به کرّات گفته شد که ما ایرانیها حافظهی تاریخی نداریم. شاهداش، تطهیر روز افزون رضا شاه و چشم داشتن به خروج سواری از میان غبار (با همان شنل آبی و همان چکمهی تاریخی)، برای نجات ایران...
در این حرفی نیست که، عصر رضا شاه، ایران را از قرون وسطای تاریخیاش بیرون آورد. به علاوه، دست کم من منکر تحولات دوران ساز تاریخ بیست سالهی حکومت رضا شاهی نیستم. اما، رضا شاه تنها در راه آهن و دانشگاه و دادگستری و زیرساختهای اقتصادی و امنیت اجتماعی و... خلاصه نمیشود. آن سوی توجیه ناپذیر نظام رضاشاهی را هم باید دید:
تعطیل قانون اساسی مشروطیت، غیبت امنیت قضایی و اقتصادی (پیش رو داشتن ولع سیری ناپذیر رضا شاه به زمین خواری) نبود آزادیهای سیاسی، بسته شدن باب تفکر انتقادی، و خاک مرگ، که در دورهی بیست سالهی حکومت خودکامهی رضاشاه، بر سر تا سر ایران پاشیده شده بود.
اساساً، نحوهی قدرت گرفتن رضا خان سردار سپه (صرف نظر از پیامدهایش) نوعی دهن کجی به آزادی و هتک حرمت انسانی بود.
در این جا، در چند برش تاریخی، به واقعیتهای نه چندان آشکار ِ مربوط به «خلع قاجار» و «نصب پهلوی» میپردازم:
مجلس پنجم و مجلس مؤسسان (که به تفییر سلطنت و پادشاهی رضا خان رأی داد) از طریق اِعمال نفوذ نظامیان و هواداران سر دار سپه آن زمان و رضاشاه بعدی، تشکیل شد.
در واقع این جا هم عامل زور و سرنیزه و تهدید و تطمیع، در ایجاد مجلسی با اکثریت هوادار «سردار سپه» کارساز بود.
یرواند آبراهامیان، در کتاب «ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدی، نشر نی، تهران ص ۱۶۷» میگوید:
«یزرگان اصناف تبریز هم به تشویق فرماند هی نظامی محل، در بازار دست به اعتصاب زدند و ضمن ارسال تلگرافی اعلام کردند که اگر مجلس، رضاپهلوی را جانشین احمدشاه نکند، آذربایجان را از ایران جدا میکنند.»
همو در ص ۱۶۸ همین منبع مینویسد:
«رضا خان با بهره گیری از مقام وزارت جنگ و داخله، مجلس مؤسسان را از طرفداران خود در حزب تجدد و اصلاح طلبان پر کرد. بنا بر این، شگفتی آور نبود که اکثریت قاطع مجلس، واگذاری سلطنت به خاندان پهلوی را تصویب کنند.»
و باز برای روشنگری بیشتر و برای آن که بتوانیم جو سیاسی آن روزها را پیش رو داشته باشیم، ابتدا قولی از آقای داریوش همایون را نقل میکنم و سپس به خاطرهای از یحیی دولت آبادی اشاره خواهم کرد.
داریوش همایون میگوید:
«انتخابات مجلس پنجم که به برچیدن سلسلهی قاجار رأی داد، کمابیش، همان اندازه ناسالم بود که مجلس پیش از آن و انتخابات مجلس مؤسسان از آن نیز ناسالم تر بود.» (تلاش، دورهی جدید، شماره ۳، ص ۴)
در همین رابطه یحیی دولت آبادی، در کتاب " حیات یحیی، جلد چهارم، صص ۳۸۱-۳۸۲ " مینویسد:
«روز هشتم آبان ۱۳۰۴، کارکنان سردار سپه در مجلس میخواهند اطمیان کامل داشته باشند که فردای آن روز در موقع رأی گرفتن بر خلع قاجار و نصب سردارسپه، اکثریت کامل خواهند داشت، چون که رای مخفی گرفته میشود و معلوم نخواهد شد کْی رأی مثبت داد و کْی رأی منفی، از این رو میخواهند از نمایندگان امضاء بگیرند که آنها رأی مثبت خواهند داد.
شب است، ساعت ِ ده در ِ حیات ِ منزل را میزنند. صاحب منصبی است، میگوید که از طرف حضرت اشرف (رضاخان) آمدهام، شما را احضار فرمودهاند.
نصف ِ شب به منزل سردار سپه میرسیم. یکی از نمایندگان مجلس از کارکنان سردار سپه، مانند قراول ایستاده. از او میپرسم حضرت اشرف کجا هستند؟ میگوید بروید زیر زمین. آن جا تکلیف شما معین میشود.
میفهمم، این تدبیری بود که از طرف کارکنان سردار سپه به کار رفته. ناچار میروم به اطاق زیر زمین. جمعی از نمایندگان و صاحب منصبان نظام و نظمیه در اطراف نشسته، میزی در وسط است و روی میز ورقه ایست. به محض نشستن، یاسایی نمایندهی سمنان ورقه را به دست من داده میگوید، امضاء کنید. ورقه را میخوانم و میفهمم مطلب چیست و میبینم که مابین شصت - هفتاد نفر از یکصد و بیست نفر نماینده، آن را امضاء کردهاند. ورقه را روی میز میگذارم. نمایندهی سمنان با تشدد میگوید: امضاء کن. جواب میدهم اگر رأیی داشته باشم، در مجلس شورای ملی خواهم داد، نه در این سردابه.
میگوید اگر امضاء نکنید بد خواهد شد. این جا من صدای خود را بلند کرده میگویم مرا تهدید میکنید؟...»
دولت آبادی در صفحهی ۳۸۴ همان کتاب، در تشریح جوّ حاکم بر مجلسی که در کار تغییر سلطنت است، میگوید:
«مجلس امروز از هر جهت تازگی دارد. اولاً - دستورش منحصر است به تغییر سلطنت.
طرفداران سردار سپه مانند لشگر فاتح به طالار مجلس وارد شده و هر یک در جای خود قرار میگیرد.
ثانیاً-تماشاچیان این جلسه، غالباً غیر از تماشاچیان جلسههای عادی مجلس هستند و در میان آنها اشخاصی دیده میشود که با نگاههای غضب آلود خود میخواهند، اگر مخالفی باشد، او را ترسانیده و از خیال مخالفت بیندازند و به هر صورت مجلس روح وحشتناکی گرفته که نمیشود وصف کرد...»
ملک الشعرا بهار مینویسد:
«... با یک مشت تلگرافات اجباری، آن هم از نقاط محدود، و نهضت جعلی آذربایجان، بناست تاج را بر سر مردی بگذارند که مردم ایران جز ستم و ظلم از اتباع او تا کنون ندیدهاند.
مردی که روزنامه نویس را در میدان مشق کتک میزند و به چوب میبندد. مردی که با مشت، دندان مدیر جریدهای را خرد میکند. مردی که سواد ندارد، مردی که بی اندازه طماع است، مردی که محال میگوید و فریب میدهد.» (تاریخ مختصر احزاب سیاسی، ملک الشعرا بهار، جلد دوم، چاپ اول، امیر کبیر، ۱۳۶۳، ص ۳۰۰)
روز هشتم آبان ۱۳۰۴ شمسی، بهار به نمایندگی از طرف اقلیت مجلس شورای ملی، به عنوان مخالف تغییر سلطنت سخنرانی میکند.
توسط عمّال رضا خان از چاپ این نطق در جراید، ممانعت میشود.
پس از ختم سخنرانی، هواداران سردار سپه که از قبل در تدارک قتل بهار بودند، اشتباهاً، شخص دیگری (به نام واعظ قزوینی) را که از دور شبیه بهار به نظر میرسید، به قتل میرسانند، تا برای بقیه درس عبرتی باشد.
بهار در صص ۳۰۲-۳۰۴ از جلد دوم تاریخ مختصر احزاب سیاسی، در این باره مینویسد:
«... بنا بود ناطق اقلیت [ یعنی من] برای انتباه و عبرت دیگران به پادش اعمالش برسد... نطق من بی اندازه مؤدبانه و با نزاکت بود.
هرچند حرفها را هم زده بودم و پرده را بالا کرده بودم، معذالک نطقی نبود که سزایش مرگ باشد!
ولی تصمیم بزرگان و اصلاح طلبان بایستی مجری گردد. بایستی یکی را کشت تا دیگران بترسند و تسلیم شوند!
این سیاست در ولایات مؤثر واقع گردیده و پیشرفت کرده بود، چرا در تهرات معطل شوند و این سیاست را به موقع اجرا نگذارند؟
... من در اتاق اقلیت سیگار در دست داشتم، در همان حال، حاج واعظ قزوینی، مدیر دو جریدهی "نصیحت" و "رعد"، که از قزوین برای رفع توقیف جریدهاش به تهران آمده بود... داخل بهارستان شد.
حاج واعظ قزوینی، با عبا و عمامهی کوچک و ریش مختصر و قد بلند و قدری لاغر، با همان گامهای فراخ و بلند- به عین مثل ملک الشعرا بهار - از در بیرون رفت... حضرات در زیر درختها و در پشت دیوار به کمین نشسته بودند. استاد آنها هم مترصد ایستاده بود که دیدند " بهار" از در بیرون آمد. اینجا بود که شلیک یکمرتبه شروع شد!
گلوله به گردن واعظ میخورد. واعظ به طرف مسجد سپهسالار میدود، خولیان از پیش دویده، در جلوخان مسجد به او میرسند. واعظ آن جا به زمین میخورد. پهلوانان ملی!! بر سرش میریزند و چند چاقو به قلب واعظ میزنند و سرش را با کارد میبرند.
در این حین، یک کسی به رفیق آقای " ج" خبر میدهد که یاور [ بهار] اینجاست و نرفته. آن شخص به عجله بیرون میرود و دوان دوان خود را به حضرات میرساند و به آواز بلند میگوید: "بوده یر! " او نیست، او نیست!
این سخن، دست پهلوانان را سست میکند! سری بریده و قلبی سوراخ شده و گلوله به گردن جای گرفته، ترک میشود و خولیان میروند!
اینجا مأموران وظیفه شناس پلیس میرسند و نعش را برداشته در درشکه میگذارند و به مریضخانهی شهربانی میبرند.»
بهار در مورد جوّ حاکم در روز دوشنبه ۹ آبان ۱۳۰۴ (روزی که بنا بود مجلس مؤسسان به خلع قاجار و نصب رضاخان رأی دهد) میگوید:
این روز تاریخی با نهیب مرگ و فشار قوهی ترور نظامی آغاز گردید! جسد واعظ قزوینی هنوز تازه بود! هول و رعب و وحشت، شجاعترین افراد را میآزرد. فقط هشت نفر در انبوه نمایندگان هنوز توانایی داشتند که تقلا کنند و فکری بیندیشند، با هم، در نهایت یأس... شوری بنمایند... اکثریت را ربوده بودند. دولت ِ [ سردار سپه]در دستی نوید و در دستی وعید و تهدید داشت.
باور کنید همه را بیم و رعب فراگرفته بود. اگر به نطق آقایانی که در روز ۹ آبان، به نام مخالف با ماده واحده ایراد کردهاند دقیق شوید، علامت کلام ملاحظه و تأثیر ترور و وحشت را خواهید دید.
از هر سطری، بوی خوف ورعب میآید!
بدبختانه من آن روز به امر رفقا، مأمور خانه نشینی شده بودم و در جلسه نبودم و اگر میبودم، شاید از دیگر همفکران خود زیاد تر مقاومت به خرج نمیدادم.
ما دیگر از همه چیز مأیوس شده بودیم...
سوگند به کلام خدا! حس خطر و تهلکهی ملی این عده شیر مرد را بر آن داشت که در غرقاب خوف و بیم، با عزیران خود وداع کرده، به مجلس بیایند و هرچه هست، سخنی بگویند!
آمدند و گفتند!» (تاریخ مختصر احزاب سیاسی، جلد ۲، ص ۳۲۹)
آواز خوان، نه آواز! شکوه میرزادگی