مینویسم تا تصویرگر لحظاتی از آخرین مقاومت جنبش دانشجوئی دانشگاههای ایران در مقابل رژیم تازه بر مسند نشسته جمهوری اسلامی باشم.
مینویسم تا جواب کسانی را داده باشم که ادعا میکنند سرکوبهای جمهوری اسلامی نه سرکوب بلکه مقابله به مثل بود؛ و اباء دارند از این که نام سرکوبگری و کشتار بر آن بگذارند.
از روزی مینویسم که هنوز بعد از گذ شت سی و سه سال یادآوری آن روز چون زخمی کهنه دهان باز میکند و در قلبم میخلد. روزی که هزاران دانشجوی پرشور برآمده از دل روزهای انقلاب، حاضر به ترک دانشگاهها و خاتمهدادن به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خود نبودند؛
حاضر به واگذاری دانشگاهها به انجمنهای اسلامی، به صادق محصولیها و به شورای انقلاب! تندادن به بستهشدن دانشگاهها که بعداً نام انقلاب فرهنگی گرفت و منجر به اخراج صدها دانشجوی دیگراندیش گردید.
دانشجویانی که روزهای تاریک پیش روی را احساس میکردند. دانشگاههای اسلامی را با «نه یک کلمه کم نه یک کلمه بیش».
دانشگاهها هنوز در مقابل رژیم مقاومت میکردند. حاکمان جدید قادر به شکستن آسان آن نبودند.
دفاتر اکثر سازمانهای سیاسی بسته شده بود. فعالیتهای علنی روز به روز محدودتر میشد. تنها دانشگاهها بودند که با تکیه بر حضور هزاران دانشجو و نیروی پر شور جوانی ایستادگی میکردند!
خمینی میگفت: " من از حصر اقتصادی نمیترسم، از دخالت نظامی نمیترسم! آن چیزی که ما را میترساند وابستگی فرهنگی است. آنطور جوانهای ما را تربیت میکنند که خدمت به کمونیست کنند. "
رفسنجانی از تبدیل دفاتر دانشجوئی به اطاقهای جنگ و طرح دانشگاه اسلامی سخن میگفت.
آقای بنیصدر به برچیدن سازمانهای دانشجوئی تأکید میورزید و در روزهای بعد، برچیدهشدن دفاتر دانشجوئی را روزی بزرگ در تاریخ حاکمیت مردم از طریق شورای انقلاب - که خود ریاست آن را داشت، قلمداد میکرد.
داستان آن روزها و آخرین روز مقاومت و مبارزه هزاران دانشجو بخشی از تاریخ انقلاب اسلامی است! انقلابی که میرفت تا با شکستن آخرین سدهای مقاومت، حکومت مستبد و ولائی را بر کشور حاکم سازد.
داستان انجمنهای اسلامی شکل گرفته توسط رژیم است برای بدستگرفتن دانشگاهها!
داستان جای گزینی عافیت طلبان تازه از راه رسیده به جای جانهای آزاد نسلی مبارز.!
"جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش"
روز دوم اردیبهشت سال هزار و سیصد و پنجاه و نه، روز سرکوب جنبش دانشجوئی، روز گسیل هزاران توده عامی برآمده از اعماق جامعه، روز تودههای بیسر، روز عربده کشی لاتهای محلات زیر چتر جمهوری اسلامی، روز جشن ماشاءالله قصابها و زهرا خانمها در صحن دانشگاهها بود.
روزی که خمینی میخواست اکثریت را به تمامیت تبدیل کند!
حال، سالها از آن روز میگذرد؛ از آخرین مقاومت نسل ما،
نسلی که از مرز شصت سالگی میگذرد و هنوز نسل جدید پای به حیات نگشوده بود. نسل جدیدی که نمیداند چگونه دانشجویان و محصلین در آنروزها سرکوب شدند و چه ستمی بر زیباترین فرزندان این آب و خاک در آن سالها و سالهای بعد از آن رفت.
بر نسلی که میخواست «نگین صبح روشن را بر روی انگشتر فردا بنشاند».
"همواره زمان زیادی باید بگذرد تا ملتها تاوان گزافی را بپردازند که دریابند رژیمهای دیکتاتوری چگونه از توان ملی آنها بهره گرفته و روشنفکران یک جامعه را تار و مار کردهاست.
قدرت کارساز حکومت نسقکشی و بهای هر قانون محدود کننده، از تهی گشتن کیسه آزادی خصوصی آنها پرداخت شده است!
تا دریابد طنابی که بر گردن آزادیخواهان انداخته شده، از قبل عقبماندگی و بی تفاوتی او بوده است!»
با سخنرانی رفسنجانی در تبریز شروع شد، به دانشگاه علم و صنعت رسید، به درگیری دارو و دسته صادق محصولی و نهایت به تمام دانشگاههای ایران و دانشگاه تهران. من تنها از آخرین روز و شب آن مقاومت خونین مینویسم؛ به قول بیهقی: قلم را بر کاغذ میگریانم.
از مادران و پدران وحشتزدهای که دور تا دور دانشگاه تهران و میدان انقلاب را گرفته بودند..
از هزاران دانشجو که میخواستند تا آخرین لحظه مقاومت کنند. از حزبالله مسلح به چاقو و دشنه و تیغهای موکتبری. از لباسشخصیهای تازه علم شده که سلاحهای خود را زیر لباسهایشان پنهان کرده بودند. از وانتبارهایی که از صبح شروع کرده بودند به آوردن آجرپاره و ریختن آن مقابل دانشگاه.
درگیریها از ساعت سه اوج گرفت. مردم بسیاری در خیابانهای اطراف دانشگاه گرد آمده بودند.
دانشجویان هوادار مجاهدین و حزب توده اعلام کرده بودند که حاضر به مقاومت نیستند. چنین کاری را درست نمیدانند و از این مقاومت حمایت نمیکنند!
اما اکثریت وسیعی از نیروهای چپ آن روزدانشگاههای کشور را، دانشجویان پیشگام هوادار سازمان فدائیان و هواداران سازمانهای چپ موسوم به خط سوم تشکیل میداد؛ دانشجویانی که در روزهای اخیر به شدت تحت فشار قرار گرفته بودند.
لحظه به لحظه بر تعداد نیروهای حزبالله افزوده میگردید و آرام آرام داشتند خیابانهای منتهی به دانشگاه را مسدود میکردند.
فضا آکنده از هیجان بود، همراه با ترسی مبهم:
"چند دختر را چاقو زدهاند"،
مادری خود را به داخل دفتر مرکزی پیشگام رساند؛ از شهرستان آمده است. اشک مجالش نمیدهد: " پسرم دانشجوی فنی است، سه روز است خانه نیامده، دارم سکته میکنم. نمیدانید با چه رنج و بدبختی او را بزرگ کردهام. دانشکده فنی کجاست؟ ترا به خدا بس کنید. شما قادر نیستید مقابل اینها بایستید. نمیدانید آن بیرون چه خبر است. ترا خدا پسرم را به من برگردانید. " گریه امانش نمیدهد.
یکی از دختران زیر بغلش را میگیرد و بر صندلی مینشاند. به دقت به ماها به آن جو خیره شده میگوید: " پس لااقل بگذارید همین جا بمانم. اگر قرار است اتفاقی برای پسرم بیفتد من هم اینجا باشم! "
او را به اتاق عقبی میبرند.
زیرزمین تالار مولوی را درمانگاه موقت کردهایم. تعدادی از بچههای دانشکده پزشکی و چند پزشک آن جا هستند. با چندین تشک و وسائل کمکهای اولیه. بیشترشان را میشناسم. چند تائی از آنها دیگر در میان ما نیستند. آنها سالها بعد غزلخوان میدانهای اعدام بودند؛ از کشتهشدگان سالهای شصت و هفت.
پسری را بسرعت روی دست میآورند. گلوله خورده است. مرا میشناسد. به سختی نفس میکشد. به خُرخُر افتاده. دستش را میگیرم. فشار میدهد میخواهد چیزی بگوید. گوشم را بر دهانش نزدیک میکنم. به سختی میگوید: "درود بر فدائی"! میگویم: " درود! اما چیزی نگو. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر میشود و باز تکرار میکند.
نام کوچکش را میدانم. بهمن است دانشجوی دانشگاه مشهد. برای گرفتن نشریه، مرتب به دفتر پیشگام میآمد. بغض گلویم را میگیرد. به داخل زیر زمین تالار میبرند. او اولین دانشجوی قربانی آن روز است که تا آخر شب به سه نفر میرسند.
دیگر پرتاب سنگ و آجر از هر دو طرف شروع شده است. بچههای پیکار را میبینم که تلاش میکنند خود را به پشت بام دبیرخانه مرکزی برسانند و نمایندهشان پسر جوانی است که اگر نامش به درستی در یادم مانده باشد، ارژنگ است. میگوید: " شما چرا تعلل میکنید. باید به بچهها بگوئید حمله کنند وگرنه اینها جریتر میشوند. " اما سیاست ما حمله نیست. میخواهیم بایستیم. از مردم دادخواهی کنیم.
وجدان عمومی را به چالش بکشیم. چرا که فعالیت سیاسی و اجتماعی را حق خود میدانیم. اگر فعالیت سیاسی برای انجمنهای اسلامی مجاز است، چرا برای هزاران دانشجوی دیگر که سالها مبارزه کرده، زندان کشیده و شکنجه شده و کشته داده، مجاز نباشد؟
جو لحظه به لحظه سختتر و سنگینتر میگردد.
دیگر حتی صدای رگبار هم شنیده میشود. دختر و پسرهای زخمی شده را میآورند. فضا به شدت متشنج است.
حسین جواهری با هیجان به داخل میآید. از مسئولین پیشگام مرکزی است. دستش را بر گلویم میگذارد. به شدت هولم میدهد گوشه دیوار. اشک تمام چهرهاش را پوشانده: " بهروز، چه میکنیم؟ بچهها دسته دسته زخمی میشوند. اینها رحم ندارند، هرچه لات چاقو کش است خیابانها را پر کرده. با تیغ موکت بری به دخترها حمله میکنند. باید تمام کنیم. ما مسئول جان همه این بچهها هستیم. "
درست میگوید. قرار ما این نیست که اینگونه قتلعام و سرکوب شویم. ما هنوز ابعاد خشونت وحشیانه رژیم را نمیدانیم. هنوز از بوی آزادی که فکر میکردیم، سرمستیم.
رضی تابان از صحبت با "حسن حبیبی" برگشته است: " باید کوتاه آمد. ما به تنهائی قادر به ایستادن نیستیم. از بیرون میآیم. همه نگرانند. "
فریدون احمدی مرتب بالا و پائین میدود و میگوید: " تا کی؟ " گویا میخواهند مصاحبه تلویزیونی بگیرند. استقبال میکنیم، چرا که فکر میکنیم راهی است برای رساندن پیام خود به مردم. به نظرم فریدون برای این کار تعیین میشود.
بچهها تعدادی از حزبالهیها و لاتهای چاقوکش را گرفته و کشان کشان به داخل پیشگام آوردهاند. زیر دفتر مرکزی زیرزمینی است؛ چندتائی میشوند. داد میکشند، التماس میکنند. هیجان فضا را حس کردهاند، میترسند. میگویند: میخواهیم با یکی از مسئولان صحبت کنیم. پائین میروم: " والله ما کاری نکردیم، ولمان کنید برویم.
دیگر همه چیز در هم ریخته است. از تمام دانشکدهها پیغام میرسد که فشار بسیار زیاد شده. علناً دارند سلاحها را نشان میدهند. باز تعدادی از مادران داخل آمدهاند. التماس میکنند.
مادر انوشیروان لطفی "خانم لطفی"دیگی پر از پلو استانبولی آورده است. دیگ جادوئی که خوب میشناسم. دیگ روزهای نه چندان دور که ظهرها هر کس گرسنهاش میشد، سری به کوچه پاستور و دیگ جادوئی خانم لطفی میزد!
طبق معمول چشمهایش گریان اما لب گشوده به خنده امیدبخش! من کمتر صورتی را با چنین ترکیبی زیبا ومهربانی دیدهام: " رضی جان، بهروز جان، میدانم بچهها گرسنه هستند. بخورید تا لااقل جون بگیریید. نگرانم. خیلی. کلافهام. چه طور خواهد شد؟ تمام مادران نگرانند. بیچاره خانم محسنی دل تو دلش نیست. چندتاشون تو خونه من هسند. "
بنی صدر پیغام داده که با رهبری فدائیان صحبت کند. و ماحصل چنین است: " خمینی از من خواسته که این قائله را امشب تمام کنم. اگر امشب تمامش نکنید، فردا فراخوان میدهد و تمام مردم نماز جمعه را میریزد اینجا و آنوقت تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود. و من خودم هم مجبورم جلوی صف آنها راه بیافتم و بیایم. "
مجاهدین و حزب توده نیز اصرار که تمام کنید و نهایت ساعتی بعداز نیمه شب اعلامیه پیشگام مبنی بر تخلیه پیشگام مرکزی و پایان مقاومت صادر شد!
پیامی نسبتاً احساسی و منطقی.
کردن آن همه شور و هیجان، آن همه جوان، بسیار سخت بود. دانشجویان خط سوم قبول نمیکردند اما چارهای نبود. با خروج پیشگام دیگر نیروئی نمیماند.
اعلامیه را همان گوینده رادیو که پیام سازمان را در روز پیروزی انقلاب از رادیو خوانده بود و متأسفانه اسمش را فراموش کردهام قرائت کرد.
صدائی گرم و برانگیزاننده، صدائی که نیرو میداد و به آرامش فرا میخواند.
یاد آن پیام جادوئی سازمان افتادم در شب پیروزی انقلاب. ساعت از نیمه گذشته بود که رادیو پیام سازمان را میخواند. من در تمام زندگیام لحظهای به شکوهمندی آن لحظه نداشتهام. اشک شوق و تصویر سالها مبارزه، تصویر تمام عزیزانی که از دست داده بودیم و سرود بهاران خجسته باد!
قلبم فشرده میشود. بی اختیار میگویم:
آنک همبستری با دختر خورشید
این همخوابگی با مادر ظلمت
من سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد!
اندوهی سخت بر فضا حاکم گشته است.
هیچ کس سخنی نمیگوید.
سکوت لحظهای میپاید. بعد تعدادی شعار میدهند، تعدادی سرود میخوانند و آرام آرام محوطه را ترک میکنند.
ماشینهای کمیته دور میزنند. همه چیز را میگذاریم و خارج میشویم.
تعدادی گریه میکنند. رضی تابان پیشانی خود را به دیوار میکوبد. قاسم که هیچگاه نمیتوانست بی خنده سخن بگوید مات در من خیره شده.
انوشیروان لطفی بیرون ایستاده است و میگوید: " بچهها را زودتر تخلیه کنید، دسته جمعی حرکت کنند که کمیته حمله ور نشود. "
زمان به کندی میگذرد.
شب در قرق لاتهای کمیته است
مسئولان پیشگام همراه درداخل دستهها خارج میشویم.
دیگ جادوئی خانم لطفی همانگونه دست نخورده در گوشه اطاق است و تنها شبی است که در آن گشوده نمیشود.
سحری گرفته و تلخ برای جنبش دانشجوئی در حال دمیدن است و جادوگران حکومت اسلامی مانند جادوگران مکبث سخت در کار هم زدن دیگهای جادوئی خویشاند وجانیان دست شسته در خون در تدارک تصفیه دانشگاهها!
انقلاب فرهنگی در راه است با مردانی کم از...
ابوالفضل محققی