سایت انقلاب اسلامی در هجرت - پنجشنبه ۱۶ سپتامبر، با پیام کوتاه واتساپی یکی از هموطنان مقیم شهر ژنو از درگذشت عبدالمجید بیات مطلع شدم. به سایت بنیاد مصدق مراجعه کردم. دیدم خبر مرگ بیات را درج کرده است. تاریخ فوت، ۱۳ سپتامبر است. یعنی ظاهراً آن هموطن که از قضا یکی از اقوام دور بیات است و رفت و آمدهایی هم با او داشت، سه روز بعد از مرگ پیرمرد از درگذشتش مطلع شده است.
عبدالمجید در این ماه ها کاملا از پا افتاده بود اگرچه هنوز هم هفته ای دو سه بار کشان کشان و با کمک پرستارش خودش را از منطقه کنچ (Conches) به منطقه کاروژ می رسانید تا دو سه ساعتی در محل بنیاد به کتاب ها و عکس ها و کاغذهایی که در قفسه ها و گوشه و کنار ساختمان قصه پرغصه تاریخ معاصر ایران را فریاد می زدند خیره شود.
خبر مرگ، همیشه کوتاه است و تکان دهنده. اما در مورد عبدالمجید بیات، علاوه بر این دو، نوعی "غربت و غم عمیق" در این خبر کوتاه مستتر بود. بیات عمری طولانی داشت اما این سال های طولانی عمر او همواره با غمی عمیق و رنجی خوره مانند توام بود. غمی که به زعم من نماینده و نماد "غم ایران" بود. عبدالمجید در تمام عمر ازدواج نکرد و تنها بود. مرواداتش با ایرانیان مقیم سوییس هم محدود بود. حتی تأسیس بنیاد مصدق که گمان می رفت دلیل و بهانه ای برای جمع شدن و همدلی بیشتر ایرانیان مقیم سوئیس یا حداقل ژنو بشود هم نتوانست جز چندماه نخست تأسیس بنیاد، تحرکی در بین هموطنان مقیم ژنو ایجاد کند.
عبدالمجید همیشه از کم لطفی هموطنان به ویژه کسانی که ادعای ملی گرایی و مصدق دوستی داشتند گلایه مند بود. عبدالمجید بیات، نوه دختری مرحوم مصدق، نزدیک ترین و وفادارترین بازمانده مصدق بود که تا واپسین لحظات حیات دغدغه حفاطت از میراث مصدق داشت. او که به دلیل علاقه مادربزرگش، ایام کودکی را عمدتا در منزل مصدق می گذراند از نزدیک شاهد مرارت ها و دلهره های خانواده بود.
عشق عمیق بیات به ایران و وابستگی فکری و روحی اش به مصدق آنقدر زیاد بود که با همتی شگرف و با زحمت فراوان اقدام به تاسیس بنیاد مصدق و کتابخانه ایران شناسی در شهر ژنو نمود و همه وقت و ثروت اندک خود را وقف جمع آوری کتب و اسناد مربوط به نهصت ملی شدن صنعت نفت، کودتای ۱۳۳۲، خدمات مصدق به ایران و امثالهم نمود.
تاسیس بنیاد مصدق در سال ۲۰۰۰ در شهر ژنو، باعث شور و شوق فراوان ایران دوستان و هموطنان ایرانی شد و چند صباحی ساختمان ساده اما مملو از صمیمیت و عشق به ایران در منطقه کاروژ شهر ژنو تبدیل به پاتوق ایرانیان و حتی غیرایرانیانی شد که در زمینه مطالعات ایران پژوهش می کردند. دریغا که این شور و شوق ایرانی دیری نپایید و خیلی زود عبدالمجید از کم لطفی هموطنان دلشکسته شد.
با وجود این، او حتی در این سه سال اخیر که به دلیل عمل جراحی ناموفق پا امکان حرکت نداشت، هر هفته چند روز عصر با ویلچر و به کمک پرستارش به محل بنیاد می آمد و ساعت ها به عکس ها و کتاب ها و روزنامه های قدیمی ردیف شده در گوشه و کنار بنیاد خیره می شد و اگر گاه و بیگاه هموطنی قدم رنجه می کرد و به بنیاد سر می زد چنان از خود بیخود می شد که گویا همه دلشکستگی ها و غم هایش را از یاد برده است.
عبدالمجید فرزند ضیا اشرف، دختر بزرگ مصدق، بود. مادرش همدم روزهای تبعید پدر بود و مدتی هم تیماردار خواهر کوچکترش خدیجه. خدیجه یعنی خاله عبدالمجید، متولد ۱۹۲۳ بود و عبدالمجید متولد ۱۹۲۵.
آنگونه که عبدالمجید خود چند بار برای من و دیگرانی که بیشتر از من با او محشور بودند تعریف کرده بود، خدیجه کوچک که بسیار دلبسته و عاشق پدر بود، متعاقب بازداشت خودسرانه پدر در روز ۵ تیر ۱۳۱۹ توسط ماموران رضاشاه و هنگام انتقالش از شهربانی به تبعیدگاهش در یکی از ولایات، شاهد ضرب و شتم و رفتار توهین آمیز ماموران با پدر بود. این صحنه چنان بر دخترک معصوم سنگین آمد که او را دچار حالت عصبی شدیدی کرد و تلاش اطبای ایرانی برای مداوای وی هم نتیجه نداد.
مصدق تا زمان مرگ، همیشه به خاطر مظلومی دخترَکَش غصه دار بود. خدیجه در اوایل دهه ۱۳۵۰ برای مداوا به سوییس منتقل شد و در آنجا هم پس از مدت کوتاهی در آسایشگاه بیماران روانی بستری شد. عبدالمجید که زمانی با خدیجه کوچک هم بازی بود، از همان روزهای نخست انتقال او به سوییس، تنها مراقب و تیماردار خاله اش شد. خدیجه در ۱۹ می ۲۰۰۳ برابر با ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۲ پس از عمری سختی و بیماری درگذشت. بیراه نیست اگر گفته شود مصدق نه تنها خود را فدای آزادی و استقلال طلبی برای ایران کرد، بلکه خانواده اش به ویژه دختر کوچکش نیز در این راه قربانی شدند.