Saturday, Jan 2, 2021

صفحه نخست » نیک‌آهنگ کوثر، مصباح و تمساحی که سرنوشت یک کارتونیست را عوض کرد

nik_010220.jpgایران وایر - شیما شهرابی

- تمساح با دمش در حال له کردن روزنامه‌نگار بود و هم‌زمان اشک می‌ریخت. تیتر کارتون «استاد تمساح» بود. این کارتون را نیک‌آهنگ کوثر بهمن ماه سال ۱۳۷۸ برای روزنامه «آزاد» کشید. «استاد تمساح» هوادارن آیت‌الله «محمدتقی مصباح یزدی» از روحانیون با نفوذ شهر قم، را عصبانی کرد. آن‌ها این کارتون را توهین به مقام این روحانی تلقی کردند و خواهان برخورد با صاحب اثر شدند. نیک‌آهنگ کوثر شش روز بازداشت شد؛ اما پس از آزادی هم ماجرای «استاد تمساح» و محمدتقی مصباح یزدی برای او تمام نشد و او را ناچار به مهاجرت کرد.

روز گذشته محمد تقی مصباح یزدی درگذشت. با نیک‌آهنگ کوثر درباره کارتون «استاد تمساح» و آنچه پس از انتشار آن کارتون بر سرش آمد گفت‌وگو کرده‌ایم.

220px-Ostadtemsah.jpg

👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر

ایده اولیه کارتون «استاد تمساح » چطور در ذهن‌تان ایجاد شد؟

طرح اولیه این کاریکاتور را من حدود تیرماه ۱۳۷۸ یعنی زمانی که بحث «اصلاحیه قانون مطبوعات» به مجلس پنجم رفت، کشیدم؛ از نظر من به عنوان کارتونیست این طرح نشان می‌داد که جناح راست دارد اشک تمساح می‌ریزد. یعنی حس کردم خوب است به جای جناح راست که دارد روزنامه‌نگاران را بدبخت می‌کند، تصویر یک تمساح بکشم؛ اما همان موقع موضوع روزنامه «سلام» و اتفاقات ۱۸ تیر و کوی دانشگاه پیش آمد که داغ‌تر از بحث اصلاح قانون مطبوعات بود و آن بحث عملا برای مدتی به فراموشی سپرده شد، به همین دلیل این طرح من ماند.

و بعد اجرایش موکول شد به بعد از سخنرانی مصباح یزدی؟

در بهمن ماه و قبل از انتخابات مجلس ششم و چند روز قبل از انتشار کارتون استاد تمساح، «مصباح یزدی» در چند جا صحبت کرده بود که: «یک رییس سی‌آی‌ای در ایران هست و یک چمدان پُر از دلار آورده که روزنامه‌نگاران اصلاح‌طلب را به وسیله آن بخرد تا علیه اسلام بنویسند.» همه رسانه‌ها به این صحبت‌ها واکنش نشان دادند. دو سه روز بعد از صحبت‌های آقای مصباح، من هم یاد طرح اولیه افتادم. من آن‌زمان در چند روزنامه به‌طور هم‌زمان کار می‌کردم. صبح‌ها «آفتاب امروز»، ظهرها روزنامه «آزاد» و بعدازظهر هم می‌رفتم روزنامه «اخبار اقتصادی». طرح اولیه را بیرون آوردم و کمی ساده‌ترش کردم؛ فقط برای اسمی که گذاشتم روی کارتون شیطنت کردم. می‌دانستم تمساح با مصباح هم‌قافیه است. فکر کردم یک اسمی برایش درست کنم که بار قانونی نداشته باشد، گذاشتم «استاد مصباح» می‌دانستم حساسیت ایجاد می‌کند؛ اما جای انکار را هم گذاشته بودم که بگویم نه، منظور من یک کاراکتر کارتونی است و اسمش را گذاشته‌ام استاد.

من عادت داشتم هر طرحی را که می‌کشیدم قبل از این که به سردبیر بدهم به چند تا از همکارانم نشان می‌دادم که ببینم برداشت‌شان چیست. چون فکر می‌کردم اگر همکارانم در یک زمان کوتاه متوجه منظور کاریکاتور نشوند، بخش بزرگی از مخاطب هم متوجه منظور نمی‌شود. این کاریکاتور هم مطابق عادت به همه همکارانم نشان دادم. هر کدام دیدند ابروهایشان رفت؛ بالا یعنی متوجه شدند منظور چیست. اما اسم نمی‌آ‌وردند، می‌خندیدند فقط یکی دو نفر گفتند خطری است. من هم لبخند زدم.

یعنی شنیدن این که «انتشار این کارتون خطرناک است» مضطرب‌تان نمی‌کرد یا جدی نمی‌گرفتید؟

من آن‌زمان خیلی آدم اهل فکر و اهل این که به آینده بیاندیشم نبودم. یعنی خوشبختانه یا متاسفانه اهل ریسک بودم و همین شد که کارتون را با خودم بردم دفتر سردبیری. آنجا گفتند: «اجازه بدهید با دفتر مدیرمسئول مشورت کنیم.» مدیرمسئول روزنامه آزاد آقای «یزدان‌پناه» که آن موقع رئیس منطقه آزاد کیش بود، در روزنامه حضور نداشت و کیش بود و برادرش را که ما تحت عنوان آقای «فدایی» می‌شناختیم، در روزنامه حضور داشت. وقتی رفتیم دفتر مدیرمسئول، یکی از افرادی که آنجا بود اتفاقا آقای «سیامک پورزند» بود که به عنوان مشاور فرهنگی روزنامه و همچنین منطقه آزاد کیش با روزنامه «آزاد» همکاری می‌کرد.

چند تا اسم آنجا پیشنهاد کردند؛ اما روی همان استاد تمساح که پیشنهاد اولیه خودم بود، به توافق رسیدیم و طرح را برای تایید به آقای یزدان‌پناه که کیش بود، فرستادیم. آقای یزدان‌پناه پای تلفن گفت: «امتداد تمساح» ما تصحیح کردیم و گفتیم: «نه، استاد تمساح!» خندید و گفت: «خیلی خوب است، چاپش کنید.» و کار رفت برای انتشار.

واکنش‌ها به کارتون «استاد تمساح» از چه زمانی شروع شد؟

یادم می‌آید کار را شنبه تحویل دادم و یکشنبه منتشر شد. یکشنبه عصر که به دفتر روزنامه رفتم. منشی روزنامه گفت: «تهدیدها شروع شده. ما یک عالمه تلفن داشتیم.» یکی از تلفن‌ها را هم به من وصل کردند. طرف خودش را از «بسیج» اتوبان آهنگ معرفی کرد و گفت: «می‌آییم روزنامه و می‌زنیمت.» من گفتم: «من منظورم فرد خاصی نبوده، شما چرا بد برداشت کردید؟» گفت: «خودت می‌دانی چه کار کرده‌ای و ما هم می‌دانیم چه کار کرده‌ای.»

واکنش همکاران و روزنامه‌نگاران چه بود؟ آیا توقع و یا استرس برخورد با شما و یا روزنامه را داشتند؟

روز دوشنبه یعنی روز بعد انتشار با «وحید پوراستاد» به «انجمن صنفی روزنامه‌نگاران» رفتیم. آنجا «کامبیز نوروزی»، «کریم ارغنده‌پور» و «عباس عبدی» را دیدم. همه با لبخندی روزنامه را نگاه می‌کردند ومی‌گفتند: «چه کار کرده‌ای؟» می‌گفتند: «این‌ها به این راحتی از این موضوع نمی‌گذرند.»

روز سه شنبه شنیدم که از شب قبلش عده‌ای از طلاب در صحن «مسجد اعظم قم» جمع شدند وروز چهارشنبه شنیدیم که موضوع جدی شده و مدارس «حوزه‌های علمیه» تعطیل شده. پنجشنبه‌ها که روزنامه تعطیل بود و من نمی‌رفتم؛ اما تماس گرفتند و گفتند: «آقای یزدان‌پناه آمدند تهران و می‌خواهند شما تشریف بیاورید دفتر روزنامه.» من خودم را سریع به روزنامه رساندم و فهمیدم در حال نوشتن یک بیانیه هستند که بفرستند برای خبرگزاری‌ها. مضمون بیانیه این بود که «این کارتون یک کار مطبوعاتی عادی است و هدفش اهانت به کسی نبوده و ما تابع قانون مطبوعات و قانون کشوریم.» از من هم خواستند چیزی بنویسم. من هم نوشتم: «این تمساح یک کاراکتر کارتونی مثل «میکی‌موس» و «پلنگ صورتی» و ... است. هدف ناراحت کردن فرد خاصی نبوده است؛ ولی اگر کسی رنجیده من عذرخواهی می‌کنم.»

صبح شنبه که رفتم روزنامه «آفتاب امروز» احساسم این بود که خیلی امکان بازگشت به خانه ندارم. کارتون‌ام را کشیدم و در صفحه‌بندی بودم که دیدم «مانا نیستانی» از پایین با من تماس گرفت و گفت: «آقایی به نام مرتضوی با تو کار دارد.»

قاضی «سعید مرتضوی» خودش تماس گرفته بود؟

بله. مرتضوی تماس گرفته بود ومدام گوشی را به آقای فدایی برادر مدیرمسئول روزنامه آزاد می‌داد. گفت: «شما یک تُک پا بیا دادگاه مطبوعات ما می‌خواهیم این قضیه را حل کنیم.» من دوزاری‌ام افتاد که این یعنی دستگیری. چون احساس کردم مرتضوی بی‌خودی به کسی زنگ نمی‌‌زند. من آنجا گفتم: «گوشی را بدهید به آقای فدایی و گفتم من الان وکیل ندارم؛ اما همراه شما وکیل است لطفا به ایشان بگویید یک وکالت‌نامه تنظیم کند که من رسیدم امضا کنم و بی وکیل وارد دادگاه نشوم.» ایشان هم گفت: «باشه.» با «کامبیز نوروزی» که وکیل انجمن صنفی روزنامه‌نگاران بود صحبت کردم و گفت: «احتمالا بازداشت می‌شوی، اما بدون وکیل نرو.» ماجرای وکیل روزنامه را گفتم و با وحید پوراستاد به دادگاه رفتیم. وحید حقوق خوانده بود، اما مجوز وکالت نداشت، ما به عنوان همکار با هم رفتیم. قبل از این که راه بیفتیم هم «اکبر منتجبی» گفت: «صبر کن من چند تا سوال بپرسم بعد برو.» چند تا سوال پرسید که صبح روز بعد در روزنامه «صبح امروز» یا «آفتاب امروز» منتشر شد. مضمون حرف من این بود که «من نمی‌خواهم آخرین کسی را که «سعید امامی» دیده، من هم ببینم.»

در دادگاه چه گذشت؟

در دادگاه متوجه شدم که مرتضوی با مدیر مسئول روزنامه «آزاد» یک‌جور تبانی کرده‌اند. چون از لحاظ قانونی مسئولیت محتوای منتشرشده فقط برعهده مدیر مسئول بود، نه نویسنده یا کارتونیست. اما این‌ها کار را به جایی رسانده بودند که به جای مدیرمسئول من بازداشت شوم. اول اینکه علی‌رغم وعده‌ای که داده بودند، هیچ وکالت‌نامه‌ای تنظیم نشده بود؛ دوم اینکه تا من نشستم مرتضوی دو تا مامور نیروی انتظامی را صدا کرد که جلوی در بایستند.

این اولین برخورد شما با قاضی مرتضوی بوده. چه احساسی داشتید؟

مرتضوی پای تلفن با مرتضوی‌‌ای که با من روبه‌رو شد ۱۸۰ درجه تفاوت داشت. بسیار تهدیدآمیز و از موضع بالا حرف می‌زد و بعد از چند دقیقه کار آقایان یزدان‌پناه و برادرش را حل کرد و آن‌ها رفتند. بعد بازجویی من عملا شروع شد. این بازجویی بیشتر از سه ساعت طول کشید. مدام مرتضوی زنگ می‌زد دفتر «علیزاده» رییس دادگستری تا شکایت مدعی‌العموم علیه من به دستش برسد. شکایت مدعی‌العموم نرسید؛ اما به طور ناگهانی شکایت «علی لاریجانی» از من رسید.

علی لاریجانی به خاطر کاریکاتور استاد تمساح از شما شکایت کرده بود؟

نه. بعد از قضایای «قتل‌های زنجیره‌ای» و مسائل مختلف «دادگاه مطبوعات»، کاری کشیده بودم که مشابهت عملکرد سعید مرتضوی و سعید امامی و علی لاریجانی را نشان می‌داد. ارتباطی بین این سه نفر برقرار کرده بودم. مرتضوی خیلی درباره این کاریکاتور ناراحت بود؛ اما امکان شکایت نداشت. علی لاریجانی هم ناراحت شده بود. یک کاریکاتور دیگرهم از او و برادرش «جواد لاریجانی» در «روزنامه زن» کشیده بودم با عبارت « ما دو تا داداشیم، مثل مدادتراشیم؛ هرجا می‌ریم سه نقطه» از این هم ناراحت بود. بنابراین دنبال فرصت می‌گشتند و یک شکایت با عنوان اهانت به رییس صداوسیما که نماینده «رهبر» در صداوسیما است، تنظیم کرده بودند. اول شکایت او رسید و وسط بازجویی‌ها شکایت علیزاده یعنی مدعی‌العموم هم رسید.

بازجویی مرتضوی چطور بود؟

مرتضوی می‌گفت: «باید منظورت را از استاد تمساح بگویی. تو می‌گویی منظور واقعی‌ات چه بود. بعد پنج سال حبس می‌گیری، بعد توبه می‌کنی.» من هم می‌گفتم: «من یک کاراکتر کارتونی کشیدم و اصلا فرد خاصی مدنظرم نبود.» می‌گفت: «به خاطر این که دروغ می‌گویی، مجازاتت بیشتر است.» گفتم: «نه، من یک کارتون کشیدم، الان هم می‌توانم یک حیوان دیگر بکشم.» خیلی عصبانی شد و گفت: «زنگ بزنید ماشین بیاد ببردش «اوین»، بفهمد دنیا دست کیست.» یک کاغذ داد دستم که سوالاتی را با خط بسیار بد نوشته بود. من جواب سوال‌ها را دادم، اما انگار جواب‌ها برایش قانع‌کننده نبود. تهدید پشت تهدید می‌کرد. حدود سه ساعت از بازجویی‌ گذشته بود که گفت: «دوربین صداوسیما بیاد داخل.» کاغذ فکس آقای علیزاده را جلوی دوربین دست من داد و گفت: «ایشان تفهیم اتهام شد.» من هم گفتم: «از اینکه باعث ناراحتی افرادی شدم، متاسفم.» حدود ساعت ۴ بعدازظهر برای من غذا و آب آوردند و خودش رفت بیرون. چند دقیقه بعد هم دو تا سربازی که جلوی در ایستاده بودند آمدند داخل و من را بردند سوار یک تاکسی کردند که برویم به سمت اوین. آنجا کاغذی برای «امیر نخعی» خبرنگار روزنامه «آزاد» نوشتم و گفتم داروهایم را به من برسانید. سوار ماشین که شدم فکر می‌کنم «بهروز مهری» عکسی از من ثبت کرد؛ دو مامور نیروی انتظامی دو طرفم هستند و من لبخند می‌زنم. می‌دانستم عکس به خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها می‌رسد برای همین لبخند زدم. طرف‌های غروب به اوین رسیدیم.

اولین مواجه‌تان با زندان چطور بود؟

یک سربازی که باید مرا تحویل می‌گرفت گفت: «تو همانی هستی که قم را به هم ریخته.» و خواهش کرد کاریکاتورش را بکشم. گفتم: «من کاغذ و قلم ندارم.» یک کاغذ و قلم داد و من تصویرش را کشیدم و تقدیمش کردم. او تماس گرفت و سوال کرد مرا باید کجا ببرد؛ بعد گفت: «ببخشید باید بروی ۲۰۹» فردا شب داروهایم را همان سرباز تحویل گرفته بود و به من رساند. در ۲۰۹ به بند عمومی منتقل شدم و دو بازجویی کوتاه بیشتر نداشتم، یکی روز اول و یکی روز آخر. بازجویی اصلی همان بازجویی مرتضوی بود اما موضوع جالب این بود که دمپایی سایز پای من نداشتند و یک دمپایی کهنه پاره که کنارش با سیم دوخته شده بود داده بودند. شلواری هم که داده بودند پاره بود.

بعد از شش روز آزاد شدید؟

همان شب اول که زندان بودم تلویزیون اعلام کرد که کارتونیست اهانت‌کننده عذرخواهی کرده و جملاتی که من در دادگاه مرتضوی گفتم را نشان داد. زندانیان هم شاکی شده بودند که چرا عذرخواهی کردی. بعد هم گفتند آیت‌الله «خامنه‌ای» از آیت‌الله «مشکینی» خواسته که تحصن طلاب را پایان بدهد و فضا آرام‌تر شد. روز پنجشنبه یعنی شش روز بعد ماموری در بند را زد اسم من را خواند و تا رفتم جلو گفت: «این چه لباسی است؟» گفتم: «همان لباس که شما دادید.» گفت: «جورابت را هم بپوش و بیا» من نفهمیدم داستان چیست. دوباره با چشم‌بند من را به همان اتاقی که لباسم را تحویل داده بودم بردند. شلوار و دمپایی جدید به من دادند و گفتند باید بروی. من را با یک مامور درشت هیکل فرستادند داخل حیاط. آنجا یک ماشین نعش‌کش جلو آمد. من ماشین را که دیدم گفتم کارم تمام است. گفت: «سوار شو» گفتم: «باید بخوابم؟» گفت: «نه، جلو سوار شو» خیلی احساس عجیب و غریبی بود. من جلو بین راننده و همان مامور نشستم و وقتی به خیابان رسیدیم، متوجه شدم داریم می‌رویم دادگاه. رسیدیم دادگاه چند تا خبرنگار و بعد خانمم و پدرخانم و دختر شش‌ماهه‌ام را دیدم و یک آقایی که عکس‌اش را دیده بودم، آنجا بود. اسمش دکتر «حسین ‌آبادی» بود که انجمن صنفی برایم به عنوان وکیل ایشان را گرفته بود. دکتر حسین‌آبادی به من گفت: «شما صحبت نکن، من با قاضی حرف می‌زنم.» جلوی میز من پر از روزنامه بود. هر روزنامه‌ای را که باز می‌کردم، می‌دیدم کاریکاتوریست‌ها برای حمایت از من طرح کشیده بودند. مانا نیستانی، «علی مریخی»، «آروین»؛ همه نوشته بودند برای نیک‌آهنگ کوثر.

پدر خانمم برگه سند مطبش را آورده بود و دیدم گفتند: «کسی که باید اصل سند را بگیرد نیست» و کپی سند را قاضی پذیرفت. اینجا متوجه شدم من باید آزاد شوم. من را دوباره به زندان بازگرداندند. لباس‌هایم را تحویل دادند و آقایی آمد و چند تا سوال ساده کرد که اینجا رفتار با شما چطور بود؟ برخوردها چطور بود و... بعد هم گفتند: «اگر خوبی دیدید بیان کنید، اگر بدی دیدید به خودمان بگویید.»

من را با ماشین از در زندان بیرون بردند و بعد از «پل پارک‌ وی» من را وسط خیابان پیاده کردند.

وضعیت کاری‌تان بعد از زندان تغییری کرد؟

در همان موقع که دکتر حسین‌آبادی داشت کارهای وثیقه را برایم انجام می‌داد؛ مرتضوی گفت: «ما دادگاه شما را ده روز دیگر برگزار می‌کنیم.» دکتر حسین‌آبادی گفت: «در این ده روز می‌تواند کار کند؟» مرتضوی گفت: «نه» گفت: «اگر ده روز دیگر دادگاه را برگزار نکردید چه؟» مرتضوی سکوت کرد و دکتر حسین‌آبادی گفت: «پس ده روزکار نمی‌کند؛ اما بعد از ده روز کارش را دوباره شروع می‌کند.»

اما وقتی روزنامه‌ها در آخر فروردین ۱۳۷۹ یکی یکی تعطیل شدند؛ من هم همه کارهایم را به‌تدریج از دست دادم. فقط هفته‌نامه «مهر» مانده بود. بعد روزنامه‌های دیگر که آمدند، هیچ‌کدام از من دعوت به کار نمی‌کردند. روزنامه «حیات نو» باز شد، از من دعوت نکرد. روزنامه «بهار» هم همینطور. این خیلی به من برخورد.

آن شش روز گذشت اما می‌دانم ماجرای کاریکاتور« استاد تمساح» دست از زندگی شما برنداشت و بارها احضار شدید؟

من هفت بار به طور رسمی احضار شدم . غیررسمی‌ها را واقعا یادم نیست، چندبار بود.

غیررسمی‌ها چطور بود؟

تشریف بیاورید و در ماشین صحبت کنیم یا جای دیگر.

این احضارها به خاطر همان کاریکاتور تمساح بود یا کاریکاتور تمساح باعث شده بود حساسیت روی کارهای شما بیشتر شود؟

من زمانی که بازداشت شدم عملا به خاطر دو شکایت بازداشت شدم یکی شکایت کاریکاتور «استاد تمساح» که شاکی مدعی‌العموم بود و یکی هم شکایت علی لاریجانی؛ اما وقتی آمدم بیرون ۱۶۸ کارتون من را در پرونده‌ام گذاشته بودند. به من می‌گفتند باید درباره علت کشیدن هر کدام از این کاریکاتورها و کارتون‌ها توضیح دهی و بگویی داستان چیست. دو تا زونکن بود. اوایل من به دادگاه می‌رفتم سوال و جواب می‌شد و پای هر کدام از کارها جواب می‌نوشتم. جلسات طولانی و حوصله سربر شد و رییس دفتر مرتضوی زونکن‌ را به من داد و گفت ببر خانه و این‌ها را بنویس.

شما در این مدت هیچوقت با خود اقای مصباح یزدی یا دفترش تماسی نداشتید؟

اواخر سال ۱۳۷۹ برای خانواده‌ام در شیراز مشکلاتی درست شد. مثلا شیشه خانه را می‌شکستند یا مثلا شیراز نمایشگاه داشتم، خبر می‌دادند که سوار هواپیما نشو. «انصار حزب‌الله» در فرودگاه منتظرت هستند و قرار است بلایی سرت بیاورند. آن‌وقت با مجله «مهر» کار می‌کردم. یک روزی «علی میرفتاح»، سردبیر مجله «مهر» دیگر باید یک نامه به آن‌ها بنویسی و این مشکل را حل کنی. گفتم: «کسی گفته؟» گفت: «فرض کن کسی گفته»، یعنی نمی‌خواست توضیح بیشتری بدهد. نشستیم متن نامه را تنظیم کردیم و مضمونش این بود که من فلانی هستم. کاریکاتور می‌کشم و لبخند به لب خلق‌الله می‌آورم. یک کارتون من باعث شده علاقه‌مندان به شما احساس بدی کنند. به هیچ عنوان قصد اهانت نبوده و ... فکس کردیم دفتر مصباح. حدود پانزده دقیقه بعد با فکس جواب فرستادند که مضمونش این بود که نامه جنابعالی خدمت «حضرت آیت‌الله» رسید و ایشان ضمن دعای خیر برای شما گفتند که در هنگام انجام کار حرفه‌ای خود تقوای الهی را مدنظر داشته باشید.

آیا این نامه و این جواب مشکل شما را حل کرد؟

بیست و چهار ساعت بعد از ارسال نامه آقای مرتضوی با من تماس گرفت و چیزی در این مایه‌ها گفت که «فکر می‌کنی زرنگی کردی، ما حالا با تو کار داریم.» این فروردین ۱۳۸۰ بود. چندبار بعدش احضار شدم؛ ولی شانس با من یار بود و هربار پرونده سنگین‌تری که برای مرتضوی مهم‌تر بود، جلوی من قرار می‌گرفت و من فقط باید همان توضیحات ۱۶۸ کارتون را می‌نوشتم.

هیچ‌وقت متوجه شدید اصلا اصل حرف مصباح که سوژه کارتون شما بود از کجا آمده بود. واقعیت داشت یا خیر؟

بله؛ متوجه شدم حرف‌های مصباح از کجا آمده بود. «دانیل پرل» خبرنگار «وال استریت ژورنال» بود که موقع انتخابات مجلس ششم به ایران آمده بود. بعد از این که من از زندان بیرون آمدم، آمد روزنامه «آفتاب امروز» دیدن من. گفت: «من در حال نوشتن گزارشی درباره موسیقی‌های رپ ایرانی هستم و می‌خواهم یک گزارش هم درباره طنز و اثرش روی جامعه ایران بنویسم.» ما با هم چرخیدیم و از آن پس سالی چندبار نامه‌نگاری داشتیم. سال‌ها بعد من دفتر «ابرار اقتصادی» بودم، دیدم «سی‌ان‌ان» دارد دانیل پرل را در لباس ورزشی نشان می‌دهد و اعلام کرد که خبرنگار وال استریت ژورنال را «طالبان» گرفته است. «علی بابایی» آن‌وقت یادم نیست، سردبیر بود یا مدیر روزنامه ابرار اقتصادی، کنارم نشسته بود و یک‌دفعه به من گفت: «تو میدانی به خاطر این آدم بازداشت شدی؟» گفتم: «کی؟» گفت: «دانیل پرل» و ادامه داد: «پرل وقتی برای انتخابات آمد ایران با چمدانش آمد دفتر من که برایش مترجم و چیزهای دیگر جور کنم. فلان کس از دفتر مصباح هم دفتر من بود. من به شوخی گفتم این آدم با این چمدان پُر پول آمده که خبرنگارها را علیه شما بشوراند. آن‌وقت این طرف رفته بود این موضوع را برای مصباح تعریف کرده بود و مصباح گفته بود از سی‌آی‌ای با چمدان پول آمده‌اند که خبرنگارها را بخرند، علیه اسلام بنویسند.» آن زمان که تصویر دنیل پرل روی تلویزیون بود و علی بابایی این حرف را به من زد، دنیا روی سرم خراب شد. دو روز بعد طالبان دانیل پرل رو کشت و اعلام کرد جاسوس اسراییل بوده است.

از آن پس سوال دائمی همه بازجویی‌های من این بود: «اسراییلی‌ها به تو خط داده‌اند که این کارتون را بکشی؟» و بعد از مرگ دانیل پرل زندگی برای من پرفشارتر شد.

به خاطر همین فشارها ایران را ترک کردید؟

سال ۲۰۰۳ وقتی به وسیله گروهی موسوم به «فرزندان نواب صفوی» تهدید به مرگ شدم، رفتم «کانادا» و می‌دانستم دیگر برنمی‌گردم.

چه چیزی در همه این‌سال‌ها بیشتر اذیت‌تان کرد؟

چیزی که من را اذیت می‌کند این است که من هنوز هم در زمان‌هایی بین خواب و بیداری صحنه‌ای را می‌بینم که در حال پر کردن یک‌سری برگه هستم و کتک می‌خورم. من تحت استرس زیادی بودم. وقتی به کانادا آمدم شغلی نداشتم و کارگری می‌کردم. زمانی که دنبال کار بودم، از شدت اضطراب و استرس گم می‌شدم یا سر از جایی در می‌آوردم که نمی‌دانستم چرا آنجا هستم. رشته من «زمین‌شناسی» است و یک زمین‌شناس برای جهت‌یابی آموزش می‌بیند. گم شدن یک زمین‌شناس در سرمای وحشتناک کانادا دردناک است. تحت نظر یک روان‌شناس بودم. ایشان با روش هیپنوتیزم کار می‌کرد و معتقد بود یک قسمت از حافظه‌ام به صورت ناخودآگاه پنهان شده. او به من توصیه کرد خاطراتم را بنویسم و وبلاگ‌نویس شدن من از همان جا شروع شد.

زندگی خانواده‌تان هم تحت تاثیر این کارتون «استاد تمساح» قرار گرفت؟

من ۴ سال تنها کانادا بودم و در آن مدت هم من و هم خانواده‌ام به این فکر می‌کردیم که شاید دیگر هرگز همدیگر را نبینیم. یا آن‌موقع که دستگیر شدم، دخترم ۶ ماهه بود و همسرم، «نیلوفر» در خانه از او نگه‌داری می‌کرد و بعد از دستگیری من، شیرش کاملا خشک شد و به خاطر حساسیت دخترم به غذاهای مختلف، مدت‌ها برای سیر کردنش مشکل داشت و این یکی از تاثیرهای غیرمستقیم ماجرای «استاد تمساح» بود

اگر کارتون «استاد تمساح» را نمی‌کشیدید، الان کجا ایستاده بودید؟

اگر کارتون استاد تمساح را نکشیده بودم، احتمالا چند مدت بعدش کارتون بسیار تند دیگری را می‌کشیدم. من در مسیری بودم که روزبه‌روز تندتر و کله‌شق‌تر می‌شدم. نه تنها با دیگر روزنامه‌نگاران و کارتونیست‌ها، که با خودم هم رقابت داشتم! نیک‌آهنگ در روزنامه‌های مختلف قلم می‌زد و می خواست جدیدترین کارش از کارتون قبلی‌اش محکم‌تر و تندتر باشد. گاهی موفق می‌شد و گاهی ناموفق بود. به این ترتیب، احتمالا به دلیلی دیگر به زندان می‌افتاد، کمااینکه در دوم آذر ۱۳۷۸ هم قرار بود به خاطر کشیدن چشم‌بند روی چشمان فرشته عدالت که شبیه عمامه شده بود، با دستور «هاشمی شاهرودی» بازداشت شود.

اگر با تجربه الان به آن روز باز می‌گشتید، بازهم «استاد تمساح» را می‌کشیدید؟

الان در سن پنجاه‌ویک سالگی آن‌قدر دور کمرم گنده شده و آن‌قدر محافظه‌کارتر شده‌ام که نه، چنین کاری نمی‌کردم؛ ولی فکر می‌کنم آن لحظه که آن کار را کردم، درست‌ترین کاری بود که انجام دادم

کسی که زندگی شما رو به شدت تحت‌ تاثیر قرار داد، امروز درگذشت. احساس‌تان از شنیدن خبر درگذشت او چه بود؟

ناراحت نیستم اما یک عالمه خاطره‌های بد و دردناک جلوی چشمم آمد. یک عالمه خاطره زنده شد، مثل گم شدنم در زمستان سرد کانادا.

مقصر که بود؟

اگر بگویم مقصر سیستم جمهوری اسلامی است، از طرف دیگر باید بگویم من هم می‌دانستم با چه سیستمی دارم شوخی می‌کنم. من هیچ‌کار غیرقانونی نکرده بودم؛ اما در جنگل هم اگر شما قانون اساسی بگذارید، باز قانون جنگل حاکم است. من به قانون جنگل بی‌توجه بودم.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy