آنچه این روزها در ایران میگذرد حکایت از آن دارد که ما به یک پیچ تاریخی بزرگ دیگر نزدیک میشویم. ایرانیان پس از سدهها هزینه در پای رویاها و یتوپیاهای مذهبی، به کابوس و دیستوپیای جمهوری اسلامی رسیدهاند و حالا انگار زنگها برای بازگشت از مذهب و پایان آن رویاهای خام به صدا درآمده است.
این برآورد هرچند چندان دقیق نیست؛ (چه، هم رویاهای مذهبی ایرانیان به اسلام و برآمدن جمهوری اسلامی محدود نمیشود، و هم بعید است با فروافتادن جمهوری اسلامی یا حتا اسلام - که تنها یکی از صورتبندیهای سنت ستبر مذهبی ما است - به آسانی مذهب از ایران رخت بربندد.) اما چیزی از اهمیت خبر بزرگ نمیکاهد. در فیلمی که از ایران به فضاهای مجازی رسیده است، بانویی که بیحجاب هم نیست، عمامه یک آخوند را زیرپا انداخته است و لگدمال میکند. (جنبش مدنی سیاهان آمریکا هم با روزا پارکس و مقاومت مدنی او همینطور شروع شد.)
با این همه، به دلایلی که خواهم آورد نباید ذوقزده شد؛ ایرانیان زندانی سنتی ستبر هستند و شوربختانه به آسانی از رویابافی و خامخواری دست نمیکشند. تجربهی تاریخی میگوید آنها از یک شانه به شانهی دیگر در حال چرخش هستند! آنها فقط دارند شانهها و بارها را جابهجا میکنند! آنها هنوز چشم به آسمان دوختهاند و پیش پای خود را نمینگرند (۲). (این برآورد اگر درست باشد بسیار ترسناک است. اما بهجهت ترس نباید آن را انکارید؛ باید آن را شناخت و در رویاها و برنامههای خود بازبینی کرد.)
آنها هنوز از شر یکی از سرهای اژدهای سنت رها نشده با کله به سوی سرهای دیگر روان هستند و احتمالن هواداران هوای تازه (در بهترین حالت) نیم قرن دیگر باید در انتظار بمانند و هنوز باید دندان روی جگر خشم بگذارند.
با آخوندها چه باید کرد؟
آخوندها سدهها است که از مردار ایران و ایرانیان تغذیه میکنند؛ در نیم قرن گذشته تنها این مردهخوری وغارت ملی بسیار تشدید شده است و بیشتر به چشمها میآید. میخواهم ادعا کنم تعیین تکلیف با آخوندها چندان که آن بانوی ایرانی، بینندهها و بازنشرکنندهگان آن فیلم کوتاه تصور میکنند، ساده نیست. با این همه، حتا اگر ایرانیان پس از فاجعهی جمهوری اسلامی تنها بتوانند با آخوندها هم تسویه و هم تصویهی حساب کنند، کاری کارستان کردهاند.
اما این حسابررسی چندان آسان نیست! نه بهدار کشیدن همهی آخوندها (که رویای برخی از ایرانیان است) راهحل است و نه لگدمال کردن عمامهها! (اشتباه نشود من مخالف لگدمال کردن عمامهها نیستم؛ خیلی هم از دیدن آن فیلم لذت بردم. میخواهم بگویم این رفتارهای هیجانی به جایی نمیرسد و مشکل را حل نمیکند.) پندارههای سیاه را باید درید.
به زبان دیگر برای تسویه حساب با آخوندها باید ایرانیان با خودشان هم تسویه حساب کنند. چه، آخوند و آخوندیگری شوربختانه بخشی از سنت (به طور عام) و سنت سرسخت ایرانیاسلامی است؛ در ایران حتا آنها که مذهبی هم نیستند، غالبن دیندار و قالبن "دینخو" هستند؛ آنها با آخوند و آخوندیگری مسالهای ندارند. آنها تنها با این آخوندها مساله دارند. آنها هنوز از شر این آخوندها رها نشده گاهن آخوندهای دیگری برای خود دستوپا میکنند. (همانند هموطنهای مسلمانی که مسیحی، زرتشتی یا دینستیز شدهاند.)
آخوندیگری ادامهی برهان لطف است
برای تسویه حساب با آخوندها نخست باید این حساب تصویه شود. باید سهم خود را در این تباهی جست و جبران کرد. باید آخوندی و آخوندیگری را عمیقن شناخت و دقیقن آسیبشناسی کرد. آخوند و آخوندیگری در همهی فرهنگها به ادیان، مذاهب، خدایان، عرفانها و حتا اخلاقها گره خوردهاند.
به همان شوندها و دلایلی که فرهنگها را به آسانی نمیتوان از این آسیبهای شناختی جدا کرد، آخوندها را هم نمیتوان از ایرانیان گرفت. در واقع آخوندیگری و مردهخوری نوعی زیست انگلی اندمیک و بومی است؛ و آخوندها همانند همهی انگلها آنقدر باهوش هستند که با تغییر مردار و شرایط میزبان، دگردیسی یابند و با شرایط و میزبانهای تازه هماهنگ گردند.
در نتیجه، برای رهایی از این اهریمن نباید همانند علی شریعتی خیال خام بافت، "درخششهای تیره" داشت و مثلن «اسلام بدون روحانیت» را پیش گذاشت. تغییر دین، عرفانبازی، اخلاقکاری، نواندیشی نیمهکاره و ناتمام، باستانگرایی، ایرانگرایی، قومگرایی، ... و حتا علمباوری نیز، چیزی بیش از یک درخشش تیرهی دیگر نیستند؛ و کارکردی بیش از تخلیهی هیجان ندارند. با این کارها ما فقط کاری کردهایم، اما مشکلی را حل نکردهایم. ما تنها مشکل را جابهجا کردهایم! کاری که سدهها ما را به خود مشغول کرده است. و هنوز هم انگار هنری فراتر از آن نداریم.
(به عنوان یک نمونه، این که گروهی از ایرانیان که برخی از آنها پیشینهی همکاری با نهادی به نام «انجمن مدرنیته و دمکراسی (۳)» را در آزادترین کشور دنیا داشتهاند، سرانجام سر از "فرشگرد" درمیآورند، و سلطنتطلب میشوند، یک اتفاق نیست؛ همهی اتفاق است.) ما انگار سر پیشرفتن نداریم، ما در تکرار سنت و در چرخیدن از یک شانه به شانهی دیگر خبره شدهایم.
برای پیشرفتن باید هوای هوای تازه داشت. باید در جستوجوی راههای رهایی بود. باید در جهانهای جدید زیست. باید تاریخها را خواند و تاریخ اندیشه داشت. باید زنجیرهی بیپایان برهان لطف را پاره کرد تا از بحرانهای لایهلایهی آن رهید. (۴) باید میزبان (ایرانیان) و انگل (آخوند) را شناخت؛ آسیبشناسی و درمان کرد. لازم است یکبار برای همیشه چشم از آسمان بگیریم؛ دست روی زانوهای شکنندهی خود بگذاریم؛ و سرشت و سرنوشت آدمیزادهگی خود را بپذیریم.
لازم نیست چرخ و چراغ را دوباره اختراع کرد؛ حتا لازم نیست چرخ و چراغ خود را اختراع کرد؛ باید آنها را و فلسفهی آنها را آموخت و به کار بست. اول باید به دیگران رسید و آنوقت اگر امکان آن بود از دیگران پیش افتاد.
باید تنهایی خود و بیمعنایی زندهگی را کشف کنیم؛ و سرانجام از آغوش گرم پدر ازلی و از توهمی که به ما و زندهگی ما درغیبت جستوجوی جدی معنا، معنا میدهد، کنده شویم. این هراس جدایی کشنده است، اما ناگزیر و ناگریز هم.
انگار این لقمهها بزرگتر از دهان ما هستند
واقعیت دردناک آن است که این لقمهها بزرگتر از دهان ما هستند و اگر این دست خودانتقادیها آزارتان میدهد، تصور کنید که سنت ایرانی اسلامی چنان مغز ما و سازههای پردازشگر اطلاعات در آن را قفل کرده است که توان دیدن این رویاها را نداریم. چه، هر تاریخی با تاریخ دیگری آغاز میشود. یعنی اهمیت ندارد وقتی از ایران صحبت میکنیم چه قدر برای خودمان نوشابه باز کنیم؛ اگر توان دیدن دیگران و خواندن تاریخ آنها را نداریم، از دیدن خود هم بیبهره هستیم؛ (پیشافتادن از دیگران پیشکش رسیدن به آنها هم چندان ساده نیست.)
ما به عنوان تاریخیترین ملت دنیا عجیب نیست اگر تا این اندازه بیتاریخ و بیحافظه هستیم. (۵)
تازه این همه مشکل نیست. مشکل مهمتری هم هست؛ اگر آسیبها را آنقدر عمیق کندوکاو کنیم و نسخهها را آنقدر دقیق بپیچیم که هیچ مویی لای درز آنها نرود، آنگاه هیچ کس حوصله پرداختن به آن و ساختن دارو را نخواهد داشت (همانند شاه لیر)؛ و کاری نکردهایم. (ما تنبلتر از آن هستیم که بخواهیم برای رویاهای خود و رسیدن به آنها برنامهریزی و تقسیمکار کنیم.)
همه آزادی و آبادی ایران را میخواهیم؛ اما همه آزادی، آبادی و شادی خود را خوشتر میداریم! و باید هم همینگونه باشد. یعنی ایرادی در آن نیست؛ مشکل در سنت است. سنت ایرانی اسلامی و انگارهسازان آن هنوز نتوانستهاند راهی جلوی پای ما بگذارند که شادی، آبادی و آزادی فردی را به آبادی و آزادی ایران پیوند دهد. یعنی این واقعیت ساده که همه درک میکنیم و کموبیش به کار میبریم با جانمایهی سنت ما هماهنگ نیست. به زبان فروید فراخود ایرانی با خود ایرانی بیگانه و ناهمسو است. یعنی ما هنوز توان بازبینی در فراخود ایرانی خود را نیافتهایم؛ و این چیز عجیبی نیست؛ نام دیگر توسعهنایافتهگی است.
هیچستان نام بزرگ این فلاکت است که در فلات ایران بومی شده است و مذاهب گوناگون، عرفانبازیها، اخلاقسازیهای بیدسته، نواندیشیهای خام و ناتمام همه و همه حکایت همین درد و تلاش نافرجام برای درمان آن است.
سنت ایرانیاسلامی لبریز از انگارهها و میمهایی است که از ما میخواهد ما آزادی، شادی و آبادی خود را فراموش کنیم. اصلن در سنت ایرانی اسلامی راه حل کلیدی هر قفلی همین است؛ نفی خود؛ نهی و نفی منافع فردی؛ زیرپا گذاشتن خودخواهی؛ ما قربانی به دنیا آمدیم و در نقش قربانی خلاصه و تکرار میشویم. (سوشون و عاشور نماد این مراسم است.)
آخوند، آخوندی و آخوندیگری برآمد و فرآوردهی این بنیاد بیبنیاد است. آخوندی زیرساخت فرهنگی سنتی است که باید این ارزشها و روانپریشیها را درونی کند و آخوندها گروهی هستند که از میان خود ما انتخاب میشوند تا این فرآیند و هرم دژخیمی را کاربستی و آسان کنند. اگر هم پیش و هم (بیشتر) پس از جمهوری نکبت اسلامی هر کسی جرات و دل و روی آخوند شدن را ندارد، از اتفاق نیست؛ همهی اتفاق است.
دژخیمی آخوندی و آخوندیگری ننگینتر و بویناکتر از آن است که در میان همهگان اشتهایی برانگیزد؛ و درست به همین دلیل است که آخوندها همیشه از میان درماندهترین گروههای اجتماعی و فرهنگی برآمدهاند. (در دوران جمهوری اسلامی البته کمی داستان تغییر کرده است؛ حرامیان برای پوشش خود آخوند میشوند؛ و حرامیان جمهوری اسلامی برای آسانتر شدن غارت سرمایههای ملی، پسران خود را هم آخوند میکنند.)
آخوندها همانند نظامیان کار مشترکی را در هر سنتی بهعهد دارند. با این تفاوت که آخوندها معدل هوششان از نظامیان بالاتر است. آنها کمتر خود قربانی صنعت سنتی قربانیتراشی هستند. آنها به جهت همین هوش مازاد، در طول تاریخ آموختهاند که چهگونه در منبر و محراب موعظه کنند و در خلوت کار دیگر!
برخلاف پندار عارفانهای که سخنپردازان بزرگ ایرانی در جام زبان و جان فرهنگ ما ریختهاند، این عیب آخوندها نیست که به آن چه میگویند، عمل نمیکنند؛ این هنر آنها است! خودپایی و خودخواهی گریزناپذیر است. بسیاری از آنها دستکم پیشتر از دیگران از خود پرسیدهاند: "دیگری بزرگ سیری چند؟ " ایرادی اگر هست، که هست؛ آنجاست که چرا این ترسوها این خبرهای بزرگ را با دیگران در میان نگذاشتهاند و کلاه مردم را برداشتهاند.
بهجای خود را از خودمان شروع کنیم
اصلاحطلبها (این تنها یک نمونهی دیگر است) به طور چیره به درستی و از سر راستی خواهان بازگشت نظامیان به پادگانها هستند؛ اما نظامیان میتوانند خودآگاه یا ناخودآگاه این خواست متین را به خواست بازگشت روحانیان به حوزهها هم پیوند بزنند. اگر با بازگشت نظامیان به پادگانها سیاستورزی معقول و عقلانیت سیاسی در ایران جمهوری اسلامی میتواند تاحدی به ریل طبیعی خود بازگردد، با بازگشت روحانیان به حوزهها همهچیز بر سر جای منطقی و طبیعی خود بازمیگردد.
باید خواست بازگشت نظامیان به پادگانها را به بازگشت روحانیان به حوزهها ادامه داد و مادر دشواریهای پهنه ی سیاست در ایران را از پیش پای سیاست و سیاستورزان حرفهای برداشت. اگر اصلاحطلبان (به عنوان یک جریان پیشرو) ادعا میکنند که زورشان به زندانباناعظم نمیرسد، باید از خودشان شروع کنند و برای روحانیان همسو با خود فرمان «به جای خود» بدهند.
ادعاها را جدی نگیرید، سنتیها، مذهبیهای غیرسکولار و آخوندها در اساس درک مناسبی از جهانهای جدید و مناسبات تازه ندارند و تن به اصلاحات و سکولاریدن جامعه (حذف ممتازیتها و امتیازهها) نمیدهند. آنها با برخی از آخوندها مخالف هستند، با آخوندی و آخوندیگری مخالف نیستند.
با نشانهگان آخوندی چه باید کرد؟
هر پاسخی که به ذهنمان برسد، راهحلها در واقعیت بسیار پیچیدهتر هستند؛ برای تسویه حساب با آخوندها و آخوندیگری نخست باید این حسابها تصویه شود. باید سهم خودمان را در این تباهیها بجوییم و جبران کنیم تا بتوانیم از این سیاهیها بگذریم. باید آخوندی و آخوندیگری را شناخت، نشاخت و آنها را در اعماق سنت و مناسبات آن آسیبشناسی کرد.
در کوتاهمدت باید دست آخوندها را از متولیگری در علم، اخلاق، سیاست، اجتماع، اقتصاد، عرفان، و حتا دین کوتاه کرد؛ این امور را به کارشناسان آن پهنهها سپرد، این پهنهها را خودبسنده کرد، و آنها را از همهی امتیازها و ممتازیتهای بادآورده و سنتی محروم کرد و همانند دیگران به کار کشید. یعنی باید آخوندها هم به فرایند تولید بازگردند.
در بلند مدت اما باید فکر و فرهنگ قربانیپروری و شهیدپرور را از میان برداشت؛ باید برهان لطف و همهی بنیانهای آن را کاوید و برانداخت. اهمیت ندارد آدمی خود را قربانی کدام دیگری بزرگ میکند؛ برای رهایی باید ننگ قربانی کردن آدمی در پای هر دیگری بزرگی نابود شود. باید شادی، آبادی و آزادی فردی را به رسمیت شناخت و راهی بیرون از سنت برای پیوند آنها به آبادی و آزادی ایران جست و یافت. باید از خودخواهی به دگرخواهی رسید. باید دمکراسی، حقوق بشر و ارزشها و مناسبات برآورنده و برآمده از آنها را شناخت و بومی کرد.
آخوندهای جدید
از دمکراسی و حقوق بشر گفتن و نوشتن یک چیز است و درک مناسبات حقوق بشری و تعادلات دمکراتیک یک چیز دیگر! دریافت این مفاهیم تا حد بسیاری به درک قدرت و سیاست گره خورده است. آن که درکی از قدرت و مناسبات آن ندارد، حقوق بشر و دمکراسی را هم نمیفهمد. در چنین آشفته بازاری همیشه خطر آن هست که آخوندهای جدید جای آخوندهای قدیمی را بگیرند. این آخوندها دونکیشوتهایی هستند که به جنگ آسیابهای بادی میروند.
پیوند سیاست و اخلاق نمونهای است که میتواند برخی از این آخوندهای جدید را به نمایش بگذارد.
کسانی که گاهن سرنام نواندیشی دینی یا عناوین دانشگاهی را با خود دارند، و همان نادانیهای سنتی و پیشین را با بستهبندهای جدید و شیک و با برچسبها و نامهای تازه به خورد مشتری میدهند! (در بازاری که هم رقابتی نیست و هم حقی برای مشتری لحاظ نمیشود.)
کسی که میتواند پس از حکومت وحشت اسلامی هنوز خودبسندهگی نهاد سیاست و پهنهی قدرت را نادیده بگیرد، لبریز از نادانی است. او در داوری من هیچ درکی از قدرت و سیاست پساماکیاولی و پساهابزی ندارد. او انگار هیچ درکی از جهانهای جدید و مناسبات آنها هم ندارد. او انگار یک دون کیشوت واقعی است.
مصطفا ملکیان نمونهای است که نه تنها سیاست را در پندار خود به اخلاق پیوند میدهد، که در پای اخلاق میکشد. او در روضهای (۶) نخست اخلاقها را به اخلاق کانتی و یونیورسال و قاعدهی طلایی (۷) فرومیکاهد؛ در گام بعد چون این قاعده بسیار ذهنی، شخصی و سابجکتیو است، ناگزیر میشود که پای علم و کارشناسهای گوناگون پهنههای مختلف دانش را به میان بکشد! یعنی از یک "باید" اخلاقی شروع میکند؛ اما از آنجا که در جریان گفتار به بیبنیادی آن میرسد، از منطق نخستین میلغزد؛ و در نهایت بایدها را با استها به بند میکِشد و میکُشد. (شاید بر این توهم است که "استها" متکثر و شخصی نیستند!)
کاش کار به همین جا ختم میشد؛ اما به تعبیری که در مورد شعرا گفتهاند، وقتی قافیه تنگ میشود، حضرت استاد جفنگ هم میبافد. در یک مورد با تمثیلی عامیانه، نخست مفهوم کموبیش روشن صلح و سازش (که هستهی سخت سیاست در مفهوم مدرن آن است) را در پای مفهوم مبهم و پرچالش و بدوی عدالت (که از اتفاق هستهی سخت جهان پیشاتاریخی و پیشامدرن است) قربانی میکند. تا آنجا که در جایی حتا به تجویز "از میان برداشتن کامل دشمنان" میرسد. (آنها که میتوانند به این جفگیات و جنگیات که به تنهایی یک زرادخانهی کامل برای نابودی کامل هر خانه و جامعهای هستند گوش بسپارند و روضهخوان را استاد بخوانند و خود را نواندیش از کدام سردابه و غار آمدهاند و سر غارت چه دارند؟)
آنکس که میتواند اخلاق و سیاست را به هم پیوند دهد، نهتنها این دو پهنه را نمیشناسد، که درک مناسبی از جهانهای معاصر و سکولاریسم هم ندارد. او میخواهد ابروی سیاست را درست کند، اما چشمهای آن را در میآورد. او هنوز از شر برادران بزرگتر در پهنهی دین رها نشده، به ولایت برادران بزرگتر در پهنههای اخلاق (... و علم) گردن میسپارد. او شاید پیوند سیاست را با دین از آن رو ناکام و ناتمام ارزیابی میکند، که دین را ناکام و ناتوان میداند؛ چه، در باور او احتمالن از آنجا که اخلاق یا علم تواناتر و کامیابتر از دین هستند میتوانند و باید به همدستی با سیاست برخیزند.
سیاست پهنهی پهنهها است؛ یعنی در پهنهی سیاست به صلح و لوازم آن میاندیشند. حتا جنگ (بیرون از مرزها) در پهنهی سیاست ادامه و ابزاری برای صلح است. در این معنا جنگ داخلی پایان سیاست هم هست. برای شروع جنگ داخلی کافی است به جای امر سیاسی (که هنر سازش است) امر اخلاقی (همانند عدالتطلبی) یا امر دینی، قومی، نژادی، زبانی، تاریخی و حتا علمی را پیشه کنید و پیش (در الویت) بگذارید، تا سیاستورزی تعطیل شود و جنگ داخلی شروع شود. و این درست همان کاری است که ملکیان و کسانی همانند او با پیوند اخلاق به سیاست انجام میدهد. (۸) اهمیت ندارد آن که سیاست را به "استها" (ی اخلاقی، دینی، تاریخی، ملی، زبانی، قومی و...) پیوند میدهد سرچه دارد، او خواسته یا ناخواسته امر سیاست را با "آشوب" و جنگ تاخت میزند؛ او پهنهی سیاست را آشوبناک میکند. چه، امر سیاسی در هر صورت مبتنی بر صلح، توافقات پیشین، مذاکره، اصلاح و سازش است، در حالی که امور دیگر بازگشت به نقطهی صفر (وضعیت طبیعی) هستند.
امر سیاسی به قدر مقدور میاندیشد، اما امور پیشاسیاسی هم پیشاتاریخی و هم پیشاملی هستند و هم به قدرمطلوب چشم دوختهاند؛ و جامعه را از یک جنگ داخلی به یک جنگ داخلی دیگر خواهند کشید.
امر سیاسی امری اصلاحطبانه است؛ یعنی سیاستمدار هم بیرون از پهنهی سیاست و هم در درون به اصلاح، اصلاحطلبی و اصلاحات چشم دوخته است و محدود است. آن که بیرون از پهنهی سیاست و قدرت از اصلاحات گذر کرده است، به پیشاسیاست تن داده است و آن که در پهنهی سیاست و قدرت درهای اصلاحات را تخته کرده است، سیاست و سیاستورزی را تعطیل کرده است.
سیاست پهنهی پهنهها است؛ نه به خاطر آن که قرار است در این پهنه راهحلها (تصمیمها)ی درست، یا بهترین راهحلها (تصمیمها) ساخته و گرفته شود؛ که سیاست (در معنایی که برای دمکراسی هم آمده است) راه یافتن و طریق جستوجوی آن راهحلها و تصمیمها است. زیرا تصمیمسازی و تصمیمگیری درست و مناسب مسالهی اصلی سیاست است و از آنجا که بر سر آن همیشه اختلاف (و گاهی جنگ) وجود دارد، قرار است در پهنهی سیاست برسر آن سازش شود. پیوند سیاست به چیزهایی همانند دین، اخلاق، یا حتا علم پمپاژ اختلاف و پراکنندهگی و آشوب به پهنهی سیاست است که میتواند با آشوبناک کردن آن به شکست امر سیاسی و جامعهی سیاسی بیانجامد. توسعه در پهنهی سیاست به توسعه در جامعهی مدنی مربوط میگردد. و تنها جامعهی مدنی است که میتواند سازشهای سیاسی را عمیقتر و پایدارتر (و حتا عادلانه تر) کند.
به زبان دیگر، اگر خواهان سیاستی عادلانهتر، دینیتر و حتا علمیتر هستیم باید از پیوند سیاست به این امور به شدت بپرهیریم؛ و پهنهی سیاست را خودبسنده و خودپا بخواهیم و بکنیم. نه به خاطر آن که این امور الزامن بد هستند، به خاطر آن که این امور متکثر، شخصی و آشوبندهاند. پیوند سیاست به این امور یا پادینهی آنها (همانند دینستیزی و علمستیزی) خطرناک است و امر سیاست را میآشوبد.
به عبارت دیگر مسالهی اساسی پهنهی سیاست حق داوری است. یعنی در پهنهی سیاست بر سر این موضوع سازش میشود که برای پرهیز از جنگ داخلی چهکسی، چه نهادی، چرا و چهگونه حرف آخر را بزند. همهی آشوبها قرار است در نهایت در پهنهی سیاست و با فرمولهای آن به آرامش و قرار برسد. یعنی اگر جامعهی سیاسی داشته باشیم، باید سازوکارهای مشخص و روامندی برای رسیدن به سازش بر سر همهی این دست اختلافها و آشوبها وجود داشته باشد. به زبان دیگر سیاست حرف آخر هر جامعهای است؛ و باید باشد. اگر هنوز مسالهای هست به سیاست و مفهوم قدرت مربوط نیست! به فرایند توزیع و توزین آن و رام و مدنی کردن آن بازمیگردد. و چه ارزش، سند و سازشی موثرتر و عمیقتر و دقیقتر و کممسالهتر از مناسبات حقوق بشری و تعادلات دمکراتیک که میتواند محدودهی سیاست و سیاستورزی را ریلگذاری کند. آن کس که پای قوم، زبان، اخلاق، دین، تاریخ و حتا علم را به پهنهی سیاست میکشد، ممکن است آدم بدی نباشد، اما در درک سیاست ناتوان و وامانده است.
علوم، فلسفهها، تاریخها حتا اخلاقها و ادیان اگر مدخلیتی در پهنهی سیاست داشته باشند، مدخلیت و حیثیت ابزاری است؛ یعنی آنها تنها ابرازهایی هستند که در یک پهنهی سیاسی توسعهیافته بهکار گرفته میشوند تا فرایند تصمیمگیری و تصمیمسازی کارآمد و بهینه شود. ابزارها هیچگاه نمیتوانند و نباید در جایگاه امر سیاست و فرایند سیاسی بنشینند. علوم، فلسفهها، اخلاقها، ادیان، تاریخها و باورها و داوریهای دیگر در یک سازهی سیاسی روا و کارآمد و پایدار تنها در دالانهای قانونگذاری و از طریق قانونگذاری و پس از "قانون" شدن است که حیثیت سیاسی پیدا میکنند و میتوانند در قامت قانون به بازیها و کنشهای سیاسی قید بزنند؛ و نه پیش از آن.
آماج پهنهی سیاست و حرف آخر را همیشه لویاتان قدرت و در آخرین لحظه میزند.
چهقدر کجسلیقهگی و کمسوادی دست به دست هم میدهد تا در یک متنی سیاست و اخلاق به هم پیوند بخورد. پیوند سیاست به اخلاق ممکن است معصومتر از پیوند سیاست به دین باشد، اما پس از جمهوری وحشت اسلامی، تجربههای ننگین اسلامهای سیاسی دیگر و چهل سال هزینه هنگفت و فاجعه روی فاجعه، پیوند سیاست به اخلاق حالا یک بلاهت است. آنکه با این اعتماد به نفس سیاست را به اخلاق پیوند میدهد، شوربختانه هیچکدام را به درستی نمیشناسد. او نمیداند چه میگوید. (۹)
اخلاقها و علوم همانند ادیان گونهگونهاند و به آسانی میتوانند به یک رژیم آشوب و سرکوب دیگر برسند. (پس از آشویتس نباید شاهد جوانکشی و اسیرکشی وآدمکشی در جمهوری اسلامی میشدیم.)
اساسن در حضور اعلامیهی جهانی حقوق بشر، مناسبات آن و دمکراسی و تعادلات آن، چه ضرورتی دارد که ما مفاهیمی گنگ، کشدار و بدخیم را وارد پهنهی سیاست کنیم؟ (پس از جوانکشی و اسیرکشی وآدمکشی در جمهوری اسلامی، نباید سیاست را به هیچ امر پیشاملی دیگری پیوند زد.)
سیاست سیاست است؛ یعنی پهنهی سیاست خودبسنده است؛ یعنی برای سروسامان دادن به پهنه سیاست تنها باید سیاست و قدرت را شناخت؛ و آن را سروسامان داد. در غیبت شناخت قدرت و سیاست و با درخششهایی چنین تیره و چنان گنگ راهی به رهایی گشوده نخواهد شد. آن کس که در پهنهی سیاست است و حقوق بشر و تعادلات دمکراتیک و مناسبات مربوط به آن دو را نادیده میگیرد، یا نادان است یا شارلاتان؛ که میخواهد نقش برادر بزرگتر را برای جامعه بازی کند؛ و آنکس که منتقد پهنهی سیاست و سیاستمدارها است و به جای خواست رعایت حقوق بشر و تعادلات دمکراتیک و مناسبات مربوط به آن دو، پای امور پیشاملی و پیشاتاریخی همانند دین، اخلاق، تاریخ، قوم، زبان و حتا علم را به پهنهی سیاست میکشد، یا نادان است یا آخوندی است که سودای قدرت و آخوندیگری در سر میپزد.
ایدئولوژیاندیشی، ذاتباوری و اسطورهی وحدت
دانش و دانایی هم یک فرایند است و هم امری جمعی و انباشتی است؛ یعنی در عمیقترین لایهها به هنر سازش میرسد. و به همین دلیل متکثر و عمیقن شخصی است. اگر ما این تکثر و شخصیتها را نمیبینیم، یا نمیشناسیم، از آن رو است که دیگری بزرگی در جان و جهان ما پنهان است، که با حذف ما به آسانی حذف آن شخصیتها و تکثر را آسان و عادی میکند. از حذف ما که در سایهی دیگری بزرگ ایستادهایم تا حذف دیگری، خوانشها و گزارشهای او فاصله چندانی نیست. دیگری بزرگ، ایدیولوژی و فرایند حذف دیگری ادامهی یکدیگر هستند.
دانش و دانایی امری تاریخی و برساختنی است؛ ما (به باور برخی از ایرانیان) به عنوان تاریخیترین ملت دنیا از آنجا که بیتاریخ هستیم و با تاریخ بیگانه، به آسانی فراموش میکنیم که مفاهیم چهگونه برآمدهاند؛ و از زیر کدام بته آمدهاند! ما به آسانی میتوانیم هر برساختهای را یگانه، فراتاریخی و جاودانه کنیم. این فرایند را در ایران پیشااسلامی حکمت خسروانی میگفتند؛ و در ایران پسااسلامی گاهی دین، گاهی عرفان، گاهی اخلاق و جدیدان آن را معنویت میگویند. (حتا هستند کسانی که آن را هنر و علم میخوانند؛ و اصلاش را نزد ایرانیان میدانند.) اینها هرچه که هستند به یکجا میرسند؛ (و در سنت ایرانی اسلامی کپسولیده شدهاند.)
هر برساختهای را اگر ورز دهید؛ تاریخ و سیاست آن را بزدایید؛ با زبان شیرین شعر و چاشنی ابهام و ایهام مزهدار کنید؛ میشود حکمت و در زیر یکی از آن مفاهیم و نامها مینشیند.
هر چهقدر سنت ایرانی اسلامی ذاتگرا و ایدیولوژیپسند است با تبارشناسی بیگانه است؛ حتا میتوان گفت از آن میهراسد. شاید به همین دلیل است که این تاریخ با تاریخ بیگانه است؛ و تاریخ اندیشه ندارد؛ و همهگان به آسانی و با آسودهگی از هر موضوعی و مفهومی بدون آن که کمترین اطلاعی از تبار و تاریخ و داستان آن داشته باشد، افسانه میسازند. (یعنی هر کثرتی انکار میشود، تا انکار یهگانهگی ناممکن شود.)
ایدیولوژی در عمیقترین لایههای خود انکار تاریخ و سیاست است. با انکار تاریخ و سیاست یا نادانی به آنها هر پدیده و برساختهای به آسانی و آسودهگی میتواند به پهنه سیاست کشیده شود و آشوبها را بیشتر کند. ایدیولوژی است که دشواری سازش و هنر سیاست را با توهم جادویی خود از میان برمیدارد. آنکه تاریخ را نمیفهمد به آسانی حتا میتواند خوانش و گزارش خود از تاریخ را هم یگانه و ایدیولوژیک کند. انسانی ایدیولوژی زده همانند کسی است که عینک روی چشمها و صافی روی مغز خود گذاشته است. او نمیتواند دیگران ببیند و تاریخ آنها را بخواند.
و چون همیشه ما در دیگران بازتابیده میشویم؛ انسان ایدیولوژی زده ذهنی و زبانی اسکیزوفرنیک دارد. شخصیتی گسیخته و چندپاره و از همه طلبکار. او حتا از دیدن خود هم محروم است. او در اوج درماندهگی و خودکمبینی به توهمی از خود فریفته میشود و به پرستش آن دلخوش میکند. او به عنوان یک قربانی گرفتار دیگری بزرگ است! قربانی و دژخیم دو روی یک واقعیت هستند. (نشانهگان استهکلم)
با این همه هیچ چیز عجیبی در میان نیست؛ تاریخ موزیترین دشمن ادیان (و همهی اقتدارهای غیردمکراتیک) است؛ در نتیجه اصلن دور از انتظار نیست که ما که تاریخیترین ملت دنیا هستیم؛ و با نیاکان بسیاری از ادیان برخاسته از شرقمیانه خویشاوند، و در سنتی ستبر و سخت گرفتار آمدهایم با تاریخ بیگانه باشیم. این بیتاریخی و این بیگانهگی در و با تاریخ هم آمد (نشانه) و هم برآمد (نتیجه) آن رواننژندی ملی است؛ و به کرانههای دیگر و حتا ناشناخته هم میرسد.
پهنهی سیاست تنها در پیوند عمیق و دقیق با حقوق بشر و دمکراسی است که میتواند همانند یک ماشین کار کند و شهروند بسازد. یعنی آدمها در سرزمینی که پهنهی سیاست در آن به حقوق بشر و دمکراسی محدود شده است، با همهی اختلافهای قومی، زبانی، اخلاقی، دینی، تاریخی و حتا علمی وارد آن ماشین میشوند و شهروند بیرون میآیند. برای شهروند شدن و شهروند بودن لازم نیست اختلافها یمان را فراموش کنیم؛ تنها باید بیاموزیم اختلافها یمان را بیرون از پهنهی سیاست دنبال کنیم. این ماشین البته زمانی خوب کار میکند و کارآمد خواهد بود که با محدود کردن خود به حقوق بشر و دمکراسی جای قدرت را در پهنههای دیگر خالی بگذارد. یعنی خودبسندهگی پهنههای دیگر را به رسمیت بشناسد؛ و از ایفای نقش برادر بزرگتر در پهنههای دیگر دست بکشد. همچنان که جامعه به همهگان تعلق دارد، پهنهی سیاست هم. فرایند دگردیسی از نظام شهربندی به نظام شهروندی در پهنهی سیاست کلید میخورد؛ اما تفکیک و خوبسندهگی پهنهی سیاست از پهنههای دیگر هم راه و هم هدف آن است.
انحطاط در پهنهی سیاست اوج انحطاط است! انحطاط در پهنهی سیاست برآمد انحطاط در سنت و فرهنگ است؛ نه علارغم آنها.
پانویسها
۱- این نوشته ویراستی دیگر از چند یاداشت است که پیشتر در فیسبوک منتشر شده است. سرنام اصلی از شعری از نادر نادرپور گرفته شده است که با سرنام "قم" در سال ۱۳۳۱منتشر شده است.
۲-اشاره به شعری از علی صالحی است که در آن میگوید: «... هی ساده، تو اهل کجایی؟ که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمیپایی....».
۳- این نهاد در سال ۲۰۱۳ و در واشنگتن دسی در امریکا تاسیس شد. کسانی همانند زهرا احمدی، امیرحسن اعتمادی، احمد تدین، محسن سازگارا، حسین سیفزاده، آرام حسامی، فریبا راد، کورش صحتی، اکبر کرمی، علیرضا کیانی، رضا مبین، بهزاد مهرانی،... از اعضا موسس آن بودند.
۴- این نکته را پیشتر در سرنام «از برهان لطف تا بحران لطف» کاویدهام.
نک به: کرمی، اکبر، از "بحران لطف" تا بحران لطف، وبگاه اخبار روز، تیرماه ۱۳۹۳
۵- فرهنگ ایرانی اسلامی مقهور اسطورهی وحدت است و به همین دلیل بسیار ذاتگرا؛ از این ذاتگرایی تا ایدیولوژی فاصلهی چندانی نمانده است. به زبان دیگر فرهنگ ایرانی اسلامی استعداد آن را دارد که هر مفهومی را به آسانی و آسودهگی ایدیولوژیده کند. (حتا میتوان خطر کرد و ادعا نمود که ما چندان عاشق دانستن و دانش نیستیم، ما در ایدیولوژیدن مفاهیم و برساختهها خبرهایم. یعنی ما بیش از کشف جهان در اثبات خود هستیم؛ انگار یک رواننژندی قومی آزارمان میدهد و به همین دلیل ما بیش از کشف جهان در پی التیام آن زخم هستیم.)
ما به آسانی میتوانیم هر برساختهای را یگانه، فراتاریخی و جاودانه کنیم. هر برساختهای را اگر ورز دهید و تاریخ آن را بزدایید و با زبان شیرین شعر فارسی و چاشنی ابهام و ایهام مزهدار کنید، در ایران میشود حکمت و در زیر یکی از آن مفاهیم و نامها مینشیند. هر چهقدر سنت ایرانی اسلامی به دلایلی که آوردم ذاتگرا و ایدیلوژیپسند است با تبارشناسی بیگانه است؛ حتا میتوان گفت از آن میهراسد. (چه، همچنان که حتا دو درویش در یک گلیم نمیگنجند؛ دو دیگری بزرگ هم در گلیم تاریخ ما جا نمیگیرد.) شاید به همین دلیل است که این تاریخ با تاریخ بیگانه است.
این نکته را پیشتر در سرنام "ایران در حاشیه، توسعهنایافتهگی و پاسخهای ایرانی" کاویدهام.
نک به: کرمی، اکبر، ایران در حاشیه (توسعهنایافتهگی و پاسخهای ایرانی)، وبگاه اخبار روز، بهمن ۱۳۸۴
۶- درسگفتاری از پرویز دستمالچی در پیوند نامبارک اخلاق و سیاست در موسسهی توانا منتشر شده است. در گیرودار نقد آن بودم که چشمم به جمال روضهخوانیهای سریالی مصطفا ملکیان با سرنام اخلاق و سیاست از دیدگاه ویتوریو هوسله روشن شد. (من تنها بخش نخست را دیدهام؛ و هنوز همهی بخشها را دنبال نکردهام و شناختی در خور حوصله از هوسله و کتاب و ادعاهای او ندارم.) اصلن نمیدانم آنچه ملکیان از زبان هوسله میگوید تا چه پایه راست و درست است. نه اینکه فکر کنم ملکیان دروغ میگوید؛ اما اگر فرایند ترجمه و پیچیدهگیهای آن را در نظر بگیریم و دشواریهای آن را در فقر اندیشهی مترجم و متنی که مترجم از آن برخاسته است، ضرب کنیم، دشواری درک آنچه ملکیان از زبان هوسله میگوید بسیارتر میشود. این روضهخوانی تا آنجا که من دنبال کردهام، یک فاجعه تمام است؛ و آنچه ملکیان و هوسله ادعا میکنند، آنقدر خام و ناتمام و بدخیم است که مو بر تن من یکی سیخ شد. (بیشتر از خودم دلم برای پامنبریهای مظلوم ملکیان سوخت که هنوز از شر آخوندهای قدیم، شناسنامهدار و دستاربند رها نشده گرفتار این آخوندهای جدید و بیدستار و بیشناسنامه شدهاند. بخش نخست این روضهخوانی سریالی را سنجاق میکنم؛ باحوصله گوش دهید و اگر من بیراهه رفتهام منت بگذارید و مرا از گمراهی نجات دهید.) برای شنیدن درسگفتار ملکیان نک به: اخلاق و سیاست از دیدگاه ویتوریو هوسله، جلسهی اول، بخش اول در یوتیوب که در اکتبر دوهزار یک در ص قرار گرفته است.
۷- قاعدهی طلایی تعریف "یک" در اخلاق کانتی است. چیزی که به باور کانت یونیورسال است و میتوان انتظار داشت همه جا و برای همه قابل قبول باشد. کانت برای زیست اخلاقی از «ارادهی نیک»، به معنای ارادهی معطوف به تکلیف، یا اراده ی معطوف به "امر مطلق" یاد میکرد. بر اساس این قاعده هر کس به گونهای باید با دیگران رفتار کند که دوست دارد دیگران در همان شرایط با او همانگونه رفتار کنند. و نیز هر کس به گونهای با دیگران نباید رفتار کند که دوست ندارد آنگونه با او رفتار شود. (این صورتبندی منفی را گاهی قاعدهی نقرهای نامیدهاند.)
بهتازهگی از قاعدهی پلاتینیومی هم گفتوگو میشود. بر اساس این قانون باید با دیگران به گونهای رفتار کنی که انتظار دارند. این قاعد به ارجشناسی جدید بسیار نزدیکتر است. از قواعد طلایی و نقرهای در بهترین حالت "آزادی از و آزادی در" بیرون میآید؛ در حالی که از قاعدهی پلاتینیومی نوع بسیار ویژهای از "آزادی در"؛ در واقع در این شرایط یک پلهتر بالاتر ایستادهایم و فراتر از آزادی خواست به رسمیت شناختن و تایید کردن هم مطرح است.
برای آشنایی با خوانش من از اخلاق نک به: کرمی، اکبر، اخلاق در جهان پس از اخلاق، وبگاه رادیو زمانه، اسفند ۸۷
۸- به همه جنگها و کشمکشهایی که گروههای بنیادگرا مذهبی و قومی و زبانی در جهان به راه انداختهاند یا درگیر آن هستند، نگاه کنید. این جنگها همیشه با نوعی ادعای دینی، اخلاقی یا حتا تاریخی شروع شدهاند؛ این که این ادعاها درست هستند یا نه در اینجا چندان مورد توجه نیست. آنچه اهمیت دارد آن که این ادعاها حتا اگر درست باشند نتیجهی فروپاشی امر سیاست هستند و به آسیب بیشتر به پهنهی سیاست میانجامد. چه، ادعاهای دینی، اخلاق، قومی و حتا علمی اموری متکثر و آشوبنده هستند و بیرون از کانالهای سیاسی (که در بهترین حالت باید ملی و همهگانی و آشوبکاه باشد) به آشوب بیشتر میانجامند.
۹- درسگفتاری از پرویز دستمالچی در پیوند نامبارک اخلاق و سیاست در موسسهی توانا منتشر شده است. پرویز دستمالچی ممکن است به عنوان یک قربانی (که صابون جمهوری اسلامی به تناش خورده است) محترم باشد، اما در قامت یک تحلیلگر و سیاستورز هنوز باید دود چراغ بخورد؛ تا بتواند فرایند ستم و قربانی کردن آدمی را تا ریشههای عمیق آن بکاورد. به قول انگلیسیها همهی سنگها را باید چرخاند و وارسی کرد. برای شنیدن درسگفتار دستمالچی نک به: ص توانا، سیاست بدون اخلاق، سیام دسامبر دوهزار و یک.