بامداد با شعر «بوی جوی مولیان» رودکی از خواب برخاستم و به یاد شهر و دیار، با تکرارش در مغز و غرقه در اندوهی که همچو ابر غلیظی در برم گرفته بود از بستر بیرون امدم. میخواستم پرندهای باشم و پرواز کنم و به بخارای خودم بازگردم، به دیاری که به آن تعلق دارم و سالهاست بخاطر یک دژخیم عمامه به سر و جانشینان پلیدش از آن به دور افتادهام، و اما بندی که مرا به آن میپیوندد همچنان باقیست و ناگسستنی و هیچ زمان گسسته نخواهد شد و تا زندهام میدانم در هر کجایی که باشم با این بند و در این بند زندگی خواهم کرد. همیشه این سروده را دوست میداشتم، اما هیچ زمان یک چنین اثری بر من نداشت و اینچنین تکانم نداده و منقلبم نکرده بود! شاید چون اسوده خاطر در شهر و دیار خودم در کناری نشسته بودم و این شعر را چو سایر اشعاری که دوست میدارم با لذت میخواندم و خبر از درد آوارگی نداشتم!
و اما در ان روز با خواندن این شعر، بوی این جوی را من هم استشمام میکردم و انچنان در مغزم پیچیده بود و دگرگونم میکرد که میخواستم همچو آن ملک و سوارانش من هم راهی بخارای خودم شوم! میخوانیم که ملک سامانی فقط چهارسال از شهرش به دور مانده بود و اطرافیانش غمزده از این دوری در پی راهی برای بازگشت بودند و به رودکی پناه بردند، با او از درد هجرانشان گفتند و او هم این شعر زیبا را سرود و با این شعرش دل امیر را به طپش آورد و یاد شهر و دیار را آنچنان در او بیدار، که سوار بر اسبش شد و چهار نعل به سوی بخارا تاخت!
من هم پس از چهل و اندی سال که به دور از بخارای خودم بسر میبرم میخواهم همچو آن امیر سامان سوار بر اسبی شوم و به سوی سرمنزل مقصود بتازم! و اما تمام راههای بخارا به روی من ممنوع الخروج و ممنوع المعامله و ممنوع ال ... بسته است. بسته بودن راهها و راههای خروج از کشور و معامله نکردن مسئلهای نیست که میشنوم افزون بر این ممنوعیتها خبر از زندان هم هست و میدانیم که بسر بردن در زندان، به ویژه در زندان ملایان پلید جانی حتی در بخارا هم لطفی ندارد! چه ادمهای بی گناهی که در این زندانها سر به نیست شدهاند، فقط بخاطر این که راه دیگری میپیمودند و راهی سوای راه این ادمکشان را برگزیده بودند.
همچنان زمزه کنان با نوایی که بنان و مرضیه این شعر را میخوانند به دنبال تهیه صبحانه به راه افتادم و با خود میاندیشیدم چرا این تکان ناگهانی، و این احساس درد دوری در این روز و به این شدت! سالهاست به دور از سرزمینم بسر میبرم، چرا امروز اینسان ازارم میدهد! فکر کردم شاید بخاطر دیدار نامنتظره آن مغازه دار هموطن ناشناس و صحبت با او باشد، که بر حسب تصادف در ناحیهای که او دکان دارد میچرخیدم و به دکانش رفتم، و او که دانست ایرانیام بی مقدمه در گفتگو و درددل را با من نااشنا گشود و برایم از زندگی خودش در ایران و باورهای دینی خودش گفت و از مسلمانیاش و از شغلش در مسجدی که نه تنها به خدمت تنهای خود درونش بسنده نمیکرد که از مادرش و دیگرانی هم برای ان مسجد یاری میطلبید و پول میگرفت، و از شادمانیاش برای پاگرفتن یک جمهوری اسلامی در ان کشور گفت و از تلاشاش برای برپایی یک چنین حکومتی که میپنداشت ایران را بهشت برین خواهد کرد، و سپس از سرخوردنش که چگونه پس از روی کار امدن همان حکومت ایده الی که در ارزویش بود، رفته رفته چشمانش باز شد و کعبه امالش واژگون و درهم ریخت!
با روی کار امدن ملایان برای نخستین بار اسلام دیگری میدید که نمیشناخت، و او که سخت وابسته به این دین بود و سوای مذهب محمدی، ایینی نمیدید و به فرایض دینیاش با تعصب عمل میکرد و عابد و زاهد و مسلمانی بود پاک سرشت، یکباره مسجد و منبر را به کنار نهاد و از ان دین و ایین منزجر شد و انچنان انزجاری که از ان شهر و دیار برای همیشه گریخت، از دیاری که دیار ملعونان شده بود و او دیگر جایی درونش نداشت.
و اما خوش بین بود و برایم از امید و اطمینانش به سرنگونی این جماعت هم گفت و بسر رسیدن حکومتشان در ایران را مژده داد! خبر خوشی که باورش اسان نیست، و برای خریدی هم که کرده بودم دویورو به من تخفیف داد! و با چنان محبتی که برایم بیش از دو میلیون یورو ارزش داشت.
هنگامی که از دکانش بیرون میآمدم احساس خوشی داشتم! بر حسب تصادف هموطن مهربانی یافته بودم و میدانستم مشتری پرو پا قرص او شدهام، و از این پس بخاطر محبت و انسانیتاش برای خرید جدولهایم خودم قدم رنجه کرده و به آن محله و به سراغ او خواهم رفت که گپی هم با او زده باشم و برایم از اخرین شنیدهها و دانستنیهایش بگوید و ارشادم کند! و دیگر دست به دامن دوستانی که در ان ناحیه سکونت دارند و دوستانی که برای خرید تنقلات ایرانی به ان محله میروند، نزنم. چون رفیق مهربان ساکن ان محلهام مدتهاست از خانه مسکونیاش در ان ناحیه کوچ کرده است، و پیش از این نقل مکان هر زمان که قرار ملاقاتی داشتیم با تعدادی جدول به سراغ من معتاد به حل جدول میآمد و من سپاسگزار او.
و اما منی که همواره میپنداشتم تنها جوانان ایرانی از مذهب تازیان رویگردان شدهاند، در آن روز به چشم میدیدم که شخص میانسال مسلمان متعصبی هم از ان دین و از این مسلمانان راستینی که امروز بر کشور حکومت میکنند آنچنان گریزان شده است که یکباره دین و ایمانش را هم به کنار نهاده و پس از سالها عاقبت راه خودش را یافته است و امروز به راه خودش میرود، ازاد مرد شریفی که امروز میاندیشد.
شادمان از آشنایی با این مرد مهربان ساده بی تکلف و از شنیدن آنچه که گفته بود، به امید دیداری دوباره با او خداحافظی کردم.