غزل ۲۶۵
فاعلاتن مفاعلن فع لان
۱- درد عشقی کشیدهام که مپرس
دُرد هجری چشیدهام که مپرس (نسخههای ط،ی، ل: زهر هجری)
۲-گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
۳-آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
۴-من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
۵-سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
۶-بی تو در کلبهی گدائی خویش
رنجهائی کشیدهام که مپرس
۷-همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
این غزل در بیشتر دیوانهای چاپ شده همین هفت بیت را دارد. حافظ محمود هومن و همایونفرخ این غزل را ندارد. دیوان "حافظ شیراز" که احمد شاملو به چاپ رسانیده است بیت ششم؛ «بی تو در کلبهی...» را ندارد. همانگونه که میبینیم در این غزل سخن از درد عشق و دُرد هجر میرود. ما چون دیوان خانلری را برای پژوهش خود برگزیدهایم بنابراین واژه دُرد را در اینجا میپذیریم. در برخی از دیوانهای چاپ شده در بیت نخست، در مصراع دوم به جای "دُرد هجری"، سوز هجری، زهر هجری، دَرد هجری و یا طعم هجری آورده شده است که از میان آنها شاید زهر هجری درست تر باشد.
حافظ در سراسر دیوانش از عشق سخن میگوید. دلبر، جانان، یار، دلدار، دوست، معشوق و واژه هایی از این دست، روی به مردم یا انسان دارد. حافظ همیشه به روشنی معشوق خود را خدای گونه پرستش و ستایش میکند. او در ستایش دلبر یا همان انسان میگوید:
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامت گو خدا را، رومبین، آن رو ببین
یعنی کسانی که آفتاب را میپرستند از دلبر ما بی خبرند و از او آگاهی ندارند و او را نمیشناسند.ای کسی که باور نداری و ما را سرزنش میکنی خواهش میکنم (خدا را یا تو را به خدا) جانبداری مکن، برو و روی دلبر ما را ببین.
این غزل جای ویژهای نزد بسیاری از ایرانیان دوران ما و به ویژه ادیبان و بزرگان زبان فارسی دارد. از میان این بزرگان میتوانیم از علامه علی اکبر دهخدا نام ببریم. هنگامی که دهخدا در بستر مرگ بود دکتر محمد معین به دیدار او میرود. دکتر معین در مصاحبهای میگوید: در کنارش روی زمین نشستم. وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: «مپرس!» حال غریبی بود. یک بار برقی در خاطرم درخشید. به صدای بلند گفتم: «استاد، منظورتان غزل حافظ است؟» با سر اشارهای کرد که آری، و من بار دیگر پرسیدم: «میخواهید آن را برایتان بخوانم؟» در چشمان خستهاش برقی درخشید و چشمانش را فرو بست. دیوان حافظ را گشودم و این غزل را خواندم.
بعد من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشیند و نشست. نگاهش را به نقطهای دور به دیدارگاهی نامعلوم فرو دوخت و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: «بی تو در کلبه گدایی خویش / رنجهایی کشیدهام که مپرس».
این مطلب را آقای دکتر دبیر سیاقی هم در دیوان دهخدا در رویه چهل و چهار پیش گفتار آورده است.
همانگونه که پیش از این هم گفتیم هر غزل حافظ فضای ویژهای دارد که از اندیشه و جهان بینی او سرچشمه گرفته است. در این غزل حافظ از عشق و از شور عشق سخن میگوید. عشقی که بیان احساسی سرشار از مهر، سخاوت، صافی و پاکی روح و احساسی انسانی و پر از گرمی و شادابی است. عشقی که سرچشمهی زندگی است. عشق یکی از اصلی ترین موضوعات در دیوان حافظ است و تنها واژه عشق ۲۳۴ بار در دیوان حافظ آمده است. واژههای هم خانوادهی عشق مانند عاشق و معشوق ۱۷۷ بار، واژهی مهر بدون هم خانوادههایش ۴۶ بار و واژه هایی مانند شیفتگی، مهربان، شیدایی، محبت، دلبستگی و از این دست در دیوان فراوان به کار رفته است. میبینیم که دیوان حافظ کتاب عشق است، حافظ زندگیاش را در راه عشق و دوستی گذرانده و پیرو مکتب عشق است. همراهان جدایی ناپذیر عشق رنج و اشک چشم هستند:
در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم (۲/۳۲۹)
و تیر آه شاعر عاشق از مرزهای جهان میگذرد:
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما (۹/۱۰)
این احساس عشق قلب حافظ، اندیشهی او و در نهایت وجود او و زندگی او را پر میکند. عشق زمینی یا عشق آسمانی در دیوان حافظ جستار گفتگوهای فراوانی بوده و هست. به باور ما این عشق به ویژه عشق به انسان است که قلب و روح شاعر را پر میکند. برای گفتن چگونگی این اندیشه، حافظ راه رندی و عشق را انتخاب میکند:
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد (۷/۱۳۱)
و در جای دیگر میسراید:
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام (۲/۳۰۵)
اگر چه مستی عشق حال و روز او را به هم ریخته و خراب میکند اما همه هستی او از همین خراب، آباد شده است و به او نیرو میدهد تا در راه عشق همچنان گام بردارد:
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب، آبادست (۵/۳۶)
این عشق در کتابها یافت نمیشود بلکه از لطیفهای نهانی زاده میشود:
لطیفه ایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست (۵/۶۷)
عشق یا عشق داشتن و خواستار بودن از ریشهی اَیش (اِسَ، یَیش) در زبان پهلوی به دست آمده است. (مقدم. دکتر محمد. راهنمای ریشهی فعلهای ایرانی. مؤسسهی مطبوعاتی علمی. تهران. ۱۳۴۲ ص ۹) با پسوند کَ یا اَکَ در زبان فارسی باستان، از آن اسم ساختهاند و به صورت اِشَکَ و معرب آن عشق درآمده است. از همین واژه اشه یا اشیر، افشرهای که شیرهی جهان هستی است نیز ساخته شده است که یکی از معناهای شراب است. از همین روست که عشق و شراب در دیوان حافظ و نزد بسیاری از اندیشمندان ایرانی پهلو به پهلو میآیند و با هم پیوندی نزدیک دارند.
عشق نزد حافظ گاهی جهان بینی یا شیوهای از اندیشیدن و زندگی کردن است. عشق تنها یک واژه نیست بلکه گنجینهای از مفاهیم است: «دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد ـ عشق میگفت به شرح آنچه بر او مشکل بود ۳/ ۲۰۳» و یا «خرد که قید مجانین عشق میفرمود ـ به بوی حلقهی عشق تو گشت دیوانه ۲/ ۴۱۷» و نگاه کنید به؛ (۸/ ۸۱، ۲/ ۱۴۶، ۴/ ۲۷۹، ۱/ ۳۱۲و...). عشق از "عاقلان" بیشتر و بهتر می"داند" زیرا که در پرگار هستی، عاقلان بدون آگاهی از عشق که خرد بخشی از آن است، سرگردانند.
واژهی عشق از واژههای کلیدی در فرهنگ ایرانی است. سراندیشهی باور به عشق و مهر از دیرباز در فرهنگ هندی و ایرانی ستایش شده است. لغت نامه دهخدا در بارهی مهر مینویسد: «یکی از بَغان یا خداوندگاران آریایی یا هندوایرانی پیش از روزگار زرتشت است...». نزد حافظ، عشق ازلی است و در سراسر دیوانش این باور در لابلای سرودههایش دیده میشود: «در ازل پرتو حسنات ز تجلی دم زد - عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد ۱ / ۱۴۸».
حافظ عشق را شیوهای و طریقی برای اندیشیدن میداند و بارها از ره عشق (۱/۷۳، ۷/۱۲۱، ۶/۲۲۴، ۷/ ۲۶۵، ۵/ ۲۸۲، ۴/ ۳۵۲، ۶/ ۴۱۵)، راه عشق (۳/ ۹۱، ۹ / ۱۲۴، ۶ /۳۹۰، ۹/ ۴۰۷)، طریق عشق (۷ / ۱۳۱، ۴ / ۱۳۷، ۴ / ۲۱۶)، درس عشق (۶/۱۱۳، ۷ / ۳۹۸)، دانش عشق (۶/۱۳۳)، علم عشق (۵/ ۵۶، ۶ / ۱۵۸)، مذهب عشق (۷ / ۱۱۹) و مانند اینها سخن گفته است.
در این غزل مانند بسیاری از غزلهای حافظ میان واژهها و ابیات از نظر لفظ و معنا ارتباط وجود دارد.
بیت نخست غزل ۲۶۵
۱- درد عشقی کشیدهام که مپرس
دُرد هجری چشیدهام که مپرس
در سراسر این غزل تکیه روی واژگان «که مپرس» در آخر بیتها است. این نفی برای چیست؟ چرا امر به خاموشی میکند و میگوید نپرس؟ چون نمیتواند آنچه را که در دل دارد بگوید. میدانیم که حافظ شاعر توانایی است که هر احساسی را میتواند به زیبایی بیان کند اما داستان این درد و این راز را نمیتواند به زبان بیاورد.
در نسخه خانلری که نسخه انتخابی ماست در پارهی دوم این بیت، «دُرد هجری» نوشته شده ولی در سه نسخه دیگر «زهر هجری» آمده است. در نسخههای دیگری «دَرد هجری»، «طعم هجری» و «سوز هجری» هم آمده است. در این بیت شاعر از دردی سخن میگوید، درد عشق. مانند همیشه پیوندی بین واژهها و کلام حافظ وجود دارد. واژه عشق در مصراع اول با واژه هجر در مصراع دوم باهم تضاد دارند و در ارتباط هستند. در همین بیت حافظ با واژگان «دَرد» و «دُرد» بازی میکند و این را در دستور زبان فارسی جِناس ناقص حرکتی میگویند یعنی یک نوع هم جنسی بین این دو واژه وجود دارد. دَرد، همانگونه که میدانیم، احساس ناخوشایندی در تن است. اما دهخدا دُرد را چنین معنا میکند: «دُرد آنچه از مایعات خصوصا شراب ته نشین میشود و در ته ظرف جا بگیرد». در این بیت آغازین سخن از دَردی است که عاشق به خاطر عشق و در راه عشق کشیده است، دَردی که بیان آن بسیار دشوار است. "که مپرس" در مصراع اول کنایه از دشوار بودن بیان دردی است که عاشق کشیده است. عاشق از دوری یار، دُرد هجری را چشیده است که قادر به سخن گفتن از آن نیست. اما چرا دُرد هجر؟ هجر و دوری تلخ است و دُرد هجر هم فشردهای از این تلخی است که عاشق کشیده و آنقدر تلخ است که سخن گفتن از آن دشوار است. شاعر نمیخواهد و یا نمیتواند از دَرد عشقی که کشیده و از تلخی هجری که چشیده سخن بگوید. میتوان بیت را به این صورت هم معنا کرد که دَرد عشقی را که کشیده و تلخی هجری را که چشیده آنقدر زیاد است "که مپرس"، یعنی تو به آن باور نخواهی داشت، که پرسیدنی و پاسخ گفتنی یا باور کردنی نیست.
عشقی که همراه با دوری و جدایی باشد دردناک است. دُرد هجر، شاید پایان هجر است یعنی هنگامی که جام هجر پایان مییابد و دُرد آن میماند. اما میدانیم که حافظ هرگز هجرش به پایان نرسید تا بتواند عشقش را به مردم یا انسان آشکارا به زبان بیاورد. همانگونه که برخی نوشتهاند، شاید بتوان بازگشت حافظ را از یزد به شیراز و دیدار دوبارهی او را با دوست و استادش عبید زاکانی و یا شاه شجاع پایان هجر یعنی دُرد هجر دانست و پذیرفت که دُرد هجر را چشیده است. حافظ عاشق مردم است و از سرودههای او این عشق بخوبی نمایان است. شاه شجاع یا وزیر، یا عبید و یا اگر هر کس دیگری ممدوح باشد، درون مایهی شعر همانست که بود؛ «حُقهی مهر بدان نام و نشان است که بود ۱/۲۰۷». حافظ در همهی غزلها از عشق خود سخن میگوید که پایان ناپذیر است. او همیشه نگران است و نمیتواند راز عشق ناگفتنی و ممنوع خود را فاش بگوید چون اگر مردمان خشک اندیش بدانند که حافظ عشق به مردمان را در سر دارد و عشق به آسمان را به هیچ میشمرد او را هم مانند منصور حلاج بردار و یا همچون شهاب الدین سهروردی شمع آجین میکنند و میکشند. حافظ گاهی به آسمان و فرمانروای آن هم میتازد:
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی (۴/۴۲۶)
و در جای دیگر میگوید:
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهی پروین به دو جو (۷/۳۹۹)
و گاهی نیز زبان در میکشد و به میخانه و جام میپناه میبرد:
گفتا، نه گفتنی است سخن، گرچه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و میبنوش (۴/۲۸۰)
چکیده بیت نخست
دَرد عشقی بس ناگوار و سخت را بر خود هموار کردهام. از من نپرس که چیست و چگونه است، چون نمیتوانم آن را باز گو کنم. دُرد هجری چشیدهام که تلخ و زهرآگین بوده و نمیتوانم بگویم چگونه بوده، پس از من دربارهی آن نپرس.
بیت دوم غزل ۲۶۵
۲-گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
در این بیت هم همچنان سخن از عشق است. شاعر یا عاشق میگوید برای یافتن معشوق دنیا را زیر پا گذاشته و دست آخر خودش انتخابی کرده است که آن را با واژگان «برگُزیده ام» نشان میدهد. میدانیم که حافظ جهانگردی نکرده است. او از شیراز تا یزد و شاید هم تا جایی در بندری در خلیج فارس رفته باشد. این گشتن میتواند پرس و جو کردن و پژوهش کردن باشد.
او دلبری برگزیده است که نمیتواند از خوبیها و یا ویژگیهای او چیزی بگوید. میگوید پرسش نکن که او کیست و چیست، زیرا آنچه را من در بارهی دلبرم میگویم نمیتوانی باور کنی. این دلبر که دل حافظ را برده میتواند زیبارویی، اندیشه یا مکتبی باشد که او برای رسیدن به آن، چنانچه در بیت آغازین میگوید دَرد فراوانی کشیده و برای رسیدن به آن تلخی هایی را تحمل کرده است. عشق به این دلبر میتواند کنایه از عشق به انسان یعنی همان "ره عشق" باشد که در بیت آخر آمده است.
چکیدهی بیت دوم
میگوید پرس و جو کردهام و در پایان توانستهام یار و دلبر دلخواه خود را پیدا کنم. نپرس، زیرا نمیتوانم بگویم که این دلبر کیست.
بیت سوم غزل ۲۶۵
۳- آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
در این بیت حافظ از هوا و خاک، در ترکیب «هوای خاک درش» و از آب، در ترکیب «آب دیده» سخن میگوید. آب، هوا و خاک سه عنصر از عناصر چهار گانه است که در فرهنگهای باستانی از عناصر اصلی طبیعت به شمار میرفته است. هوا؛ در این بیت به معنای آرزو و میل است. "در هوای خاک درش" یعنی در آرزوی در خانهی او یا دیدن او. در بیت سوم، چشمِ حافظ هم، با واژگان "آب دیده" دَرد عشق را بازگو میکند. میگوید در آرزوی دیدن خاک در معشوق اشک او روان است. در اینجا دیدن در مصراع اول به گونهای پوشیده، با دیده در مصراع دوم هم خوانی دارد.
چکیده بیت سوم
در آرزوی دیدار او آنچنان میگریم که نپرس چون نمیتوانم آن را بازگو کنم.
بیت چهارم غزل ۲۶۵
۴- من بگوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
حافظ در این بیت میگوید گوش من دیشب سخنانی از دهان معشوق شنیده است که شاید به دلیل پنهانی بودن آن سخنان، بازگو کردن آنها بسیار دشوار باشد و یا این که آنچنان است که او نباید آن رازها را بازگو کند.
چکیده بیت چهارم
معنای بیت چهارم نیز جز این نیست که حافظ نمیتواند آن سخنان را فاش کند، پس دربارهی آنها نپرس.
بیت پنجم غزل ۲۶۵
۵- سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گُزیدهام که مپرس
در بیت ۵ حافظ «می گزی» از فعل گَزیدن و «گُزیده ام» از فعل گُزیدن را در برابر هم آورده و میگوید چرا لبت را میگَزی، یعنی میگویی حرف نزن. من لب لعلی گَزیدهام یا گُزیده ام؛ که نمیتوانم از آن سخن بگویم این هر دو واژه یعنی گُزیدهام یا گَزیدهام را میتوانیم بپذیریم چون هر دو میتواند معنای درستی به بیت بدهد. در اینجا واژه لب در هر دو مصراع به کار رفته و در مصراع دوم با به کار بردن واژه لعل در کنار لب ارزش ویژهای به لب معشوق داده شده است، ضمن این که از «انتخاب» و گُزیدن خودش نیز سخن میگوید. لب گََزیدن در پارهی نخست به معنای جلوگیری از آشکار کردن راز است، یعنی سخن نگو، راز را آشکار نکن. در پارهی دوم لب گََزیدن به معنای بوسیدن هم هست که معنایی سطحی و ساده است. چون لب گَزیدن در پارهی نخست آمده است، لب گَزیدن در پارهی دوم را هم به اندیشه میآورد. درپارهی دوم لب گَزیدن را لب گُزیدن (گُ) هم میتوانیم بخوانیم که با "دلبری برگُزیده ام" در رَج دوم خوانایی دارد، زیرا این لبِ برگُزیده سخنانی از دهان آن دلبرِ برگُزیده گفته است. زیبایی اندیشهی حافظ در برگُزیدن واژهها شگفت آور است! لب لعلی به معنای لب ارزشمند و سرخ رنگ مانند گوهری است که لعل نامیده میشود. کلمهی لعل، عربی شدهی واژهی لال است که به آن بدخشی هم میگویند؛ گوهری که از کوههای بدخشان به دست میآید.
این لب لعل همان لبی است که آب حیات است و زندگی میبخشد و سخنان ویژهای میگوید:
لبش میبوسم و در میکشم می
به آب زندگانی بردهام پی (۱/۴۲۳)
چکیدهی بیت پنجم غزل ۲۶۵
چرا لب خود را گاز میگیری که نگو، من لب لعلی گُزیدهام که سخنانی میگوید که نمیتوان بازگو کرد.
بیت ششم غزل ۲۶۵
۶- بی تو در کلبهٔ گدائی خویش
رنجهائی کشیدهام که مپرس
کلبه یعنی خانهی کوچک و بی رونق. گدا از ریشهی گَد به معنای خواستن و خواهش است. کلبهی گدایی یعنی خانهای کوچک که در آن خواهش و توقع کمی هست.
در این بیت حافظ باز همچنان با معشوق خود سخن میگوید و با واژگان «بی تو» او را مخاطب قرار میدهد. بی تو بودن سبب میشود خواهش و گدایی پیش بیاید:
دلا دائم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به (۴/۴۱۱)
یعنی دائم یا همیشه، خواستار او باش، چون این خواستن همیشگی یار خوشبختی جاودانی است. یا در جای دیگر میگوید:
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند (۲/۱۸۱)
گدا در اینجا به معنای خواهان است یعنی کسی که چیزی مانند جام باده را میخواهد، زیرا همه میدانیم که گدا به معنای فقیر، خواستار جام باده نیست که اگر به او ندهند جهان را پرآشوب و پربلا کند. حافظ میگوید عدل اگر برقرار باشد کسی که خواهان چیزی چون جام باده است اعتراض و آشوب نمیکند.
در این بیت «کلبه» و «گدایی» با هم همخوانی دارند. چرا گدایی؟ شاید به این معناست که شاعرِعاشق، گدایی عشق میکند. رنج هم با فقر و گدایی و کلبه همخوانی دارد. میدانیم که حافظ گدا و دریوزه گر نبوده است. او در جایی دیگر میگوید:
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم (۲/۳۶۱)
چکیده بیت ششم غزل ۲۶۵
بی تو در کلبهای که از خواهش خود (گدایی خود) برای خویش ساختهام و وصل تو را در آنجا برای خود میخواهم، رنج هایی کشیدهام که گفتنی نیست، از من دربارهی آن رنجها نپرس.
بیت هفتم غزل ۲۶۵
۷- همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
در بیت هفتم حافظ از خود به عنوان «غریب» سخن میگوید. غریب به معنای بیگانه، دور از میهن، ناشناس، شگفت، تنها، بی مانند و از این دست است. در اینجا غریب در ره عشق، بی مانند و تنها معنا میدهد. مقام به معنای منزلت، رتبه، پایه، جایگاه، جای اقامت، پرده، نیمپرده، پُست، درجه، رتبه، جاه، سمت،شان، قدر، مرتبه، مسند، پایگاه، منصب، نشیم، پایه و از این دست است. "به مقامی رسیدهام که مپرس" یعنی به جایگاه و پایهی بلندی رسیدهام که گفتنی نیست.
روشن است که عشق او را به این مقام رسانده است.
این همان شعله عشق است که عماد خراسانی هم وصف میکند و میسراید:
ای شعله عشق خانمانسوز
ای جان ده و جان ستان و جان سوز
هرچند که حاصل تو غم بود
قربان غمت شوم که کم بود
چکیدهی بیت هفتم غزل ۲۶۵
مانند حافظ تنها و بی مانند در راه عشق به پایهای رسیدهام که گفتنی نیست و نپرس!
نتیجه
همان گونه که پیش از این گفتیم هر غزل حافظ مانند داستانی است. آغازی دارد و انجامی. غزل ۲۶۵ با بیان احساس شاعر از عشق و درد عشق و هجر یار در بیت یکم آغاز میشود. سپس با او راهی را که با درد و رنجهای فراوان رفته دنبال میکنیم. در بیت دوم میگوید آن دلبری که "یافت مینشود" را یافته و برگُزیده است. در بیت سوم در آرزوی او گریان است. در بیت چهارم او را اهل راز میداند و میگوید از دهان او سخنانی درباره عشق شنیده است که بازگو کردنی نیست و نپرس. در بیت پنجم آشکار میکند که آن دلبر و آن لبی که گزُیده یا گَزیده است آنچنان سخنانی میگوید که که نگو و نپرس. در بیت ششم از رنجهای این عشق ممنوع و ناگفتنی میگوید. در بیت پایانی جایگاه خود را در راه عشق و مکتب عشق بازگو میکند. داستانی که با بیان درد عشق آغاز شده بود با دست یابی به پایگاه ارجمندی در عشق به اوج میرسد، آنچنان که حافظ هنوز هم پس از بیش از هفتصد سال این جایگاه بی مانند را داراست و نام او فراموش نشدنی است:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما (۴/۱۱)
زهرا شمس و منوچهر تقوی بیات
بیست و نهم شهریور ۱۴۰۰ خورشیدی برابر با ۲۰ سپتامبر ۲۰۲۱ میلادی