در رابطه با رهبری حزب توده ایران مطالب زیادی نوشته شده و اغلب از طرف کسانی بوده که به قول معروف دستی بر آتش داشتهاند و جزو کادرهای بالا محسوب میشدند. ولی این نوشته از زاویه دید جوانی است که تازه وارد عرصه فعالیت سیاسی میشود و جنبه آرمانی و اخلاقی آن برایش عمده تر است تا وجه سیاسی زندگی حزبی.
ـــــــــــــــــ
علی خاوری درگذشت. من از او خاطرات خوشی ندارم، البته از خبر فوتش خوشحال نیستم. کسی از مرگ انسان دیگری نمیتواند خوشحال باشد. ولی لزومی هم نمیبینم که واقعیات را انکار کنم. این خبر بهانهای است برای به اشتراک گذاری بعضی از خاطرات شخصی و کمک به شفاف سازی و صراحت.
اولین بار که نام خاوری را شنیدم شانزده ساله بودم. حدودا در اواسط سال ۵۶ و یک سال قبل از ماجرای بهمن ۵۷ بود. من در یکی از کتاب فروشیهای روبروی دانشگاه تهران کار میکردم. روزی یکی از بستگانم را به همراه زنده یاد رحمان هاتفی به طور اتفاقی آنجا ملاقات کردم و با همدیگر رفتیم سالن سلف سرویس دانشگاه تهران و نهار خوردیم. خورش قیمه بود و اگر اشتباه نکنم ۵۰ ریال قیمت یک پرس غذای خوب دانشجویی میشد که شاید یک پنجم قیمت غذای مشابه در بیرون میشد!
اولین بار آن جا نام علی خاوری را شنیدم و فهمیدم که با حکمت جو دستگیر شده و حدودا ۱۴ سال است که در زندان به سر میبرد. آن زمان نمیدانستم که "عمو رحمان" همان حیدر مهرگان خوش قلمی است که نوشتههایش با تاروپود و روح و روان آدم بازی میکند. حتی نمیدانستم که تودهای است. در هنگام صحبت در مورد زندانیان سیاسی از جمله صفر قهرمانی و عمویی و خاوری طوری وانمود میکرد که انگار هیچ گرایشی به چپ ندارد و با شوخی و متلک و دست انداختن، هم به شکل غیر مستقیم محتوی حرفش را میرساند و هم مخفی کاریاش را انجام میداد. با آن ذهن باز و خوش فکر و مدرنش و بذله گویی و نشاطش و سواد وسیعش شخصیتی بی نهایت جذاب و دوست داشتنی داشت.
شب که رفتم منزل ماجرا را برای یکی از دوستان نزدیکم که همسایه هم بودیم تعریف کردم. (این دوست عزیزم که با هم به سربازی رفتیم و هم گروهانی بودیم، چند سال بعد، پس از آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.) همانجا با او تصمیم گرفتیم که پلاکاردهایی را برای آزادی زندانیان سیاسی و به طور مشخص با نامهای علی خاوری، صفر قهرمانی و محمد علی عمویی تهیه کنیم. من تمام وسائل لازم را در منزل داشتم. شبانه چندین پلاکارد و پوستر تهیه کردیم. صبح روز بعد با موتورسیکلت من به دانشگاه تهران رفتیم و از قسمت شمالی و از نردههای دانشگاه وارد شدیم. مخفیانه پلاکاردها را بر در و دیوار دانشگاه نصب کردیم. جو خفقان ساواک هنوز کامل نشکسته بود و نصب آن تعداد پلاکارد در داخل دانشگاه یک حادثه مهمی برای ما به حساب میآمد.
از آنجا که من تا حدی با کار انتشارات آشنا شده بودم، به توصیه کیومرث زرشناس گاهی با زنده یاد مهرداد فرجاد همراهی میکردم و در کارهای انتشارات به او کمک میکردم. این همراهی و تجربه با او بودن و با آن شخصیت دوست داشتنی و سرزندهاش برایم بی نهایت ارزشمند و خوشایند بود. مهرداد انگار "شاه کلید" داشت. بدون مانع و تردید و با روی باز همه جا ورود پیدا میکرد و هرکسی را که میخواست ملاقات میکرد. همراهی با او برایم یکی از شیرین ترین تجارب دوره فعالیتهایم بود.
در یکی از این همراهیها علی خاوری را ملاقات کردیم. عینکی با عدسیهای کلفت بر چهره داشت که چشمانش را دوبرابر درشت تر کرده بود و نگاهش بیشتر در من نفوذ میکرد. لباسی ساده و مرتب و به رنگ قهوهای به تن داشت. رفتار و لباس او با رهبرانی که از خارج آمده بودند متفاوت بود. با امثال خاوری حس نزدیکی بیشتری داشتم ولی از هیجان، راحتی و رک گویی از خارج برگشتهها بیشتر لذت میبردم. دیدن خاوری از نزدیک برایم مثل یک موهبت آسمانی بود. ستایشش میکردم و او را یکی از قهرمانان قلب و روحم تصور میکردم. در همان دوره من شخصیتهای اسطورهای خودم را از نزدیک ملاقات کردم، مانند جوانشیر، نیک آئین، پورهرمزان، منوچهر بهزادی، آصف رزم دیده، صابر محمد زاده، عمویی، مریم فیروز و احسان طبری. آنقدر آنها برایم مقدس بودند که وقتی با آنها دست میدادم، دلم میخواست تا چند هفته دستهایم را نشویم که مبادا حس عزیز لمس آنها بر دستانم از بین برود.
تنها کسی که از لحظه اول و بدون هیچ دلیل واضحی حس منفی به من منتقل کرد کیانوری بود. دلیلش را تا امروز هم نمیدانم. ولی در خلوت خودم به شدت خودم را سرزنش میکردم و از وجدانم برای چنین حسی شرمگین بودم. فکر میکردم حتما من یک اشکال جدی دارم که چنین حس بدی دارم. به هر حال پیش خود تصور میکردم که تا زمانی که ما چنین اسطوره هایی را داریم، هیچ راهی نیست به جز پیروزی در این مبارزه. از اینکه برای آزادی خاوریها در حد توانم فعالیت کرده بودم، حس غرور داشتم. ولی آنقدر خجالتی بودم که این خاطره را هیچگاه برای او و یا برای مهرداد عزیزمان تعریف نکردم. در واقع در مقابل اسطوره هایی که زندان و شکنجه شده بودند، صحبت در مورد چهار تا پوستر بسیار مضحک و حقیر به نظر میآمد. امروز اولین بار است که در مورد آن صحبت میکنم.
سالها از این ماجرا گذشت و سومین بار برخورد من با علی خاوری در سال ۱۹۸۳-یا ۸۴ در دفتر فرقه دمکرات آذربایجان در باکو اتفاق افتاد. حزب توده ضربه خورده بود، اعترافات تلویزیونی رهبران پخش شده بود و ما هم در باکو از نزدیک با محتوای روابط ناسالم و نابرابر حزب توده ایران با کا. گ. ب کمابیش آشنا شده بودیم. جامعه ناسالم و مافیایی در شوروی، فساد گسترده و رشوه خواری، منازعات بسیار خشن و مرگبار بین ارمنی و آذری که منجر به قتل وحشیانه دهها ارمنی در باکو شد را تجربه کرده بودیم. مجموعه این حوادث باورنکردنی و غیرمنتظره توفان و بحران بزرگی را در مغز و قلب ما ایجاد کرده بود. حوادثی که ما نه تنها انتظارش را نداشتیم، بلکه آنقدر شیفته زیبایی اغواگرانه و دروغین آن سوسیالیسم خیالی شده بودیم که حاضر بودیم جانمان را برایش فدا کنیم. این حوادث و مشاهدات عینی با صدها سئوال دیگر در مورد چرایی ضربه به حزب و اعترافات تکان دهنده رهبران در ما جوانانی که ساده لوحانه تصویری پاک و آسمانی از حزب و "سوسیالیسم واقعا موجود" داشتیم بحرانهای هویتی، ایدئولوژیک و حتی روانی ایجاد کرد.
چند تن از دوستان ما خودکشی کردند و برخی تعادل روانی خود را از دست دادند. یکی از آنها رفیقی از خطه کردستان بود که ما در زمان جنگ هم جبههای و هم گروهانی بودیم و در زمان فتح خرمشهر همرزم هم بودیم. او در این عملیات کنار من بود که گلوله به بالای پنجه پایش اصابت کرد. ولی زخم خطرناکی نبود و بعد از ۵ ماه استراحت مجددا به جبهه برگشت. جوانی به غایت دوست داشتنی، فروتن، باهوش و با روحیه خوب بود. در سختیهای جبهه چهرهای مقاوم و رشید و نیرومند و در عین حال به غایت فروتنانه از خود نشان میداد. متاسفانه شرایط حزب و شوروی آنچنان تاثیر مخربی رویش گذاشت که از آن زمان در باکو تا امروز سلامت روانی خود را کاملا از دست داد و دیگر هرگز سلامتی خود را بازنیافت.
پس از مدتها انتظار بالاخره علی خاوری به جمع پناهندگان تودهای در باکو آمد. نشستی در دفتر فرقه دمکرات آذربایجان که مسئولیتش آن زمان با امیرعلی لاهرودی بود برگزار شد. حدودا ۳۰۰ نفر از مهاجرین تودهای تازه وارد به شوروی در آن جلسه شرکت داشتند. ما مهاجرین جدیدی که پس از ضربه به حزب به شوروی آمده بودیم، نمیتوانستیم با مسئولین قدیمی و فرقهای ارتباط فکری و معنوی برقرار کنیم. افرادی مانند لاهرودی را کارگزار کا. گ. ب میدانستیم و در ارتباطهایمان هیچگونه حس هموطنی، هم زبانی، هم فرهنگی و هم حزبی از او نمیگرفتیم. آنها کاملا بیگانه بودند و حتی نمیتوانستند درست فارسی را صحبت کنند. او به طور کامل و خالص یک گماشته سرویس اطلاعاتی روس را در ما تداعی میکرد. وقتی که با ماشین تشریفاتی سبز تیره و شیشههای دودیاش و با یک راننده اختصاصی به دفتر فرقه میآمد، منتظر میماند تا آقا صفر که دربان دفتر فرقه بود با سرعت و احترام بدود و در ماشین را برایش باز کند تا او مانند دیپلماتهای عالی رتبه پیاده شود و با تکبر و غرور به دفتر مجللش وارد شود. این رفتارها برای ما چپهایی که از رفتارهای بورژوایی بیزار بودیم، حس یک دشمن را به ما میداد تا یک رفیق!
چند بار هم حمید صفری به جلسات ما آمد ولی او هم تصویر بهتری از لاهرودی در ما ایجاد نکرد و حاضر نشد هیچگونه صحبت رفیقانهای با ما داشته باشد و به هیچ کدام از سئوالها پاسخ دهد. ما خود را یک حزب آرمان خواه انقلابی میدانستیم ولی رفتار و مدل برخورد آنها مانند بوروکراتهای وابسته به سرویس اطلاعاتی کا. گ. ب بود که هیچ حسی از وطن دوستی و عشق به میهن در آن دیده نمیشد. این موضوع ما را بسیار آزار میداد.
پس از ضربه به حزب من با تنی چند از رفقایم یک گروه کوچک مستقل و هوادار حزب توده ایران را راه اندازی کردیم. خدمتم را در ماههای آخر ناتمام گذاشتم و اکنون دیگر ۹ ماه میشد که در خفا و در یک اتاق سرد و تاریک و بدون پنجره به بیرون زندگی میکردم. نه هویتی داشتم و نه برگ پایان خدمت که بتوانم کاری پیدا کنم. نه میتوانستم به منزل پدری بروم چون آنجا مامورین به دنبالم آمده بودند. خاطرات آن روزها مثنوی هفتاد من است. فعلا بگذریم، آن محل من لو رفت و گروه هوادار به اجماع تصمیم گرفت که وجود من برایشان خطرناک بود و امکانات و شرایط اسکان دیگر وجود نداشت. تصمیم بر این شد که من به شوروی بروم تا بتوانم با مرکز حزب تماس بگیرم و با تهیه مدارک و هویت جعلی مجددا به ایران برگردم. در اولین تماسهایم این خواسته را با لاهرودی، سپس با فروغیان و در نهایت با خاوری در میان گذاشتم. لاهرودی رسما میگفت که مگر دیوانه شدهای برو از زندگیات در اینجا لذت ببر. فروغیان و خاوری بدون حس همدردی ما را به بازی گرفتند. امیدها یکی پس از دیگر فرو میریخت. ماجرای این تماسها نیز خودش داستان بلند و بالای دیگری است. آنقدر به من فشار عصبی وارد کردند که در سن بیست و یک- دوسالگی زخم معده گرفتم.
فواصل غیرقابل ترمیم بین ما اعضا و کادرها با رهبران آنقدر واضح و آشکار شده بود که به همین دلیل به ابتکار چند کادر ورزیده حوزههای حزبی داوطلبانهای بین اعضا جدید حزب شکل گرفت تا روحیه مبارزه و فعالیت را زنده نگه دارد. ولی این حوزهها که زیر نظر لاهرودی نبود به سرعت و با حساسیت بسیار شدید توسط او سرکوب شد و مبتکران آن و ما را به شکل تحقیر آمیزی در حوزههای جانبی تبعید کردند و مسئولین آن حوزه را از اعضای بی تجربه و ساده حزبی انتخاب کردند که البته روابط نزدیکی با لاهرودی داشتند و برخی نیز برایش خبرچینی میکردند.
جلسات حوزههای حزبی اجبارا باید در محل دفتر فرقه دمکرات آذربایجان برگزار میشد. برای ما بسیار دشوار بود که پس از کار طاقت فرسا در کارخانههای صنعتی راهی طولانی را اجبارا طی کنیم تا حوزه حزبی را تا شب دیرهنگام تحت نظر و در دفتر فرقه برگزار کنیم. این در حالی بود که من باید ساعت۰۴: ۳۰ صبح از خواب برمیخواستم تا بتوانم به موقع در محل کارخانه حضور داشته باشم. در حالی که ما میتوانستیم جلسات را در منزل برگزار کنیم و بیش از دو ساعت زمان رفت و برگشت را بیهوده از دست ندهیم. به خصوص که تقریبا همه ما در یک محلی در حاشیه شهر اسکان داده شده بودیم.
وقتی شنیدیم که قرار است خاوری به باکو بیاید و برای اولین بار با صدها کادر حزبی ساکن باکو جلسه بگذارد بسیار خوشحال شدیم. این اولین جلسهای بود که یکی از مسئولین بلندپایه حزب توده ایران بعد از یورش به حزب با کادرهایش برگزار میکرد. از همه مهمتر این بود که ما خاوری را از قماش لاهرودی و صفری نمیدانستیم و تصور میکردیم که با او زبان مشترک خواهیم داشت و میتوانیم دیالوگ رفیقانهای با او برقرار کنیم.
جلسه بالاخره در یک روز تعطیل آخر هفته در دفتر فرقه دمکرات آذربایجان در باکو برگزار شد و صدها کادر حزبی با خوشحالی و شور و شعف فراوان از مناطق مسکونی خود که عمدتا در محلات "احمدلی" و "رازین" بود راهی دفتر فرقه شدند. سالن کاملا پر شده بود و تعدادی نیز سرپا ایستاده بودند. علی خاوری در میان کف زدنهای پرشور و با استقبالی گرم وارد سالن شد. ما همچنان پر از امید و اشتیاق منتظر خبرهای خوب و صحبتهای رفیقانه و رهنمودهای حزبی او بودیم.
جلسه شروع شد و با یک سری جملات کلیشهای، رسمی و تکراری ادامه یافت. ولی ما هنوز امیدمان را از دست نداده بودیم و منتظر شروع قسمت پرسش و پاسخ بودیم تا انتظاراتمان برآورده شود. این قسمت نیز شروع شد. لاهرودی اعلام کرد که فقط به یک شکل به سئوالها پاسخ خواهند داد. اولا اینکه آنها را کتبی به دست او برسانیم. ثانیا سئوالها باید امضا داشته باشند وگرنه پاسخی در کار نخواهد بود!!! این هم در واقع یک نوع فشار سیستم اطلاعاتی برای کنترل جلسه، خودسانسوری و شناسایی گرایشات درون حزبی بود.
سیلی از سئوالهای بسیار مهم و اساسی به دست خاوری رسید. از مسائل و مشکلات جامعه شوروی گرفته، تا فساد و مسئله ضربه، تحلیل از وضعیت سیاسی روز و تداوم فعالیت حزبی، ضرورت برگزاری یک پلنوم جدید، استفاده موثر از کادرهای حزبی در شوروی و در مهاجرت و دهها موضوع دیگر مطرح شدند. او تقریبا به هیچ یک از سئوالها پاسخی نداد و در عوض یک نطق کلیشهای دیگری را ارائه داد. چکیده کلام او این بود:
"دشمن به حزب ضربه بزرگی وارد کرده است. ما به زانو نشستهایم ولی به زانو در نیامدهایم. حزب توده ایران، حزب شهدا و قهرمانان بزرگ است. تاریخ حزب توده ایران تاریخ قهرمانان مبارز و شهدای اسطورهای است. آن زمان که "من" در زندانهای شاه مثل بـــــــــــــــــــــــــــــــــبر (واژه ببر را چند ثانیه کشید و فاصله بین دو "ب" ببر را با حرف "ه" غلیظ و به مدت چند ثانیه با تاکید پر کرد!) قدم میزدم، رژیم از وحشت ما به خود میلرزید. در خاتمه گفت که سرهایتان را افراشته نگاه دارید که عضوی از حزب قهرمانان هستید و افتخار کنید که یکی از آن قهرمانان دبیر اول شماست و اکنون در مقابل شما ایستاده است"!
این سخنرانی مشمئز کننده که سرشار از خودشیفتگی بود و به هیچ یک از مسائل اساسی و سئوالهای کلیدی نمیپرداخت، فاصله بسیار زیادی با فرهنگ مبارزین و فعالین چپ ایرانی داشت. او با نادیده انگاشتن و دور زدن تمام سئوالهای مهم و دغدغههای کادرهای جوان نشان داد که قصد، نیت و توانایی وارد شدن به مباحث مهم و جدی را ندارد. روسها به طور مشخص یکبار دیگر ما را وجه المصالحه قرار داده بودند و خاوری با پیروی بی چون و چرا از آنها، آب پاکی روی دست ما ریخت و به شدت ناامیدمان کرد. از آن لحظه اولین شکوفههای فکر آزاد و مستقل در بین ما جوانه زد و در نهایت و در طی یک روند نسبتا طولانی به جدایی اکثریت قریب به اتفاق اعضا و کادرهای حزبی مستقر در قلب پایگاه سوسیالیسم جهانی یعنی اتحاد شوروی ختم شد.
ما در آن زمان با نا امیدی سرنوشت بسیار غم انگیز و تراژیک دهها هزار ایرانی مهاجر را در سالهای ۱۳۲۵ به بعد را جلو چشمان خود میدیدیم که بدون آنکه کسی در جهان صدایشان را یا داستان غم انگیز زندگی و سرنوشت تلخ و دردناک آنها را بشنود و بداند در اردوگاههای سیبری و یا به صورت اجباری در پشت دیوارهای آهنین استالینی دفن شدند، شکنجه و تحقیر شدند. ما در قلب بهشت موعود خیالی مان در دژ سوسیالیسم جهانی گیر کرده بودیم و در تکاپو بودیم که توسط آنهایی که برایشان میمردیم، زنده به گور نشویم، اعتراض کنیم و خرد جمعی و منافع ملی را جایگزین وابستگیهای اطلاعاتی به کشور دیگری نکنیم. ولی تمام راههای ارتباطی ما با دنیای خارج یا قطع بود و یا به شدت تحت کنترل کا. گ. ب قرار داشت. تنی چند از دوستان ما توسط کا. گ. ب دستگیر و ناپدید شدند. اصطلاح "ماشین سیاه" که شبها معترضین به سیاستهای حزب را دستگیر میکرد به سمبل زور و وحشت و یک اصطلاح رایج بین ما تبدیل شده بود. ما خود را موظف میدانستیم که تجربه و مشاهدات خود را با سایر رفقا و دوستانمان در جهان به اشتراک بگذاریم.
من در خلوت خودم میگریستم و نگران دوستان هم گروهی خود در ایران بودم که با چه امید و آرمانهای پاکی در انتظار من نشسته بودند که با رهنمودهای "طلایی" حزب به ایران برگردم تا مبارزه را ادامه دهیم. به دوستان نزدیک و اعضای خانواده فکر میکردم که در زندان بودند، شکنجه میشدند و اینکه خود را متعهد میدانستند که اسطوره وار جان خود را فدای آرمان تخیلی از سوسیالیسمی کنند که از لای درز و جرز آن خون و چرک بیرون میریخت.
در این تکاپوها بودیم که خبر رسید بیانیهای به امضا بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور و فرهاد فرجاد از اروپای غربی رسیده است. آن مطلب به بسیاری از نکاتی که ما شاهدش بودیم اشاره میکرد و نور امیدی را در ما زنده کرد. اینک دیگرانی در آن سوی جهان به همان نتایج ما رسیده بودند. نوشته آن دوستان بدون ملاحظات و تعارفات و فشارهای سیاسی در شوروی نگاشته شده بود و با فاصله زیادی از نظرات آن روز ما جلوتر و جامع تر بود. نامه به رفقا و بیانیه انفصال، علیرغم تفاوتهایشان دو سندی بودند که با طرح سئوال و با فکر مستقل و با قصد یافتن راهکار مستقل بدون وابستگی به نیروی خارجی فصل جدیدی را متناسب با شرایط زمان گشودند. بدین سان مسیری جدید در دنیایی جدید باز شد که چند دهه دیگر و در مسیری متفاوت جریان یافته است و همچنان جریان دارد.
از آن زمان اتفاقهای بزرگ و تاریخی در جهان افتاده است. اردوگاه سوسیالیسم مانند حبابی فرو ریخت، تفکرات لیبرالیستی و نئولیبرالیستی دچار تحولات بسیاری شده است. اسلام گرایی افراطی در بخشی از کره زمین گسترده شده است. نقدهای جدی و سنگینی بر تفکر مارکسیستی و به خصوص گرایش لنینیستی و استالینیستی وارد شده است. شبکه اینترنت بیش از هر زمان دیگر دهکده جهانی را یکپارچه و متصل کرده است و مفهومی جدیدی را در تفکر مستقل و آزادانه بشر وارد کرده است. ولی تفکر و نگاه علی خاوریها در خلوت یکی از اتاقهای کوچک تاریخ هم چنان در گذشته باقی مانده است.
از آنجا که معمولا پس از مرگ کسی از او تجلیل میکنند و تسلیت میگویند، من فکر کردم که واقع بینی و صراحت لهجه را جایگزین تعارفات مرسوم کنیم. مایه تاسف است که خاوری هرگز پا به این دنیای جدید نگذاشت.