شعری از فروغ فرخزاد را که بارها خوانده بودم بازمی خواندم:
«من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی»
مکث کردم و «نهایت تاریکی» و «نهایت شب»، در مغزم پیچید و چرخید و شاعرانه گیاش رفت و سیاهیاش ماند! و یکباره از درون زیبایی شعر بدر آمدم و در تاریکی بیرون افتادم. در این روزها حتی شعری هم که برای نوازش روح میخوانیم، کلمهای درونش کافیست که ما را از روُیای خوشمان بیرون کشد. سیاهی و تاریکی درون شعر یک احساس است و در بیرون از آن سیاهچال! و اندوهش هم اندوهی ست شاعرانه و آزار نمیدهد، اما خوانندهای آشنا به تاریکی را در ظلمتی سیاه فرو میبَرَد و زخم هایی سر باز میکنند!
هندوان گویند: لکهای بر ماه بیش از درخششاش نگاه را به خود میکشد! و ما هم مدتهاست جز لکه نمیبینیم و به امید دیدن درخششی همچنان به ماه مان خیره ماندهایم و همچنان سیاهی میبینیم! چراکه مدام از سیاهیها میخوانیم و از تاریکیها میشنویم.
ره آورد مسافران از دیارمان سراسر تعریف از آن است و از چاهی متروک و خشکیده که پناهگاه سرخوردگانی ست بی خبر از نور دانش، بخاطر پرده سیاهی که چشمانشان بسته، و شنیدن سخنانی که اندیشههایشان پوسانده و مغزشان را تاریک کرده است! و به امید زندگانی در روشنایی آن دنیا، امروز در تاریکی این دنیا بسر میبرند و خواستههایشان را درون چاه میریزند و از موجودی افسانهای که آسمان را رها کرده و به قعرش خزیده است، یاری میجویند!
سایر بندگان خدا دستشان بسوی آسمان دراز است و آدمان در دیار ما، بسوی قعر چاه! مردمی هم که به گِرد چاهها و گور کسانی که اصل و نسبشان مشکوک است، نمیچرخند و در جستجوی روزگاری خوشتر، در خیابانها از ظلم و بیداد حاکمان فریاد میکشند، فریادشان با کند و زنجیر در زندان و بر سر چوبههای دار خاموش میشود!
با دانستن چنین حقایقی از سیاهکاری ددمنشان در آن سرزمین و خواندن از تیره روزی آدمهایی که سالهاست در قعر تاریکی، در سیاه چالهایش بسر میبرند، چگونه میتوان به تاریکی آن دیار نیندیشید و از آن نگفت و ننوشت! ما که توان رهایی مردم دیارمان را از دوزخی که درونش بسر میبرند، نداریم و نمیتوانیم آتشی را که در آن میسوزند، خاموش کنیم، تنها میتوانیم از همدردی مان با آنان بگوییم، و میگوییم که بدانند بندی همچنان ما را به آنان میپیوندد، و چون سخن از درد است، خواه ناخواه سخنان مان دردناک!
گو این که در شعر شاعر، از امیدی هم به آمدن مهربانی به درِ خانهاش میخوانیم و از چراغی و دریچهای، که از آن به ازدحام کوچهُ خوشبخت بنگرد: «اگر به خانهُ من آمدی برای منای مهربان چراغ بیاور» «و یک دریچه که از آن، به ازدحام کوچهُ خوشبخت بنگرم».
به امید روزی که مهربانی هم با چراغی به در خانه ما بکوبد، و دریچهای به روی ما ایرانیان باز شود و بتوانیم درخشش ماه را ببینیم و به زیر نور خورشید خرد، و در روشنایی دانش و در سایه فرهنگ دانایان سرزمین مان چو گذشتههای دور زندگی کنیم.
میگویند ناامید شیطان است، و ما هنوز شیطان نشدهایم...!
شیرین سمیعی
زن، رضا فرمند
دستورالعمل برای لابیهای نظام مقدس، طنزی از ابو مالش