Monday, Jan 31, 2022

صفحه نخست » دلشاد برای برادرش عروسی می‌گیرد، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpgنامش دلشاد است. ۳۰ سال بیشتر ندارد. قدی نسبتا بلند، بدنی ورزیده صورتی معمولی که به چشمانی روشن و پرسشگرمنتهی می‌شود. اما مهم ترین مشخصه‌اش دستان بسیار قوی اوست زمانی که با خوشحالی دستت را می‌فشارد و تو احساس می‌کنی استخوان‌های دستت درون یک گیره قوی فشرده می‌شود طوری که قادر به خارج کردن آن نیستی! فشاری که نوعی حس محبت و اطمینان خاطر در تو ایجاد می‌کند.
امروز دومین روزی است که به عنوان "مرد کار" (اصطلاحی که در ازبکستان به کارگران ساده ساختمانی اطلاق می‌شود) در خانه من مشغول کار است. به دقت باغچه‌ها را تمیز می‌کند برگ‌های خشک را درون گونی‌های پلاستیکی می‌ریزد با دست‌های قوی خود پرسشان می‌کند و گوشه حیاط قرار می‌دهد.
از پنجره نگاهش می‌کنم؛ بی وقفه مشغول کار است. سرش را بالا می‌آورد مرا پشت پنجره می‌بیند. دستش را با نوعی محبت طوری که گوئی سال هاست مرا می‌شناسد بالا می‌آورد و تکان می‌دهد. من هم دستی تکان می‌دهم و از پشت پنجره کنار می‌روم.

بعد از سال‌ها تصمیم گرفته‌ام دستی به سر و روی خانه بکشم. قسمت‌های بیرون و داخل خانه را رنگ آمیزی کنم. کاشی‌های آشپزخانه و پله‌ها را عوض نمایم.
می‌پرسم دلشاد "اوستای کاشی کار و نقاش خوب می‌شناسی که بیاید کار کند و تو هم کنار دستش باشی؟ " بدون آن که چیزی بگوید تلفن دستی‌اش را روشن می‌کند به قسمت عکس‌ها می‌رود عکس دیوار کاشی کاری شده و دیوار‌های رنگ آمیزی شده را به من نشان می‌دهد. "خوب است خوشتان می‌آید؟ " کار‌های تمیزی هستند. می‌گویم "خوب هستند! اوستایش را بیاور! " با نوعی شادی آمیخته با غرور می‌گوید اوستاش خود من هستم. همه کار بلدم از نجاری گرفته تا کاشی کاری، بتونه کشی و نقاشی. "
تعجب می‌کنم "تو که این همه کار بلدی چرا مرد کار شدی؟ " مکثی می‌کند "سمرقند کار نبود من باید هر طور شده کار کنم! من نمی‌توانم یک روز هم بیکار باشم آمدم تاشکند تا هر طور شده کار کنم و بیکار نمانم. زن و سه بچه دارم همراه مادرم و برادر کوچکم من باید شکم همه این‌ها را سیر کنم. "
برادر کوچکت چند سال دارد؟ " "۲۲سال" "جوان ۲۲ سال دارد، تو باید شکمش را سیر کنی؟ " دلخوریش را از سوالم حس می‌کنم "نه برادرم بیشتر از من زحمت می‌کشد. یک گاو چند گوسفند داریم و یک زمین کوچک که بخشی از خرج خانه را می‌پوشانند. همه این کارها بر دوش برادر کوچکم است اگر او نبود من چطور می‌توانستم بیایم تاشکند کار کنم؟ زندگی در روستا سخت است با یک گاو و یک قطعه زمین کوچک نمی‌توان زندگی کرد. من آمدم شهر کار می‌کنم. بیشتر خرج خانه از همین کار من تامین می‌شود. به برادرم و مادرم قول دادم امسال او را را داماد کنم. به همین خاطر هر کاری باشد انجام می‌دهم. مهم نیست مرد کار باشم یا اوستا. "
روی نرخ کار توافق می‌کنیم قرار می‌شود از فردا با یک هم ولایتی خود که حکم دستیارش را دارد بیاید و کار را شروع کند. صبح هنوز هوا روش نشده که به تلفن دستیم زنگ می‌زند. "پشت در هستیم لطفا در را باز کنید. "
یک پسر جوان به اسم جمشید را همراه خود آورده است. بلافاصله لباس عوض می‌کنند. همراه لیست بالا بلندی از رنگ، کاشی، چسب و... که باید تهیه کنم. تلفنش را که یک آهنگ ازبکی از آن پخش می‌شود گوشه اطاق می‌گذارد. مشغول جمع آوری اثاثیه و پائین آوردن تابلو‌ها از دیوار و جمع کردن آنها وسط اطاق می‌شود. کارش بی نقص است. می‌پرسم "کجا می‌مانی؟ " در اطاقی همراه چند هم ولایتی در خارج از شهر زندگی می‌کند. ساعت پنج صبح ار خانه بیرون می‌زند دو اتوبوس عوض می‌کند تا ساعت شش درخانه باشد. حریص غذا نیست. به آرامی و دقت غذا می‌خورد. خورده نخورده از سر میز برمی خیزد و سر کار بر می‌گردد. می‌گویم با این همه عجله؟ می‌خندد "وقت ندارم باید برای سیر کردن زن و بچه‌ها، رضایت مادرم و عروسی گرفتن برای برادرم سخت کار کنم.
برای کم کردن هزینه‌ها قرار می‌شود همراه کمکش در یکی از اطاق‌ها بخوابند. هنوز آفتاب نزده صدای سمباده کشیدن، کاشی بریدنش را می‌شنوم. دو هفته‌ای است که کار می‌کند. آخر هفته دوم در اطاقم را می‌زند "اکه" کلمه‌ای که در ازبکستان به برادر بزرگ گفته میشود نوعی احترام. اجازه می‌خواهد که دوشب برای دیدن زن وبچه خود برود. لباس‌های تمیزش را که گوشه اطاق آویزان کرده با دنیائی از شادی بر تن می‌کند. چنان شاد وسرحال که قابل تصور نیست. قبل از رفتن مرا به گوشه‌ای میکشد. چهار صدپنجاه دلار دستم میدهد. "اکه این تمام پس انداز من است. برایم نگه دارید تا برکردم.
دو روز دیگر بر می‌گردد با یک بقچه. چند نان سمرقندی ویک جوراب پشمی دست بافت که مادرش برایم فرستاه است. "اگر ناراحت نمی‌شویداجازه بدهید تا ساعت هشت شب کار کنم می‌خواهم همین امسال تا سال تمام نشده برای برادرم عروسی بگیرم! "
ساعات اول روز و اول شب را تنها بدون دستیارش کار می‌کند. جمشید با وجود جوانتر بودن نمی‌تواند ساعت شش صبح برخیزد وتا ساعت هشت شب بی وقفه کار کند. سرانجام بعد یک ماه کار با دقت وتمیزی بپایان می‌رسد تمام خانه را نو ونوار کرده است. هر قسمت کار که تمام می‌شود با دقت ونوعی شادی نگاه می‌کند ومی پرسد "اکه از کارم راضی هستی؟ " تائید من خوشحالیش را دو چندان می‌کند. میخندد!
طاقچه بزرگی در ایوان قدیمی خانه قرار دارد. می‌گوید "میخواهم کاری از قلبم برایتان یاد گاربگذارم هدیه من به شماست. "می پذیرم تمام روز با شاگردش سخت مشغول کار است در خواست میکند آئینه کهنه‌ای را که سال هاست در گوشه‌ای از زیرزمین خانه افتاده در اختیارش بگذارم وکارش را در پایان روز نگاه کنم. برایم این کار و دیدن هدیه‌ای که می‌خواهد بدهد بسیار جالب است. عصر می‌گوید بیائید و نگاه کنید. احساس می‌کنم تمام وجودش مشتاق شنیدن نظر من است. آرام کنار کارش ایستاده است با چشمانی مشتاق. طاقچه رابا گیپس‌های گچی به طاقچه‌های کوچک تقسیم کرده با مربع‌های کوچک بین آن‌ها وآئینه‌های کوچک که داخل این مربع‌ها جای داده است. مبهوت این ظریف کاری وکچ بری سنتی می‌شوم. "گچ بری سمرقندی است من گچ بری هم کار کرده‌ام. " خوشحالی ورضایتم غرق شادیش می‌کند. برای این کار مزدی قبول نمی‌کند. تنها خواهشش این است که فردا همراهش ببازار عمده وارزان فروشی شهر "اپادرم" بروم تا لباس دامادی برای برادرش بخرد.
شب تسویه حساب می‌کنیم. متراژ کار انجام شده را بر عهده من می‌گذارد. حس غریبی دارم که قابل توصیف نیست. اعتماد از جانب جوانی که تمام زندگیش رنج کار سخت بوده وانجام تعهدی که ازسیزده سالگی بر عهده گرفته وتا امروزبر دوش کشیده است. مردی که می‌خواهد برادر کوچکش را داماد کند.
صبح زود با هم ببازار می‌رویم. کت شلواری برای برادرش که اندکی کوچکتر از اوست می‌خرد. چند پیراهن سفید برای فامیل نزدیک که بنا بر رسم محلی در عروسی هدیه می‌شود. دو پیراهن سنتی ازبکی با رنگ‌های شاد برای مادر وهمسرش و دو چپن "نوعی شنل سنتی "دست دوز برای خود و برادرش.
زمان خریدن شنل‌ها اشگ در گوشه چشمانش جمع می‌شود. "اگر پدرم زنده بود او برایمان می‌خرید جایش جنت باشد امید وارم از من راضی باشد.
بخانه بر می‌گردیم عصر با چمدان بزرگی که خریده وهدایای داخل آن همراه دو بلند گوی برزگ که سال‌ها قبل مورد استفاده من بود وحالا از دور خارج شده وگوشه زیر زمین افتاده بودند. بطرف سمرقند و دهکده‌اش راه می‌افتد.
جایش وزمزمه ترانه‌های ازبکیش که موقع کارمیخواند در خانه خالی است. دلم برای این مرد کار ازبک تنگ می‌شود.
سیمای انسان وقتی با کار، زحمت، تعهد و شرافت در هم می‌آمیزد چه میزان دوست داشتنی می‌شود!
چند روز بعد زنگ می‌زند برای عروسی برادرش دعوت می‌کند. اما سخت سرما خورده‌ام نگران کرونا. آرزوی سلامتیم می‌کند.
یک هفته مانده به تمام شدن سال صبح زود زنگ می‌زند " اکه جایتان خالی است آش داده‌ام. خانه کوچک روستائیش را نشانم می‌دهد با مهمانان روستائی که از در وارد می‌شوند. دیگ چدنی لبریز ازآش یا همان پلوی ازبکی در گوشه حیاط قرار دارد دلشاد با همان چپن سنتی که بر تن کرده مقابل در ایستاده است. رسم ازبکی که صبح بسیار زود روز شب عروسی به مردان پلوی ازبکی داده می‌شود.
شب باز زنگ میزند. داخل خانه عروسی است عروس وداماد بالای اطاق نشسته‌اند. رقص است و پای کوبی. جمشید دستیارش مستانه داخل جمع می‌رقصد. دلشاد کنار داماد و مادرش با پیراهن ازبکی هدیه پسرکنار داماد ایستاده‌اند هر دو شادمانه می‌خندند. بچه‌هایش را نشانم می‌دهد ودو بلند گوی بزرگ را که در حال پخش یک ترانه شادازبکی هستند. فضا لبریز از سادگی وشادی محصول کار شبانه روزی دلشاد است. می‌نوشم شادی عروسی این فرزند کار وشرافت را! زندگی با حضور آن‌ها چه میزان زیباست!

ابوالفضل محققی ـ تاشکند



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy