویش رسیده بودند چه گذشت و به چه میاندیشیدند...؟
کدامین نغمه میریزد...
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت
طنین گامهایی را که سوی نیستی مردانه میرفتند
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند...
پاسداران، قربانیان را در کنار گودالها نگه داشتند و اینجا بود که یکی دیگر از کثیف ترین اعمال بی شرمانه خود را انجام دادند و با فریاد فرمان دادند تا محکومین، به دست خودشان بر عمق قبرهای خودشان بیفزایند.... و این رسم ننگین قاتلانی ست که نه تنها در "مودر" بلکه سالها بعد در قتل عام سال ۶۷ در خاوران تهران و یا سایر میادین تیر، به خاطر انبوهی قربانیانشان، کفتار گونه حتی جنازههای قربانیان را به طور کامل دفن نکرده بودند. "مودر" از خشم به خود میغرید.... کمی بعد با فرمان فرماندۀ مزدوران سرمایه، تفنگها به سوی اسرا نشانه گرفته شد اما پیش از آنکه زوزۀ سلاحهای مزدوران دامنۀ مودر را درنوردد و گلولههای داغ کینۀ شب پرستان، بر سینههای ستبر محکومین بنشیند، در آخرین لحظات در میان بهت و خشم پاسداران قاتل و فرومایه، اتفاق دیگری افتاد. عزت شروع به خواندن سرود کرد و یارانش نیز با او همراهی کردند... به این ترتیب آنها با پیکری مجروح، ضربه واپسینشان را هم به قلب دشمن زدند و به خواندن آخرین سرود زندگیشان در مقابل چهرۀ بهت زده دشمن پرداختند... و پژواک سرود آنان به قهقههای تبدیل شد که مرگ و قاصدان مرگ را به سخره گرفت و تحقیر و شرمساری بر دامانشان نشانید؛ چند لحظه بعد سنگینی حضور اجساد خونین ۱۱ مبارز جان بر کف فرو افتاده در دشت سرسبز و زیبای خلق، "مودر" را در شرم حضور پاسداران قاتل و کفتار صفت برای چند لحظه به سکوت و خاموشی کشانید.... سپس صدای شلیک یازده گلوله خلاص و دیگر هیچ!
********
مزدوران ضد خلقی به جای دادن ملاقات به خانوادهها، در صف منتظر آنها در مقابل سیاهچال سپاه پاسداران اراک، خبر جنایت خویش را اعلام و برخی وسایل جانباختگان را تحویل دادند. آنها با بی شرمی تمام به خانوادههای داغداری که جانشان از شنیدن خبر این جنایت گُر گرفته بود اخطار کردند که کسی حق گرفتن مراسم عزاداری و ختم و... ندارد... برغم این، به طور مثال با وجود کنترل محله خانوادۀ بهرامی توسط مزدوران مسلح و همچنین ماموران بی جیره و مواجب حکومت که به مردم اجازه ورود به محل و خانه را نمیدادند، در طول چند روز تعداد بسیار زیادی از مردم با دور زدن محل محاصره و با بهانههای مختلف خود را به خانه بازماندگان رساندند تا با آنها همدردی کنند و به آنها تسلیت بگویند. خشم و نفرت مردم و سیل ناسزا و فحش و رسوایی حکومت تنها حاصل این جنایت برای جمهوری اسلامی در شهر بود. مادر تقریبا به حال مرگ افتاده و پدر، بهت زده و در هم شکسته، قامتش از غم مرگ فرزند خم شده بود.... اما چند روز بعد، پیرمرد ناشناسی به مغازه پدر وارد شد. پدر او را قبلا ندیده بود؛ او خود را معرفی کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود اول با پدر اظهار همدردی کرد و سپس به او گفت: "آقای بهرامی! میدانم جگر گوشهات را، جوان رعنایت را از دست دادهای! ولی خم نشو، من اگر جای تو بودم سرم را در زندگیام حتی از قبل هم بالاتر میگرفتم! حالا هم قامت خود را راست کن و سرت را بالا بگیر! پسرت قهرمانانه جان داد! روحیه بسیار بالایی داشت، هنگام انتقال به محل تیرباران، با سر فرازی و نه هراس و با گامهای استوار مسیر را طی کرد، به بقیه نیز کمک کرد؛ نگذاشت در پستی و بندی دامنه کوه، جلوی پاسداران زمین بخورند و یا تحقیر شوند؛ به آنها روحیه داد، پیش از اعدام هم سرود خواند، سرت را بالا بگیر و به چنین فرزندی افتخار کن!.... پیرمرد در مقابل سئوال پدر گفته بود که همۀ اینها را یکی از پاسداران مزدور، که فامیل دور وی بوده و در صحنۀ جنایت حضور داشته چند روز پیش با آب و تاب برای بقیه فامیل و دوستانش تعریف کرده است!
سخنان این پیرمرد شجاع، پیکر پدر را واقعا تا چند سال راست نگه داشت... داستان قهرمانی فرزندش و همرزمان فرزندش بزودی در میان نزدیکان خانواده و افراد زیادی که او را میشناختند پیچید! پدر در طول ماهها و سالها هر روز و سپس هر هفته و هر ماه بر سر قبر جان باختگان "مودر" میرفت و هر بار با دسته گلهایی از عابران ناشناس روبرو میشد؛ هر بار به علت آنکه محل قبرها ماشین رو نبود میبایست چندین صد متر را با پای پیاده و از سربالایی پیمود تا به قبرها رسید. چه بسیار رانندگان تاکسی مهربان و زحمتکشی که با شنیدن دلیل مسافرت پدر و مادر به "مودر" از آنها پول کرایه دریافت نمیکردند و خواهش میکردند که هر بار که آنها میخواهند بر سر قبر جگر گوشهشان بروند حتما به آنها تلفن کنند تا ترتیب بردن آنها به آن محل کوهستانی را به صورت رایگان بدهند. در یکی از این سفرها در زمستان سخت زمانی که برف سنگین دامنه کوهها را پوشانده بود، مادر در حالی که از ماشین پیاده و برای ملاقات معبودش از تپههای "مودر" بالا میکشید، با فریاد راننده ماشین که زنجیر به دست از پشت سر به سوی او میدوید، متوقف شد، چرا که چند ده متر جلوتر از مادر، یک گرگ وحشی در انتظار طعمهای نشسته بود که خودش داشت با پای خودش به سوی او میرفت.... این حوادث کم شمار نبودند.... هیهات که خانوادههای اعدام شدگان حتی برای دیدار با عزیزان اعدامی خویش میبایست جان خود را به خطر بیاندازند؛ اما خانواده بهرامی و سایر جان باختگان آرمیده در سینۀ "مودر" در این عرصه تنها نبودند؛ بوده و هستند هزاران خانواده داغداری که در سراسر ایران مستقیم و غیر مستقیم قربانی جنایات جمهوری اسلامی در حق عزیزانشان یعنی زندانیان سیاسی و جانباختگان بودهاند. خانواده هایی که مجبور به دفن فرزند اعدام شده اشان در باغچه خانهشان شده اند؛ مادر و یا پدری که با شنیدن خبر اعدام جگر گوشهاش طاقت نیاورده و جان داده است، فرزندانی که به دلیل اعدام پدر و مادر و یا هر دویشان به دست بقیه بزرگ شدهاند و از محبت پدر و مادری تا آخر عمر محروم ماندهاند، و... به هر رو، چند سال بعد با ضربات دیگری که خانواده از رژیم خوردند پدر بهرامی اینبار دیگر تاب تحمل نیافت و سر به خاک گذارد؛ تا زمان مرگ، مغازهاش محل تبلیغات ضد رژیم بود و در اثر همین روحیه و حمایتی که مردم از او میکردند بود که برغم دریافت چندین اخطار برای آتش زدن مغازهاش تا زمان مرگ هیچ گاه در مقابل رژیم قاتل فرزند خود و سایر فرزندان خلق سر خم نکرد و تسلیم تهدیدهای آنها نشد.
********
مودر پیکرهای تکه پاره شده ۱۱ فرزند خویش را با مهربانی و صبر در در طول ۳۶ سال گذشته در بطن خود محافظت کرده است. عابران نه کم شمار این کوه و کوهنوردان، داستان مودر و راز خفته در سینۀ آن را میدانند و نقل میکنند و به دور از چشم خفاشان هر بار بر سر مزار این ۱۱ مبارز شهید گل میگذارند. در طول این سالهای مدید، گورها را میبایست از خطر محو شدن و ریزش کوه نجات داد، چون سنگ قبر نداشتند؛ پدر پیر و داغدیده محمد سلیمانی نیز تا زمانی که قدرت راه رفتن داشت هر چند وقت یکبار با بردن سیمان و وسایل دیگر میکوشید تا به قبرها سر و سامان دهد و آنها را باز سازی کرده و از خطر محو شدن در زیر آوار ریزش دائم سنگهای کوه حفظ کند.
در سی و ششمین سالگرد جان باختن این فرزندان مبارز خلق، که با وجود تمامی ابهت و عظمتشان، تنها قطرهای کوچک از دریای بیکران خلق بودند، یاد آنها را گرامی بداریم. آنها "قصه" نیستند که بگویی، "خواب" نیستند که ببینی؛ اما همه جا حضور دارند. در گسترۀ سرزمین ما هر جا که خاک را بشکافی هنوز بوی طراوت و پاکی نسل جانباختگان کوهستان "مودر" و بذرهای آزادی و رهایی از ظلم و ستمی که جوانان آگاه و مبارزی نظیر آنان کاشته و با خونشان آبیاری کردند، در همه جای مملکت، از شمال گرفته تا جنوب و از شرق تا غرب به مشام میرسد. آنها نبض پر تپش خلقی هستند که مجروح ولی پایدار، با هر ضربان خویش، تازیانهای به حکومت دژخیم میزند و برای آن روز مقدس، روز مرگ رژیم پلید و مزدور جمهوری اسلامی، روز برافکندن تمامیت نظام ظلم و ستم، "خنجرهای انتقام آبایی" را جلا میدهند.
با این امید که این یادواره به سهم خود فرصتی شود تا در صورتی که خوانندگان این مطلب اگر اطلاعات بیشتری در مورد "مودر" و یا سایر خاورانهای کشور ما دارند، افکار عمومی را در جریان بگذارند تا به این ترتیب گام کوچکی در افشای جنایات غیر قابل توصیف رژیم ضد خلقی جمهوری اسلامی بویژه برای نسل جوان و جویای آگاهی ما برداشته شود.
نه میبخشیم و نه فراموش
میکنیم!
با انقلاب در هم میشکنیم بساط دار و شکنجه را!
گردآورنده: ع. شفق
آبان ۱۳۹۶
(*) در بخش جانباختگان سایت سازمان فداییان- اقلیت در مورد عزت الله بهرامی آمده است: رفیق عزت الله (موسی) بھرامی از اولین رفقانی بود که پرچم سرخ فدائی را در اراک برافراشت. او مسئول انتشارات این شھر بود و ھمچنین مسئولیت رفقای خمین را نیز بر عھده داشت. رفیق مدتی جھت سازماندھی بخش انتشارات به اراک بازگشت و سپس به مسئولیت بروجرد منتقل شد، اما مجددا یکی از حوزه ھای تشکیلات اراک را بر عھده گرفت. در ھجدھم اردیبھشت سال ۱۳۶۱ پاسداران به خانه رفیق ھجوم برده و او را دستگیر کردند. در چھارم آبان ۱۳۶۱ به ھمراه دیگر رفقای ھمرزمش اعدام گردید.
همچنین باید متذکر شد که در جریان "هفتمین گردهمایی سراسری در باره کشتار زندانیان سیاسی ایران" که در سال ۲۰۱۷ در هانوفر آلمان برگزار شد، یکی از سخنرانان به نام احمد خلیلی راجع به خاطرات خویش در مورد برخی از رزمندگان خفته در "کوهستان مودر" به صحبت نشست که لینک آن برای خوانندگان علاقه مند در زیر میآید:
https://www.youtube.com/watch?v=ZaYZ7rZBNqI&feature=youtu.be