روح الله خمینی و عقبهٔ اجتماعیاش در جامعه و حوزه و دانشگاه، بیگمان نقشی اساسی و وزنی اغلبی در انقلاب ۵۷ داشتند. ایدهای که میخواهم در این نوشتار با مخاطبان در میان بگذارم، «ترسِ جمعی و ناخودآگاهِ آخوندها و شورش علیه احساس حقارت» به مثابهٔ علل روانشناختیِ دخیل در انقلاب ۵۷ میباشد. آخوندها به طور خاص و مسلمانان وطنی به طور عام، پس از مواجهه با مدرنیسم، عمیقاً تحقیر شدند و یا به عبارت بهتر، حقارتشان در آینهٔ «دیگری» بازنمایی شد. آنها از زمانِ شلیکِ توپهایِ روسی و مشاهدهٔ هیبتِ مدرنیسم، بر خود لرزیدند و به خویش پیچیدند. مدرنیسم، عظیمتر از آن بود که بشود نادیدهاش گرفت. این احساس حقارت را میتوان به وضوح در سخنان عباس میرزا که حدود ۲۰۰ سال قبل به ارنست ژوبر (فرستادهٔ ناپلئون بناپارت) گفتهاست، مشاهده کرد:
«نمیدانم این قدرتی که شما [اروپاییها] را بر ما مسلط کردهاست چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون، جنگیدن و فتح کردن و بکار بردن قوای عقلیه متبحرید و حال آنکه ما در جهل و شغب غوطهور و به ندرت آتیه را در نظر میگیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما میتابد تأثیرات مفیدش در سر ما کمتر از شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری دهد؟ گمان نمیکنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟» (البته عباس میرزا در سخنان مذکور از یک حیث مانند دکارت در مقدمهٔ کتاب «گفتار در روش» اشتباه میکرد؛ خداوند در توزیع هیچ چیز میان انسانها عادل نبودهاست؛ از منابع طبیعی گرفته تا زیبایی و عقل).
آخوندها پس از آشناییِ مختصر و مواجهه با تکنولوژی و صنعت و علوم تجربیِ طبیعیِ مدرن و خصوصاً در وهلهٔ بعد، با آشنایی و مواجههٔ بیشتر با فرهنگ و علوم تجربیِ انسانیِ مدرن، چون شیخ فضل الله نوری به روشنی میدیدند که مفاهیم و مقولاتِ مدرن با اسلام (قرآن و سنت نبوی) تضاد و تعارض دارند و مآلاً چالشِ «علم با دین» یا «عقل با وحی» به نحو جدی و اساسی مطرح شد و تا کنون که عدهای خاماندیشانه به دنبالِ استنباط و استخراجِ «علوم تجربی» از قرآناند، ادامه دارد. اسلامشناسان و مسلمانانِ راستین به نیکی میدیدند که فلسفه و علومِ انسانیِ بالذات سکولارِ غربی، با متن قرآن و شریعت محمدی سر سازگاری ندارند و از این رو عموماً غربستیزی و نفرت از غرب و مقاومت در مقابلِ بسط مدرنیسم را پیشهٔ خود کردند؛ یعنی غریزیترین و طبیعیترین اقدام در مقابلِ یک «بیگانه-دیگری» که از صورت تا ماده و از ریش تا ریشه، با اسلام محمدی و دعویِ کمال و اطلاق و صدق و عدالتِ فراتاریخیِ آن مخالف بود. البته سکولار بودن علوم تجربی به معنای اثباتِ عدم وجود خدا نیست، بلکه بدین معناست که این علوم، متکفل اثبات وجود و یا عدم وجود خدا نیستند و در زمان پژوهش در جهان مادی، به ناچار خدا را داخل اپوخه میگذارند؛ زیرا چه به لحاظ سلبی و چه به لحاظ ایجابی، بررسی مقولهٔ خدا در حوزهٔ امکانات و روشهای علوم تجربی نیست.
در فلسفه که شرف آن به استدلالورزیست نیز هیچ دلیلی برای اثبات نبوت و وثاقت تاریخی قرآن وجود ندارد. باری، مسلمین وقتی به خودشان و به از سر تا پایشان نگاه میکردند، خودبخود و ناخودآگاه دچار احساس حقارت میشدند و این وضعیت روانشناختی و وجودی، بسی رنجآورتر از رفتارهایِ تحقیرآمیزِ فاشیستی و موردی و مقطعیِ رضاشاه در خصوصِ کشفِ حجابِ اجباری بود. این احساس حقارت تاحدودی شبیه به تجربهٔ وجودیِ یک گاریچیِ عامیست در مواجهه با رانندهٔ بنزسوار؛ آن زمان که در کنار اتوبان، سوار بر گاریِ پوسیده و متلاشی و متصل به اسبی پیر و چلاق، گرفتار باد و باران است. این احساس حقارت از جنسِ مواجههٔ وجودیِ مریدان بطلمیوس با کپرنیک است؛ یعنی حقارتی بنیادین و اصیل و اساسیست.
اگر دقت کنید همین الان نیز کثیری از مسلمانان عامی میکوشند یا با این توهم که قرآنشان فلان علم مدرن را در دلِ خود از قبل نهفته داشتهاست و یا با این مدعا که غربیها از بهمان عالِم مسلمان در قرونِ پیشین استفاده نموده و رشد کردهاند، احساس حقارتشان را تسکین دهند. مسلمانان پس از مواجهه با جهانِ مدرن؛ حتی از منظر ظاهری نیز تحقیر شدند؛ از منظر زیباشناختی و نوع پوشش؛ از نگاه کردن به سبک زندگی و چادر و چاقچورِ سیاهشان در مقام مقایسه و در سپهر جهان جدید (به اصرارشان در خصوصِ ترویج و تحمیلِ چادر مشکی به عنوان بهترین و کاملترین نوع پوششِ عمومیِ زنان، دقت کنید. انسانی که به شدت از احساس حقارت رنج نبرد، اینقدر هیاهوی کمال و خوی توتالیتر و انحصارطلبی و استبداد ندارد). از بازگشت به چاه خشکیدهٔ «خویشتن» نیز دیدیم که جز خرافات و اباطیل و تبعیضِ حقوقی و به طور کلی، حکومت و احکام داعشی-طالبانی، چیزی برون نتراوید. انقلاب ۵۷ در ایران، منطقاً نمیتوانست برای عدالت و آزادی و توسعه (به آن معنی که یک انسانِ فرهیخته در جهان جدید آن مفاهیم را میفهمد) بوده باشد.
روح الله خمینی و تمام اعوان و انصارش، حتی در نوشتنِ دیکتهٔ «عدالت و آزادی و توسعه» آنچنان که در جهان جدید مطرح است مشکل داشتند. هیچکدام نمیتوانستند، متفکرانه در خصوصِ این قبیل مقولات اندکی سخن بگویند. کل فهم و سوادشان نهایتاً در حد نواب صفوی و آخوندهای مسلمان و داعشیِ دیگر بود. غولشان آخوند مرتضی مطهری و یا طباطباییِ «متعبدانهملخخور» بود که میلیاردها نامسلمان را جهنمی میدید و حتی سنیمذهبها را از منظرِ سعهٔ تنگ وجودیاش، در شب اول قبر مستحق شکنجه با گرز آهنین میانگاشت. کمیت و کیفیتِ دانشجویان و به اصطلاح روشنفکران قلیلی که پس از خواندنِ چند کتاب از ماکسیمگورکی و امثالهم، سوسیالیسم را در نهج البلاغه یافتند و البته عدالتخواهیشان ذیلِ هژمونیِ چپ، شبیه به اسلام، با حقوق بشر تعارضِ ساختاری داشت و آن را وازلینِ نظام سرمایهداری برای سپوختنِ خلقِ زحمتکش میانگاشتند نیز چنان نبود تا «روح و ماهیت و افقِ انقلاب ۵۷» را تعیین کند.
انقلاب ۵۷ یک شورش بود؛ شورشِ قبیلهٔ آخوندها و عقبهٔ اجتماعیشان؛ زیرا آنها به نیکی میدیدند که از ریش تا ریشهشان در معرضِ دود شدن و به هوا رفتن توسط مدرنیسم است. آیا فریادهای سید علی خامنهای در ادامهٔ دغدغههای شیخ فضل الله نوری و نواب صفوی راجع به موضوعِ «تهاجم فرهنگی و شبیخون فرهنگی و علوم انسانی»، حتی پس از گذشتِ حدودِ نیم قرن از انقلاب ۵۷، بیجهت است؟ و یا تولیدِ این میزان هزینهٔ ملی از ناحیهٔ قانون فاشیستیِ حجاب اجباری؟ قبیلهٔ آخوندها در انقلاب ۵۷ با شورش و قبضهٔ قدرت سیاسی، اولین کاری که به شکل طبیعی و غریزی کرد، از میان بردن تمام مظاهرِ سبک زندگیِ مدرن در حوزهٔ عمومی بود و در این مسیر، حتی به توالت فرنگی و کراوات نیز رحم نکرد تا آینهها را بشکند و محرکهای تولید احساس حقارت را کاهش دهد.
آخوندها تحلیلشان از زمینهها و اسباب و مجاری و عواملِ بسط مدرنیسم و از قدرت و امکاناتِ خویش، البته سخیف و خام بود، منتها به نیکی تشخیص میدادند که اگر قدرت سیاسی را قبضه نکنند، سرعتِ نابودیِ منابعِ ارتزاقشان از سهم امام غائب (یعنی به عبارت دیگر از جیب مردم خرافاتی) و نیز میزانِ تحقیرشان افزون میشود. آنها با استفاده از امکانات قدرت سیاسی، حداقل برای خودشان اگر چه متوهمانه و مصنوعی و گلخانهای، اما تاحدودی فضاهایی امن ایجاد کردند. شبیه به پدرِ حقیر و بیسواد و بی کفایتی که به خاطرِ تسلط بر اصنافِ ابزارهای قدرتِ میراثی (از جمله منابع مالی)، فرزندانش جرأت نمیکنند، به سیاقِ کودک بازیگوشِ کریستین اندرسن، لخت بودنِ بضاعتِ عقلی و علمی و اخلاقی پدر را فریاد بزنند. اینک مذهبیهای داعشیِ وطنی، ماهواره نگاه نمیکنند؛ مطالبِ ضاله نمیخوانند و مثل آن آخوندِ داعشی و بیسواد (یعنی آیت «الله» جعفر سبحانی)، از روزنامههایی چون اطلاعات، به واسطهٔ مریدان و بردگانشان خبری میشنوند و به پشتوانهٔ قدرت سیاسی، رسماً دستورِ سانسور و اخراجِ یک استاد دانشگاه را صادر میکنند؛ لذا قدرت سیاسی به آنها امکان ابراز وجود میدهد تا هنوز خیال کنند که کسی هستند. در صورتی که امثال او امروزه در فضایی آزاد و عادلانه، در جامعهٔ فکری، جوک و شوخی هستند؛ بازیچهٔ کودکان بازیگوشِ کویاند؛ به قدرِ یک آبدارچیِ دیپلمهٔ مستخدم در دانشگاه، قدر و منزلتِ علمی و عقلی و اخلاقی ندارند. «علامهشان»، محمد حسین طباطباییِ داعشی و غالی و خرافاتیست. استدلالی استوار برای اثبات وجودِ انسانی ۱۲۰۰ ساله و تضمینِ منبعِ ارتزاقشان که ندارند؛ بدون زورِ بازویِ قدرت سیاسی و چند گرگِ درنده چون حسین شریعتمداری، چه گِلی به سرشان بگیرند؟
این قوم با استفاده از ابزارِ احساسِ مشترکی که با عقبهٔ وسیعِ اجتماعیاش داشت، علیه قدرت سیاسیِ توسعهگرا با سبک زندگی مدرن شورش کرد و کوشید تا سد سکندری در مقابلِ تحقیر بسازد، والا در یک فضای آزاد با توسل به یکسری خرافات و اباطیل، روز به روز بیشتر تحقیر میشد. یک تاجرِ مفلس و ورشکستهٔ به تقصیر با جیبِ خالی، اگر قمه و اسلحه به دادش نرسد، در بازار یا باید گدایی کند و یا پادویی و شاگردی؛ او نمیتواند در حالت افلاس، سروری کند.
آخوندها با انگیزهها و محرکهای ناخودآگاه که در فرمهای دیگری صورتبندیِ مفهومی میشد، قمه و اسلحه را قبضه کردند و روند شخم خوردنِ خرافات و اباطیل و سبک زندگیشان را از شکل رسمی و علنی و محسوس خارج نمودند و رنجِ دورانِ گذار را کاهش دادند. بالاخره اکنون سوراخی مییابند و مینشینند پای تلویزیون و در سیمای ولایت مطلقهٔ فقیه، یوزارسیف میبینند و نقدی هم نمیشنوند. در دانشگاهها و ادارات و محیطهای رسمی نیز کسی به طور علنی جرأت ندارد لخت بودنِ اسلام و مذهبشان را فریاد بزند. دست و پا زدنشان برای برچیدنِ فضای مجازی را نیز میتوان از همین منظر تحلیل کرد؛ طرح «صیانت» از «اسلام-مردم» در فضای مجازی، اسم رمزِ حملهٔ انتحاری برای رهایی از احساس حقارت است.
فرض کنید اینک در جامعهای آزاد، امکانات کنونی را نیز برای ایجاد محیطهایِ امنِ توهمی و مصنوعی نداشتند؛ فرض کنید برفِ قدرت سیاسی نبود که سرشان را زیر آن کنند؛ آنگاه از احساسِ حقارتِ ناشی از افلاس و ورشکستگیشان چقدر بیشتر رنج میکشیدند؟ چطور برای خودشان اعتماد به نفس، ولو پوشالی و کاذب درست میکردند؟ در بین آخوندها به مثابهٔ یک قبیلهٔ فرهنگی، البته قبل از انقلاب ۵۷ نوادری یافت میشدند که با شورش و قبضهٔ قدرت سیاسی مخالف بودند، لکن در تحلیل نهاییِ علل این امر، حفظ منفعت و منزلتِ اجتماعیشان، عنصری برجسته و مهم و اساسی بود؛ زیرا با زیرکی در هنگام و هنگامهٔ استشمامِ عمومیِ بوی کباب، متوجه شده بودند که خر داغ میکنند. آن اعضای قلیلِ قبیلهٔ آخوندها با دوراندیشی دریافتهبودند که متعاقبِ تأسیسِ حکومتِ اسلامی-آخوندی، نارساییهای اقتصادی و اقتضائات شهریاری، چونان آوار زلزله بر سرشان فرو خواهد ریخت و سرعتِ طرد و منفور شدنشان در حوزهٔ عمومی را افزایش خواهد داد.
سخن آخر:
من عدوی اسلام و مسلمانان (خصوصاً شیعیان ۱۲ امامی) نیستم؛ بلکه انکار آنها هستم. آیا تقصیر من است که برای مثال، هیچ عقل سلیمی، زنده بودنِ ۱۲۰۰ سالهٔ یک انسان را تصدیق نمیکند؟ همچنین ماجرای «مرگ اسلام»، یک پروژه نبودهاست. هیچ روشنفکری نمیتوانست اسلام را به قتل برساند. این واقعه، یک رویدادگیست و هزار و یک عاملِ قصد ناشده و غیرارادی در آن نقش داشتهاند و نباید مقام «توصیف» را با مقام «ایجاد» خلط کرد. اینک نیز جامعه در روند پرهزینه و صعبِ کفن و دفن اسلام قرار دارد. «یخرجون من دین الله افواجا» آشکار است، اما جسم و جسد اسلام سنگین است؛ زیرا منافعِ صنف آخوند و عقبهٔ اجتماعیاش در قدرت سیاسی، بسیار زیاد است. آنها از یک طرف، قدرت (پول و اسلحه و قانون و قاضی و زندان) دارند و از طرف دیگر، حفظ قدرت سیاسی را «اوجب واجبات» میدانند و از قتل عام تا تعطیل کردن توحید ابا ندارند. در صورتی که کثیری از اپوزیسیون داخل ایران و شهروندانِ درجهٔ دوم، اهل چنین خشونتهایی نیستند و این نیز عاملی مهم است تا حریف فعلاً ماندگار باشد، اما از بخت بد حکومت اسلامی-آخوندی، روند تحولاتِ اجتماعی و تاریخی، «برخلافآمد سنت» است و در عرصهٔ فرهنگ، به شبکهای از مفاهیم و تصورات و تصدیقاتِ به نحو انقلابی متفاوت از عالَم سنت وارد شدهایم و «پارادایمشیفت» صورت گرفتهاست.
امروزه چهرهٔ خدا و انسان و شیطان و روح و معاد و بهشت و جهنم و جهان و کیهان و فقهِ اسلام (قرآن و سنت نبوی)، با هیچ عقل آگاه و وجدان بیداری سازگار نیست. به علاوه، جهان جدید دیگر امکاناتِ عصر تیمور و چنگیز را به زورِ بازو و شمشیرِ حاکمانِ کشورمان نمیدهد و بسطِ «مدرنیسم و عقلانیت و عدالتِ زمانه و زمینهٔ تاریخی ما»، چنان سیلآسا در حرکت است که النهایه در «ایران فردا»، هضم و ذوب خواهند شد. این بندگانِ بیخرد خدا چون خودشان را چوپانانی مرشد و مردم را گوسفندانی صغیر تلقی میکنند، پیشفرضشان این است که اگر مشکلات اقتصادی کشورمان مرتفع شود، «یدخلون فی دین الله افواجا» اتفاق میافتد و نمیفهمند که وقتی نیازهای اولیهٔ معیشتیِ آدمیان در مراتب نازلِ هرم مازلو تأمین شود، آنگاه در جهان جدید به نیازهایِ لطیفِ ثانویهای چون «علم و هنر و فلسفه و آزادی و فردیت» گرایش مییابند؛ نه اینکه به آغوش دینی برگردند که در بنیان با «عقلانیت و معنویت و عدالت و اخلاق» تعارض دارد.