هفتهی گذشته بیانیهی کوتاهی از سوی آقای موسوی منتشر گردید که تاییدی ست بر این نکته که هنوز کم هزینه ترین، ممکن ترین و شدنی ترین شیوهی دگرگونیهای بنیادین همان رفع حصر و تلاش برای داعش زدایی در قانون اساسی است.
در این جا نمیخواهم برهانهای پیشین را تکرار کنم و هدف همان گونه که از نام این نوشته پیداست بررسی ریشههای بنیادین و اجتماعی جریانی ست که با نام "اصلاح طلب" میشناسیم؛ تا شاید در پرتو بیانیهی اخیر آقای موسوی به خود آیند، به واقعیتها بازگردند و در کنار مردم قرار گیرند.
هدف تکرار مسایلی چون " استمرار طلب"، " سوپاپ اطمینان رژیم" و یا " همه یک گونه اند" و غیره نیست بل کوششی ست برای نمایاندن بنیانهای فکری این حریان و نشان دادن این واقعیت تلخ که اینان یک جریان بی ریشهی سیاسی به شمار میروند و حتا میتوان گفت در زمان تولد مرده به دنیا آمدند.
هدف بررسی بنیانهای فکری این جریان است که بر خلاف جریان اصولگرا، یک جریان بی ریشهی سیاسی به شمار میرود و از همین روی سیاست گذاریهایشان نه بر اساس ریشههای فکری و با توجه به دستگاه ارزشی بل با تکیه بر روزمرگی، بی برنامه گی، ابهام گویی، ناروشنی صورت میگیرد و به ویژه از اهرم توانمند بندبازی سیاسی، سیاستهای سلبی و نیز دروغ گویی بهرهی فراوان میگیرند؛ و این همه از آن روی که در سپهر جنبشهای نظری اجتماعی جایگاهی نداشته و یا بهتر است بگوییم به دست خود جایگاه خود را نابود کردهاند.
نیک میدانم مفهوم "اصلاح طلبان ولایی" بیانگر ناسازوارهای است که ریشه در واقعیت ندارد و هم چون پدیده هایی چون "دایره متساوی الاضلاع" و یا " انسانی با چهار آبشش"، یک جز نافی جز دیگر آن است.
به گمان من این جریان در همان دههی نخست انقلاب بخش بزرگی از بنیانهای سیاسی اجتماعی و آبشخورهای فکری خود را از دست داد و به یک جریان بی ریشه بدل گردید که تغییر نام آنان از "جناح چپ" به " اصلاح طلب"، نماد همین واقعیت است.
"اصلاح" به معنی بازساختن، دوباره ساختن و یا از نو ساختن است که از نظر لغوی، ترجمهی " رفرم" در زبانهای اروپایی است که آن جا هم بازساختن و یا بازشکل دادن معنی میدهد. در ادبیات سیاسی نیز این مفهوم نوین در همین معنا به کار گرفته میشود و به عنوان یک روش در مقابل انقلاب قرار میگیرد که این نیز یک مفهوم نوین به شمار میرود. اگر انقلاب هدف خود را واژگونی نظم حاکم در یک دورهی کوتاه مدت و طی دگرگونیای ریشهای و اغلب با خشونت قرار میدهد، رفرم یا اصلاحات میکوشد این مهم را در یک روند آرام، تدریجی و اغلب بدون خشونت به پایان رساند. به عبارت دیگر تفاوت در شیوه هاست و نه آماجها.
به عنوان نمونه در یک حکومت مطلقه، ساختار کلی سیاسی جامعه به دو بخش تقسیم میشود، نخست طرفداران و پشتیبانانی که حاکمیت مطلقه را مطلوب و مقبول میدانند و دوم کسانی که آن را نفی نموده و برای برقراری حاکمیت مردم میکوشند که خودشان نیز دو گروهند، برخی انقلابی و برخی اصلاح طلب یا رفرمیست.
باید توجه داشت اگر چه مفهوم اصلاحات از دل جنبش کارگری بیرون آمده ولی روح آن بر همهی گرایشها و جنبشهای اجتماعی چیره گردیده تا جایی که لیبرالیستها، سوسیالیستها؛ کمونیستها و همه به آن استناد کرده و خود را چنین و یا چنان مینامند.
بنابراین در هیچ جای جهان و در هیج دورهای از تاریخ نوین، طرفداران حکومت مطلقه نه انقلابی خوانده میشوند و نه اصلاح طلب بل آنان پاسدار نظم موجود و در این مورد خاص حکومت مطلقهاند و نه مخالف آن.
هدف ارزش گذاری نیست بل تاکید بر این واقعیت است که نیروهای که برای پایایی حکومت مطلقه تلاش میکنند در هیچ جای دنیا و در هیچ زمانی رفرمیست یا اصلاح طلب نیستند بل جزیی از نظم موجود به شمار میروند که همان حکومت مطلقه است. روشن است نظم حاکم و یا در بحث این نوشته، حکومت مطلقه نیز یک جریان یک پارچه نبوده و از گرایشهای گوناگون و با پندارهای متفاوتی تشکیل میشود که هر کدام دگرگونیها و اصلاحات خاص خود را توصیه میکنند ولی نمیتوان آنان را اصلاح طلب نامید.
بر این پایه نگاهی به جریانی بیندازیم که خود را اصلاح طلب میخوانند و فراتر از آن با تکیه بر جعل و استبداد، اصلاح طلبی را به نام خود به ثبت رساندند.
سوگند وقتی از جعل میگویم، هدفِ دشنام گویی نیست بل باوری ست که واقعیت را بازمی گوید. اولین ریاکاری در همین نامگذاری دیده شده و چنین تداعی میکند که گویا جریانهایِ دیگرِ نظم حاکم و یا حکومتِ مطلقه هیچ تغییری را برنمی تابند، اما یک نگاه کوتاه به اندیشهها و باورهای آنان خلاف این را نشان میدهد. هر یک از آنان پیشنهادات و دگرگونیهای بسیاری ارایه میکنند تا نظم دلخواه خود را بهتر سازند که در برخی موارد تغییرات ساختاری را نیز در بر میگیرد. برخی نظام پارلمانی را نیکو میدانند و برخی نظام ریاستی را و برخی در کنار مجلس شورای اسلامی، تشکیل مجلس قانونگزاری را ارایه میدهند تا از نارساییها بکاهند و دهها تغییر دیگر. آقای احمدی نژاد دگرگونیهای بسیاری ارایه میکند و هم چنین کسانی چون رییس سابق رسانه ملی و جریانهای دیگر.
اما اصلاح طلبان ولایی هیچ یک از آنان را اصلاح طلب نمیدانند و به گمان من به درستی نمیدانند زیرا همهی آنان در چارچوب نظم حاکم و یا حکومت مطلقه قرار دارند که اصلاح طلبان ولایی نیز چنین هستند.
در سوی دیگر اکثریتِ مطلق نیروها و انسانهاییاند که خواستار تبدیل حکومت مطلقه به حکومتی بر پایه خواست مردم بوده و نفی حکومت مطلقه یا ولایت مطلقهی فقیه را خواستارند و برای انجام آن ساز و کارهای مدنی و شیوهی خشونت پرهیز را پیشنهاد میکنند که بیانیههای چهارده نفره در درون مرزهای کشور یکی از نمودهای آن است.
اصلاح طلبان ولایی آنان را هم سرنگون طلب، برانداز و سپس عامل تجزیه ایران و یا نوکر بیگانه و غیره معرفی میکنند و این در حالی ست که این نیروها بزرگترین نماد درک رفرمیستی و اصلاح طلبانه در کشور به شمار میروند.
و این همه از آن روی است که اصلاح طلبان ولایی مفهوم اصلاح طلبی را جعل نمودهاند.
جعل در اندیشه شکل میگیرد، به مفهوم راه مییابد و واژهها را دگرگون و برای سیاستهای جاعل آماده میسازد تا به عنوان "نظر مردم" و یا "افکار عمومی " بدیهی جلوه دهد. گویا حق با بانو هانا آرنت است که پدیدهای به نام افکار عمومی را گونهای جعل میدانست و بر این باور بود " افکار عمومی" در تحلیل نهایی نظر یک فرد و یا گروه است که به جامعه تزریق و به استبداد منجر میشود. البته میتوان افزود به استبداد منجر میشود و یا در خدمت آن قرار میگیرد.
چنین نیروهایی که از ریشه برخوردار نیستند پس از چندی با تابشِ خورشیدِ واقعیت، چون برف آب میشوند؛ اندک اندک و آهسته اما پیوسته.
از سوی دیگر اصلاح طلبان ولایی میکوشند خود را از دیگران متمایز کرده و درک جعلی را به عنوان نگرشی جداگانه تثبیت کنند و همین نکته نشانگر بی ریشه گیشان. است؛ چون اصولگرایان با این مشکل مواجه نبوده و در هر شرایطی قادر به تعریف خود بر اساس واقعیتهای سیاسی اجتماعی و فرهنگی میباشند. آنان نیازی ندارند چهرهی خود را با یک برداشت جعلی توضیح دهند. حکومت مطلقه را ایده آل میدانند، اگر چه همواره برای بهتر شدن آن میکوشند. باید توجه داشت وقتی از جمهوری اسلامی میگوییم و یا میگویند هدف بیان یک واقعیت موجود است و نه پدیده یا ساختاری مبهم و ناروشن چون حکومت ایده آل افلاتون و یا حکومت عدل علی که نشانشان را در آسمان باید جُست و نه بر زمین. جمهوری اسلامی ایران همین جمهوری اسلامی واقعا موجود است و نه چیزی دیگر.
با این تفاصیل ضرورتی ندارد اصلاح طلبان ولایی "خواست اصلاحات" را نمادِ تفکیک خود از دیگر معتقدان حکومت مطلقه قرار دهند، اما انها فلسفهی وجودی خود را در تمایز با دیگران میبینند؛ آن هم به این دلیل ساده که ریشهای ندارند و آن اندازهای هم که دارند اصولگرایان صاحب آنند.
برای روشن شدن این پدیده باید قدری به گذشته برگردیم. جریانهای سیاسی به عنوان یک امر اجتماعی پدیدهای تاریخی به شمار میروند؛ یعنی نیروییاند با تاریخچه و دستگاه فکری مشترک و برخوردار از دستگاه ارزشی کم و بیش یگانه.
اصلاح طلبان ولایی نیز که اکنون در پنجمین دههی عمر خود به سر میبرند از این امر مستثنی نیستند.
سخن از جریانی است که پس از انقلاب به عنوان "جناح چپ" شناخته شد و در یک فراگرد و دگردیسی نام اصلاح طلب بر خود نهاد.
متاسفانه تا به امروز هیچ توضیحی در مورد این تغییر نام داده نشده و این در حالی ست که نام، مهمترین ویژگیهای یک جریان سیاسی را بازمی تاباند، همان گونه که مشخصات اصلی برکه را در یک قطرهی آب آن میتوان دید.
راستی چرا نام خود را از "جناح چپ" به "اصلاح طلبان" تغییر دادند؟
به گمان من پاسخ این پرسش چیزی جز دگردیسی و شکست نیست و بی ریشه گی آنان نیز از همین زاویه قابل توضیح است.
جریانی که در دههی نخست انقلاب "جناح چپ" خوانده میشد چون دیگر نیروهای اسلام سیاسی، التقاتی از گرایشات گوناگون بود و جز این هم نمیتوانست باشد. اسلام سره، اسلام راستین و یا بازگشت به صدر اسلام شعارهایی بودند و هستند که ریشه در واقعیت امروز ندارند و هر نیرویی مجبور است پندارهای دینی خود را با جنبشهای فکری و ارزشهای کنونی بیامیزد و در غیر این صورت نمیتواند به عنوان یک جریان سیاسی مطرح شود. انقلاب، ضد انفلاب، رفرم، دولت، ساختارهای سیاسی، اقتصاد - اکونومی-، بودجه، دیوانسالاری و غیره پدیدههای نوینی هستند که اسلام را گریزی از آنان نیست. بنابراین چیزی که برخی التقاط مینامند به همهی اسلام سیاسی مربوط میشود.
بر این پایه "جناح چپ" آمیزهای بود با سه آبشخور فکری.
پیش از همه به عنوان یک جریان اسلامی در چارچوب اسلام سیاسی قرار میگرفت که آقای خمینی مهمترین نماد آن در ایران به شمار میرفت که به نوبهی خود جزیی از جنبش بنیادگرایی اسلام سیاسی بود که مهمترین جایگاه آن نه در قم یا نجف بل در مصر و نزد کسانی چون بنا و به ویژه سید قطب بوده است. جالب این جاست که اختلاف شیعه و سنی در میدان فکر و نظریه نقش بسیار ناچیزی داشته و شعار امت اسلامی شعاری فراگیر بوده است. اگر به اندیشهی سیاسی و ساختار فکری هر دو رهبر نظام بنگریم شباهت زیادی با اندیشههای سید قطب دیده میشود که در برخی موارد فقط واژهها و اصطلاحات تغییر مییابند؛ از شعار "نه شرقی نه غربی" گرفته تا "حکومت اسلامی" و هم چنین نفی ملی گرایی و برپایی یک حکومت اقتدارگرا و غیره که تا امروز هم ادامه یافته و "سیاست تهاجمی" آقای خامنهای و یا نفی نظام سلطه و یا تفسیری که از مرحلههای گوناگون جنبش اسلامی از "حرکت اسلامی" تا به "تمدن اسلامی" ارایه میکند همان محتوایی ست که نزد سید قطب تحت عنوانهای دیگری چون " جهاد تهاجمی"، "جاهلیت مدرن"، " جامعهی همگون اسلامی" و غیره ارایه شده است.
پیوندهای فکری آقای خمینی و به ویژه آقای خامنهای با سید قطب و دیگران بحث این جا نیست و آن چه به این نوشته برمی گردد برداشتهایی ست که بنیادگرایی اسلامی آقای خمینی بازمی گفت و باور به ولایت فقیه و ساختارهای مرتبط با آن، سیاست نه شرقی نه غربی و نیز یهودی ستیزی، باور به گونهای از عدالت اجتماعی با صفت اسلامی، دشمنی با نگرشهای سوسیالیستی و لیبرالیستی و ناسیونالیستی به عنوان نمادهای تمدن کنونی و سرانجام برقراری حکومت دینی از مهمترین مشخصههای آن بود.
"جناح چپ" در آن زمان با ذوب در ولایت، این گرایش را به مهمترین آبشخور فکری خود بدل نمود و در حقیقت به جناح چپ ولایی تبدیل گردید.
آبشخور فکری دوم این جریان در حنبش کارگری و نماد جهانی آن دیده میشد که باور به عدالت اجتماعیای که ابهامات درک اسلامی از عدالت را نداشت و بر خلاف "عدل علی"ملموس تر و زمینی تر به نظر میآمد و در کنارش صهیونیسم ستیزی و غرب ستیزی به عنوان مهمترین اولویت؛ ویژگیهای آن بود.
مهمتر از همه درک اقتصادی این جریان نیز به شدت از این دستگاه فکری تاثیر میپذیرفت که تکیه بر اقتصاد دولتی، برنامه ریزی بیشتر در اقتصاد و تمرکز بیشتر قدرت اقتصادی در دست دولت، آن هم برای تحقق امر عدالت، نمودهای مهم آن به شمار میرفتند.
آبشخور سوم این حریان در دستگاه ارزشی جنبشهای ضدچیرگیِ روشنفکری بود که در دههی شصت سدهی گذشته پدید آمد و تاثیر سرنوشت سازی بر همهی کشورهای جهان نهاد و در ایران نیر از قدرت معنوی و ارزشی بسیاری برخوردار گردید.
در این باره باید مکث بیشتری شود چرا که متاسفانه هنوز همهی زوایای این جنبش در جامعهی ایران مورد بررسی قرار نگرفته و حتا در مواردی همان جنبش سوسیالیستی خوانده میشود، که شاید هم به جهت سرنوشتی ست که یکی از مهمترین نمادهای داخلی آن یعنی جریان فداییان داشته است. تردیدی نیست که جریان فداییان نماد ایرانی این جنبش بود که ربطی به جنبش کارگری نداشت و در زمینههای مشخصی زاویههای آشکاری با آن داشت.
در این زمینه باید گفت این یک جنبش اعتراضی بوده است؛ اعتراض بر ستم و اقتداری که بر روابط جهانی حاکم بود، اعتراض به نظم موجود، اعتراض به سایهی سنگین افتدار، اعتراض به پدیدهی چیرگی، اعتراض به جهان غرب، اعتراض به درک عدالت خواهانهای که خود نماد اقتدار به شمار میرفت و در سوسیالیسم واقعا موجود تجلی مییافت و اعتراض به برخی از میوههای مدرنیته و غیره که در ادامهی خود به جنبشی بر اقتدار و چیرگی بدل گردید. درست است که این جریان اردوی سوسیالیستی را به اندازهی اردوی جهان سرمایه مورد حمله قرار نمیداد و این هم ناشی از عدالت خواهی هر دو جریان بوده ولی هرگز نمیتوان این دو را یکی پنداشت. باز هم درست است برخی از آنان حتا خود را مارکسیستهای دو آتشه میپنداشتند که ناشی از کودکی جنبش و ناآگاهیهای ناشی از آن و به ویژه درک مشترک عدالت خواهانه بوده و نه پذیرشِ اقتدار مارکسیسم. دستگاه ارزشی و خاستگاه اجتماعی این دو تفاوتهای بسیاری داشتند. جنبش سوسیالیستی ریشه در جنبش کارگری داشت و جنبش ضد چیرگی دانشجویی ریشه در فرهیخنگان و روشنفکران و اقشار میانی؛ جنبش نخست یک جریان بشدت تمرکزگرا بود و دیگری ضد آن، سوسیالیسم واقعا موجود نماد اقتدار بود و دیگری ضد آن؛ و از همه مهمتر جنبش سوسیالیستی تجلی و گوهر مدرنیته بود و دیگری ضمن پایبندی با نگاهی انتقادی به آن نگریسته و نارساییها و بهرههای ویرانگر آن را نیز برمی رسید. بی جهت نیست که همهی نیروهای این جنبش، بدون استثنا و در همهی کشورها فاصلهای محسوس و در مواردی تقابلی جدی با سازمانها و حزبهای هوادار سوسیالیسم واقعا موجود داشتند، از آمریکای جنوبی گرفته تا اروپا و آسیا و حتا در ایران. اگر بحواهیم میزان خویشاوندی آن را با گرایشهای پیشین بررسیم باید گفت بیشترین نزدیکی را با آنارشیسم داشته. با این همه به گمان من نمیتوان آنرا نوآنارشیسم نامید.
به هر حال جناح چپ با این آبشخورهای فکری شناخته میشد و به ویژه از جنبش ضد اقتدار تاثیر میپذیرفت با این ویژگی که رهبری آقای خمینی را پذیرا شده بود، بدون این که درک درستی از پندارهای او داشته باشد و همین نکته چشم اسفندیار این حریان شد که تا به امروز هم ادامه دارد، چون پذیرش بی قید و شرط این رهبری آن هم در چارچوب یک رابطهی دینی سرنوشت این جریان را رقم زد.
شواهد بسیاری نشان میدهند شخصیتها و گروههای بسیاری حتا درک درستی از ولایت فقیه نداشتند و برخی چون جناح چپ سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی از خمینی میخواهند این پدیده را برایشان توضیح دهد.
بی گمان در آینده اسناد و مدارک بیشتری در این زمینه ارایه خواهد شد ولی امروز هم با اطمینان میتوان گفت که آغازِ پایان آنان در همین جا نهفته است.
اگر به سه آبشخور فکری یاد شده بنگریم شباهتهایی دیده میشود و شاید همین نکته موجب دگردیسی پرشتاب آنان شده باشد. شاید پنداشتند گویی در همان چارچوب باورها و ارزشهای خود حرکت میکنند.
به عنوان نمونه از"نه شرقی نه غربی، حکومت اسلامی" میتوان یاد کرد. در نگاه اول چنین به نظر میآید این شعار برخاسته از نگرش استقلال طلبانه و ناشی از جنبش ملی گرایی و جنبش ضد اقتدار روشنفکری است. اگر از زاویهی دید این گرایشات هم چون مجاهدین و فداییان و جناح چپ و ملی گرایان و ملی گرایان مسلمان به آن بنگریم به راستی هم چنین است اما از دیدگاه بنیادگرایی اسلامی مساله به گونهی دیگری بود و از همین روی نماد ملی گرایی یعنی محمد مصدق نامسلمان خوانده شد.
برای آنان این شعار ربطی به استقلال نداشته و بنیادی ترین اندیشهشان را بازمی تاباند. جالبتر این که ربطی به شیعه و سنی هم نداشت و ندارد و نقطهی اشتراک همهی گرایشهای بنیادگرای اسلامی است که اتفاقا نه توسط خمینی بل نزد اندیشمندان اخوان المسلمین ساخته و پرداخته شد و شاید هم توسط کسانی چون نواب صفوی به ایران آمد. نباید فراموشید او پیوندهای بسیار و هنوز ناشناختهای با اخوان المسلمین و هم رابطهی خوبی با رهبر نخست نظام داشته و توسط رهبر دوم هم بارها ستوده شده است. که به هر حال این مورد بحث ما نیست.
برای کسانی چون حسن البنا و سید قطب و خمینی، بزرگترین درد، جهانِ خارج از معنویات و مادی امروزین بود که برای نابودی آن مبارزه میکردند. برای آنان لیبرالیسم، سوسیالیسم، کاپیتالیسم، صهیونیسم و غیره شکلهای تجلی همین جهان به دور از معنویاب بوده و با تکیه بر برخی از آیات قرانی تفسیر دلبخواه خود را ارایه میکردند. این جهان را سید قطب "جاهلیت نوین" مینامید و دیگر شخصیتهای بنیادگرای اسلامی نیز همین مضمون را به شکلها و نامهای دیگری میخواندند. بر این پایه جهان به جهان اسلام و غیراسلام تقسیم گردید که این نکته در اندیشههای خمینی نیز دیده میشود.
سید قطب "جاهلیت نوین " را مردود میدانست چون در هر شکلش " حکومت انسان بر انسان" به شمار میرفت در حالی که به باور او و نیز آقای خمینی "حکومت فقط متعلق به خدا است. "
البته سید قطب به این پرسش پاسخ نداد و شاید هم آگاهانه مسکوت گذاشت که الله چگونه بر تخت ریاست نشسته و حکومت میکند و اگر کسانی به جای او حکومت کنند باز همان "حکومت انسان بر انسان" خواهد بود. همان گونه که میدانیم آقای خمینی به این سکوت پایان میدهد و همان نتیجهای را میگیرد که در لابلای نوشتههای سید قطب وجود داشت ولی آشکار گفته نمیشد؛ این که حکومت الله از طریق عالمان دینی برقرار میگردد. با ارایه "ولایت فقیه" و یا "ولایت مطلقهی فقیه" قدرت و خواست خدا برقرار شده و خود او با قدرتی هم اندازه با الله به حکومت پرداخت.
آقای خمینی بارها و بارها ولایت فقیه یا ولایت مطلقهی فقیه را همان ولایت مطلقهی اللهی میخواند و به مصلحت مردم میداند زیرا " جز سلطنت خدایی همهی سلطنتها " باطل است. با تشکیل حکومت اسلامی به عنوان حکومت الله و نه حکومت انسان بر انسان گامهای بعدی برای رسیدن به تمدن نوین اسلامی برداشته میشود، چون "همهی مسلمانان یک امت اند" و "جمهوری اسلامی موظف است سیاست کلی خود را بر پایه ائتلاف و اتحاد ملل اسلامی قرار دهد". بی جهت نیست آقای خمینی و در پیاش آقای خامنهای رهبر شیعیان جهان خوانده میشوند و تا جایی که میدانم و از اسلام پژوهان شنیدهام این ادعایی بی نظیر در جهان تشیع است.
گفتههای این چنینی بنیان اندیشههای کسانی چون سید قطب، حسن البنا، آفای خمینی و رهبر کنونی را بازمی تاباند و شباهتها چنان است که قابل تشخیص از یکدیگر نیستند و اگر بخواهیم میتوان دهها پندار بنیادین مشترک آنان را نشان داد.
به هر حال این سیمای بنیادگرایی اسلامی ست، سیمای داعش است که پس از چندی نام حکومت اسلامی بر خود نهاد تا وحدت و یگانگی امت مسلمان و نمایندگی خود را نشان دهد و نه فقط در منطقهی عراق و شام و به عنوان دولت اسلامی عراق و شام (داعش).
بنا بر این روشن است "نه شرقی نه غربی، حکومت اسلامی" ربطی به مفهوم استقلال سیاسی به تعبیر شناخته شده آن ندارد و در واقع بنیانی ترین اندیشهی دوران نوین را به چالش میکشد. اگر ژان ژاک روسو به عنوان یکی از بزرگترین اندیشمندان مردمسالاری با نفی "حکومت مطلقه" از "استقلال مردم" و یا "خواست مردم" میگوید بنیادگرایی اسلامی با نفی آن، "استقلال خدا" و یا خواست خدا" را جایگزین میکند و از همین روی آقای خمینی تمام باورمندان به استقلال مردم را یا کشتار میکند یا تکفیر میکند و یا از کشور میراند، از نخستین رییس جمهور کشور گرفته تا ملی گرایان و غیره؛ حتا نیروهای چپ که اگر چه بهای چندانی به امر مردمسالاری نمیدادند ولی با این همه در همان راستای نگرش روسو و دیگران قرار میگرفتند که با جهان کسانی چون سید قطب و خمینی و بیگانه بود.
در حقیقت گوهرِ تنش، تفاوتِ " حکومت انسان بر انسان" با " سلطنت خدا" بوده است.
البته برای کسانی چون آقای زیباکلام همهی این گفتهها بیهودهاند و حکومت اسلامی قربانی توطئههای حزب توده گردید. به گمان باستانشناسان اسلام سیاسی، بنیادگرایی اسلامی هیچ مشکلی با آمریکا و جهان غرب نداشت و این حزب توده بود که فریبکارانه، منش و روش ضدیت با آمریکا را در رگهای آنان تزریق نمود.
نمیدانم به این پندارها باید خندید یا گریست؟
من ادعا نمیکنم جناح چپ در آن زمان چون آقای خمینی میاندیشید چون آنان هم درک ملی گرایان و به ویژه جنبش ضد اقتدار را از این شعار داشتند؛ یعنی نفی اقتدار در عرصهی ملی و جهانی که البته در مسیر پیشرفت خود به نفی چیرگی بر طبیعت فرارویید. اما اینان با پذیرش کورکورانهی ولایت فقیه و یا بهتر بگویم با ذوب شدن، به سوی درک آقای خمینی پیش رفتند و متاسفانه در گام بعدی با سرکوب صاحبان درکِ کلاسیک، نه تنها به نیروی سرکوب بدل شدند بل پنجه بر باورها و بنیانهای فکری خود کشیدند و ندانستند که "بر شاخ نشستگان بُن میبرند و بر برف سُرندگان بهمن آفرینند. " آری زمانی که جناح چپ به دشنه و شمشیر، تازیانه و زنجیر در خیابانها فریاد میکشیدند: " ملی گراها کوشن، توی سوراخ موشن" ندانستند با شمشیری که برکشیدند یا زبانی که درکشیدند یا شوکرانی که سرکشیدند؛ به سوی سید قطب پرکشیدند و بدین سان خنجردر قلب دستگاه اندیشه و ارزشی خود آجیدند.
نکتهی دیگری که در همین چارچوب قرار میگیرد نگاه به کشور اسراییل است.
بر کسی پوشیده نیست هر سه آبشخور فکری "جناح چپ"، یعنی بنیادگرایی اسلامی و جنبش سوسیالیستی و جنبش ضداقتدار روشنفکری با اسراییل تضاد آشکاری داشتند. جنبش سوسیالیستی و جنبش ضد اقتدار اسراییل را به عنوان نماد و پایگاه امپریالیسم محکوم میکردند و خواستار حقوق فلسطینیان بودند که به گمان من "جناح چپ" نیز کم و بیش همین نگرش را بازمی تاباند؛ اما آقای خمینی از دیدگاه بنیادگرایی اسلامی به مساله مینگریست و نه تنها این کشور را به عنوان یکی از نمادهای "حکومت انسان بر انسان" نفی مینمود بل با تکیه بر نظریه توطئه و نیز باورهای دینی، همهی نارساییها و بدبختیها را به یهودیان منتسب میکرد. او اسراییل را "دشمن امت اسلامی و در جنگ با اسلام" میپنداشت و " اگرجنگ با عراق نبود قضیه فلسطین جایگاه مهمتری میداشت. " او بر این باور بود که" اسراییل دشمن بشریت و انسان" است. به عبارت دیگر یهودی ستیزی بخش جدایی ناپذیری از جهان بینی او و بنیادگرایی اسلامی بود و هست. چندی پیش آقای خامنهای گفت با مردم اسراییل مشکل و دشمنیای ندارند و ادعا کرد سخنان امام و سایر مقامها را تحریف کردهاند. پیداست این ادعا نادرست است و شاهد آن هم خود آقای خامنهای است که چند سال پیش در جواب همین گفته که از زبان رحیم مشایی بیرون آمده بود پرخاش نمودند و آن را سخنی نامربوط و نادرست خواندند.
یهودستیزی جزیی جدایی ناپذیر و رکنی اساسی در باورهای بنیادگرایی اسلامی است و تا حدود زیادی نگرش نازیهای آلمان را بازمی تاباند.
یک مراجعهی کوتاه به نوشتههای آقای خمینی این حقیقت را نشان میدهد. از سوی دیگر خود آقای خامنهای نه تنها مترجم برخی از آثار سید قطب است بل بارها و بارها اندیشهها و پندارهای او را ستوده تا جایی که به جرات میتوان گفت سید قطب و اندیشههایش نزد او حضوری همیشگی و بی همتا دارد.
مشکل بتوان پذیرفت ایشان آگاهیای از چند و چون اندیشهی قطب در این زمینه نداشته باشد.
سید قطب شرم فراپوشید و جامهی ننگ پوشید و در دفاع از هیتلر کوشید و اور را به عنوان کسی معرفی کرد که توسط الله برانگیخته شده تا یهودیان را سرکوب کند؛ آن هم در پاسخ به توطئهها و خباثت هایی که یهودیان از صدر اسلام تا کنون انجام دادهاند. جالب است او هیتلر را برانگیختهی الله مینامد و به او همان صفتی را میدهد که کتاب مقدس عهد عتیق به کوروش داده بود، چون در آن جا هم این پادشاه بزرگ برانگیختهی یهوه خوانده شد تا نجات بخش آنان شود.
جای آن نیست که به تک تک موارد بپردازم وگرنه نشان دادن یگانگیهای بنیادگرایی اسلامی، چه در شکل شیعه و چه سنی امر بسیار آسانی است که تجربههای تاریخی هم گواه آن خواهد بود. حتا اگر به قانون اساسی ایران بنگریم بازشناختن بنیادگرایی اسلامی کار دشواری نیست با این توضیح که در قانون اساسی برخی از کشورهای اروپایی در هم آمیخته شده. شاید بتوان گفت قانون اساسی کنونی بیانگر دو قانون اساسی است که این خود بحث دیگری است.
به هر حال یک جریان سیاسی را نمیتوان جدا از خاستگاه فکری، اجتماعی و بینشیاش ارزیابی نمود چون در خلا پدید نمیآیند و نمیپویند و در غیر این صورت آهسته و پیوسته ویژگیهای یک نیروی سیاسی را از دست داده و به گروهی تبدیل میشوند که فقط منافع مشترکی برای دست یابی به قدرت و ثروت دارند. بر این پایه در راستای زمان اختلافات درونیشان بالا گرفته و هر یک به سویی میروند.
با سرکوب گرایشها و جریانهای دیگر و یا بهتر است بگوییم به همراه دگرستیزی، بخش بزرگی از ارزشها و باورهای بنیادین "جناح چپ" نیز به زیر سوال رفت.
آنان به قدرت رسیدند ولی ندانستند این قدرت همان اسارتشان است؛ اسارت در چنگال بنیادگرایی اسلامی و ذوب در ولایت مطلقهی فقیه. دیگر چیزی برای گفتن نداشتند، نه برنامهای و نه هویتی و نه ریشه ای؛ تسلیم شدند و در اردوی نوین هم میهمان بودند و میزبانان کسان دیگری چون جنتی و مصباح یزدی و محمد یزدی و غیره.
به هر حال " جناح چپ" به دست خود شکست خود تدارک دید و از آن جایی که دیگر خبری از آماجها و برنامهها و ارزشها نبود به ناچار نفس قدرت به ارزش بدل گردید و در پی شکست، راهبر، راهنما و حتا راهگشای آنان شد و بر این پایه نام "اصلاح طلب" بر خود نهادند، نامی که فقط برای متمایز شدن از دیگران به کار میرفت.
بدین سان در سرزمین بهت زده، بحران زده و از هم گسیختهی ایران اصلاح طلبی را به نام خود به ثبت رساندند، همان گونه که آقای خمینی دشمنی با "استقلال مردم" را در قالب استقلال طلبی و در شکل "نه شرقی نه غربی حکومت اسلامی" ارایه نمود.
اینان مجبور بودند خود را به گونهای دیگر بنمایند زیرا دیگر خودیتی وجود نداشت و هر چه بود از آن ولایت مطلقهی فقیه بود که از بد حادثه به آنان به ارث نرسید.
از دوم خرداد به عنوان پیروزی اصلاح طلبی یاد میشود ولی این پیروزی بعد از شکست و در واقع بی هویتی آنان بوده است. البته پایگاه اجتماعی اینان در قشر متوسط هنوز باورهای خود را داشت و برای نفی حکومت مطلقه مجبور بودند رای خود را به اینان دهند؛ رایی که اصلاح طلبان نمیتوانستند پاس بدارند و بسیاری هم نمیخواستند.
اصلاحات پیروز شد ولی صدایی در نیامد زیرا چون ناقوسی کفیده نمیتوانست صدایی در آورد و اگر هم در میآورد، صدایی نامفهوم بود که به کار کسی نمیآمد.
اصلاح طلبی مرده به دنیا آمد چون اصلاح طلبی نبود و بخشی از نیروهای هوادار حکومت مطلقه به شمار میرفت.
چنین بود که چون کشتیهای بی لنگر کژ شدند و مژ شدند و هر یک به سویی رفتند و یا کشیده شدند. متاسفانه به مرور زمان و به همراه پراکندگیِ ناشی از بی ریشه گی، پریشان گویی و مبهم گویی و گاهی هم دروغ گوییهایشان شکل خنده آور و گاهی گریه آوری یافته است.
به عنوان نمونه آقای حجاریان کوشید ذوب شدن در ولایت فقیه را با خواست مدرنیته و آزادی اندیشه و جدایی دین و دولت و غیره توضیح دهد و در این راه ولایت مطلقهی فقیه را عین مردمسالاری و نوسازی و غیره نشان دهد. وقتی میگوید که " میبایست از فردای انقلاب به سوی اصلاحات میرفتیم" شکل خنده داری به خود میگیرد زیرا آن زمان نظامی شکل نگرفته بود که کسی بخواهد اصلاح و یا سرنگونش کند.
و وقتی آقای محمد خاتمی به عنوان رییس اصلاحات و نیز یک فارابی شناس با افسوس میگوید: " کشور به پیش از مشروطه برگشته. "؛ شکل گریه آور آن است زیرا در کنار این افسوس، با غرور بسیارخود را پشتیبان تمام قد حکومت مطلقه میداند. گریه آور از این روی که گویا توجه ندارند ناسازوارهای را باز میگویند.
به راستی هم ایران به پیش از مشروطه و به دوران حکومت مطلقه برگشته، آن هم به جهت ولایت مطلقهی فقیه که خودشان هم مدافع آن هستند.
به گمان من واژه هایی چون "استمرارطلب" و یا "اصلاح طلبان حکومتی" گوهر و زشتی مساله را نشان نمیدهند. پرسش بنیادین این است که آیا پاسدار و مدافع حکومت مطلقه هستند یا نه؟ آیا بازگشت به پیش از مشروطه ستودنی ست یا نه؟ ولایت مطلقه فقیه همان بازگشت به پیش از مشروطه است و همهی کسانی که به آن باو دارند مدافع جکومت مطلقهاند و در همین چارچوب مورد بررسی قرار میگیرند. البته شاید برخی از آنان نفی روشن و آشکار ولایت فقیه را مایهی درد و رنج خود بدانند و به این قول مشهور رجوع دهند که: سری که درد نمیکند دستمال نمیبندند. باید گفت که این دردسر ملی که نام ولایت فقیه بر آن نهادند بسیار آشکار است و از سوی دیگر به قول مشهور روسو توجه کنند که میگفت: " کسی که نخواهد اندک رنجی برِد، رنجِ بسیار میبرد. "
باید توجه داشت احوال پریشان کنونی این جریان ربطی به فشار و یا سرکوب نیروی حاکم ندارد بل به بی ریشه گی آنان مربوط است و حتا میتوان گفت استبداد تا حدودی این بی ریشه گی را پنهان میکند به گونهای که اگر این جریان در قدرت قرار بگیرد ناتوانیش آشکارتر میگردد که این را به تجربه بارها دیدهایم.
برای برون رفت از بحران چارهای جز بازگشت به اصل و ریشه وجود ندارد و آقای قدیانی به عنوان یک اصلاح طلب و نه اصلاح طلب ولایی به درستی میگوید: " کسی که به ولایت مطلقهی فقیه باور دارد اصلاح طلب نیست. "
بهتر است این جریان و یا حداقل آن بخشی که ذوب در قدرت و ثروت و فساد نشده به ارزشهای خود برگردد، همان ارزشهایی که در پیشگاه خدای ولایت مطلقهی فقیه قربانی و به همراهش هم خود و هم بهروزی این سرزمین را قربانی نمودند.
بیانیهی میرحسین موسوی امکان بزرگی برای آنان فراهم نموده است، شاید هم آخرین امکان.
مسالهی اصلی همین است و بس. باقی مسایل از اهمیت درجهی دوم برخوردار هستند مسایلی چون انتخابات و سیاست خارجی و غیره. نفراموشید حتا انقلابی ترین نیروهای سیاسی هم گاهی در یک انتخابات شرکت و یا رفرمیست ترینها هم آن را تحریم میکنند. همان گونه که انتخابات سال هشتاد و هشت در خدمت آزادیخواهی قرار گرفت اما شرکت در انتخابات پیش رو در خدمت استبداد خواهد بود.
به هر حال جریانهای "اصلاح طلب ولایی" چون ریشه ندارند فقط میتوانید بگویند چه نیستند. شاید هم شرم دارند بگویید چیستند. پذیرشِ بازگشت به پیش از مشروطه به راستی هم شرم آور است.
نکتهی آخر هم در بارهی جدلهای بی مایه و بی پایهی این جریان در نفی نیروها و نگرشهایی ست که برای برقراری حکومت مردم به جای حکومت مطلقه تلاش میکنند و در واقع اصلاح طلبان راستین جامعهی ما هستند که از سوی این جریان در گام نخست برانداز خوانده میشوند و در گامهای بعدی مخالفت با ولایت مطلقهی فقیه را براندازی، براندازی را سرنگونی طلب، و خواست سرنگونی را انقلاب و این را هم همراهی با بیگانگان و همراهی با ترامپ میخوانند.
به زبان دیگر میگویند طرفدار بازگشت به پیش از مشروطه باش و در ولایت مطلقهی فقیه بگداز که در غیر این صورت عامل بیگانگانی. گویی اصلاح طلبان ولایی به همراه ذوب شدن در ولایتِ روحانیت، بخشی از منشها و روشهای آنان را نیز جذب خود کرده و نیوشندگان را احمق میپندارند. شوپنهاوئر بر این باور بود که: " پزشکان انسان را با همهی ناتوانیهایش میبیند و روحانیت با همهی حماقتهایش. "
در خاتمه از آن دسته از اصلاح طلبان ولایی که هنوز قلبی برای اندیشیدن و چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن دارند و دگرگونیهای ارزشیشان شخصیت آنان را دگرگون نکرده میپرسم: آیا این تصویری که سالها ارایه دادهاند شرم آور نیست؟ در ضمن توصیه میکنم نزد احمد جنتی رفته و از او پوزش بخواهند چون با شیوهی خودشان، میرحسین موسوی هم باید عامل و یا فریب خورده بیگانگان باشد و این را جنتی با "بصیرت" ده سال پیش دریافته بود.
برلین دسامبر ۲۰۱۹
مسعود میرراشد
آخرین روز در سنگر دانشگاه! ابوالفضل محققی
لائیسیته و جایگاه دین در نظام آینده، جهانگیر گلزار