Saturday, Feb 6, 2021

صفحه نخست » پرستو فروهر: برادرم فکر می‌کرد زندان خانه‌ی پدرمان است

ensaf5.jpgمعصومه رشیدیان، انصاف نیوز: «در راه زندان پیچی بود که وقتی از آنجا رد می‌شدیم زندان از دور نمایان می‌شد. آنوقت برادرم -که تازه به حرف افتاده بود- می‌فهمید که کجا می‌رویم؛ در تاکسی با خوشحالی داد می‌زد «خونه‌ی بابا! خونه‌ی بابا!»؛ یعنی واقعا فکر می‌کرد که زندان خانه‌ی پدرمان است، آنجا زندگی می‌کند و ما هفته‌ای یکبار به دیدنش می‌رویم.» این بخشی از پاسخ پرستو فروهر است به این سوال که «چه زمانی فهمیده در خانواده‌ای سیاسی زندگی می‌کند؟»؛ می‌گوید که بیش از هرچیز خاطراتی از کودکی برادرش او را به پاسخ این سوال می‌رساند.

پرستو و آرش فرزندان زوجی کاملا سیاسی بوده‌اند که فرجامشان هم با مرگی سیاسی رقم ‌خورد. کودکی‌شان همزمان بوده با زندان‌های طولانی مدت پدر، اعتراضات، ایستادگی‌ها و خستگی‌های مادر و تجربیاتی که از جلد گرفتن کتاب تا دوست‌یابی و معاشرت و فعالیت‌های دانش‌آموزی را هم به امری سیاسی بدل می‌کرده است.

شاید هر خانواده‌ای در ایران -از گذشته تاکنون- وجهی از حیات سیاسی را هم در عادی‌ترین عمل‌های روزمره تجربه کرده است؛ همواره غیرسیاسی‌ترین کنش‌ها هم می‌توانسته ناگاه وجهی سیاسی بیابد و لاجرم فرزندان‌شان هم بنوعی زندگی متاثر از همین وجه سیاسی انتخاب نشده را تجربه کنند؛ اما فرزندان آنها که فعالیت مدنی-سیاسی یا مبارزه‌ی مدنی-سیاسی را انتخاب می‌کنند از همان ابتدا با جهان‌بینی مشخص روبرو می‌شوند و بسیار بی‌واسطه‌تر و مستقیم‌تر با امر سیاسی، تعاریف و مخاطراتش مواجه می‌شوند.

در بخش نخست سلسله گزارش‌های انصاف نیوز درباره‌ی مواجهه‌ی کودکان با امر سیاسی در خانواده‌های سیاسی -یا غیر آن- پرستو فروهر ضمن روایت خاطراتی تلخ و شیرین از کودکی خود، به این سوالات پاسخ داده است که اولین مواجهه‌ها با امر سیاسی چگونه بوده؟ مخاطرات و ترس‌ها را چطور درک می‌کرده‌اند؟ آیا فاصله و جدایی میان خود و دیگر کودکان از خانواده‌هایی غیر سیاسی احساس می‌کرده‌اند؟ و...

متن کامل گفت‌وگوی انصاف نیوز با پرستو فروهر را در ادامه می‌خوانید:

می‌گوید انگار از همان ابتدا می‌فهمیده که در خانواده‌ای سیاسی زندگی می‌کند، با اینحال المان‌ها و نشانه‌هایی از این فهم را هم بخاطر می‌آورد، از زندان پدر تا دوندگی‌ها و ایستادگی‌های مادر و بی‌تابی برادر کوچک‌تر: «شاید از همان ابتدا فهمِ بودن در یک خانواده‌ی سیاسی با من بوده و همراهم آمده است. در سال‌های کودکی من، پدرم چندین بار به زندان افتاد. نبود پدر، رفتن و بازگشتنش، خودِ واژه‌ی زندان و تکرار بی‌وقفه‌ی آن، اینکه دوستان سیاسی‌ پدرم وقتی از زندان برمی‌گشت با ذوق و شوق به دیدنش می‌آمدند و البته دیدار او در زندان به همراه مادر یا مادربزرگم همگی شرایطی بودند که من در آن بزرگ می‌شدم. اما در سال‌های کودکی آدم خیلی مقایسه نمی‌کند و من به یاد ندارم که مثلا فکر کرده باشم «آیا کودکان دیگر، بچه‌های چهار، پنج ساله‌ی دیگر هم پدران‌شان به زندان می‌افتند یا نه؟!».

وقتی از خودم می‌پرسم از چه زمانی فهمیدم در یک خانواده سیاسی بزرگ می‌شوم، بیشتر یادهایی از کودکی برادرم آرش به ذهنم می‌آیند. او شش سال از من کوچک‌تر است. در دوره‌ی کودکیِ او هم -وقتی تازه به راه افتاده و زبان باز کرده بود- پدرمان به زندان افتاد، من دوم دبستان بودم؛ زندانِ پدر سه سال به درازا انجامید. در این سال‌ها یکبار در هفته همراه مادرم به دیدار پدر می‌رفتیم. اول زندان قصر بود بعد هم مدتی زندان قزل قلعه؛ در راه زندان پیچی بود که وقتی از آنجا رد می‌شدیم زندان از دور نمایان می‌شد. آنوقت برادرم -که تازه به حرف افتاده بود- می‌فهمید که کجا می‌رویم؛ در تاکسی با خوشحالی داد می‌زد «خونه‌ی بابا! خونه‌ی بابا!»؛ یعنی واقعا فکر می‌کرد که زندان خانه‌ی پدرمان است، آنجا زندگی می‌کند و ما هفته‌ای یکبار به دیدنش می‌رویم. این ادراک برادرم بود از زندگی عادی ما که برای من البته پیدا بود که با زندگی عادی تفاوت بسیار دارد.

برادرم در طول همان دوره‌ی زندانِ پدرم، کمی بزرگ‌تر که شد، هربار وقتی می‌خواستیم به ملاقات برویم نقشه می‌کشید که مثلا چطور سر نگهبان‌ها را شیره بمالد تا بابا را یواشکی با خودمان برگردانیم، یا تفنگ پلاستیکی‌اش را زیر لباس قایم می‌کرد تا وقتی به نگهبان‌ها رسیدیم با آنها بجنگد و پدر را آزاد کند. کودک پر تخیل و بازیگوشی بود که تمام هفته مشغول نقشه کشیدن برای آزادی پدر بود. مشاهده‌ی برادرم خیلی مشخص‌تر به من نشان می‌داد که شرایط زندگی ما متفاوت از دیگران است.

یکی دیگر از نمودهای این تفاوت، وقتی بود که مامورها می‌آمدند و خانه‌ ما را تفتیش می‌کردند. تجاوز به حریم خانه برایم همیشه خیلی تلخ بود. اینکه مامورها همه جا را می‌گشتند، کشوها را بازمی‌کردند، لای لباس‌ها دست می‌کردند، کتاب‌ها را از قفسه‌ها بیرون می‌آوردند. البته خیلی وقت‌ها هم بااحترام رفتار می‌کردند، ولی به هر صورت تفتیش می‌کردند. وقتی پدر را می‌بردند، ما می‌ماندیم و فضای خانه‌ی تفتیش شده و بهم‌ریخته. این دست‌اندازی به زندگی ما، که بارها هم در طول کودکی من تکرار شد، تصویرها و یادهای سنگینی در خاطرم به جا گذاشته.

تصویر دیگری که از تفاوت زندگی ما در ذهنم مانده از اولِ کتاب‌های درسی است. در رژیم گذشته این کتاب‌ها با سه عکس شاه، فرح و ولیعهد شروع می‌شد. یادم است که همراه مادرم -از همان سال‌های اول و دوم دبستان تا زمانیکه او در این‌کار کمکم می‌کرد- کتاب‌ها را اول سال جلد می‌کردیم، جلد نایلونی. همیشه هم این سه عکس داخل جلد می‌رفتند. یعنی کتاب‌های من هیچوقت با تصویر خانواده‌ی سلطنتی شروع نمی‌شدند.

من کودکستان و دبستان را در مدرسه‌ی فرهاد گذراندم، مدیر مدرسه خانم توران میرهادی نازنین بود. آنجا مثل جزیره‌ی امنی بود برای فرزندان بسیاری از مخالفان سیاسی ایران. گرایش خانواده‌ها بیشتر سکولار بود اما چندتن از اپوزیسیون مذهبی هم بچه‌های‌شان را به فرهاد می‌فرستادند. مثلا از خانواده‌ی سحابی هم یادم است که یکی از بچه‌ها مدرسه فرهادی بود. یک نشانه‌ که در میان بچه‌هایی که از خانواده‌های مخالفان سیاسی می‌آمدند رایج بود، همین مخفی شدن عکس‌های خانواده سلطنتی توی جلد بود. از این طریق می‌فهمیدم که چه کسی در کلاس زندگی شبیه ما دارد. یعنی حتی بین بچه‌ها، کد‌ها و نشانه‌هایی پیدا می‌کردیم برای اینکه همدیگر را پیدا کنیم. این شباهت‌ها مثل خویشاوندی بود. می‌دانستیم که نوعی از هم‌دستی بین خانواده‌های‌مان هست و این سبب حسی از تعلق میان ما می‌شد.

یکی دیگر از نمودهای سیاسی بودن خانواده‌ی ما حضور عکس دکتر مصدق روی کتابخانه و طاقچه و دیوار بود. هروقت مامورها برای تفتیش خانه و بازداشت پدرم می‌آمدند، مثل کتاب‌ها و اعلامیه‌ها، تصاویر دکتر مصدق را هم همیشه جمع می‌کردند، تلنبار می‌کردند کنار در خانه و دست آخر همراه پدرم می‌بردند.

حالا که فکر می‌کنم بسیاری از این تصویرها که یادآور متفاوت بودن ما بوده است، با رفتار سرکوب‌آمیز حکومت همراه بوده، با دست‌اندازی حکومت به حریم خانه‌ی ما، بازداشت پدر، اخراج مادر از کار، خشمی که در هردوی آنها بود و در همراهان سیاسی آنها، که به‌نوعی خانواده‌ی بزرگ ما محسوب می‌شدند و ارتباط تنگاتنگی با آنها داشتیم.»

پرستو فروهر در مورد اینکه از چه زمانی به مخاطرات کار سیاسی پدر و مادرش وقوف پیدا کرده است، غیر از موضوع زندان پدر تصویر سرکشی‌ها و استقامت‌های مادر را پررنگ می‌بیند و دل‌نگرانی‌های خودش برای اینکه «مبادا به او آسیبی برسد»: «در مورد مخاطرات سیاسی تنها بازداشت پدرم نبود، جسارت‌های مادرم هم بود، پرخاش‌های او با ماموران، ایستادن او بر سر حقوق زندانی و خانواده‌ی زندانی، اینکه وقتی به ما ملاقات نمی‌دادند با چه خشمی برخورد می‌کرد، وقتی منتظرش می‌گذاشتند یکی بدو می‌کرد، وقتی برای تفتیش خانه‌مان می‌آمدند دائم به‌رخشان می‌کشید که دارند چه دست‌اندازی زشتی می‌کنند، چه بی‌شرمانه است کاری که می‌کنند، همه‌ی اینها و در مجموع ایستادگی مادرم در مقابل مامورین در موقعیت‌های مختلف، همیشه این نگرانی را برایم پدید می‌آورد که مبادا اذیتش کنند، مبادا او را هم مثل پدرم ببرند.

یک خاطره مشخص از اولین مواجهه‌‌هایم با ترس، ترس شدید، را هم برایتان می‌گویم؛ برمی‌گردد به همان سال‌های کودکی. خیلی کوچک بودم و پدرم زندان نبود. پدر و مادرم یک ماشین فولکس واگن داشتند، از این فولکس‌های قدیمی که به آن قورباغه‌ای می‌گفتند. دوران کودکی من تا پیش از تولد برادرم پر از خاطره با این ماشین است. یک روز را به یاد دارم که جلوی ماشین، پهلوی پدرم که رانندگی می‌کرد نشسته بودم ، هنوز مدرسه نمی‌رفتم. خاطره مربوط به نیمه‌ دهه‌ی چهل است؛ تظاهراتی در جریان بود در اعتراض به گرانی بلیط اتوبوس. تصاویر مبهمی در ذهن من هست از یک تجمع خشمگین، از شعار دادن مردم و اینکه جلوی اتوبوس را گرفته بودند؛ از کشمکش و التهابی که بیرون از ماشین کوچک ما اوج می‌گرفت. پدرم هیجان‌زده شده بود و از اعتراض مردم شاد بود. می‌خواست از آنها حمایت کند. من خیلی ترسیده بودم. دلم می‌خواست که از آنجا برویم. خوب یادم است که پدرم با تحکم گفت: «اگر می‌ترسی برای قایم شدن زیر داشبورد جا هست!» بازویش را کشیده بود و با انگشت به سمت فضای کوچک زیر داشبورد اشاره می‌کرد. با حالتی این را گفت که من دانستم ترسیدن در آن شرایط کار بدی است، که اگر به خودم مسلط نباشم و بترسم از چشم او می‌افتم. این یکی از آن صحنه‌هایی ست که گویای نوع مواجهه با ترس در خانواده ما بود. برادرم و من بارها و بارها در طول زندگی با چنین واکنش‌هایی از سوی پدر و مادرمان روبرو شدیم؛ جان کلام این بود که به ترس نباید مجال داد، از حق نباید کوتاه آمد.

البته همیشه و از همان سال‌های کودکی ساعت‌ها با آدم حرف می‌زدند، توضیح می‌دادند، سعی می‌کردند در فرزندانشان یک همدست کوچک تربیت کنند.»

او به این پرسش که «آیا هرگز در دوران کودکی و در فضاهای عمومی احساس جدایی از دیگر بچه‌هایی که در خانواده‌ای سیاسی زندگی نمی‌کردند داشته است؟»، پاسخ مثبت می‌دهد و می‌گوید که این حس جدایی و فاصله به مرور بیشتر هم شده: «وقتی کمی بزرگ‌تر شدم، در رفت و آمد به خانه‌ی همکلاسی‌هایم می‌دیدم که در زندگی آنها نوعی از روزمره‌ی عادی جریان دارد. زندگی‌شان حس امنی داشت، تصویرخانه‌های‌شان هم متفاوت از خانه‌ی ما بود.

زندگی ما بر پایه حساسیت‌های سیاسی و اجتماعی پدر و مادرم ساخته شده بود؛ شاید به این دلیل که هردو فعال سیاسی بودند، مبنای ازدواج‌شان، علاوه براینکه یکدیگر را بسیار دوست داشتند، همفکری و هم‌رزمی سیاسی و تلاش برای آرمان‌های مشترکشان بود. هیچ‌وقت هم در این تلاش‌ها کم نمی‌گذاشتند. محتوای متفاوت زندگی آنها، شکل متفاوتی هم به زندگی ما می‌داد. برای مثال بسیاری از امکان‌های رفاهی یا اسباب تزیینی که در زندگی‌های دیگر وجود داشت، در زندگی ما نبود و اصلا برای پدر و مادرم بی‌معنا بود. خیلی چیزها را مصرفی یا تجملی می‌نامیدند و اصلا خریده نمی‌شد. یادم هست بارها و بارها می‌گفتند در کشوری که شمار زیادی از بچه‌های آن فقیر هستند، داشتن چیزهایی که لزومی ندارند، نارواست. کالاهای وارداتی نمی‌خریدند، از آنچه فرهنگ مصرفی یا مبتذل می‌خواندند، پرهیز می‌کردند.

در نوجوانی ـ به مرور که به سن بلوغ می‌رسیدم ـ فشار این حساسیت‌های آنها را بیشتر لمس می‌کردم. کم کم شروع کردم به جر و بحث و سرکشی؛ کلنجارهایم از این سنین با آنها بیشتر شد. دلم شلوار جین و عروسک باربی و آدیداس می‌خواست. دلم می‌خواست سریال مراد برقی را ببینم و ... چیزهایی که در بین دخترک‌های همسن و سالم به شدت رواج داشت و در خانه ما مرسوم نبود.»

پرستو فروهر اما سخت‌ترین تجربیات کودکی خود را در یک زندگی سیاسی اینگونه شرح می‌دهد: «دشوارترین تجربه‌های من برمی‌گردد به تماشای کلنجارهای مادر و پدرم با روزگار؛ وقت‌هایی که بار سنگین انتخاب سیاسی بودن در زندگی بر شانه‌هایشان به‌سختی حمل می‌شد. یادم است دوره‌ی «زندان بحرین» پدرم، وقتی به جرم دادن اعلامیه در اعتراض به جدایی بحرین از ایران، از ۴۹ تا ۵۳ در زندان به سر برد، مادرم بعضی وقت‌ها بسیار کلافه بود؛ دلشکسته بود؛ خشمی درش شعله می‌کشید که دائم فرومی‌خورد. در آن سال‌ها فضای سیاسی دچار انسداد غریبی شده بود و بسیاری از همراهان سیاسی آنها به انفعال کشیده شده بودند. این بی‌عملی و رکود سیاسی اپوزیسیون ملی برای مادرم خیلی تلخ بود. همزمان به دلیل انتقادهای صریحی که در کلاس‌های دبیرستان کرده بود، ممنوع‌التدریس شده بود؛ بار زندگی هم در نبود پدرم بر دوش او بود؛ دو جا کار می‌کرد تا بتواند از پس خرج زندگی برآید. فشاری که بر مادرم بود، باعث شد که دوره‌ای دچار حمله‌های میگرنی بسیار شدید بشود. یادم است در آن دوره دکتر سامی بسیار عزیز که او هم در جریان قتل‌های سیاسی کشته شد، زیاد به خانه ما می‌آمد؛ سعی می‌کرد سردردهای مادرم را درمان کند، غروب‌ها می‌آمد و مادرم را دوا و درمان می‌کرد؛ حضورش برای من و برادرم خیلی آرامش‌بخش بود. تماشای مادرم در آن دوره برایم بسیار تلخ و سنگین بود.

یا مواجهه با پدیده زندان و پدر زندانی‌ام؛ در قفس‌کردگی او و تماشای بردباری و وقاری که او در زندان داشت؛ انگار کسی را در غار تاریکی بکنند و او مدام سعی کند اطراف خود را منظم کند، چیزهایی بخواند و روی بریده‌های منظم کاغذ یادداشت بنویسد.

یکبار در طول همان زندان بحرین به من اجازه دادند که در زادروز پدرم -هفتم دیماه- یک ساعت را در سلولش با او بگذرانم. از مدتی قبل اجازه این ملاقات را داده بودند. هر روز به آن فکر می‌کردم. هیچ تصوری از «سلول» او نداشتم. با مادرم رفته بودیم به انتشارات امیرکبیر و برایش کتاب سووشون را خریده بودم. این اولین کتاب ادبیات بزرگسالان بود که من خوانده بودم و بسیار دوست داشتم. حال و هوای داستان شبیه زندگی ما بود. در آن روز موعود همراه مادرم رفتیم به زندان. من همراه نگهبان رفتم تو و مادرم بیرون زندان منتظر ایستاد. فضای سلول و حضور پدرم در آن سلول آنقدر برایم سنگین و نفس‌بر بود که هنوز در یادآوری انگار من را به درون خود می‌مکد. سلول بوی نم می‌داد، دیوارهایش را تا ارتفاعی نزدیک قد من روزنامه چسبانده بود تا کمی جلوی پخش بوی نم را بگیرد؛ کاغذهایش مثل همیشه مرتب روی هم بود، بریده‌های روزنامه، چند کتاب، آن چمدان کوچک چهارخانه که هربار با خودش به زندان می‌برد ... همه‌چیز در نظم پر وسواسی چیده شده بود که پدرم همیشه داشت؛ اما این نظم در بی‌چیری آن سلول بیشتر از همیشه به چشم می‌آمد؛ انگار بخواهد با کمک این نظم، با در تنگناافتادگی خود کنار بیاید و با وقار آن دوره را بگذراند. درک موقعیت او برای من تجربه بسیار تلخی بود، آنموقع ۹ یا ۱۰ سالم بود. این تصویر شکننده و باوقار پدرم در تله‌ی آن سلول را، که آن روز به وضوح دیدم، در طی سال‌های بعد هم اینجا و آنجا با آن روبرو شدم... مثل آخرین تصویر او روی صندلی اتاق کار خانه، آنجا که چشم از این جهان فروبست.

به بهرحال آن‌چیزی که خیلی سخت بوده تماشای تلاش پدر و مادرم بوده برای ایستادگی در تنگناها؛ در برابر شکست، یا سرکوب. آنجا که در چنین موقعیت‌هایی سعی می‌کردند وقار و احترام و تصویر خود را حفظ کنند، امیدوار بمانند. این موقعیتی‌ست بسیار شکننده که آدم به‌عنوان فرزند لمس می‌کند، شاهد آن می‌شود و بار آن را می‌کشد»

گاه انتظارات جامعه از فرزندان چهره‌های سیاسی می‌تواند متفاوت‌تر و سنگین‌تر از افرادی با خانواده‌‌ی غیرسیاسی و غیرشاخص باشد. پرستو فروهر هم این انتظارات و توقعات را تایید می‌کند و توضیح می‌دهد: «به هرصورت من عضو یک خانواده سیاسی و فرزند کسانی بودم که آرمان‌های میهن‌دوستانه، آزادیخواهانه و ملت‌گرایانه داشتند و برایش مبارزه می‌کردند؛ دیگران با محبت و توجه خاصی به من نگاه می‌کردند. یادم است در طول سال‌هایی که به دیدن پدرم در زندان می‌رفتم، چطور خانواده‌ی بقیه‌ی زندانیان سیاسی با محبت با برادرم و من برخورد می‌کردند. احوال می‌پرسیدند، پرس و جوی مشق و درس آدم را می‌کردند. نه فقط آنها بلکه از سوی بسیاری از کسانی که در حوزه‌ی آشنایان سیاسی-اجتماعی پدر و مادرم بودند، توجه ویژه‌ای به ما وجود داشت. مسلم است که این توجه با توقع همراه بود. آنها انتظار داشتند که شباهتی بین فرزند و والدین باشد. این را از همان کودکی حس می‌کردم. یادم است در مدرسه‌ی فرهاد برای یک مسابقه شعرخوانی منظومه «آرش» سیاوش کسرایی انتخاب شده بود. باید آن را حفظ و دکلمه می‌کردیم. پدرم آن زمان زندان بود. در مقدمه بگویم که در خانه‌ی ما همیشه شعر و ادبیات جایگاه ویژه‌ای داشت. بخشی از درک و بیان حال و هوای سیاسی از مجرای شعر و ادبیات اتفاق می‌افتاد. رابطه‌ی من هم در آن سال‌های پایان کودکی با شعر محکم و زنده بود. شعر زیاد می‌خواندم و حفظ می‌کردم. حتی برای تشویق، پدرم گاهی به من جایزه می‌داد. شعرهای ابتهاج را که حفظ می‌کردم ۵ ریال جایزه می‌گرفتم.

هنگام آن مسابقه شعرخوانی پدرم زندان بود. من کلاس چهارم دبستان بودم و برایم خیلی مهم بود که این کار را خوب انجام دهم. انگار ربطی داشت به زندانی بودن پدرم، انگار نمودی بود از نوع زندگی ما. برای من مهم بود که بتوانم سهم خودم در این نوع زندگی را به خوبی ادا کنم. آن سال در کل مدرسه نفر اول مسابقه شدم. بین کادر مدرسه -که همه از نزدیکان خانم میرهادی بودند و احترام زیادی به مخالفان سیاسی و آزادیخواهان داشتند- و مادرم که برای شنیدن شعرخوانی من آمده بود، چنین بود که انگار من توانسته‌ام از پس چیزی بربیایم که مهم بود، انتظاری بود که دیگران از فرزند آن خانواده داشتند. برایم آن موقع عمیقا خوشایند بود.

البته همیشه هم نمی‌خواستم این انتظارها را برآورده کنم، یک‌جاهایی هم شورش می‌کردم؛ ولی آنها مربوط به بعدتر و دور‌ه‌ی نوجوانی است؛ در آن سال‌های کودکی بیشتر همدستی کردم تا شورش در مقابل توقعات. به گذشته که فکر می‌کنم اغلب درمورد اینکه تا کجا این توقعات را دنبال می‌کنی و کجا پس می‌زنی، کشمکشی وجود داشته. اما آنچه می‌خواهم بگویم این است که در خانواده‌ی ما اجباری برای همدستی و برآوردن چنین توقعاتی وجود نداشت. در طول سال‌های بعد هم با نزدیک شدن به بزرگسالی همیشه فضای آزاد برای گفت‌وگو، برای تعیین راه خود و پیدا کردن عقاید و حساسیت‌ها و اولویت‌های خود، برای برادرم و من وجود داشت؛ بنظرم بسیار مهم است که آن «آزادی» که ایده‌آل است، در چارچوب خانواده هم حضور ملموس و دائمی داشته باشد؛ بشود سر مسائل حرف زد و بحث کرد و روی اختلاف‌عقیده‌ها ایستاد. حتی اگر آدم در بحث کردن به تبحر پدر و مادر نباشد، که من نبودم. بحث کردن با پدر و مادرم کار ساده‌ای نبود؛ آنها کارکشته‌ی زندگی خود و نوع نگاه خود بودند؛ اما گوش می‌کردند و بحث می‌کردند و البته یک جاهایی هم اختلاف باقی می‌ماند؛ می‌توانست باقی بماند و ایرادی هم نداشت. چنین تجربه‌هایی مجال می‌داد به استقلال فکر داشتن و نه پیرو آنها بودن. ما همیشه این آزادی را داشتیم. من هم به مرور راه دیگری انتخاب کردم، هنر را انتخاب کردم و نه مثل آنها سیاست را.»

اما زندگی سیاسی جز باهم بودن‌ها و رفاقت‌ها و دوستی‌ها -مثل هر رابطه‌ی دیگری- به هردلیل دورافتادگی و جدایی از دوستان را هم در خود دارد؛ چه جدایی‌های فکری و حاصل از اختلاف نظرها و چه جدایی‌ها و دورافتادگی‌هایی که شرایط بر آنها تحمیل می‌کند؛ پرستو فروهر در پاسخ به پرسشی در همین مورد می‌گوید: «سنگین‌ترین تجربه من در این مورد پس از سال ۶۰ است که شیرازه زندگی ما از هم پاشید. تعداد زیادی از کسانیکه به پدر و مادرم بسیار نزدیک بودند ناچار به تبعید رفتند و بچه‌های‌شان را هم بردند؛ برخی به زندان افتادند، حتی کشته شدند. زندگی‌هایی که سال‌ها باهم اتفاق افتاده بود به‌کلی از هم پاره شد.

ولی بعدها، وقتی که برخی از آنها را دوباره دیدم، انگار آن گذشته‌ها زیر خاکستر هنوز زنده بود. آن حس تعلق که میان ما وجود داشت، همچنان هم وجود دارد؛ شکننده است، باید با احتیاط با آن رفتار کرد، اما هنوز جان دارد. و برای من بسیار باارزش است. از جنس تاریخ محترمی که باید حفظش کرد.»



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy