در نوامبر گذشته، به عنوان نویسنده و جامعه شناس، نشان فرانسوی "مراتب ملی شایستگی" در حیطه پژوهش و آموزش دریافت کردم. این نوشته که فشرده احساسات و فکرهائی است که شنیدن این خبر در من برانگیخت در سایت "پارلمان زنان نویسنده فرانسوی زبان" چاپ شد و برگردان فارسی آن را در زیر میخوانید.
***
آشفته حال به اسکناس دویست فرانکی خیره شده بودم و فقط قادر بودم تکرار کنم: نه! نه! نه!
کارمندی که اسکناس را به سویم دراز کرده بود آشکارا ازشنیدن "نه"های مکرر من گیج شده بود. اسکناس را روی میز گذاشت. آثاردلخوری را در نگاه حیرت زدهاش میدیدم. تابستان سال ۸۳ (۶۲) بود. به اداره حمایت از پناهندگان آمده بودم تا برای تسهیل اجاره آپارتمانی که سخت پیدا شده بود کمک بگیرم. شانس یاری کرده بود ومالک آپارتمان برای اجاره به شرط گارانتی معتبرراضی شده بود. امید داشتم این موسسه بتواند در این زمینه یاری کند. کارمندی که مرا پذیرفته بود از حرفهای من به انگلیسی چیز زیادی دستگیرش نمیشد. تلاش میکردم با حرکات سر و دست منظورم رابرسانم، و کارمند هم در پاسخ حرکتی از خود نشان داده بود، دراز کردن یک اسکناس دویست فرانکی به سوی من. روشن بود دلسوزیاش را برانگیختهام. احساس شرم وجودم را فرا گرفته بود و تنها کاری که به آن قادر بودم تکرار ابلهانه " نه" بود. نه! کلمهای که نیاز به ترجمه نداشت. بدفهمی اما سرجایش بود. سرد وسنگین. ومن با بغضی پیچیده درگلو دفتر کارمند را ترک کردم.
آن روزبه جد تصمیم گرفتم زبان فرانسه را بیاموزم. تصمیمی که از ماهی به ماه دیگر به عقب میانداختم. حال آنکه بسیارپیش ازآنکه تبعید زندگیام در فرانسه را رقم بزند زبان این کشوررا دوست داشتم و تحسین میکردم. چرا که اندیشه ورزان پیشروئی که افکارشان برایم جذاب بود، وشخصیتهای رمانها وفیلمهای محبوبم که به ترجمه و دوبله فارسی میخواندم ومی دیدم، دراین زبان زیست میکردند. حالا زبان جهان پیرامونم فرانسه بود اما از ورود به دنیای این زبان سرسختانه تن میزدم. بعدتردریافتم که معنای عمیق این وضع گیری جزاین نبود که نمیخواستم وابدا نمیخواستم واقعیت تبعیدی بودنم را بپذیرم و گسست و جدائی و دوری را قبول کنم. باقی ماندن در محدوده زبان فارسی انگار ازدشواری رنجبار این واقعیت میکاست. اما مضحکه گفت وگوی ناممکن با کارمند اداره براستی یکجور تصادم خشن با واقعیت سرسخت تبعید بود. با خود عهد بستم که در دل این واقعیت خودم را پیدا کنم وراه زندگیام را آنطور که میخواهم بسازم. بعدها، اولین مجموعه قصههایم به زبان فارسی، که قهرمانهایش اکثرا تبعیدیهای ایرانی بودند، عنوان " جاده و مه" را بر خود داشت.
هشت سال بعد، سال ۱۹۹۱ (۷۰)، وقتی اولین جستارم به زبان فرانسه تحت نام " زن و بازگشت اسلام، تجربه ایران" منتشر شد، اولین گامها را درراهی که میخواستم بپیمایم برداشته بودم. از ورای نوشتن قصه و جستار به کنکاش درانقلاب ایران و تبعید آغاز کرده بودم، و دراین مسیربه عیان میدیدم چگونه تجربههای دهشت بارم با زیستههای میلیونها ایرانی در طول تاریخ معاصر ایران پیوندی درونی دارد. درمراحل بعدی، از ورای گفت و گو با فرانسویها در باره کتابهایم، و نیز به مدد سالها کارو پژوهش میدانی در حیطه مسائل بین فرهنگی در فرانسه، عمیقا اشتراک هستیانه و یگانگی بنیادی مسائل بشری را دریافتم. همچنانکه واقف شدم که تداوم تعلقم به ایران، همراه با نوشتن به زبانهای فرانسه و فارسی، درنهایت تاثیری غنا بخش برنوشتههایم داشته ودارد. اگر طی سالها جستارهایم را به زبان فرانسه و قصهها را تنها به زبان فارسی مینوشتم، عاقبت از این مرز هم عبور کردم و در سال ۲۰۱۵ (۹۴) رمان " از آینه بپرس" را که به زبان فرانسه به چاپ دادم. نام این رمان را از شعر " پنجره" فروغ فرخزاد برگرفته بودم که در آن میگوید: " از آینه بپرس نام نجات دهندهات را".
این "نجات دهنده" را من در فراز و فرودهای تبعید قوام دادهام. کشور فرانسه با پذیرفتنم این امکان را برایم فراهم آورده است که از نوشتن موطنی برای تحقق آزادی بنا کنم، واز فکر انتقادی دستمایهای برای عمل خلاق در جهت برابری وهمبستگی بسازم.
مروراین خاطرهها و فکرهای همراه آن زمانی در ذهنم آغاز شد که نامه هائی خوش خبراز جانب رئیس جمهورفرانسه و خانم وزیر آموزش عالی و پژوهش دریافت کردم. مطلع شدم که در پایان سال ۲۰۲۱، در مقام نویسنده و جامعه شناس، مدال ملی مراتب شایستگی به من اهدا گشته است. مرتبهای که صرفا دارای ارزش والای معنوی است و تنها معنایش بازشناسی وارج گذاری بر مشارکت موثردر تعمیق و گسترش دانش و فرهنگی و آموزشی است. از صمیم دل این مرتبه را قدر مینهم.
و به جان آرزو دارم که این تقدیر به کار تاکید هر چه بیشتر بر نقش خلاق مهاجرین و تبعیدیها در توسعه فرهنگی و اجتماعی فرانسه بیاید، واقعیتی هزاران بار ثابت شده که گرایشات هویتی راسیسم پرور میکوشند به هزار حیله از نظرها پنهان کنند.