"در این شب سیاهم، گم گشته راهِ مقصود
از گوشهای برون آی،ای کوکبِ هدایت"
روایت ساعدی از هدایت
بیتِ غزل حافظ در سرلوحه مطلب حاضر را غلامحسین ساعدی در پایان سخنی میآورد که به سال ۱۳۶۲ بر مزار هدایت در پرلاشز و به مناسبت سالگرد مرگش ادا کرده است.
آنجا او «کوکب هدایت» حافظ را مصادره به مطلوب میکند، زیرا میخواهد از صادق هدایت به عنوان الگویی برای رفتار روشنفکری یاد کند.
سخن ساعدی در نشریۀ «الفبا» و در شمارۀ ۲، بهار ۱۳۶۲ خورشیدی چاپ شده است. توضیح ساعدی از شحصیت ادبی- فرهنگی هدایت، هنوز به نظرم آنقدر جاذب است که میشود آن را تکرار کرد. بیآنکه اسیر تکرار کلیشه شویم.
ساعدی از هدایت تصویر زیر را به دست میدهد که او همچون "آزاده مردی آواره و دربدر" زیسته است. وی را کسی میخواند که استقلال فکری را از نوجوانی برگزید و از خانوادۀ اشرافی و ریشهدار بریده و از مدار قدرتمندان خارج شده است: "بیست و دو ساله بود که دیکتاتوری رضا خان بر سراسر وطن سایه افکند".
آنجا ساعدی از هدایتی میگوید که "از بیست سالگی نوشتن را آغاز کرد... با احساسات نوجوانی «انسان و حیوان» را به چاپ رساند". به گفته ساعدی، هدایت در بیست و دو سالگی که برای تحصیل از ایران خارج شد نه قصدِ اولیه در دندانپزشک شدن را پی گرفت و نه درس خواندن را در رشتهی معماری به اتمام رساند. هدایتِ شوریده، کسی بود که خیلی زود نکتۀ زیر را فهمید؛ اینکه پشت میز مدیریتی نشستن یا بالا رفتن از منبر موعظه و رهنمود دادن هدفش نیست. پس از توجه به لزوم رابطۀ لطیف بین انسان و حیوان، که در رسالهای آن را تعریف کرد، از "فواید گیاهخواری" گفت و آن را ترویج کرد.
به زعم ساعدی، هدایت از خارج که برمیگردد: "کار او بساز و بفروش نیست، او خودش است... او انتخاب کننده است، استقلال فکری دارد، روشنفکر واقعی است، آلتِ دستِ کسی، دستهای، حزبی نمیشود... میخواهد بفهمد قبل از تسلطِ اسلام در وطن او چگونه میاندیشیدند، راهیِ هند میشود و زبان پهلوی یاد میگیرد و ترجمۀ چند متن پهلوی را، نه به عنوان سیاهمشق که به عنوان دروازهای از اندیشۀ زندگی ایران، بر همگان عرضه میکند. نطفۀ اصلی «بوف کور» را ابتدا به صورت داستان کوتاهی به زبان فرانسه منتشر میکند، و بعد در اوج آشفتگی و شکفتگی، «بوف کور» را مینویسد: رسوباتی از تنهایی و دربدری و تصویر غریبی از دیکتاتوریِ آمیختنِ وهم با تصویر، و شکیبایی با ناشکیبایی. نمایشی از رجالهها که به شکل و شمایل پیرمرد خنزر پنزری درمیآیند، و ترس از اینکه نکند خودش نیز به این استحاله تن بدهد. نردبان تخیل وسیلهای است برای شاهد بودن روزگار خودکامگی... "
بر مزار هدایت در پرلاشز، ساعدی شهادت میدهد: "نویسندگان همیشه آوارهاند. آوارگی نویسندگان را حد و مرزی نیست... ولی مینویسد، مدام مینویسد. سقوط و فرار رضاشاه او را به خوشخیالی وامیدارد، اما خوشخیالیِ هدایت با خوشخیالیِ رجالهها، زمین تا آسمان فرق دارد. «حاج آقا» را مینویسد. ولی یکمرتبه جوانۀ دیگری میزند و به طنز غریبی میرسد. اوجِ شکفتگی. طنزی به سبک رستمالتواریخ و نه به سیاق عبید زاکانی. طنز خاصی که در ادب و ادبیات ما جای خاصی پیدا کرده است".
طنز صادق هدایت: " به سخره گرفتن هر نوع تسلط و استقرار، هر نوع چهارچوب... و نتایج این کار وغوغ ساهاب و ولنگاری است. و در این جاست که او سکوی پرش پیدا میکند تا با جامعۀ آلوده دربیافتد، با همه دربیافتد، با دنیا کُشتی بگیرد. و اینچنین است که هنرمندی نخبه، جویای استقلال فکری و جویای هویت خویشتن است. و رودرروی جهالت و بلاهت میایستد" (...) با همهی اینها این دل سوخته، چنان به میهنِ سوختۀ خویش دل بسته است که بیشتر او را «شوونیست» یا «ناسیونالیست» میدانند. پروین دختر ساسانی، مازیار و بیشر از همه «سایهی مغول» نشانههایی است از این مقوله (...) هوشیاری او در این بود که معترض بود، مدام معترض بود (...) این آوارۀ معترض را اگر انزواگرا و انزواجو و مرگطلب خواندهاند، به غلط خواندهاند و نامیدهاند. او زندگی را در پویایی میدید (...) آزادمردان ادا درنمیآورند. آزدمردان چنان مینمایند که هستند (...). هدایت پیوند استبداد را با تسلط مذهبی بسیار خوب میفهمید، رگ و ریشۀ استبداد را در بینش مذهبی میدید. این پاک باختۀ آواره، بسیار خوب آن را دریافته بود. او نه تنها در «توپ مروارید» و «البعثة الاسلامیه» و «حاج آقا»، حتی در ضعیفترین کارش که «افسانۀ آفرینش» باشد، به ریش هر نوع «ارتدوکسیسم» خندیده بود (...). او بوی گنداب جامعۀ متحجر را میفهمید... بیآنکه با جانواران و حشرات حوزههای علمیه و مدارس علوم دینی حشر و نشری داشته باشد، همه را به روشنی میشناخت. او حتی صدور انقلاب اسلامی را به جهان، به زبان طنز و کنایه، دقیقا" اعلام کرده بود و امروزه روز نشانههایش را میبینیم (...). نسل هدایت و نسل بعد از او، تصویری از او ساخته بود منزوی و گوشهگیر! ولی هدایت چنین نبود (...) و اینچنین است که از او امید میگیریم. هدایت، ستارهای است که بر فرق فرهنگ معاصر ما میدرخشد. هدایت کوکبی است که در شبهای سیاه دیکتاتوری، اعتراض و تسلیم نشدن را به همگان آموخته".
در سال ۱۳۶۲، در سومین دورۀ تبعیدی شدن ایرانیان که پس از دورۀ اول و دوم در دوران مشروطه و پس از کودتادی ۲۸ مرداد حادث شد، ساعدی از الگویی رفتاری برای اهل فکر و قلم میگفت که از دلِ سرگذشتِ صادق هدایت بیرون آمده و لاجرم بازخوانی مجدد آثار و اثر هدایت را در پی داشته است. توجه به دستآوردهای هدایت، در واقع، پس از انقلاب ۵۷ رونق چشمگیری یافت. چنانکه بسیاری در این راستا تلاش میکردند که سهمی به عهده بگیرند.
در آن سالهای مهیب دهۀ شصت قرن چهارده خورشیدی که حاکمیت فقها بر ایران گردِ مرگ میپاشید، اینجانب به عنوان یکی از سومین نسلِ خوانندگانِ هدایت، تأثیرگرفته از روایت مُجلل غلامحسین ساعدی دربارۀ میراث هدایت و نیز الهام گرفته از اشارات روشنگرانۀ هما ناطق به جان و جَنَمِ روشنفکران که سلسهشان از میرزآقا خان کرمانی تا هدایت و فریدون آدمیت میرسید، مُصمم شدم خوانشی از آثار برجستهی هدایت انجام بدهم. سپس به صرافت افتادم که برداشت خود را منتشر کنم.
در آن وقتها، زمانهی دهۀ شصتِ ما شباهت مییافت با سرگذشت مردمان سرزمینهای دیگری که به خاطر شکست و ناکامی در تحقق نیافتن آرزوهایشان و شکلگیری رژیمی بیدادگر با چشمانداز سقوطِ دستهجمعی و آخرالزمانی روبهرو شده بودند.
قضیه و ماجرای زمانه، ماجرای بر پرتگاه شدن و فروشد و افتادن جمعی در ته درۀ یأس و ناامیدی بود. دگراندیشِ ایرانی در دهۀ شصت با تکتازی فقیه خودکامه در کشتار زندانیان و جنگافروزی روبهرو بود. ما سرنوشتمان به کشتی شکسته و اسیر تلاطم امواج دریا میمانست که دنبال فانوس دریایی و روشنایی میگشتیم تا شاید خود را به ساحل امنی برسانیم. جستوجو برای علل وضع ناهنجار و پُرمخاطره، هوش و ذوقِ ما را به سمت بازخوانی تاریخ گذشتهمان میکشاند تا دریابیم هوشیارانِ نیکاندیشِ پیشین چه هشدار و رهنمودهایی را به میراث گذاشتهاند.
شش سال بعد از روایت ساعدی از هدایت، اینجانب در مجموعۀ جُستارهایی با عنوان «ماجرای فروشد جهان» (بهار ۱۳۶۸) بحث خود را با «ماجرای فروشد جهان ایرانی و هشدار صادق هدایت» شروع کردم.
نکته زیر را پیش از اشاره به حرف خود در مورد هدایت نیز بیافزایم. این که در آن دوران وضعیت شناختِ ما به ویژه در مورد هدایت با کتابی دو جلدی تقویت شد که مصطفی فرزانه به سال ۱۳۶۷ (۱۹۸۸) در پاریس انتشار داده بود. این کتاب در زمینۀ آشنایی دقیقتر با صادق هدایت به ویژه در جلد اولش «آنچه صادق هدایت به من گفت»، تحولی چشمگیر بوده است.
ماجرای فروشد جهان ایرانی و هشدار هدایت
با نگاهی به آثار «سرآغازگران داستاننویسی ایرانی»، هدایت و جمالزاده، درمییابیم که "ماجرای فروشد جهان" برای نواختن زنگ خطر و هشدار به «جهان» ایرانیان مورد استفاده قرار گرفته است. از یک سو، جمالزاده در فصل «شیخ و فاحشه» کتاب «صحرای محشر» خود و از سوی دیگر، در پارهای از آثار هدایت میتوان باور به ماجرای فروشد جهان را سراغ گرفت. در آثاری چون «بوف کور» و داستان «سرم ضد عشقجویی»، که در مجموعۀ «سایه و روشن» به چاپ رسیده، موضوع یادشده به طور مشخص محور وقایع نقل شده است.
جمالزاده قصۀ خود را اینگونه شروع میکند: " روز قیامت و دارِ مکافات، آفتاب سوزان روزهای پنجاههزار سالۀ قیامت چون دهانۀ کوه آتشفشانی که به طرف زمین باز شده، بالای صحرای محشر ایستاده و جان جن و انس را به لبشان رسانده است". در این قصه، ماجرای فروشد جهان دور سر زنی فاحشه به نام معصومه میگردد.
نویسنده از روی ترحم و دلسوزی برای «جنس ضعیف» میخواهد از او در مقابل یک ملا که زندگی و آیندۀ زن را به روز سیاه و تباهی کشانده، دفاع کرده و با دفاعیات زن ملا و همدستان را نزد «آفریدگار» رسوا سازد. لیکن جالبی قضیه این است که چون نویسنده خود نمیخواسته شخصا با ملاجماعت روبهرو شود، پس پای عمر خیام، لعن و نفرین شدۀ آنان، را نیز به میان کشیده است. او با شعری از خیام، که در سرزنش شیخ دغلکار سروده شده، گلایهنامۀ «بیچارگان» را بر علیه دینفروشان و عوامفریبان نوشته است.
سوای این دیدگاه که نه از سر همبستگی و همیاری بلکه از سرِ ترحم و دلسوزی نزد نویسنده نسبت به «بیچارگان» است، داستان جمالزاده چیزی نیست جز بازسازی افسانههای عوام با توهم فرارسیدنِ روز عدالت آسمانی.
نویسنده در طول داستان حتی در یک پاراگراف نیز نتوانسته خود را از نظام گفتاری عوام و شیوۀ نقل سینه به سینه جدا کند، و فرایِ سطحِ تفکرِ مردم به نکوهشِ عوامفریبی بپردازد.
تمام همّ و غمِ جمالزاده این است که دورویی ملا جماعت را افشا کرده و این راز را گوید که ملا پنهانی کار دیگری جز آنچه بدان تظاهر مینماید، میکند.
از این جنبه، جمالزاده گرفتار ذهنیتی محدود و بومی است. لیکن کیست امروزه نداند که ملا جماعت را برای آنچه علنی میگوید و میکند، باید مورد سنجش قرار داد و محکوم ساخت و نه آنچه که او پنهانی میکند. بنابراین این رویکر فارغ از این است که ما سنتِ طول و درازی درسرزنش عملیات پنهانی جماعت ملا در جهان ایرانی داشتهایم و در روند تکوینش با عبیدها، محمدقلیزادهها، جمالزادهها و... روبرو بودهایم.
اما به نظر میرسد که اکنون سنت سرزنش عملیات علنی ملایان را میبایستی تقویت کنیم. به طوری که در پیامد این کنشمندی روزآمد نبودن و دِمُدِگیِ سبک و روش جمالزاده هم امر آشکاری میشود. در ضمن این دستاورد نظری در حیطۀ شناخت ادبی را ناگفته نگذاریم که در تمایز نوع نوشتن و پرداختن به مسئلۀ فروشد جهان میان نقالی و نقادی میتوانیم تفاوت ببینیم. بهرحالت ادبیات مُدرن فارسی در پرداختن به مسئلۀ فروشدِ جهان، نمونۀ نقال، جمالزاده رادارد. او که بازگویی افسانههای عوام را به عهده میگیرد. ولی نمونۀ نقاد، هدایت است که با تمسخرِ دیدگاه عوامانه از ماجرای فروشد جهان و ممکن دانستن چنین واقعهای از زاویۀ جمعبندی روندِ زندگی در این دنیا، به سنجش مفهوم فروشد جهان میپردازد.
چنانکه گردآورندۀ کتاب «کوچه» (احمد شاملوی شاعر)، هنگام تشریح و توضیح مفهوم آخرالزمان، پس از یادآوریِ باورهای عامیانه نسبت به ماجرای فروشد جهان همچنین به تحلیل هدایت در کتاب «نیرنگستان» اشاره دارد؛ تحلیلهایی که به طور اساسی پنبۀ باورهای عامیانه را میزنند و بیاعتباریشان را آشکار میکنند.
هدایت سوای جمعآوری این باورهای عامیانه در کتاب «نیرنگستان» خود و نقدِ تلقیِ عامیانه از ماجرای فروشد جهان- که به نوعی نقد «شیخ و فاحشه» ی جمالزاده نیز هست- در اثرهایی چون «س. گ. ل. ل» و «بوف کور» از ماجرای محتمل و عرفی شدۀ فروشد جهان تصویری را به دست میدهد.
هدایت در داستان «س. گ. ل. ل» که مخفف "سرُم ضد عشقجویی" است، تصویر جامعهای مجهز به پیشرفتهترین ابزار الکترونیکی را آشکار میکند. بدین ترتیب نه تنها استعداد خود را در زمینۀ داستان علمی- تخیلینویسی میآزماید، بلکه فراتر از تکنیک و روش روایتگری به طرح امکان معاصر ماجرای فروشد جهان برمیآید. ماجرایی که به رغم بهرهوری انسان از پیشرفتهترین ابزارهای الکترونیکی میتواند در زندگی روزمره پیش آید.
در این روایت هدایت همچنین سویههایی از شهر و ساختمانسازی پسامدرنیستی را نیز میتوان دید. انگاری نویسنده به پیشبینی دقیق در بارۀ آیندۀ جامعۀ بشری دلبستگی داشته است. از این رو هدایت برای آنکه پندار جامعۀ فوقمدرن برای مخاطبان بومی قابل لمس باشد، آن را در کوهپایه دماوند قرار داده است.
به واقع شهری که داستانِ هدایت به آن میپردازد، صاحب آن درجهای از رفاه است که کلیه فعالیت لازم مکانیکی برای حمل و نقل، خدمات و تهیۀ مایحتاج زندگی را ابزار الکترونیکی انجام میدهند. در این شهر، هم تلویزیون سهبُعدی یافت میشود و هم "شیشههایی که از جنس شیشه نیستند"، هم آسمانخراش در شهر دیده میشود و هم ماشینهایی که با قوۀ برق کار میکنند. خلاصه بگوییم که اینجا برای گونهشناسی و ارزشگذاریِ داستان"س. گ. ل. ل" در شمار داستانهای علمی- تخیلی، هیچ مانعی نیست. هدایت هم بسیار آینده بینانه از «آرمانشهری» در آتیه نوشته و هم امکانات رشد الکترونیک را تخمین زده است. این ویژگیها با وصف اینکه کتاب برای اولین بار سال ۱۳۱۲ خورشیدی به چاپ رسیده، بر توان فکری و خیالی هدایت دلالت میکند. به طوری که شهرِ ترسیم شده توسط هدایت با آنچه امروز به عنوان نمونۀ شهر دوران بعد از عصر تجدد مطرح است، بسیار شباهت دارد.
در داستان اولین کلامی که میان بازیگران (سوسن و تد) ردوبدل میشود، مسئلۀ آخرِ دنیا است. داستان با واکنشهایی که این بازیگران روشنفکر و هنرمند نسبت به ماجرای فروشد جهان نشان میدهند، دنبال میشود.
در داستان «سرم ضد عشقجویی» آخرِ دنیا مترادفِ انقراض بشریت گرفته میشود. در داستان، به زعم هدایت، برای رویداد آخرِ دنیا (که باید "به وسیلۀ قوۀ برق، قوۀ گاز و یا به وسیلۀ دیگری عملی شود") غالبا حاضر هستند. فقط تعدادی حاضر نیستند. ایشان آدمهای لخت و عوری هستند که برای شرکت در مراسم انقراضِ بشریت و یا خودکشیِ عمومی اعلام آمادگی نکردهاند. بنابراین هدایت با پویا دانستن آدمهایی که به طبیعت بازگشته و حاضر به همکاری و همدستی در خودکشیِ عمومی نبودهاند، راهنجات را در کنار آمدن با زیستبوم مییابد و نه در هجوم به آن.
اگر در داستان «س. گ. ل. ل.» عاقبتبهخیران همان هوادارانِ بازگشت به طبیعتاند که از چنگِ خودکشیِ عمومی جانِ سالم بهدر میبرند و بدین ترتیب سدی را در برابرِ فروشد جهان میسازند، لیکن در «بوف کور» کسی نمیتواند سدی پیش پایِ فروشد جهان بنا کند و همه نفله میشوند.
در قدیم یکی از گفتوگوهای متداول میان همدبیرستانیهای ما این بود که هرکسی در عشق شکست بخورد و سپس «بوف کور» هدایت را بخواند، کارش به حتم به خودکشی خواهد رسید. بنابراین از آنجا که یکی از پیشآمدهای دوران جوانی عاشقی است و با آن اوضاعِ سخت و فضای بسته و سنتهای دستوپاگیرِ جامعۀ ما شکستِ غالب عاشقیها از پیش رقم خورده است، بسیاری از همنسلان ما بخاطر ترس از مرگِ زودرس سراغی از «بوف کور» هدایت نمیگرفتند. البته سراغ گرفتن از آثار دیگر هدایت نیز به آسانی نبود. در این مورد کافی است تکفیرهای روحانیت علیه هدایت را در نظر گیریم یا حرف و حدیث رایج آن دوران را به یاد آوریم: " سر و کار جوانِ کتابخوان سرانجام با ساواک خواهد بود! ".
بدین ترتیب مطالعه و شناخت ضروری از هدایت همچون گرایشی روشنفکرانه به آیندۀ نامعلومی موکول شد. امروزه آشکار گشته که بیخبری از هدایت و افکارش در میان قشر گستردهای از جوانان مملکت ما چه ضایعات و خرابیهایی به بار آورده است. در واقع پس از قیام سال ۱۳۵۷ همنسلیهای ما یکدهه را برای شناخت افکار هدایت از دست دادهاند. اینکه بعد چه میکنند و چگونه این مهم را انجام میدهند آینده معلوم خواهد کرد.
باری. از همان اولِ کتاب «بوف کور» هدایت بحث زخمها را پیش میکشد؛ زخمهایی که در زندگی روح آدم را آهسته میخورند و میتراشند. البته هدایت با شناخت نسبی از جامعه و اطرافِ خود، مطرح میکند که امکان صحبت از دردِ زخمها را نمییابد. او در همان چند سطر اول، پایه بحث خود را بر چند موضوع و نیز کاوش در بارهی آنها میگذارد.
اول ایدۀ بازسازیِ ذهنِ خود و مخاطب است آنهم از طریق فعال ساختنِ خاطرهها؛ و این امر به معنی ظهور آنچه بر ما رفته و به عنوان یادگار و تجربۀ تاریخی در سر مان است.
ایدۀ دوم این است که او میگوید:: "میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم". او با دست گذاشتن بر این گرهِ اساسیِ روحِ انسانی، خواننده را تحریک میکند که فعال شود. چنان که تمام حرفهای او را در ذهن خود تکرار کند و در طول خواندن متن، با خودش و رازهای نهفتۀ خود روبهرو شده و در شناخت خود گامی به جلو بردارد. لیکن حصولِ این خودشناسی به زعم هدایت، در دنیای پست، که "پر از فقر و مسکنت است"، کار سادهای نیست.
این خودشناسی را هدایت چگونه به پیش میبرد و چه ابزاری را استفاده میکند؟ پاسخ این پرسش این است که هدایت ذهن خود را باز ترسیم میکند. این تکرارتصویرِهای ذهنی، بر یاد راویِ «بوف کور» از دیدنِ چشمها استوار است. چشم هایی که در بازترسیمشان روی «جلد قلمدان»، تولدی تازه مییابند. البته بازترسیم نگاههای دوباره آفریده شده، تازه پس از چندبار تمرین کامل میشود: "تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلدِ قلمدان بود".
هدایت از همان آغاز و شروعِ «بوف کور» با برپاداشتن چند مانع در روند روایت که با تعویض مدامِ عینینت و خیال صورت میگیرد، گریبان خود را از دست سهلخوانی مخاطب رها میکند. بر این منوال پنبۀ توهم به متن عامهپسند را میزند. او با این کار هم از توضیحِ واضحات خلاص میشود و هم سطح مناسبی از خواننده و توانایی شناختش را پیشفرض میگیرد.
آنچه هدایت در «بوف کور» به عنوان ایده و هدف اصلی دنبال میکند، نه "ستایشِ مرگ و تجلیل از آن است"، آنگونه که سالها هواداران رئالیسم سوسیالیستی میگفتند، که طرح باور به دوجنسی بودن انسانهاست. از این رو بسیار دشوار به نظر میرسد که او را بتوان در چهارچوب بحثِ روز و جاری پیرامون پایان مُدرنیته وعصر تجدد و شروعِ دورانِ مابعدِ آن گنجاند.
سوای این مسئله، بیافزاییم که در تاریخ معاصر ایرانی، بیشتر شاهد رودررویی اُمُلّیت و تجدد هستیم و نه کشمکش باستان با تجدد. حاشیهنویسیهای معمول از مباحث جاری پیرامون "جُنبش پسامدرنیستی" شاهکلید گشودن گرهِهای اُمُلّیتِ بومیِ ما نیست. بر همین منوال به نظر میرسد که برای هدایت عَلَم کردنِ تجدد در برابرِ باستان موضوع نبوده است. او در اثر خود سعی کرده فروشد اومانیسم و انسانگرایی را به مصاف بطلبد و از زاویههای گوناگون آن را مورد چالش قرار دهد.
در «بوف کور» تلاشِ هدایت متمرکز است بر سر واقعیت حذف و سرکوب و کتمانِ نیمی از جنسیت در وجود انسانها. بر این زمینه میتوان اشاره داد که برای هدایت پراتیک و روابطِ انسانی در مرحلۀ تاریخی مطرح بوده است و نه مرحلۀ تاریخی به خودیِ خود. از این دیدگاه، سرکوب زنان و بازداشتن آنان در استفاده از حقوق حقهشان به وسیلۀ ساختارهایِ حاکمیتِ مردسالارانه، برابر است با سرکوبِ بخشِ زنانه در وجود مردان.
اگرچه میتوان اینجا و آنجا زنانی را نشان داد که با روحیۀ مردسالارانۀ حاکم همدستی کرده و سرانجام با خود در تناقض افتادهاند. هدایت در داستان «علویه خانم» بطور مشخص بدین مسئله پرداخته است.
با نگاهی به «بوف کور»، هدایت را به هنگام طرح مسئلۀ یاد شده دنبال کنیم: "... در صحرای پشتِ اتاقم پیرمردی قوز کرده، زیرِ درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه - یک فرشتۀ آسمانی- جلو او ایستاده... ". هدایت آنجا پیرمرد را در برابرِ دختری قرار میدهد که اینچنین ستایشآمیز جلوهگری میکند. در حالیکه پیرمرد کولهبارِ ستمِ جنسی را بر دوش دارد.
راوی داستان هدایت پس از ترسیمی تا این درجه متضاد از مرد و زن، در چشمان دختر وعدۀ رستگاری را میبیند. رستگاری و دست یافتن به انسان شقّه نشده.
راوی در ادامه داستان به سخن درمیآید که: "این آینۀ جذاب همۀ هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است، به خودش میکشد".
تکیه بر باورِ دوجنسی بودن انسان را هدایت اینگونه بیان میدارد: "مثل این بود که تنِ او را از آغوشِ جفتش بیرون کشیده باشند". و این توصیف آن دختر اثیری است که قهرمان روایت هدایت قادر به برقراریِ تماس عادی با او نیست. این عدم تماس مگر میتواند نتیجۀ چیزی جز آن نیمۀ سرکوب شده باشد؟ نیمۀ حذف شدهای که گاه به صورت کمبودِ درونی است و به کتمانِ عواطف لطیف و برآمدِ خشونت میانجامد. گاهی هم کمبودِ برونی است و به فرودستسازیِ زنان در جامعه میرسد.
شاهد دیگری برای مدعای دوجنسی بودن انسان از دیدگاه حکایتگری هدایت، وقتی است که راویِ «بوف کور» با درون خود رازونیاز میکند: "مثل اینکه روانِ من در زندگیِ پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم. میبایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم".
روشن است که اینجا هدایت ایدۀ باور به تناسخ را پیش نمیکشد، بلکه از وجود یکپارهای صحبت میکند که با گذشت زمان چنان دوشقّه شده که هر شقّه به صورت خصمی آشتیناپذیر روی در روی دیگری ایستاده است. این شقّهها، سپس به صورت مرد و زن و یا به قول معروف قدیمیها آتش و پنبه میشوند.
اینکه صحبت از یک انسان با دو نیمۀ جنسی و نه یک زن و مردِ واقعی در «بوف کور» در میان است را میتوان درجاهایی دید که راویِ داستان موضعی خنثی در گزینش میان این شقّههای مختلف جنسی دارد. او این دوشقّگی جنسی را در انسان به صورت یک رابطۀ مرموزِ کشف نشده میبیند. اما فرصت اندیشیدن در بارۀ این رابطه را هر بار "خندیدنِ مشئومِ پیرمرد خشک و زننده" از او میگیرد.
روندِ داستانِ «بوف کور» نشان میدهد که پی بردن به رازِ رابطۀ یاد شده، که به وسیلۀ مردسالاریِ حاکم در طول تاریخ سرپوش گذاشته شده، ممکن نیست.
روایِ «بوف کور» فهم دوجنسی بودنِ انسان را با آن شرایطِ روزگار ناممکن مییابد: "اصلا" فهمیدم که همۀ این کارها بیهوده است، زیرا او (بخوانید نیمۀ زنانه) نمیتوانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد". البته امکان وابستگی و شناختنی در میان است که از آنِ هدایت (آدم ایندنیایی) میباشد و این دریافتِ وجود آن نیمۀ جنسیِ حذف و سانسور شده در انسان است: "اگرچه نوازشِ نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم، یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا ندیده بود، ولی من احتیاج به این چشمها داشتم و فقط یک نگاهِ او کافی بود که همۀ مشکلات فلسفی و معماهای الاهی را برایم حل کند -به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت".
فرهیختگان غالبا" گفتهاند که اول از طریقِ شناختِ خود است که بعد میتوان اطراف را شناخت. راویِ «بوف کور» با بازیابیِ نیمۀ زنانۀ وجودش، دیدِ خود را کامل میکند و به جهانِ خود احاطۀ بیشتری مییابد. تأویلِ دیگر این قضیه چنین است که پس از پیدایش یکپارگی، یعنی در پی تماس و کنار هم قرار گرفتنِ نیمههای مردانه و زنانه در وجود آدمی، بسیاری از گمراهیها وتوجیههای دنیوی برملا میشود.
پیرامونِ نیازِ یکپارگی و به رسمیت شناختن نیمۀ جنسیِ دیگر در وجود آدمی، هدایت پس از آن بازترسیمِ دختر اثیری، که در اصل شبیه مادر راویِ «بوف کور» است، با اذعان به نیازِ پیوند، اینگونه ادامه میدهد: "... مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالمِ مثال با روانِ او همجوار بوده، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم. میبایستی در این زندگی نزدیکِ او بوده باشم". و کدام نزدیکی نزدیکتر از آن است که انسان این گرایشهای نرینگی و مادگیِ خود را بشناسد و موجودیتشان را پذیرا باشد. برای این تحول، هدایت آن زندگیِ پیشین را پیش میکشد که در عامل خیال خود به یاد دارد.
در زندگی واقعی، اما، هدایت میداند که دختر اثیری، و یا آن نیمۀ زنانه سرکوب شدۀ درونِ خویش، نمیتواند "با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد". و به دلیل اهمالکاریِ تاریخی نمیتواند به رسمیت شناخته شود. لیکن این اهمالکاریِ تاریخی سرانجامِ ناجوری دارد. از همین روست که راویِ «بوف کور» اعتراف میکند: "آسایش به من حرام شده بود، چطور میتوانستم آسایش داشته باشم؟ " پاسخ هدایت به این پرسش -همانطور که از «بوف کور» برمیآید، پاسخی منفی است. آسایشی در کار نخواهد بود. تا هنگامی که انسانها از اعمال زور و ستم بر انسانهایی که به لحاظ نمادِ جنسی متفاوت هستند، دست نکشند و در اصل بخشی از وجود خود را سرکوب کنند، آسایشی در کار نخواهد بود.
این عدمِ آسایش و یا آشفتگی دلیل آن است که در مواجه شدن با اطراف، راویِ «بوف کور» فقط رجاله میبیند. دنیا نیز دنیای رجالهها میشود.
بر این زمینه، آسودگی و آسایش تا زمانِ قبولِ امرِ دوجنسی بودن انسان پیش نخواهد آمد. هدایت از آنجا که سرِ آن دارد این قبول و پذیرش را در آینده ممکن نبیند، در چشمانداز، فروشدِ جهان را دیده و با خامهای سیاه اطرافِ خود را نقاشی میکند. در سرانجام برای او راهِ گریزی نمیماند. به زعم او، ما همه مغلوبِ دروغی هستیم که خودمان آن را پراکندهایم؛ و یا به زبان دیگر، ما زندانیِ زندانِ خودساختهایم. با سرکوب نیمی از خود، در واقع خود را سرکوب کردهایم.
این چشماندازِ تیره و تار تمام حوادث «بوف کور» را تحت سایۀ خود قرار میدهد. حتا هنگامی که دختر اثیری برای عشقورزی به سوی راویِ «بوف کور» میآید، سیاهپوش است. سیاهپوشی که نمایانگرِ عزاداری و اندهِ بیحصرِ دختر اثیری است. بهواقع از این سیاهتر نمیشود جهان را بازتصویر کرد و روایتش را قلم زد.
عشق، که اوج شور و شعفِ انسانی است، چنان اسیر فشارهای زمانی میشود که عشاق دستوپا بستهاند، و رودروییشان با تنپوشِ عزا و اندوه همراه است.
به دیگر زبان، دیدارِ عشاق - که یکی از آنان از لشگر مردان است و در سرکوب زن، چه در بُعدِ برونی و چه در بُعدِ درونی سهیمِ فعال- در فضایی آکنده از غم و اندوه انجام میگیرد. وقتی یکی از عشاق (زن) سیاهپوش به دیدار میآید. بخاطرِ همۀ این مشقتها است که مرد نیز ناتوان از بردنِ لذت است: "مات و منگ ایستادم، در جای خودم خشک شدم". راویِ «بوف کور» تازه هنگامی از منگی درمیآید و آمادۀ کامجویی میشود که معشوق درگذشته است. پیش از این واقعه، راویِ «بوف کور» درمییابد که "چشمهای خستۀ او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی که همه کس نمیتواند ببینند، مثل اینکه مرگ را دیده باشد، آهسته به هم رفت، پلکهای چشمش بسته شد... ".
در چند سطر بعد نقل میشود: "... فقط یادگار چشمش مرا شکنجه میداد، ولی حالا بیحس و حرکت، سرد و با چشمهای بسته شده آمده خودش را تسلیمِ من کرد- با چشمهای بسته!... " زن سرکوب شده و یا همان نیمۀ زنانۀ آدمی، پس از این همه قلدرمنشی دیدن، حاضر به هیچگونه سازشی نیست. چه بیاحترامیای بدتر از اینکه به هنگام دیدار چشمهای خود را بسته نگه دارد. بنابراین پس از ضایع شدن دیدار که بخاطر از دست رفتنِ امکان آشتی میان دو جنس است، حال و روزِ راوی «بوف کور» اسفبار میشود: "چون زندگیام مربوط به همۀ هستیهایی میشد که دورِ من بودند، به همۀ سایههایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جداییناپذیر با دنیا و حرکت و موجودات و طبیعت داشتم، و به وسیلۀ رشتههای نامریی جریان اضطرابی بین من و همۀ عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیرطبیعی نمیآمد- من قادر بودم به آسانی بر رموز نقاشیهای قدیمی، به اسرار کتابهای مشکل فلسفی، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم".
این نکته که راویِ «بوف کور» فقط در یک لحظه حس میکند که شاهکلید شناخت را در دست دارد و نه برای مدت زمان طولانیتری، از آن روست که او تنها در یک لحظه قضیه را فهمیده است. هنگامی که برای آخرین بار در چشمان دختر اثیری مینگرد، هم راز دوجنسی بودن انسان برایش آشکار میشود و هم میتواند آن نیمۀ زنانۀ خفته خود را به خدمت بگیرد.
لیکن دختر اثیری خسته از سرکوب تاریخی از پا درمیآید و از دست میرود: "بایستی یک شبِ بلندِ تاریک، سرد و بیانتها در جوار مرده به سر ببرم- با مردۀ او- به نظرم آمد که تا دنیا دنیاست، تا من بودهام- یک مرده، یک مردۀ سرد و بیحس و حرکت در اتاقِ تاریک با من بوده است".
بدین ترتیب با مُردَنِ دختر اثیری برای راویِ «بوف کور» احتمال فروشد جهان مُحرز میشود. این امر با آنهمه آرزویی که راویِ بوف کور با مرگِ عشق از دست میدهد، فهمیدنی است. اما این جهان که با این توصیفها محکوم به فروشد است، آیا همان جهان متعلق به جماعت ایرانی نیست؟
هدایت از طریقِ متنِ «بوف کور» خود، سالها پیش به این جهان هشدار داده است. مبنای این هشدار را هدایت به دلیل از دست رفتنِ زیربنای عشق و روی گرداندنِ روح اجتماعی از آن دانسته است. در گفتوگویی با مصطفا فرزانه و با لحنی تأسفبار به شکلی صریح به زبان میآورد: "هموطنت (ایرانی) از کلمۀ عشق میترسد. تا حالا شنیدهای که کسی به صدای بلند بگوید من عاشقم؟ خردهبورژوازیِ ایرانی را فقط میشود مسخره کرد. همهشان حاجیآقا هستند. همان نوع «قضیه» به دردشان میخورد. زبانشان پُر از حرفهای آخوندی یا فحشِ چارواداری است".
میدانیم هشدار هدایت برای جلوگیری از سقوط و فروشد جهان ایرانی مورد توجه قرار نگرفته است. برای عموم ما خشکسالیِ زمینِ نهالِ عشق که دلیلِ هشدار بوده، بااهمیت جلوه نکرده است. آیا گناه بر گردنِ جامعۀ روشنفکری ایرانی است که نتوانست این هشدار را طنینی همگانی بخشد؟ و یا آیا با اشاره به شرایط جامعۀ استبدادزده میتوان این اهمالکاری را توجیه کرد؟
جامعۀ استبدادزده تنگناهای بسیار دارد. این تنگناها به هرحال مانعی در راهِ رشدِ آگاهیِ انسانی و اجتماعی هستند، و از اینرو کمتر کسانی به آن فضایی میرسند که برای تکمیلِ پروژۀ نظری رفتار و ارتباط آزاد شدۀ انسانی لازم است. با این حال، این توضیحات نمیتوانند آرزو و حسرتِ دستیابی به «هوای تازه» را جوابگو باشند.
آیا بنابراین سرنوشت محتوم ما است که در پیِ یافتنِ گیر و گرهِ امور، فرایندِ فروشدِ جهان ایرانی را آگاهانه تجربه کنیم و با آن فروشویم؟ آیا فرصت جبرانی برای ما میماند؟
هدایت و هشدارش مبنی بر لزومِ حراست از نهالِ عشق - که این یعنی همزیستی و آمیزشِ انسانها بهدور از سیطره، تجاوز و تبعیضِ جنسی است و البته با عشقِ عرفانی فاصلهای زمین تا آسمان دارد- هدفِ حفظِ زمینۀ گستردهای را داشت. این که بر آن عناصر اجتماعی از طریق ارتباط و انتقالِ دانستهها و فرآوردههای خود، تاثیر گذارد. فاعل شناسا و سوژه نه تنها به طور فردی بلکه بهطور جمعی نیز اعتلا بیابد. در زمان و مکانی که رابطۀ اجتماعی بهدور از تبعیضِ جنسی و بر مبنای همزیستیِ بیاصطکاکِ انسانها و از طریق یافتنِ مفهوم واقعی عشق جنسی و کامجویی برقرار شود. رابطهای که خود پیششرطِ جامعهای بهدور از اقتدار و زورِ «دست بالایی»ها است.
جهانِ ایرانی که امروزه زیر سیطره نظام خلیفگانی بخشی از فروشد خود را تجربه میکند، پس از خودکشی هدایت دورههای چندی را سپری کرده است. بی آن که در سپهرِ ادبیات خود به پای برجستهسازی مسئلۀ رابطۀ مخدوش جنسیتها رفته باشد.
جزر و مَدهای استبدادزدگی هر لحظه بیش از پیش فاصلۀ میان هشدارِ هدایت با جامعۀ روشنفکری را افزایش داده است. درگیری با استبدادزدگی که اغلب در چهارچوبهای سیاسی انجام میگیرد، بسیاری را در همان چهارچوبها گرفتار ساخته است. از این رو است که بسیاری سعی میکنند که در برابرِ زور و ستمِ حاکمان زور دیگری بهپا کنند.
امروزه نیز مثل گذشته بدیلهای قدرت در برابرِ هم صفآرایی میکنند. سرگرم بودن در این صفآراییها است که دلیلهای بیتوجهی به هشدار هدایت میگردد. نشنیدنِ هشدار هدایت شاید برای این بود که روی موجهای غیرمعمولِ روزگار پخش شده است. البته اوضاع ما فرقی نکرده زیرا در روزگار حاضر نیز پیامها فقط روی موجهای قدرتگیری فرستاده میشود. گویی روح قومی ما هنوز فقط درگیرِ کشمکش بر سر تصاحب قدرت دولتی است. کسی لزوم تغییر رفتار فرهنگی را جدّی نمیگیرد.
هشدارِ هدایت که از نفی اقتدار سخن میگفت و سعی میکرد آن را در پنهانی و نامرییترین کمینگاهش رسوا کند، به گفتمان عمده جامعه تبدیل نشده است. اقتدارِ جامعۀ مردسالار و سیطرۀ همهجانبۀ مرد بر زن، برای هدایت مشروعیتی نداشت. در مقابل گرایش هدایت، غالب تولیدات ادبیِ ما تا به حال در تلاش طرح خواسته زیر بوده است. این که با تصویر ازشکل افتادگی حاکمیت، برای ظاهر دلنشینتری از اداره امور تبلیغ کند. در برابرِ این تلاش که خود را رئالیست متعهد میخوانده، کافی است در آثار هدایت در پی نقدِ اقتدار، نقدِ جامعۀ مردسالار و نقدِ احلیلمداری بگردیم. میوههای رسیدۀ درختِ انتقاد در باغ هدایت بسیار است.
حراج "خود"
درست در لحظۀ تاریخیای که جنبش مدنی ایران پس از چهار دهه تجربۀ خودکامگی خلیفه شیعه میرود مثلث «شاه، شیخ و قهرمان» را با خودباوریِ شهروندانه کنار زند، برخی خارج از خط میزنند.
ارزیابیهای فراگیر نشان میدهند که جنبش مدنی در حال قوام است و کنشی مثبت و منفی دارد. از یکسو با گرایش سلبی خود میخواهد مانعِ شکلگیری مجدد خودکامگی در نظامهای شخصمحور شود. از سوی دیگر با گرایش ایجابی خود ابتکار عمومی در پی طرحی نو برای کشورداری را تقویت میکند تا مدیریت کشور انتخابی باشد و به افراد قابل تعویض در مقاطع تعیین شده رسد. در یک وفاق عمومی گویی مایل نیستیم که دیگر «شخص اول مملکت» (فارغ از لباس و آرایش سلطنتی، روحانی و یا انقلابی حرفهای) به تنهایی تصمیم بگیرد و حکم حکومتی صادر و اعلام کند.
آری، درست در همین لحظه تعیین کننده تاریخی، برخی از تحصیلکردگان دانشگاهی و نخبگان والامقام از زیر بار مسئولیتِ اجتماعی شانه خالی میکنند. بطوری که موجِ «خود» فروشی و تسلیمطلبی چشمانداز را تیره و تار میکند. چنانکه گویی «کوکبِ هدایت» بر آسمان آن سرزمین هرگز نتابیده است.
امروزه هر کسی که در خارج خود را به عنوان دگراندیشِ انسان دوست جدی بگیرد، از خیل فعالین مدنی داخل کشور (نسرین ستوده، فاطمه سپهری، آتنا دائمی، هاشم خواستار و...) خجالت میکشد. زیرا که در میان غربتنشینان این همه آدمِ اهلِ قلم و فکر، به دور ِ جریانات قدرتمدار سنتی بسیج میشوند و به تبلیغ برای مراکز محافظهکار قدرت تن میدهند.
امروزه گرایشهای قدرت پرستانه به صورت فراگیری حولِ محور"روح زمانه"ای گرد هم می-آیند که از یک عظمت طلبی باستانی و مخالفت با خلیفهگرایی رسوا شده تغذیه میشود.
بنابراین ایشان هم میتواند برای بازگشتِ سلطنت سینه به تنور بچسبانند و هم با دامن زدن به توهم اصلاح پذیری روحانیت حاکم حتا به استمرار رژیم کنونی یاری رسانند. منتها قدرت پرستی فقط به دو جرگه یادشده خلاصه نمیشود. ایشان حتا میتوانند برجریانات افراطی اپوزیسیون تکیه داشته و به تبلیغ حاکمیت "رهبر انقلابی" (چه برادر فلانی باشد یا رفیق بهمانی) برآیند.
اما در هر حالت همگی در ستیز با جنبش مدنی همداستان هستند که میخواهد مدیریت کشور را با اشخاص انتخابی (قابل تعویض در مدت زمانهای از پیش تعیین شده) به پیش ببرد. از این رو هواداران جنبش مدنی نبایستی فریب نیروهایی را بخورند که به رغم ظاهر متفاوتشان همگی در پی اجرای طرحی محافظهکارانه برای حفظ سنت و اعمال قدرت قدیمی هستند. برای شناخت رفتار گروه مهندسان مشاور قدرت باید در رسانهها دقیق شد و کارگزار دیپلماسی ناسالمی در سطح جهانی را دید که برای این و آن امپراتوری طلبِ نفع و امتیاز میکنند. این دادوستدِ امتیاز و نفع در بازار معرکهای صورت میبندد که رسانههای جمعی پیامرسانش هستند؛ با این همه رادیو و تلویزیون ماهوارهای و سایتهای اینترنتی که در اختیار دارند.
به واقع زوال عقل گاهی دستِ خود را به شکل زیر رو میکند که راستی و درستی را وارونه جلوه دهد. در حالی که جامعۀ ایرانی به سمت یک سازماندهی بر پایۀ خِردِ جمعیِ شهروندانه متمایل شده، یک عده روشنفکرنما در پی ارائۀ منجی برای مردم استبدادزده هستند و اتفاقا" قهرمان خود را از میان کسانی برمیگزینند که مانع مشارکت عمومی در عرصۀ سیاستگزاری و کشورداری بودهاند. تعطیلِ اصلِ حاکمیتِ مردم که درست به وسیلۀ استبداد سلطنت و خودکامگی فقیه در ایران تجربه شده است، حاشابردار نیست. این نکته را یک تورقِ اجمالیِ دفتر تاریخ سدۀ چهارده نمایان میسازد. فقط عدهای در پی اشاعۀ مرض و غرض خود هستند.
حقیقتا به این حرفها که پهلویِ اول قهرمان مشروطه یا خلیفه خامنهای ضامن حفظِ تمامیت ارضی و یا پیشوای انقلابی (برادر همیشه بیدار یا رفیق همواره پیشرو) ضامن آینده ایران، فقط میشود خندید. گرچه خودش بیانگر درجازدگی تاریخی تراژیک است. به گوینده میشود گفت: عِرض خود میبری و ما را هم به زحمتِ پاسخگویی میاندازی.
به هر حالت بیانگری و اظهار نظر، شکلهای ریز و دُرشت دارد. از حرکتِ چشم و ابرو و تکانِ سر شروع میشود. اینجا اعلام موضع بی حرف و بی بُرهان پرسشی را نفی یا اثبات میکند. بیانگری اما سپس تا سخنپراکنی پیش میرود که در شکل شفاهی و کتبی صورت میگیرد. اینها، انواع بیانِ «خود» هستند.
به راستی امان از دست آن «خود» هایی که مبتلا به مُخدرات یا دریوزۀ رفاه و مقام هستند و از درِ مماشات با اربابِ زر و زور درمیآیند. با دهان و دستِ اجاره داده، حرف و قلم را به ثُمن بخس فروخته، به توجیهِ قدرت متمرکز در دست "شخص اول مملکت" برمیآیند.
تأثیر موضعگیری و رهنموددهی همواره به شرایطِ روحیۀ عمومی بستگی دارد. پس باید به بازی زبانیِ روحیهها در هر دورۀ تاریخی توجه داشت که در آن اشکال مختلفی از حیله و نیرنگ عمل میکند.
گلولهای که شلیک نشد، محمود دلخواسته
به بهانه درگذشت علی خاوری، ه. آذین