آبان ردای خونینش را بر شانههای آذر آویخت و همه دلتنگیهایش را به آذر سپرد و آذر هنوز از راه نرسیده شیون کنان بر سر و روی خود میکوبید.
این دو، یارانی جدا نشدنی از یکدیگر هستند زیرا که هردو، مهرِ مهرماه را در دل دارند و هر دو دیدهها و شنیدههای بسیاری دارند که بر قلبهای تبدارشان سنگینی میکند.
آبان خودش را به آذر نزدیک کرد و نشست و سر بر شانه آذر گذاشت و به رسم رفاقتهای دیرینه بوسهای بر شانه آذر زد و گفت:
"چه خوب شد آمدی، از این همه بوی خون و باروت و نفیر گلوله و شیون و فریاد، توانی برایم نمانده است. نگاه کن، تمام بدنم جای جایِ گلوله است و فرشی از خون زیر پاهایم! میدانم که تو هم درد کشیدی وقتی نظاره میکردی و آه میکشیدی و من فریاد بودم و فریاد.... "
آذر، دست آبان را در دست گرفت و بوسید و گفت:
" چه کنم که من هم داغدار تنهای گلوله خوردهای هستم که این روزها مانند گلها پرپر شدهاند. از فرط اندوه، برگریزانم و غمی جانکاه سراسر وجودم را فرا گرفته است و حیرانم از این همه فریاد در گلو که به خون نشسته است. آبان عزیز، هیچیک از ما دوازده رفیق و یار در این خاک روز خوش ندیدهایم و نداریم و تا وضع همین است نخواهیم داشت.
به مهر فکر کن که معلمش در زندان و زیر اعدام و شکنجه و بی مهریست. تو هم که سراسر خون و فریادی واین هم حال و روز من است که میبینی! دی که همچنان در سوز سرما زیر شکنجه و فریاد به بهمن پناه میبرد که او نیز بهتر از هر یک از ما نیست. اسفند فقط لبخندی تلخ بر لب دارد و به امید فروردین نفس میکشد که بوی رسیدن بهار را به همراه بیاورد. فروردین با وجود روزگار تلخ، سینه ستبرش را از رایحه شکوفهها و گلهای بهاری پر میکند که با دست خالی به پیشواز اردیبهشت نرود. اردیبهشت اما همه آنچه را که بهار به همراه دارد به پای خرداد میریزد و از آفتاب میخواهد که او را در پناه خود بگیرد و گرمابخش دل شکستهاش باشد چون خردادمان دیگر توان تحمل این همه شکنجه و اعدام را ندارد!
و اما تیر و مرداد که روزگاری شاد و خندان بودند، شرمنده سرخی شقایقها شده و دل دیدار شهریور را ندارند. شهریوری که بر خاک خاوران زانو زده و شقایقها را نوازش میکند. "
هیچ چیز در این خاک مرده سرجای خودش نیست.....
"تا که در آینهی عشق نشسته است غبار
من نه آنم که در این آینه شد تصویرم"
شعر از ابراهیم. ک. ص (ققنوس)
ی. صفایی
این جا خاوران است، ابوالفضل محققی