زمانی که نامه اول دکترآرامش دوستداربه هابرماس منتشر شد، نقد کوتاهی را در رابطه با روانشناسی دوستدار که در بطن نامه موج می زد منتشر کردم. (1 )
ولی وقتی نامه دوم دوستدار به هابرماس در رابطه با یادداشت خطاب به اومنتشرشد، فرصت تحلیل آن دو نامه را پیدا نکردم. در گذشت مرحوم دوستدار و واکنشهای بسیار متفاوت و متضاد در رابطه با اندیشه های ایشان انگیزه ای شد تا به مقاله ای که نوشته بودم مراجعه و درآغازقصد بازنشرآن را بعد ازگذشتن زمان سوگواری و لحاظ کردن این سنت درفرهنگ ایرانی را داشتم. ولی مقالات وگفته های فراوان درستایش و یا انتقاد ازنظرات ایشان، سبب شد که به تحلیلی گسترده تر دست زده و نقش شخصیت آرامش دوستدار را در نظریاتش در حد امکان، شفاف بیان کنم.
علت چنین نقدی این است که همانطورکه درمقاله ای تحت عنوان «اثر شخصیت اقتدار گرا و دموکراتیک در خوانش از دین و هر باوری» (2) از جمله گفته بودم:
»درهرباور و اندیشه و تئوری، بهخصوص درعلوم نرم، همیشه می شود بخشی از شخصیت و باور اندیشه ساز و تئوریسین را ردگیری کرد. در واقع برای شناخت عمیق هر اندیشه و تئوری، نیاز به شناخت شخصیت و ارزشها و نرمهای ساری و جاری در تئوریسین نیز هست. چرا که اینگونه نیست که اندیشه ها و تئوری ها در عالم تجرید و جدای از شخصیت و روان اندیشهساز و تئوریسین ساخته می شوند. ... توضیح اینکه هر باوری چه در شکل دینی و چه در شکل سکولار خود، دارای اندیشهای راهنما می باشد . این اندیشهی راهنما بر خلاف نظریه کانت، از خود »معنی مورد نظر» (Intended= meaning) را دارد و اینگونه نیست که باورها از خود ماهیتی نداشته و این فقط دیگران می باشند که بدان ماهیت دلخواه خود را می بخشند. ... همانگونه که در هر اندیشهای، شخصیتِ اندیشهساز را می شود رد یابی کرد، بین قرائت و خوانش هر نوع دین و باوری نیز میتوان شخصیت و روان و اندیشه باورمند که نقش میانجی و مفسر را بازی میکند، رد گیری کرد. به بیان دیگر، این انسان است که آنی را که میخواند و میشنود، تفسیر میکند و عینیت باور را ذهنی و به آن معنی میبخشد. «
در آغاز بگویم که هدف این نوشته نقد نظرات فلسفی ایشان نمی باشد، بلکه نقش شخصیت ایشان و اثر شخصیت ایشان در اندیشه ها و دیدگاهایشان می باشد که از طریق تبار شناسی دو نامه ایشان به هابر ماس، که پنجره ای را به درون ذهن و درون ایشان باز کرد و پاسخ هابر ماس صورت می گیرد.
از این منظر به مطالعه موردی سه نامه ای که بین آرامش دوستدار و هابرماس رد و بدل شده می پردازم:
البته، همانگونه که ذکر کردم، بعد از نامه دوستدار در دوازده سال پبش به هابرماس، در مقاله ای تحت عنوان «نامه به هابرماس چرا؟ » (3) به نقد نامه پرداخته بودم وبنظر می رسد که لازم باشد بحث را از همانجا شروع کنم؟
وقتی نامه اعتراضی آرامش دوستدار به هابرماس (4) با فاصله 7 سال (8 سال به قول هابرماس) از سفر هابرماس به ایران انجام شد، اول سئوالی که در ذهنم آمد این بود که چرا ایشان تازه بعد از 7 سال یادشان آمده است که از سفرهابرماس به ایران انتقاد کنند؟ توضیح را درهمان نامه یافتم:
» پرسش بجاست که چرا من همان زمان چنین نامهای به شما ننوشتهام. پاسخاش کمابیش این است: وقتی آن زمان از سفرتان مطلع شدم و فهمیدم در پی شما ریچارد رورتی و اوتفرید هوفه هم به تهران رفتهاند و با توشهای مشابه بازگشتهاند، بیش از آن برآشفته شده بودم که بتوانم فکرم را بر موضعی در برابر شما متمرکز سازم. باید اذعان کنم که سفر و گزارشهای شما برای من کاملا فاقد معنی بودند. زمان ریاست جمهوری خاتمی بودبا۲۴ میلیون رای. من اصلا با انتخاب اوبه این سمت ازآغاز مخالف بودم، چون دراو«محللی سیاسی» میدیدم که عواقب وخیمتری به بارخواهد آورد. تصورمیکنید نامهای با همین محتوا میتوانست شما را به فکر فروبرد و موجب شود در برآوردهایتان تجدیدنظر کنید؟ من باورم نمیشود، چون شما هم در آن زمان خاتمی را «منجی» میپنداشتید. به همین دلیل هم به تهران سفر کردید. «
در اینجا می بینیم که ایشان متوسل به دو توضیح متناقض شده اند و ازآنجا که هر دو نمی توانند درست باشند، بناچار حداقل یکی از دلایل غلط است. ولی چنانکه خواهیم دید، در واقع هر دو توضیح غلط می باشند. بنا بر این علت را باید در جای دیگر نامه یافت. به این معنی که توضیح اول ایشان این است که 7 سال طول کشیده است تا ایشان از بر آشفتگی و شوک سخنان هابرماس در مورد روشنفکران دینی بیرون بیایند. توضیح دوم ایشان این بود که اگر آنموقع این سخنان را می گفتند، هابرماس آنها را جدی نمی گرفت. دراینجا سئوال این است که کدام توضیح صحیح است؟ شوکه شدن هفت ساله که تعقل را از ایشان گرفته است، چرا که انسان برآشفته و شوک شده، دچاراختلال عقلانی می شود و ناتوان از تصمیم گیری خردمندانه. در توضیح دیگرمی گویند که اگر این سخنان را آن زمان می گفتند جدی گرفته نمی شد، که ناشی از فعالیت عقل در حالت متعادل دارد و سبک سنگین کردن وضعیت و اینکه تصمیم عقلانی در رابطه با هابرماس چیست و بعد به این نتیجه برسد که بهتر است 7 سال صبر کند تا آبها از آسیاب هابرماس افتاده تا اوسخنان من را جدی بگیرد. البته در پاسخ هابرماس نیزخواهیم دید که او هم دلایل دوستدار را نپذیرفته بود و هم با وجود7 سال صبردوستدار، هابرماس نه تنها نظرات او را جدی نگرفت که بگونه ای محبت پدرانه با فرزند، هم با او همدردی ای بزگوارانه کرد و هم سرزنش.
نتیجه اینکه هیچیک از دودلیلی که ایشان ذکر کرده بود، دلیل واقعی نبود و در بهترین حالت، ایشان با خود صادق نبوده است. بنا براین سئوالی که نیاز به پاسخ دارد این است که دلیل واقعی سکوت 7 ساله و به زبان آمدن بعد از7 سال چه بوده است؟
پاسخ را درجای دیگر نامه دوستدارمی یابیم:
» علاقهی شما به دید و رفتار دینی، خود را دراین منعکس میسازد که فقط نمایندگان این جناح را به خوانندگان آلمانی میشناسانید. چرا چنین انتخابی؟ اگر این انتخاب نتیجهی این باشد که شما در سفرتان به تهران به کسی برنخوردهاید که همطراز «متفکران دیندار» باشد، معنایش این میشود اینان در راس نخبگان ما قرار دارند؟«
در اینجا این سوال طرح می شود که آن فیلسوفان «همطراز» چه کسان دیگری می توانسته اند باشند که هابرماس با آنها ملاقات نکرده است؟ باز پاسخ ایشان را در جای دیگر نامه می بینیم:
...»جملگی انتلکتوئلهای ایرانی با هم نیز نمیتوانند از عهدهی چنین کاری برآیند، مگر آنکه مراد از گفتوگو «ترجمه کردن» ازکتابهای غربی به فارسی باشد. به این ترتیب پروژهی دونکیشوتی خاتمی به مرگ جنینی مرده بود، پیش از آنکه امکان سقط شدن بیابد. حتا اگر حسن نیتی برای خاتمی قائل شویم، دراصل امرکوچکترین تغییری روی نمیدهد. جدا، چه تصوری او میتوانسته ازچنین «پروژهای» داشته باشد!؟ما، تا آنجا که از عهدهمان برمیآید، جز این نمیکنیم که آنچه از منابع غربی به دستمان میرسد، به فارسی برگردانیم، چون خودمان سازنده نیستیم. اما اگراین کاررا هم نمیکردیم، طبعا «وضع علم» نزد ما بدتر ازاین میشد که هست. علم ما درواقع رونوشتی بیش نیست. اما صرفنظر کردن از این رونوشت قطعا منجر به ایجاد اصل نمیشود. «
در اینجا می بینیم که ایشان تمامی فلاسفه ایران و نه فقط مسلمانهایشان را به تمسخر گرفته است و می گوید که فلاسفه ایرانی هیچ کاری جز ترجمه کردن را بلد نیستند وازهر گونه اندیشیدن و ابداع و ابتکاری تهی هستند.
بنا براین به ناچار سئوال را دوباره باید طرح کنیم و آن اینکه مراد ایشان از چرایی ملاقات نکردن با دیگر فلاسفه، در حالی که همگی فلاسفه ایرانی را سر و ته یک کرباس توصیف می کند کدام فیلسوفی است؟ چگونه آرامش دوستدار، هابرماس را به ملاقات با دیگر فلاسفه ای خوانده است که وجود ندارند؟
پاسخ را درنفس نامه نوشتن به هابرماس باید جست و آن اینکه آرامش دوستدار دراین فتوای سراسری خود یک استثناء قائل شده است که اگر قائل نشده بود نوشتن چنین نامه ای موضوعیت نمی یافت و آن شخص شخیص آرامش دوستداراست. به سخن دیگر، اگر غیر از این بود و آرامش دوستدار خود را امر خلاف قاعده نمی دانست نه نیازی به نوشتن چنین نامه ای پیدا می کرد و نه می توانست آن را بنویسد و خود را هم در ردیف دیگر فیلسوفان ایرانی، فیلسوفی "رونوشتی" توصیف کند و خود را هم تحقیر و توهین قرار دهد.
به سخن دیگر، نفس از خواب 7 سال اصحاب کهف بیدار شدن و نامه به هابرماس نوشتن ومکرر تکرار کردن که در ایران فیلسوفی وجود ندارد که لیاقت دیداروکسب اعتباراز این دیدار را داشته باشد به ما می گوید که در بخش نهفته و ناگفته این نامه، ایشان با همان خشم همیشگی، دارد فریاد می زند که من و تنها من هستم که لیاقت دیداربا فیلسوفی چون تو را دارد. چرا که ایشان خود را تنها استثناء در این قاعده می داند و تنها تافته جدا بافته. تافته جدا بافته ای که برای اثبات استثناء بودن خود از توهین و تحقیر ایرانیان هیچ کم نمی گذارد و فتوایی دیگر صادر وتمامی ایرانیان راحقه بازو فرصت طلب و شارلاتان توصیف کند:
»ما ایرانیان استعداد این را داریم که مخاطب را به گونهای جذب کنیم. بیتفاوت است که وسیلهاش تفاهم چاپلوسانه باشد یا جا زدن خود همچون حریفی بیهراس. جز این، از طبقهی متوسط به بالا ما مردمان متعصبی نیستیم و بلدیم حتا دربارهی «حق حیات شیطان» نیز حرف بزنیم.....آنچه آن زمان در تهران به شما عرضه کردهاند، چیزی جز نوعی شعبدهبازی ایرانی ـ شیعی، منتها از نوع کاملا بیارزشاش نبوده (دلخواسته: معلوم نیست که نوع با ارزش آن چه می توانسته باشد؟) ، چون خود را جدی میگرفته است. شما قطعا مشابه این پدیده را نزد خود نمیشناسید، برای آنکه در فرهنگ غربی وجود ندارد. واگرهم وجودداشته باشد، خصوصی وحاشیهایست. نزدما وضع کاملابرعکس است... «
حال که معلوم شد که علت اصلی خشم آرامش دوستدار این است که چرا به جای گفتگو با او، به ایران رفته و آن تعریفها را از کسانی که دوستدار آنها را به پشیزی نمی گیرد کرده است، می باشد.
سوال آخری طرح می شود و آن اینکه چرا در آرامش دوستدار چنان نیاز شدیدی وجود داشته است که هابرماس او را بشناسد وجدی بگیرد؟ مشکل نیست علت آن را حدس زدن و آن هیچ نمی تواند باشد جز عمل کردن عقده بدخیم حقارت. عقده ای که بیشتر درجوامعی که زیرنظام سلطه قرار می گیرند و دارای روانشناسی زیر سلطه می شوند نسبت به قدرت مسلط شکل می گیرد. عقده ای که بیشتر در میان نخبگان چنین جوامعی شدید تر است و به همان شدت تولید، مصرف و باز تولید می شود. عقده ای که منحصر به هیچ کشور و منطقه و فرهنگی نیست. شاید برای نشان دادن عمومیت داشتن آن ذکر چند مثال لازم است:
روسیه دوران تزاری، فرهنگ برتررا فرهنگ فرانسوی می دانست و اوج تمدن. نخبگان روسی آداب و رسوم و زبان فرانسه را تقلید می کردند تا جایی که زبان معمول دردربار تزار زبان فرانسه بود و حتی حمله ویرانگر ناپلئون به روسیه این روانشناسی را تغییر نداده بود.
در زمان امپراطوری روم، مانند دیگر امپراطوری ها، وضعیت همینگونه بود. برای مثال وقتی سپاهیان روم تحت فرماندهی اولس پلوشس/ Aulus Plautius در قرن اول میلادی جزیره انگلستان را فتح کردند، می دانستند که پیروزی نظامی وضعیتی ناپایدار را ایجاد می کند و مانند نشستن بر نوک سرنیزه می باشد. بنابراین برای ثبات بخشیدن به وضعیت خود، باید فرهنگ خود را به عنوان فرهنگ برتر تحمیل کنند و اینگونه هم شد. درنتیجه بعد ازسرکوب مقاومتهای اولیه، ساکنان بومی انگستان، کلتیکها/ , celtic رام روم شد و تا زمانی که جریان انقباض امپراطوری آغازشد و روم ارتش خود را ازانگلستان بیرون کشید، هیچ مقاومت قابل توجهی درمقابل رومی ها رخ نداد، چراکه سلطه فرهنگی برسلطه نظامی افزوده شده بود. نمونه این سلطه را دررقابتی که بین کلتیکها، در پوشیدن لباسهای رومی توگا/Toga می بینیم و کوشش در رومی شدن. تاریخدانی رومی که درسفر خود به انگلستان چنین وضعیتی را مشاهده کرده بود، در خاطرات خود نوشت که اینها نمی دانند که این کوشش درتقلید ازما، درواقع محکم تر کردن زنجیری است که ما بر گردن آنها انداخته ایم. (5)
بازهم انگلستان بعد از آنکه ویلیام فاتح، یکی ازاشراف فرانسه، در قرن 13 این جزیره را فتح کرد، قوانین و رسوم و زبان فرانسه، در وضعیت سلطه قرار گرفتند. وضعیتی که اشراف و نخبگان انگلستان، برای نشان دادن بر تری فرهنگی خود نسبت به دیگر انگلیسی ها، فرزندان خود را برای تحصیلات و با فرهنگ شدن به فرانسه می فرستادند و دانستن زبان فرانسه ازعلائم دارا بودن فرهنگ برتر محسوب می شد. حتی قرنها جنگ و صلح بین دو کشور و انقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئون، برای مدتها خللی در این رابطه ایجاد نکرد. آثار باقیمانده این سلطه را حتی در زمان حال، از جمله در زبان انگلیسی، نیز مشاهده می کنیم. به این معنی که زمانی که کلماتی مشابه فرانسوی در زبان انگلیسی وجود دارد، کلمه فرانسوی دارای ارزش والاتری نسبت به کلمه انگلیسی می باشد. برای مثال، برای کلمه خوک، دو اسم متفاوت دارند. یکی پیگ/pig که اسمی انگلیسی می باشد که همان خوکی می باشد که در لجن و کثافت زندگی می کند و وقتی بخواهند به شدت چرک و کثیف بودن فردی اشاره می کنند، می گویند که او مانند خوک کثیف است. ولی وقتی همان خوک کثیف برای مصرف آماده و تمیز شده و به بازار برده می شود، اسم پورک/pork که فرانسوی است بخود می گیرد. همین رابطه سلسله مراتب را در بسیاری از اسامی و کلمات دیگر مانند گوسفند و گاو می بینیم.
در اینجاست که می توانیم چرایی نامه به هابرماس و آنهم چنین نامه ای را واضح تر ببینیم و آن هیچ نمی تواند باشد جز نیاز شدید آرامش دوستدار را برای جدی گرفته شدن و برسمیت شناخته شدن از طرف یکی از معتبرترین فلاسفه غرب و از اوانتقاد می کند که چرا با ملاقات خود با چنین فلاسفه نا فیلسوفی به آنها رسمیت و اعتبار بخشیده است:
» یک فیلسوف نامدار جهانی از «سرزمین فیلسوفان» به تهران میآید تا با جهان معنوی ما آشنا شود. این امر موجب میشود که نخبگان ما در چنین آیینهای خود را بنگرند و متوجه ارزش خود گردند. هر اندازه هم واکنشهایشان متفاوت باشد، مشترک و مکنون در همهی آنان این است که چون «هابرماس» برای آشنایی با آنها به کشورشان آمده، در دل به خود بگویند: ما همیشه این احساس را داشتیم که کسی هستیم، و حالا دیگر این احساس به «دانستن» تبدیل شده است. «
باز دراینجاست که عملکرد عقده کهنه و سخت بد خیم شده حقارت درآرامش دوستدار را که در طول سالها خود را از طریق فرا افکنی بروز داده و تقریبا به هر چه نام و رسم ایرانی دارد تاخته و در توهین و تحقیر آن هیچ کم نگذاشته را بوضوح می بینیم که در خشونت قلمی و بیانی، تحت عنوان نقد، هیچ کم نمی گذارد. یکی از اولین نمونه هایی از این نوع که به ذهن نویسنده می آید، صاحب ابن عباد، دانشمند دوران آل بویه است که چنان در مقابل بر تری زبان و فرهنگ عرب احساس حقارت می کرد که گفته بود که از نگاه کردن در آینه شرم دارد، چرا که در آن صورت یک عجم را می بیند. هر چه شدت این عقده حقارت بیشتر باشد نیاز به اینهمانی جستن با فرهنگی که ایجاد گر عقده حقارت در فرد شده است بیشتر می شود و اینگونه است که در تعصب و دفاع از فرهنگ و سیاست و کشوری که در رابطه سلطه گر قرار گرفته است از پاپ کاتولیک تر می شود. همین نوع از روانشناسی است که تقی زاده را در آغاز به این نتیجه می رساند که برای آدم شدن باید از فرق سر تا نوک ناخن غربی شویم. واقعیت این است که بسیاری از نخبگان وطن ما در طول تاریخ خود دچار انواع و اقسام "زدگی" ها شده اند، از یونانی زدگی (بطوری که هنوز در حوزه های علمیه، ارسطو را <معلم اول> می دانند و بزرگواری چون علامه طباطبایی می گوید که بدون منطق ارسطویی، قرآن قابل فهم نیست. این نظر از جمله به این معنی است که پیامبر امی هم قرآن را نمی فهمیده است.) تا عربی زدگی، تا جایی که بسیاری از اندیشمندان و فلاسفه ما، به زبان عربی می نوشته اند و هنوز نیز سخنرانان مذهبی باید آیات و روایات را بر سر منبر به عربی بیاورند تا تبحر خود را برخ بکشند و نیز معادل غرب زدگان آنها که هیچ اندیشه و نوع نگاه و ابداع و ابتکاری را که یا در غرب ساخته نشده و یا مهر صحت از طرف غرب خورده است، دارای ارزش نمی دانند و برای جدی گرفته شدن، در حالیکه شمشیر بر ضد کلمات عربی در فارسی را از رو می بندند، تا می توانند و حتی تا حد ابتذال کلمات و عبارات انگیسی را وارد زبان فارسی خود می کنند.( 6) از طنزهای تاریخ این است که شاید بشود گفت که به همان شدتی که <عربی زدگان> و <غرب زدگان> به یکدیگر خشم می ورزند، شبیه بهم می باشند.
البته این نوع از بودن مختص به هیچ ملت و فرهنگ و طبقه و جنسیتی در جهان نیست و تا زمانی که روابط سلطه وجود دارد و می تواند خود را تولید، مصرف و باز تولید کند، این نوع از بودن استمرار می یابد. در واقع عقده حقارت را می توان به کوه یخی تشبیه کرد که تنها نوک آن در ضمیر خود آگاه و نیمه آگاه، ولی بدنه عظیم آن در ضمیر ناخود آگاه قرار دارد و تا تمامی آن از ضمیر ناخود آگاه به ضمیر خود آگاه آورده نشود و مداوا نشود، بگونه ای دائمی رفتار و اندیشه و نوع نگاه دارنده چنین نوع نگاهی را تحت تاثیر خود قرار می دهد.
واکنش هابرماس:
هابرماس درواکنش به این نامه اعتراضی، مانند پدری که کودکی را آزرده خاطرمی بیند، درعین کوشش برای رفع آزردگی او، و ایشان را «همکار محترم» توصیف کردن و همدردی با او به عنوان کسی که مهاجرت کرده است، با روش «عشق سخت» انتقاد خود را به او یاد آوری می کند و درمورد حملات آرامش دوستدار به فلاسفه ای که او در ایران ملاقات کرده است، در واقع او را به حسادت کردن متهم و به او یاد آوری می کند که قابلیت ذهنی همکاران او را بیشتر از آنی که دوستدار توصیف کرده است یافته است.
در ادامه هابرماس سوال می کند که چرا 8 سال صبرکرده است تا به سفراو واکنش نشان دهد و اینگونه نشان می دهد که او هم، توجیهات دوستداررا نخریده است و با بیان اینکه دغدغه های آرامش دوستدارهیچ ربطی به سخنان اودرنیویورک ندارد، تلویحا می خواهد که انگیزه واقعی خود را از نوشتن چنین نامه طول و درازی بیان کند:
» همکار محترم آقای دوستدار،(7)
با سپاس فراوان از نامهی بلندی که برای من فرستاديد، میکوشم خود را جای شما بگذارم و تلخکامی سرنوشت يک مهاجر را درک کنم. از اين ديدگاه میتوانم احساس شما را نسبت به همکارانی بفهمم که در آن زمان، هنگامی که شما ايران را ترک کرديد، با موضعها و اميدهای سياسی ديگری در کشور ماندند.
استنباط من درپی گفتوگوهای آن زمان خود، ازقابليت ذهنی اين همکاران و عموما از جو روشنفکری سال ۲۰۰۲ در تهران، با توصيفات شما مطابقت نمیکند. اما نمیدانم چرا ما بايد اين اختلاف نظر را حالا پس ازهشت سال روشن کنيم و اصلا چگونه میتوانيم آن را بيطرفانه در مکاتباتی کوتاه حل کنيم.
من فکر نمیکنم که ما در داوری سياسی نسبت به رژيم کنونی ايران اختلافی داشته باشيم. افزون بر آن، من سال گذشته به اعتراض علنی بر ضد سرکوب بیرحمانهی تظاهرات خيابانی پيوستم.
شما انگيزهی مناسبی برای نوشتن نامهی خود برنگزيدهايد، چون دغدغههای شما با سخنرانی نيويورک من در پاييزگذشته ارتباطی ندارند. اجازه دهيد يک کپی ازاين سخنرانی تاکنون منتشرنشده را به پيوست نامه برايتان بفرستم. «
نامه دوم آرامش دوستدار به هابر ماس: (8)
درنامه دوم به هابر ماس، دوستدار، عبارت شروع یاداشت هابرماس به او را بر می گزیند و اینگونه عبارت: «آقای پروفسورهابرماس محترم،» درنامه اول تبدیل به: «همکار محترم آقای هابرماس،» می شود که گویایی خود را دارد و مشخص است که از اینکه هابرماس او را «همکار محترم» خوانده است و او را در کنار خود قرار داده است، دچار شعف شده است و نتیجتا او نیز با همان عنوان، هابرماس را مورد خطاب قرار داده است.
درعین حال، آرامش دوستدار، بدون هیچ نیازی خود را ملزم می داند توضیح دهد که چرا دوهفته ای طول کشیده است تا پاسخ هابرماس را بدهد. یعنی کسی که 7 سال نیاز داشته است تا آمادگی نامه نوشتن را پیدا کند حال چنان از گرفتن یادداشت به ذوق آمده است که لازم می بیند توضیح دهد که چرا در پاسخ دو هفته تاخیر کرده است.
دیگر اینکه از آنجا که پاسخ را مطابق میل خود نیافته است و ازجمله نتوانسته است پاسخ سوال هابر ماس که چرا 8 سال طول کشید تا در رابطه با مسافرت او به ایران، نامه بنویسد، را بدهد، به دیگر مسائل پرداخته است و بمانند انسانی که ازنظرروحی هنوزبه بلوغ احساسی نرسیده است، درپاسخ به همدردی هابر ماس برای مهاجرت او می گوید:
»من، بیآنکه نسبت به کشورم بیتفاوت باشم يا بخواهم خود را بیتفاوت نشان دهم، نه مهاجر هستم، چون در جمع خانوادهام و با ميل در آلمان زندگی میکنم، و نه قربانی سرنوشت شدهام. آيا بايد من را مهاجر تلخکام و قربانی سرنوشت شمرد، چون برخلاف «همکاران انتلکتوئلام» کشورم را ترک کردهام و آنها را در بروز و گسترش فاجعهی اسلامی مجرم و شريک میدانم، به تعليم جهل و قلب و جعل واقعيات متهم میکنم، از آنان رويگردانم و میکوشم فعاليتهای «معنوی» آنها را برملأ سازم؟«
این پاسخ کودکانه فیلسوفی که از وطن به کشور دیگری مهاجرت کرده است ولی خود را مهاجر نمی داند و اینگونه تعاریف قانونی از مهاجر سازمان ملل (9) و نیر کشور آلمان را نقض می کند: (10) چرا که در کنار خانواده اش و در کمال میل زندگی می کند نشان از شدت خشم لجوجانه و کودکانه فیلسوف ما، که تعریف قانونی کشور میزبان و سازمان ملل متحد را زیر پا می گذارد، دارد. از جمله به این دو دلیل که چون در کنار خانواده اش زندگی می کند و چون با کمال میل زندگی می کند! پس مهاجرنیست! بنا براین برای ایشان انسانی مهاجر محسوب می شود که مهاجرتش در تنهایی صورت گرفته باشد ومهاجر بدون میل وعلاقه درکشوری دیگرزندگی می کند. به بیان دیگر، درصد بالایی از کسانی که خود را به آب و آتش می زنند تا به کشوری غربی پناهده شوند و با پذیرفته شدن پناهندگی اشان انباشته از شوق و شعف می شوند و حتی جشن هم می گیرند، مهاجرمحسوب نمی شوند.
این واکنش لجوجانه و کودکانه نسبت به همدردی هابرماس کافی نبود، تمامی کسانی را که مهاجرت نکرده اند و به هر دلیلی تصمیم گرفته که در داخل کشور بمانند را با یک چوب رانده و متهم و مجرم می داند و تمامی آنها را به تعلیم جهل و قلب و جعل واقعیات متهم می کند. حال تصور کنید که ایشان با این نوع نگاه و فتوا، برفرض در مسند قدرت قرار می گرفتند، با این مجرمان و جاعلان و فریب دهندگان، چه نوع رفتاری می کردند و چه دستوراتی را صادر می فرمودند.
در آخر نامه خود می گویند که:
» من نه میخواستم و نه میتوانستم با نامهام موضع خود را به شما بقبولانم. قصد من فقط اين بود که شما رابا وجهی ديگر ازحقيقت آشنا سازم. و اينطورکه به نظر میرسد در اين کار کامياب نبودهام... «
باز اینجا فیلسوف ما خود را دچار چند تناقض کرده است. از جمله:
» قصد من فقط اين بود که شما را با وجهی ديگر از حقيقت آشنا سازم. «
این به این معنی است که ایشان قصد داشته اند که هابر ماس را فقط با وجهی دیگر از حقیقت آشنا کنند. بنا بر این ضرورتا پذیرفته اند که وجوهی «دیگر» از حقیقت نیز وجود داشته است و هابر ماس آن «دیگر» را در ایران یافته است وحال خواسته است که هابرماس را با وجهی دیگر از حقیقت نیز آشنا سازد؟ بنظر می رسد که جزاین نمی تواند باشد، چرا که واکنش آرامش دوستداربه وجوهی است که هابرماس در ایران دیده است و اظهار کرده است و نه وجوهی که هیچگاه ذکر نشده است. بنا براین و بنا بر سخن دوستدار، درآن وجوه یافت شده توسط هابرماس هم حقیقتی باید وجود می داشته است که حال آرامش دوستداربا عرضه <وجه> خود درصدد کامل ترکردن تصویر حقیقت برآمده است. حال سئوال این است که وقتی در یافته های هابرماس در ایران حقایقی وجود داشته است، چرا دوستدار بجای برسمیت شناختن آنها، ایران و ایرانی و حتی همفکران سابق خود را به این جرم که درایران مانده اند و مانند او «مهاجر» «غیر مهاجر» نشده اند، را در نزد هابرماس به لجن کشیده است و اینکه اینها هیچ نیستند جز مردمی رونوشتی، فریبکار و حقه باز و دو دوزه باز؟