[*این مطلب در ۱۶ ژانویه ۲۰۱۲ به جای مقدمه کتاب " در دامگه حادثه" نوشته بودم اما انتشار نیافت! ]
همیشه عادت دارم از قالبها و کلیشهها، مهار اختیار پاره کنم و آقا و نوکر خودم باشم. گرچه بنا به پیشانی نوشت، سر از تحقیق تاریخ معاصر کشورم در آوردم و تو گویی که اجل، پس گردنم زده بود و یا به قول مادربزرگم، نصیب و قسمتام، آن است.
از روزگاری که رضا شاه پهلوی - شاه اول سلسله پهلوی - مهار کنترل قدرت در ایران را در دست گرفت و سپس، در ۲۰ شهریور ۱۳۲۰، آب و خاکی را که با خون جگر ساخته بود، رها کرد و رفت؛ ۸۰ سال میگذرد و از بیرون رفتن جانشیناش، همانا پسرش، ۴۳ سال... این سالها، به سرعت برق و باد رفت که رفت.... در آستانه ۴۳ سالگی رفتن شاه ایران، تفکر درباره رفتنش جستجویی در دلم آغاز کرد...و این یادداشتی خصوصی است و قصدم اسائه ادب به کسی نبوده و نیست، اما عینا و بی هیچ تغییری این «یادداشت ساده و خودمانی» را میآورم.... شاید مقبول افتد و قطعا در آن اشتباهاتی وجود دارد اما بر من رمیده دل، عفو بفرمائید.
بین هم نسلهای من، تا شنفته بودیم این را شنفته بودیم که: " شاه کسی بود که هر مخالفی با دیدنش، اشهد خود را میخواند و اشکلک میشد و جگرش ریش... یا جزو اعدامیها بود و یا ابد.... شاه موجودی بخت النصر، بداخم، بدقلق، بد دک و پوز، بدمروت و...یک آدم نسقچی که موی عزائیل به تناش بود...عینهو غول بیابانی...قداره بند داشت که به قناره و صلابه و زیر اخیه میکشیدند هر مخالف رژیمی را... هر زندانی را دیدن و شنیدن اسمشان، زهره خود را باخته بود... اصلا اسمشان به خاطر سفاکی، سر زبانها افتاد...اگر کسی یک کلمه روی حرفشان، حرف میزد، فورا چیزی لای پروندهاش میگذاشتند که رب و رُبماش را یاد کند و تا ابدالاباد نشود خلاصی پیدا کند و رمق و رُس همه را میکشیدند... "
و از این جور حرفهای باسمهای که احدالناسی بیشتر از آن، فراتر نمیرفت و نمیگفت. خلاصه هر بار که مطلبی درباره باره امنیت شاه میخواندم، سعیام بر آن بود که جور دیگر ببینم داستان را. قرآن خدا که غلط نمیشد اگر روایتی مخالف خواند! ... علی الاصول بر خلاف جریان آب، شنا کردن را دوست د ارم. تا اینکه یک بار در یکی از مرکز تاریخ معاصر، مورخی ادا و اطواری و افندی پیزی را دیدم. چهره آشنا است البته و ارث و میراث خور مراکز تاریخ. البته در هر پروژهای، اُردک میرفت و غاز میآمد. انگشت توی شیر میزد اما همیشه طلبکار بود...درباره «آن مرد» چیزهایی میگفت که در قوطی هیچ عطاری نمیشد مشابهش را یافت که والله «آن مرد»، اله است و بله!.. خلاصه دیدم که با آن اکبیری الپر، هم نمیشد اره داد و تیشه گرفت... دهانش لق بود و انگار ارث شغال به کفتار رسیده...با آن سبیل از بُنا گوش دررفته و هیکل بام غلتانیاش، از حرفهایش عُقم گرفت...توقع معجزهای از این امامزاده نداشتم، او در هر دورانی برای صاحبان قدرت مسلط زمانه، باد توی بوق میداد و پیزُر لای پالان میگذاشت...گاهی این منتقد از خود ممنون و بامبول زن و ابرو پاچه بزی، چنان اخم و تخم و اخ و پیف میکرد که تو گویی، بیشتر از این مطلق بینی او، دیگر چیزی یافت نمیشود!
برای من جوان خام هم " آن چه یافت مینشود، آنم آرزوست ".. تا اینکه تصمیم گرفتم درباره یکی تحقیق کنم، به هر وجه من الوجود و البته نمیخواستم که موضوع تحقیق درباره او را افشا کنم تا مبادا، هزار تا اوستا چُسک پیدا کنم که دخیل در ماجرا باشند و بعد پروژهام بخو بریدههای پاردُم سابیده، اُوستا عَلم کنند!
محمدرضا پهلوی
سال آمد و سال چرخید تا اینکه در بکش واکش پیش از انتخابات ۱۳۸۸ زمانی دست داد. در ناف پاریس با دوستی و برادر شاه سابق ایران، غلامرضا پهلوی، فالوده بستنی خوردم. آن دوست، شیک و ترپوش و اتوی شلوارش خربزه قاچ میکرد... با او، اخت و جور شدم و دیدم انسانی است که سرش توی حساب است و آیند و روندهایی دارد و طرفه اینکه راجع به هیچ کاری، آیه یاس نمیخواند... صد تا کار به دست را اوستا بود!.. در میان حرفها و گفت و شنودمان از «آن مرد»، اسم آورد... پوست به قالب تنم، تنگی کرد و پا برهنه، توی حرفش دویدم... گفتم " بالاغیرتا، کمکم کن! ... تحقیق درباره «آن مرد» نرفته توی کلهام و به این آسانی هم بیرون نمیآید و در ذهنم، بد پیلگی میکند و هرچه بالا و پایین میروم، بی فایده است انگار... پس بالای غیرتت، اسباب کار را فراهم کن! "... آن دوست از آنجا که همیشه " از بالابالاها آب میخورد"، خلاصه بال و پر داد ... خوب، اجر و قرب کار را دانست و باورش آمد که کار، کار خیر است و بانی خیر شد! ... آشنا روشنای هم بودند از دیرسال ... قول داد که این کار را بکند و ادعایش هم میرسید و مطمئن بودم که حرفش، حرف بود و فکر کنم اگر کسی غیر از او بود، بخیه به آب دوغ زدن بود و بَُز میآوردم... و بارم بار نمیشد.
به آمریکا بازگشتم، یک روز پائیزی که آفتاب هنوز پهن بود، تلفن به صدا در آمد و دیدم پشت تلفن صدای مهربان آن دوست است که پس از چاق سلامتی گفت: پسر! بختت بلند است و فلانکس پذیرفته که به تو زنگ بزند". وقتی این را گفت، بادی به غبغب و آستینام افتاده بود و چه جور هم! ... الحق والانصاف، باصفتی کرد و پر به پرم داد که کار را به سرانجامی برسانم و پشتش را بگیرم سفت و سخت. اما هنوز مُردد بودم که " آن مرد» به تلفنی بسنده کند و آخرش بقچهام را زیر بغلم بگذارد و دست رد به سینهام ... چون او سالهاست با کسی حرف و سخنی نزده ...
قبل از تماس «آن مرد»، یکی از مقامات ساواک در لُس آنجلس را زیارت کردم، تصورم این بود که مُتبرک شدهام، اما دیدم که برایم بلبلی میخواند و... خلاصه، بند را آب داد و به همین سبب در بلدیِت او در امور داخلی ایران، شک کردم...یکی دیگر را قبلا در لندن دیده بودم و بوی الرحمناش بلند بود و عاقبت قبل از انجام مصاحبه، پاهایش را رو به قبله دراز کرد و اسیر خاک شد و یک کلمه هم توی بوق نزد؛ البته ذاتا شخصی بود که پهن بار کسی نمیکرد، ولی خوب روزی روزگارانی در ساواک، برو و بیایی داشته، با همه بیا و بروش... از شما چه پنهان، پدر خود را لرزاندم تا با یکی دیگر از مقامات ساواک حرف زدم ... انگار پرم به پرش گرفت و پدر آمرزیده، پای خود را کنار و پاشنه دهناش را کشید به تاریخ و تاریخ نگاری! ... هر چه گفتم به آن بد نفوس، که "پدرت خوب، مادرت خوب! ... قسم به آیه و پیر و پیغمبر"... اما افاقه نکرد قربون! ... و پیسی بر سرم درآورد که نگو و نپرس! ... من هم، پالانش را آفتاب گذاشتم و رهایش کردم و دگر دم پرش نرفتم ... هرچند پیر و پتول و ریق شده بود اما توهم داشت و هراس از اینکه پته و پوتهاش، روی داریه ریخته شود! ... هرچه بود با آن پُز ناشتایش، پرندیات گفت! ...راستش را بخواهی، شوت بود یارو! ...
شاید بعضیها بگویند که" بچه!، فضولی موقوف! "، اما از قدیم و ندیم، چه بسیار قالتاقهای کلاش و هفت خطهای قد و نیم قد که در تاریخ معاصر ایران، یک شبه و کشکی، داخل آدم شدند و قد علم کردند و قد این قولتشنهای دیوان، الهی بخشکد!.. که در کشورهای صاحب دار، کسی پهن بارشان نمیکرد و نمیکند تا رسد به این که کلاهشان، روزی پشم پیدا کند و کلامشان نفوذ!
سرانجام «آن مرد»، بنای کار را گذاشت. نمیدانستم که بُنیه جدل با او را دارم یا که نه، از دور خوابیده، پارس میکنم...اما با سر دویدم. به هر حال شانسم زد و البته همیشه هم روی شانس بودهام. بی رودروایسی، هم کلام شدن با «آن مرد» بعد از این همه سال، هیجانی داشت...شاد بودم و روحم پرواز میکرد. دردسرتان ندهم، او را در آسمان میجستم و در زمین پیدایش کرده بودم، با آدمهای قبلی، مثقالی ۷ صنار فرق داشت. گمان میکردم که سر و سوت شاه، پیش اوست... گرچه زیاد با شاه، سینه به سینه نمیشد... حافظهاش بیداد بود، رودست نداشت، تا اسم هر کس را میآوردم، پشه را روی هوا نعل میکرد، گاه با تکرار، مطلبی را پخته میکرد و البته خودش پخته و ساخته شده بود به روزگاران. دهن گرمی داشت. وقتی از رضا شاه و محمد رضا شاه، سخن میراند، طبعا دهن خود را با هفت تا آب و گلاب، میشست...سوال میپرسیدم و شاخ و برگ و لفت و لعابی نمیدادم، در بعضی جاها شکسته بسته سوال میکردم... او هم در پاسخهایش، یک کلاغ چهل کلاغ نمیکرد، گاه سر دماغ بود و چیزی را میگفت که از خنده روده بر میشدم و غش غش میخندیدیم، در مچ گیری از همه انگار معرکه بود و حریف نداشت... هرچند دیوار حاشا بلند است اما او زیر چیزی نمیزد.... مانند مُلا باشی، نمیخواست که درس شرعیات بدهد، اصرار و ابرامی هم نداشت و اگر از چیزی اطلاعی نداشت براحتی اعتراف میکرد
در هنگام گفتگو، مچ خیلیها را باز میکرد... میخواستم داد دل از مصاحبت با او بگیرم، که هرچه هست را بازگوید ...پس از چند سال، شاید در مصاحبه کردن، درس خود را روان شده بودم، اما او، هنوز اوستای کار بود... گاه با روایتهایش، داغ دلش تازه میشد.... آدمی با نشاط بود اما دلش پرخون... دل پُری داشت از روز و روزگار و شاید در این مصاحبه، کمی دل خودش را بیرون ریخت... و حرف دلش را میزد و حرف را نمیپیچاند... حساب کهنه و خردهای هم نداشت... جز ۲-۳ مورد، چیزی را به حساب کسی نمیگذاشت و حق و ناحق نمیکرد، حتی درباره مردگان که مبادا خاک برایش خبر نبرد! در این حیص و بیص اگر من حرفی روی حرفش میآوردم، حرف را بر نمیگرداند و سر حرف اول خود میرفت و بیشتر توضیح میداد...شاید در جدل کردن، کمتر کسی از پسش بر میآمد و نیز، به موقع و به جا میزد و فحشهای سکه به مهر میداد گاهی...غلط نکنم بعد عمری، حرف میزد...
از ۴۳ سال پیش، شاید خیلیها، سیاست را سه طلاقه کردند، اما او هنوز میخواند، شاید سی روزه ماه، چهل روزش.... به ندرت متوجه شدم که حالش جا نیست... اما حفظ حُرمت میکرد و تا چند دقیقهای هم اگر که ممکن و رادستش بود، به سوالهایم پاسخ میداد...نمی خواستم قضیه جوری بشود که احساس کند دارم زیر پاکشی میکنم، در حین گفتگو میخواستم که راحت باشد و حرفش را بزند... سر چیزی را باز میکردم و او ادامه میداد و سر دلش باز میشد...حقش را بخواهی، نه سر میشکست و نه نخود چی توی دامن کسی میریخت... البته توقع هم نداشتم که فوت و فن کاسه گریاش را به من بگوید... «وظیفه محقق، شنیدن است و خواندن و بی طرفانه نوشتن» ...شاید هم گاه برای بعضیها، بخت یار باشد و در پیشانی، سگ شانس، عوعو کند و البته من هم مشهور به آن خوش شانس هایم...
وردلش نشستم و گفتگو شروع شد... راستش دلم به قیلی ویلی افتاده بود و غنج میزد.... مخزن الاسرار بود به راستی... بگویی نگویی، دیدگانی پرنفوذ داشت... از اینکه پیشانی نوشتم این طور بود که او را از نزدیک ببینم بسی شاد و مسرور بودم.... در حرف زدن، نه باد و بروت داشت و نه اهن و تلپ ... اصلا تظاهری نداشت و پستان به تنور نمیچسباند و رک حرفش را میزد و نگفت که با شاه هر روز پیرهنشان توی یک آفتاب خشک میشد... موقع حرف زدن باج به فلک هم نمیداد.. گاه بُراق میشد از چیزی و برای اظهار تعجبش هم میگفت: داشت اسفناج از کلهام سبز میشد... گاهی برایش تهمت هایی را میخواندم، انگار نه انگارش بود و اصلا باکیش نبود و برایش دروغ بودنشان، شاید بروبرگرد نداشت!
صدق مطلب این است که روزگاری، دیگر کُفر ابلیس شده بود... یعنی زمانی که تازه، عاقله مرد شده بود و عرادهاش حسابی روی غلتک افتاد و عرض اندام کرد... در سخنانش، خانه پُرش، میگوید که نمیخواسته خاک توی چشم شاه فقید بپاشد و حق و حقیقت را گفته است... حامی خواه دور از واقعیت نبوده و نیست و گویی حال و روزگار و دل و دماغ رویا بافتن هم نداشته است...با شاه، به تعداد انگشتهای دست، سبیل به سبیل، حرف نزده بود. «آن مرد» گاه عُنق شاه را مُنکسر میکرد، اما برای طاق ابروی شاه و گل رویش، نمیخواست که دروغ ببافد!... شاید شاه فقید هم از گفتن حقایق، بدش میآمد.. راه پیش پای شاه میگذاشت و او نمیپذیرفت! ... و به همین سبب «آن مرد» میگفت: اعلیحضرت، سگ را گشوده و سنگ را بسته! ... و در ان دوران که سگ - ساران شده بود، راهش را عرضه کرد که فعلا با بند و زنجیر کشاندن مخالفان، در برابر آمریکا، ضعفی هم نشان نداد...و تا دیر نشده جلوی مخالفان و موج عصیان را گرفت و فردا کاسه چه کنم چه کنم، به دست شاه ندهند...اما دستگاه، فاسد شده بود و کرم از خود درخت بود و آب از سر تیره... دیگر دوران قزاق بازی و مردم آزاری هم پایان یافته بود و حرفهای «آن مرد»، راه به جایی نداشت... گرچه آخرین تیر ترکش بود، «آن مرد» میخواست با آزادی بیان، آب را از سرچشمه و سربند ببندد، اما موافقت نشد و روی گزارش «آن مرد»، فقط با مرکب بسیار کمرنگ، عین آب دهان مُرده، نوشته شده بود: «به شرفعرض همایونی اعلیحضرت رسید!.» ...همین! ...
شاه فقید، معتقد بود که زیر منگنه لندن و واشنگتن و سیاست آشکار و پنهانشان، گذاشته شده... و حکام آمریکا و انگلستان، گربه رقصانی میکنند و کچلک بازی در میآورند... و تصور کرد که به مخالفان باج بدهد اما آنها دماغشان را دسته کردند و دشمن خونیاش شدند و دمار از روزگارش درآوردند و شاید شاه، در دنیای دوروزهاش باید آن زیر و زبر شدن را میدید و بعد ترک جهان میکرد، آنهم با ان مرض بی دوا و درمان...انگار شاه دیگر دلش ور نمیداشت و دلش کنده شده بود از هر چه که هست و نیست و دم توپ گذاشتن هم فایدهای نداشت و یا به زور دوستاق و گزمه و قراول، زهره چشم گرفتن از مردم عصیان زده... اما «آن مرد» با شاه، سنگهایش را واکنده بود و نمیخواست که شاه مملکت را توی سنگ و کلوخ بیندازد..... ولی شاه، تصمیم دیگری داشت و میگفت: تو را سننه!؟ ... شاه، شاید در سیاست خارجی، سکه را داغ میکرد اما در سیاست داخلی، در آن زمستان بی بهار، مهار امورات و سررشته از دستش دررفته بود از سایه سر اطرافیانش گویا ... دیگر نه راه پس داشت نه راه پیش... تنها راهش ان بود که برود...البته شاید کلاغ، برایش خبر داده بود و باد به گوشش رسانده بود که بفهمد موضوع از چه قرار است و یا زبانم لال، "اعلیحضرت خواب نما شده بودند! ".
مشهور است که شاه فقید، تا دری به تخته میخورد و چیزی میشد، میگفت: "می روم!. ".. و سر قوز افتاده بود که رها کند و برود... و برای خروج از ایران، روز و شب نمیشناخت و روزروزانش تمام شده بود...شاه فقید، دوست داشت که اصلاحات بشود اما انگاری که باید به دست بُز اخفش انجام میشد تا کوزهاش را لب سقاخانه بگذارد و سیستم او حفظ شود اما دیگر دردش دوا نمیشد...شاه شیدای ایران، تو گویی که، راست و حسینی در مقابل او، انسانی نمیتوانست راست راستکی حرفش را بزند، چون مضمون دستش میداد و گاه انسانهای صادق را از خود میراند و گاه هشت در آنان را پاره میکرد و سلام و علیکش را هم میبرید و دیگر سر و سراغی از او نمیگرفت و یا نمیگذاشتند که بگیرد، آنان که صدتا یکیشان، آدم نبود.... تو گویی رسم روزگار است که " رجالهها را دور خود جمع کند و تا دلت بخواهد، مفت خورها و ننه بی غیرتها، از راهش وارد شوند و روی شکم حرف بزنند و حاجی من شریکام، بخوانند". در مجیز گفتن و ریا و دروغ و فریب، میتازند و گوش همه را کر میکنند و به قول ژنرال مشهور "کسی هم نیست بگوید، مگر نشادر بهتان تنقیه کردهاند؟ " ...اما دوروزه روز، قدرت، چه داستانی است.... حالیشان نیست تا زمانی که خود و هم پالکیهایشان، اسب مراد سوارند؛ با دمشان گردو میشکنند، مرده شور بردهها! و فقط منتر پول و مقاماند و سری توی سرها در آوردن! ... خلاصه شاه برای چاپلوسان آخور میبست و اهمیتی به دلسوزان نمیداد.... البته بعدها فهمید که خشت بر آب زد و باد به قفس کرد...
حرف سر همین است که «آن مرد»، گوشه دلش خبر شده بود که دیگر کار تمام است و حتم دانست که اوضاع نامراد است، گوشی دستش بود و حساب کار هم، و گوشی را هم دست شاه داد اما شاه انگار که گوشش به این چیزها پر بود و حرفهای «آن مرد» را از یک گوش شنید و از گوش دیگر به در کرد.... شاه، باج دیگر داد تا آرام کند اوضاع را... نصیری را کنار نهاد و مقدم را به جایش منصوب کرد «آن مرد» با یک رند پر فریب، سرشاخ شد و دید بی فایده است شاخ به شاخ آن فریبکار شدن، چون آن حیله گر شاخ توی جیب شاه گذاشته بود که رضایت بدهد «آن مرد» برود... اصلا با «آن مرد» کارد و پنیر بود... لابد، کدخدا را دید و ده را چاپید و توی کر «آن مرد» رفت تا برکنار شود.... گرچه سابق بر این آنجا را بزرگانی راستین و سرد و گرم چشیده، از آب و گل در آورده بودند؛ بنا به ذکر دوست و دشمن، هیچ رنگ و نیرنگی توی کارشان نبود و خاک از گرده اشان بلند بود و عاقبت به دست انقلابیون، خاک خورد شدند! ...
«آن مرد»، شاخ خود را از آن حیله گران برداشت، چون دیگر با آنان کلاهش توی هم رفت و میانهشان شکراب شد و تو گویی خیلی چیزها را نمیتوانست به مغز و کله مافوقهایش، فرو کند... موقع خداحافظی از شاه و ایران، صلاح و مصلحت با هویدا کرد... هویدا، رفتن و کنارگذاشته شدن «آن مرد» را به معنی پایان کار، تعبیر کرد. انگار، دیگر صغری کبری چیدن نمیخواست و حرف پیش زد که " دیگر حرفی تویش نیست، کار تمام است! ... چون رفتن تو بر سر همین حاضر جوابیها و حرف به خانه نبردنهایت بوده اما حکم ما، ماندن است و بدرود رفیق! " ... و «آن مرد» حب جیم را خورد و رفت ینگه دنیا، شاید تا سر سالم به گور ببرد...۳۱اکتبر ۱۹۷۸، روز هالوین، یعنی ۹ آبان ۱۳۵۷.... ۴ روز پس از انکه کارتر، تولد شاه را تبریک گفت و خمینی هم به سی بی سی آمریکا گفت: "شاه باید برود! "... و همان روزی که رضا پهلوی -فرزند شاه - با کارتر دیدار کرد و کارتر در ان ملاقات، پشتیبانی خود را از شاه، تایید کرد (۹ آبان)..
اما نخست وزیر خرافی و مذهبی شاه که درجه دار نظامی هم بود، زیر چشمان شاه، با زندانی کردن وفاداران شاه دست زد، اما گره از کارش باز نشد و وقتی هم شاه رفت آنان را در زندان رها کرد و در تاریخ، این عملش را نامردی خواندند که جز آن، نوعی دهل زیر گلیم، زدن است و آفتاب را با گل اندودن... اما نخست وزیر به بهانه سکته لالمانی گرفت، گرخیده بود و به آمریکا گریخت...
دیگر کسی شاید باور نداشت، خیلی از کارهایش حالت شل کن سفت کن داشت، آنقدر شور بود که خان هم فهمید ... نوعی سودای خام پختن بود و گره به باد زدن ... و البته هویدا که هرگز توی روی شاه نایستاده بود، شاه او را دم چک از راه رسیدهها گذاشت و حتی سنگ صبورش را با خود نبرد.. هویدا هم تا روز مرگ - که مشهور است، غفاری در سالن دادگاه به رویش آتش گشود - و لام تا کام، حرفی نزد هرچند که آه در جگر داشت... مانده بود سرگردان اما فهمید که گربه کجا تخم میگذارد، گرم و سرد چشیده روزگار بود، گرچه بعدها مخالفان او را شیرخشتی مزاج نامیدند اما وفادارشاش را تا روز مرگ به عقیدهاش - هرچه بود - نشان داد...
شلان شلان، وقت رفتن آمد که شاه برود...گاماس گاماس شتاب رونده مخالفان، سهمگین شده بود... در ان اوضاع ریخته واریخته که سگ صاحبش را نمیشناخت، یکی از وزیران قبلی هم قدم رنجه کرد و به ایران بازگشته بود، انگاری فیلش یاد هندوستان کرده بود تا دوباره بر تخت صدارت بنشیند و کباده ریاست وزرا را بکشد، از قرار معلوم، شاه فریب قارت و قورتش را نخورد و توی دلش میدانست آن فلان فلان شده، چند مرده حلاج است!؛ در ایام، بعد از کنده شدن قال مصدق، با آن میرزا قشمقم، کم قال چاق نکرده و با فتنه آمریکاییها همدستی نکرده بود... خلاصه فلسفه بافت و صغرا و کبرا چید و در باغ سبز نشان داد و چهل چشمه ... تا که بگوید فلان و بیسار میکند و هشت را هشتاد تا... اما شاه، هم بالایش را دید و هم پاییناش را؛ دیگر، کار بالا گرفته بود و بیخ پیدا کرده بود و قافیه را باخته بود.... و شاید آن وزیر میدانست که شاه، امریکاییها را مقصر میداند که چه به روزش خواهند آورد، دنبال حق السهم بود در آن گیر و ویر!
شاه، دیگر ریش به صورتش خشک شده بود، یک روز نبود که مخالفان آدمکش، معرکهای و مهلکهای به پا نکنند و مثل ریگ فتنهای نشود، زا براه شده بود ... از درد لاعلاجی، شاپور بختیار را منصوب کرد و در واقع بختیار خود را با شاخ گاو در انداخته بود. گرچه از سال ۱۳۳۲ او را میشناخت و دُزد دست او نمیداد که به دوستاقخانه ببرد و یادش بود که بختیار در سخنرانیهایش در جبهه ملی، گاه دست از آستین در میآورد ...از اول، رشیدیان زیر بالاش رفته بود، چون در دستگاه و بساط او بود و او دُم بختیار را علم کرد... شاید شاه دیگر نمیدانست که چه کند تا باز دچار مصیبت نشود.... بختیار، دماغش را خرطوم کرد و شرط و پی آن که ایران را آرام کند، اما شرق دست لازم را نداشت... به کد یمین و عر جبین نبودکه، آقایانش او را شرمنده کرده بودند... اگر راستش را بخواهی، انگلیسیها وی را داخل آدمش کردند و آن خُل وردوی خُوش رقص، دستک دُمبک به شاه گذاشت و دُم او را توی بُشقاب... تا هم حزبیهای ظاهرا ملیاش - خفقان مرگ بگیرد و او، ردای نخست وزیری بر تن اندازد اما با کوران و دغمسه، دشت او هم کور شد.... انگلستان هم در ایران، هر پشهای را پرواز میداد، سیمرغ و شاهین میشد عاقبت!
هایزر ذلیل مرده، به تهران آمد تا داغ به دل یخ بگذارد و دیارالبشری هوس کودتا نکند، اما آئینه داری در محفل کوران بود، در میان هیچ کدام از آن درجه داران بزرگ ارتش، داش مشتی گری نبود و در گیوهشان گشاد بود. دستشان زیر سنگ شاه فقید گذاشته شده بود و دنبهشان پروار. خلاصه ریششان به دست شاه بود. گرچه آمدن هایزر به ایران این سوال را در ذهن زنده میکند که به آن دخمسه، چه دخلی داشت؟ تو گویی، خودشان دیگ را برای مُلایان، بار گذاشته بودند و آمدنش هم دیگجوش بهم زدن. اما ژنرالهای ارتش شاهنشاهی ایران، طبعا از دیگ چوبی هایزر، حلوایی نمیخوردند! ...همه آنها از دولت و تصدق سرشاه به این مقام رسیده بودند اما او میخواست همه را سرانگشت خود برقصاند که رقصانید و به ریششان بچسباند که کودتا نکنند و میخواست همگان به او بگویند که به استهزا بگوید: "بشلم برات! "... اما خیلیها شل و پل و آج و داغ شاه بودند تا لحظه آخر! ...نمی خواهم لغز بخوانم و لیچار ببافم، اما یک چُس زمین و یک لشگر ژنرال؟، آن همه درجه و مدال و ... به لعنت خدا هم نیارزید... در هم لولیدند، انگاری ماست خورده بودند و شاه هم به ایشان دخیل نشد و شاید یا دماغش باد داشت یا نبض همه را در دست ...
هایزر ننه خجی، تا یقین کرد که خبری نیست، دامن خود را تکان داد و خارج شد... یکی از مقامات ساواک برایم گفت " قرمساق!، تصور میکرد که همه زرتشان قمصور شده و تلنگشان در رفته! و یا همه چُغندر زردکاند و با حرفهای او از میدان به در میروند... که البته، رفتند! ... میخواست از زور پیسی، سر سیاه زمستان، زورچپان کند... که کرد! ... امرای ارتش، اعلام بی طرفی کردند"...
شاه، داشت میرفت، شب بود و او در فکر و خیال ... شبی که دیگر کاخ نیاوران، آذین بندی نبود و یا شیلان کشان برقرار... سوت و کور مانده بود و شاید هوای شیون و گریه داشتند باغبانان و نگهبانان کاخ تا خُنکای صبح اما صدا از کسی در نمیآمد...فردایش هلیکوپتر در حیاط کاخ به زمین نشست تا خانواده سلطنتی را به فرودگاه ببرد ... گرچه شاه فقید هنوز لباسش صاف و صوف بود و بی اعتنا به گریه اطرافیان، شاید هنوز از تک و تا نیفتاده بود... شاه، ناخوش احوال بود و نیازی نمیدید با کسی از سرطان حرف بزند و زیر چشمی همه را میپایید و در یک نگاه، همه را زیر و بالایی کرد... انگار جوهره همه را میشناخت، همه اطرافیان به او زُل زُل میزدند... صدا به صدای هم در خیابان "مرگ بر شاه" بود... آنها سردشان شده بود، حیاط فرودگاه، زمهریر بود...
شاه، اندکی ایستاد تا بختیار جبهه ملی چی، سوگند بخورد و مثلا چشم شیطان کرد و پشت هفت کوه سیاه، شش میخه کند اوضاع را... بختیار که در فرودگاه هم شاید شکر پرانی میکرد و نمک میریخت و به قول خلبان، تصور داشت که شاه از پشت سر چشم دارد و سه بار تعظیم کرد اما شاه ندیدش نوکرمآبیاش را... آدمی زاد، گاهی شیر خام میخورد اما رنگ کردن، فایدهای نداشت خاصه که او شیر خر هم خورده بود! ... بختیار با نخست وزیری به مشروطهاش رسیده بود اما لغز خوان بود، میگفت آنکه او را به زیر میکشد از روز ازل، پالانش کج بوده... خمینی، افکارش عهد دقیانوسی است و عقل همه را میپیچاند! و غربتیها در فرانسه دورش را گرفته اند... اما وقتی شاه رفت و سر گاو توی خمره گیر کرد، نشان به آن نشانی که خیالات برش داشت و خیمه روی آب زد و به خمینی نامه نوشت که نخست وزیر انقلاب هم باشد، انگار دوغ و دوشاب برایش یکی بود! ... سالها بعد، از دست دنیا گله مند بود و خودش را به شغال مردگی میزد اما دیگر شکر خوردن، فایدهای نداشت!
شاه شیدای ایران با صورت گریه رو، ماتش برده بود، رنگ به رو نداشت، مُشتی خاک ایران را در جیب نهاد، دستش را ماچ میکردند و کیپ تا کیپ مقامات بودند و گوش تا گوش، خبرنگار... سنگی توی ترازوی کسی نگذاشت و رفت که رفت...هواپیما میان زمین و هوا بود که همه زمین و زمان گفتند: شاه رفت! ...
گروهی سرنا برداشتند و بالای پشت بام نواختند که " دیو چو بیرون رود، فرشته درآید... جاروکش توایم خمینی.... خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم"... زنجیر پاره کردند و زیر پلاش زدند و زنده و مُرده شاهنشاه را شُستند و کنار گذاشتند و هستش را به جای نیستش گذاشتند... خُداییاش را بخواهی، شاه خون جگر خورد و هرگز باورش نشد که نشد و خود خوری کرد و دیگران گفتند: خدا دیوانش را برکند... انگاری شاه از سر ایران، زیادی بود ... با موج سواری بی ریشه، خلاصه، زیر پایش را جارو کردند... بعضیها، لایهایهای گریه کردنشان، هان و هون میکردند و زور میزدند تا بگویند: همین زودیها بر میگردد اما دیگر نشد که نشد و رفت آنجا که سال دیگر با برف پایین بیاید...
مخلص کلام، دیگر کل ساختار، کن فیکون شد و مخالفان در خیالشان، توی گوش شاه زده بودند... وقتی شاه فقید از ایران رفت، همه چیز لق لق خورد و ناگهان فرو ریخت و مُلک به تاراج لوطیان و مُلایان رفت! ...انگار کاخ رویاهای " آقا " زپرتو و پُفکی بود... بیشتر، آلونکی فکسنی بود با چهار دیوارک کج و کوله و پوشالی...قال و مقال مخالفان بالا گرفت و ور افتادند به هوار آنها...به هر حال روزو روزگار وانفسا چیزی دیگر توی خشت انداخت.
شاه تا رسید به جایی امن، زبان به دهن و کام نگرفت در غربت و آوارگی، معتقد بود که مردم ایران، روزگارشان برگشته و دیگر روزگاری ندارند و فاتحه مملکت خوانده شده و رفت...و حق با او بود البته.... دور از جان شما، خشک و تر با هم سوخت! حال و روزی که الهی آن گیراگیر و کشاکش را هیچ مسلمانی نشوند و هیچ کافری، نبیند! ... کم کم شاه زبان تر کرد و گاه زبانش بند میآمد اما خاطراتش را روی کاغذ آورد....
«آن مرد» در آن هنگام، خود را مدتها بود که کنار کشیده و کلاهش را دو دستی نگاه داشته و به زندگی و تربیت جگر گوشه گانش پرداخته بود... که یکی از آنان، نابغهای جهانی است... دیگر روی نشان نداد، زیرزیرکی رفت گوشهای و زیچ نشست و کارها و زندگیاش تا سالهای بعد، زیرجلکی و مخفیانه بود و دیگر خبری از کیابیایاش نبود! ... شاید اگر میماند، حضرت عباسی، حسابش با کرم الکاتبین بود! ...نه مثل فردوست، گاو نه من شیر شد که با آن قیافه قزمیتش، قدم از قدم برنداشت...
تا شاه رفت، بختیار مُدعی به اشکالاتی برخورد، به خنس و فنس افتاد و تو گویی خلاصی نداشت... گروهی هم سر به دنبال سرجنبانها و سردمدارها گذاشتند تا از قافله عقب نمانند و شاید نمیدانستند که سر بی صاحب میتراشند...هر کدام از تازه رسیدههای کوسه یا ریش پهن، شاید به تنهایی صد کل را کلاه و صد کور را عصا بودند... آمدند آنان که نه رومی بودند و نه زنگی اما روی گرده تخت بازان، سوار شدند و شاید چنین حال و روزی را به خود سراغ نداشتند... اما به سر مبارک!، هرچه بود، ذریات شاه را بر انداخت! ...به هر روی، حال و زمانه سبزی پاک کنها و سر از تخم در آوردههای جدید فرا رسیده بود... و دیگر مهدی بازرگان، شمایل گردان شده بود و خیلی کسها ناگهان عزیر دردانه شدند و شپششان، منیژه خانم!
بعضیها مثل حیله گران خاک به گور، خال باز بودند و دنبال حق البوق... تصورشان این بود با حقه سوار کردن و خر کریم را نعل کردن، حق آب و گل دارد و دیگ حلوا برایش بار میگذارند اما باخت قافیه را.... زیر دمبشان خارخسک در آورد و دید بوی کبابی در کار نیست و خر داغ میکنند و آن وردار ورمال، انگار گیر افتاده بود و تازه میفهمید که یک من ماست، چقدر کرده دارد و خر را چه جور با نمد داغ میکنند... اما دیگر دیر بود تا فکر کند این چه غلطی بود که کرد و چرا گز نکرده، پاره کرد... آن شیرین عقل، کاری کرد که ماست رنگ میگرفت و شیطانای والله میگفت اما کفارهاش را پس داد در آن محشر کبری... حالا که ناصر مقدم گیر افتاده بود، گربه عابد و مسلمان و زاهد شده بود و در دادگاه انقلاب، هارت و پورت کرد و خواستار جلسه خصوصی شد اما گوش ندادند...دیگر شارت و شورت در دادگاه مُلایان وحشی، فایدهای نداشت و رفت سینه قبرستان...زیر دمش شل بود و با اعدامش، بسیاری از اسرار را هم زیر گل برد که با چه امامزاده هایی ساخت و پاخت و بند و بست داشت...به سر مبارک، سوسه اس در کارش بود و علیه همه و " آن مرد» هم، سوسه دوانده و موش کشی کرده بود تا همه را کنار بگذارد و خود سوسه پیدا کند اما نشد...هنوز هم آتش از قبرش برمی خیزد.
قبل از فرارسیدن شب عید و بوی دمپختکی، نطقها کشیده شد و هرکه صدایش در آمد، خفهاش کردند و هر که آمد خیر خواهی کند با فریاد الله و اکبر به گلولهاش بستند و خیلیها فرت و فرت، اعدام شدند و وقت فلنگ بستن و شیخی را دیدن هم نبود... گرچه ضامن بهشت و دوزخ شاه نبودند اما در ضبط و ربط امور نقش داشتند و همین موجب شد تا ضرب الاجلی عقوبت پس بدهند و عبث عبث بمیرند و دیگر طفره و تقلا بی فایده بود و عجز و لابه هم.... البته رویم سیاه، توی کش واکش انقلاب، نقل و نبات که قسمت نمیکنند... خونها میریزد تا بر سر مسلط شوند و گاه به زور قلچماقی داخل میشوند... در آن شیر تو شیر، شیر خام خورده یا پاک خورده، کسی نیست که سوا کند.... هفت در را به یک دیگ محتاج میکنند.... فکرش را هم نمیشود کرد! ...
در آن دوران قاراشمیش و هردمبیل، الله بختکی یکی یا در صف اعدامهای قطار قطار بود و یا قضا قورتکی، فراری میشد و دیگر به صرافت کاری نمیافتاد و ته دلش میگفت: حالا اگر زمین به آسمان برود و باران بیاید و خون بشود، دیگر وقت این حرفها نیست! ...وقتی باران اتفاقهای پی در پی مثل دم اسب، باریدن گرفت، بختیار که دماش را لای پای خود گذاشت و رخت و پختش را روی کولش نهاد، به هر تحسی نحسی که بود، بساط را برچید و با کمک مصدق السلطنه دوستی دیگر که دست بوس خمینی و نخست وزیر او شد، راهش را کشید و رفت، انگار تن به تناش نمانده بود...این تو بمیری از ان تو بمیریها نبود! ...خیلیها هم، خُنکای صبح روز بعد - خواب از سر پریده که خون میآمد و لش میبردند، خیط و پیط شده، مراقشان گرفت و نپذیرفتند داستان نو را، گیوههایشان را درکشیدند و دو تا گوش خود را برداشتند و از دیار بگریختند ...هر کدام زهره و زنبقشان، آب شده بود و فرار را بر قرار ترجیح دادند و روی سبیل شاه، نقاره زدند.... در کنار گُروگُر اعدامها و گله گله خارج شدنها، گروهی زهره ترکاندند و قبض روح شدند و...کارشان لفت و لیس بود و گیج و ویج مانده بودند...
برای گروهی، اعدام مفلوکها، نشانه پایان راه بود نه رفتن شاهنشاه بزرگ ارتشداران... و دیدن خون، به زبان بی زبانی، یعنی بدرود گفتن با همه چیز...صدها نفر عمله و اکره دستگاه شاه هم از مرگ رهیدند، عروس بی تنبان شدند و سفیل و سرگردان و سلندر ...یا سرعقل آمدند و زال و زندگیشان را گذاشتند و رفتند که مبادا کسی سروقت آنان برود، انگار راه دستشان نبود که بمانند، عرصه را تنگ دیدند... یا راست و ریست کردند، همه چیز را و کنج خانه خزیدند تا بقیه عمر سرآید، گرچه عقلشان مات مانده بود و دود از سرشان بلند از دست دور و زمانه نامردایها، برای همیشه از صحنه سیاست سگ کشی را " عزت زیاد " گفتند و اسم شاه را نوشتند روی یخ و گذاشتند آفتاب! .... سیخکی پی کارشان رفتند، فتیله را از گوش خود بیرون آوردند و باورشان شد که دور و زمانه جدید است گویا... گاه بهانهشان این بود " ما که پیر شدهایم، عزائیل برای ما دانه میپاشد از مدتها پیش و برای مردهها، مردار سنگ میساییم، یک پایمان این دنیا است و یکیاش آن دنیا...راستیاتش، فقط میخواهیم که بچههایمان خوشبخت شوند و گرنه با توپ و تشر یک مشت پاپتی که از میدان به در نمیرویم و کک مان نمیگزد "....
گروهی هم برعکس، حرف حساب حالی بسیاری از عالی جنابان نشده بود - شاید اصلا اهل این حرفها نبودند - آنان که کک به تنبانشان افتاده بود و رغبتشان نشست که ایران را نجات دهند، سوار بر اسب شدند که اله میکنم بله میکنم.... بعضیها با سیمهای قاطی، گرچه سیلان و ویلان بودند اما میخواستند ناجی باشند، ننه قمرهای اهل خالی بستن و علی گلابی آمدن...این رستم صولت و افندی پیزیها، لگدپرانی کردند و لنترانی خواندند، رگ گردنشان راست شد و رگ صورتشان شاه توت اما غرق در توهم بودند و فکل کراواتیهای بی خاصیت، عاقبت رسوا و علی الله شدند و رشتههایشان پنبه و کاری نکردند و همه در گرداب فرورفتند...
جمعی هم لم دادند و لمباندند، خجالت را خورده و آبرو را قی کرده بودند... یا در سودای بازگشت شاهزاده جوان، ریغ از دماغشان بیرون آمد اما هنوز درگیر دعوای حیدر نعمتی لُس آنجلس نشینان... هنوز هم نمیتوان برایشان واقعیت را بازگفت.... چون رویشان از سنگ پای قزوین، سفت تر و روی خود را با آب مرده شور خونه شستهاند بعضی ها...اما شاهزاده جوان، خود دید که با مشتی پیرمرد فزرتی و ریغماسی که رویشان از دنیا برگشته و بوی حلوایشان بلند شده، نمیشود کاری کرد ....
گروهی هم از هر طرف باد آمد، بادش دادند و زیر علم و کتل نو، سینه زدند...مه و مات، جانماز آب کشیدند و از توی لنگشان حرفها در آوردند تا خودشان را نجیب قلم دهند ...فردوست هم، برای شاه گرچه دیده شناخته بود، ان خیک ۹ سوراخ، خود را خاک پای نو آمدگان کرد و تو گویی خاکه روی خاکه مفصلی هم کرد که خر خود را راند و خواست از نو بسازد...یک آدم رموک، که حقش را بخواهی، شاید مانند افراد دیگر، از حال و کار نرفته بود و حالیش بود.... شاه تا روز مرگ تصور کرد که فردوست درست پیمان است...اما دیگر به اهن زنگ زده و موریانه خورده، نمیشد دیگر صیقل زد....
بعد از اعدام همراهان شاه و بهم ریختن بساط شاهنشاه، سفارت آمریکا برچیده شد، گروهی توطئه روساش نامیدند و گروهی دعوای داخلی تازه به قدرت رسیدگان و گروهی هم انقلاب دومش خواندند اما هرچه بود، شاه روی تخت بیمارستان، از تلویزیون میدید شرح ماوقع را.... و جنگ خانمانسوز با عراق، آغاز شد ... شاید اگر شاه فقید بر صدر میبود، صدام به گور بابایش خندیده بود که به ایران حمله کند! ... شاه دق کش شد، ریغ رحمت را سرکشید و زبانش به سقف دهانش چسبید...و برای همیشه معمای شاه مات، ماند که ماند. میخواست دمکراسی و تمدن بشری را به ایران زورکی تزریق کند، اما این قافله تا به روز حشر لنگ است!.. و حتی برخی از فیلسوفان، وی را متوهم نامیدند! ً و «آن مرد» دیگر با شاه، دیدارش به قیامت ماند... در آمریکا، صنار خود را سه شاهی کرد و زندگی نو آغازید...نمی خواست که در ینگه دنیا، بیکار بماند و سگ اخته کند...
با «آن مرد» سخنی گفتم و شنیدم، اهل " اصول دین پرسیدن و شمردن " نبود، وقایع را از اول، با او مرور کردم و سوالهایم را بی هیچ آداب و ترتیبی میپرسیدم و خالچه و میخچه نمیگذاشتم!... شال و یراق کرده بودم که بشنوم و به گوش جان بسپارم روزگار سرزمینم را و تا شام قیامت هرکه هرچه دلش میخواند بگوید.... تا مبادا روزی روزگاری، متهم شوم که نعنا و پیاز داغش را زیاد کردهام و یا جزو بلاخوردهها باشم که دروغ نوشتهام یا سخنی را به مصلحت، تغییر دادهام! ... صراف گوهر ناشناس نیستم شاید...در گفت وگو با او فهمیدم که چه غلط و غلوط هایی که به اسم تاریخ به خوردمان ندادند مُلایان روضه خوان.... گرچه آواز سگان، کم نکند رزق گدا را...
اندک شرری از امید در وجودش درباره ایران بود هنوز... با بمب و ترور و کشتن و زبان هرزه گی، نمیشود ایران را به رشد سوق داد و یا تغییری ایجاد کرد، سیاست و خرد و بینش درست میخواهد.... هدف حفظ ایران است و بقایش، دیگر اسم و فرد اهمیتی ندارد.... و شاید گاه به انسان روزگار میآموزد که " این سرخی بعد از سحرگه نیست، فریبت میدهند! "...
انشالله ایران و ایرانی به دور از بلاهای الهی بماند- در این ملک و سامان، تاریخ خود را از نو بخوانیم.. که برما چه گذشت و برای تاریخ مان، چه باید کرد...
عرفان قانعی فرد - پژوهشگر تاریخ معاصر [ EQFard@]