Saturday, Sep 10, 2022

صفحه نخست » لیلی گلستان: پدرم را به خاطر مهاجرتش از ایران نمی‌بخشم

ebrahim.jpgاعتمادآنلاین | مریم آموسا
لیلی گلستان را بی‌تردید باید یکی از راویان تاریخ شفاهی ایران در هفت دهه اخیر بدانیم. او به سبب فرزند ابراهیم گلستان بودن، از کودکی بخت آن را داشت که با بسیاری از شخصیت‌های تاثیرگذار فرهنگ و هنر ایران ارتباط داشته باشد و در جریان بسیاری از وقایعی که آینده فرهنگ و هنر ایران را رقم زدند، قرار بگیرد.
بعدها البته توانست خودش را در مقام زنی مستقل، جدی و پرتلاش، مترجمی با آثاری قابل‌تحسین و البته مدیری موفق در عرصه فرهنگ و هنر به اثبات برساند. به اینها بیفزاییم سهم غیرقابل ‎انکارش در کشف و پرورش استعداد هنرمندان جوان در سه دهه گذشته را.
به تازگی با لیلی گلستان درباره زندگی، هنر و خاطراتش گفت‌وگوی مفصلی انجام دادیم که بخشی از آن در این‌ مجال منتشر می‌شود.

*در ابتدای این گفت‌وگو می‌خواهم از خانه شما صحبت کنیم؛ خانه‌ای که به عنوان یکی از مکان‌های مهم تاریخ ادبیات و هنر ایران به حساب می‌آید خانه‌ای که در آن ابراهیم گلستان با جمع کردن هنرمندان، نویسندگان به دور خودش یک حلقه هنری و فرهنگی را شکل داده بود، پیش از آنکه شما به خانه دروس نقل مکان کنید آیا این محفل‌ها در خانه‌های پیشین شما در تهران و آبادان دایر بود؟

leila.jpgخُب، بیایید از اول اسم این دور هم بودن را محفل نگذاریم. محفل یک معنایی دارد که این دورهم بودن‌ها، آن معنا را نمی‌دهد. نه، در آبادان که هیچ‌یک از این افراد نبودند. فقط هوشنگ پزشک‌نیا نقاش بود که کارمند شرکت نفت بود ولی وقتی آمدیم تهران و این خانه ساخته شد در واقع دوستان دعوت می‌شدند. گزینشی بود.

همیشه فکر می‌کنم که خیلی آدم خوش‌شانسی بودم که از بچگی شاهد و ناظر این دورهمی‌ها بودم. این آدم‌ها، هم نویسنده بودند هم شاعر بودند، هم نقاش بودند، هم موسیقیدان و اغلب هم از بهترین‌ها بودند. اول از همه جلال آل‌احمد و سیمین خانم آمدند و چون بچه نداشتند، من در واقع بچه‌شان شده بودم و برخی جاها که می‌رفتند من را با خودشان می‌بردند و خیلی دوست‌شان داشتم. بعد یواش‌یواش سهراب سپهری آمد، بهمن محصص آمد، بیژن الهی آمد که از همه خیلی جوان‌تر بود. هم‌سن من بود. فرخ غفاری بود و جلال مقدم. سیروس آتابای آمد که شاعر فوق‌العاده‌ای بود و در آلمان زندگی می‌کرد. پری صابری بود، سمندریان بود. فرهاد مشکات بعدها به این جمع اضافه شد. سعیدی نقاش از پاریس آمده بود. لیلی متین دفتری و بیژن صفاری. همین‌طور طی سالیان که می‌گذشت آدم‌های هر دوره می‌آمدند و من شانس این را داشتم که بنشینم گوش کنم و شاهد بحث‌های این افراد باشم. یک نوع محبت در میان این افراد بود که اگر اختلاف‌نظری باهم داشتند و جیغ و داد سر هم می‌زدند، بعدش دوباره باهم دوست بودند و همدیگر را دوست داشتند. شخصیت‌های‌شان هیچ‌یک مثل هم نبود. سهراب سپهری خیلی خجالتی و ساکت و آرام بود ولی وقتی بحث می‌کرد می‌دیدی چقدر قشنگ دارد حرف می‌زند. بهمن محصص بود که اصلا ربطی به سهراب نداشت. یک آدم بسیار جدی و گاه بداخلاق بود. طنز گزنده‌ای داشت. بیژن الهی که از همه جوان‌تر بود، مثل من ساکت می‌نشست و گوش می‌کرد. پری صابری و سمندریان درباره نمایشنامه‎هایی که می‌خواستند روی صحنه ببرند، صحبت می‌کردند. من چون بچه بودم، همه حرف‌ها را می‌شنیدم و همه حرف‌ها می‌رفت در جانم. زیر پوستم. بعدها که بزرگ شدم و مترجم شدم، به آن زمان که نگاه می‌کنم اسم خودم را گذاشتم ناظر خاموش. من نوجوان بودم. حرف که نمی‌توانستم بزنم اما ناظر بودم. همه این آدم‌ها بالیدند و آدم‌های مهمی شدند. اخوان ثالث از همه دوست‌داشتنی‌تر بود. خیلی دوست‌داشتنی بود و وقتی شعر می‌خواند من از خوشی غش می‌کردم. فوق‌العاده بود. با تمام حسش‌ شعرش را می‌خواند.

*این جمع‌ها فقط مختص به روزهای جمعه بود یا در طول هفته این دوستان دور هم جمع می‌شدند؟

نه در طول هفته نه، چون پدرم کار می‌کرد و افراد دیگر هم کار می‌کردند و جمعه‌ها هم بیشتر اوقات از ظهر شروع می‌شد و تا شب ادامه پیدا می‌کرد. این جمع‌ها بیشتر روز بود تا شب. مهمانی ناهار بود.

*این به روحیه پدرتان باز می‌گشت که شب‌ها باید زود می‌خوابید؟

بله. به روحیه سربازخانه گلستان! ما شب‌ها باید زود می‌خوابیدیم و صبح‌ها باید ساعت 6 بیدار می‌شدیم و همه‌چیز باید سر ساعت می‌بود.

*پس این اتفاق نمی‌افتاد که میهمان‌ها شب هم بمانند و روزها و هفته‌ها؟

نه از این خبرها نبود. همه نهایت ساعت هشت‌ونیم، نه می‌رفتند. اخوان به دلایلی که خیلی مضحک بود - که حالا بهتر است نگویم- پلیس دنبالش بود؛ پدرم به او گفت بیا خانه ما و آمد خانه ما، یک ماه زندگی کرد و من هیچ‌وقت آن یک ماه یادم نمی‌رود. آن زمان دبستان می‌رفتم و مدرسه‌مان در خیابان یخچال بود. مدرسه که تعطیل می‌شد، می‌دویدم تا زودتر برسم خانه تا آقای اخوان را ببینم. ما ساعت 6 صبح بیدار می‌شدیم، آقای اخوان ساعت 12 بیدار می‌شد. خیلی با ما فرق داشت. بیدار می‌شد می‌رفت در حیاط و برای خودش بلند بلند شعر می‌خواند. آدم فوق‌العاده‌ای بود.

*پس آن زمان ناظر شعر گفتنش هم بودید؟

بله، ناظر شعر خواندن و شعر گفتنش هم بودم. می‌دویدم از مدرسه تا آقای اخوان را ببینم. او هم من را خیلی دوست داشت. می‌نشستیم دم استخر، روی چمن‌ها و بعد او شروع می‌کرد برای من شعر خواندن. کلاس پنجم یا ششم دبستان بودم. از وجود این آدم با آن صورت زیبا و مهربانش همیشه کیف می‌کردم. خیلی زیاد دوستش داشتم.

*پدر شما چه ویژگی‌ای داشت که می‌توانست آدم‌های متفاوتی را دور هم جمع کند و باهم همچنان در ارتباط باشند؟

خوب ویژگی‌اش این بود که آدم باسوادی بود و دوست داشت با آدم‌هایی که دوست‌شان دارد، معاشرت کند و نه هر کسی و همه کسانی را که به خانه ما رفت و آمد می‌کردند، دوست داشت. وقتی دوستانش به خانه ما می‌آمدند، دیگر پدرم خیلی متکلم‌وحده نبود. همه باهم حرف می‌زدند. جیغ می‌زدند. داد می‌زدند. باهم می‌خواندند یا راجع به یک نقاشی اظهارنظر می‌کردند. راجع به یک شعری؛ یکی مخالف بود، یکی موافق بود. بعد دعوای‌شان می‌شد. دعواهایی که همیشه با طنز، شوخی و لودگی همراه بود. مثلا آل‌احمد می‌گفت دارم یک قصه می‌نویسم این جوری، یا سهراب و اخوان شعر می‌خواندند. من یادم هست هفته‌ای دو، سه بار اتفاق می‌افتاد که پدرم سر صبحانه پیش از آنکه بخواهیم برویم مدرسه، می‌گفت یک دقیقه بنشینید تا قصه‌ای را که دیشب نوشته‌ام برای‌تان بخوانم. ما بچه بودیم ولی می‌خواند و خیلی کیف داشت. همه اینها باعث شد که همه این چیزها در جان من اثر بگذارد و اثر گذاشت.

یادم می‌آید پدرم فیلم «مهر هفتم» برگمن را خریده بود که پخش کند. هر شب تابستان پرده‌ای می‌گذاشت در حیاط خانه و ما مهر هفتم می‌دیدیم و من زبان سوئدیم خیلی خوب شده بود! نمی‌فهمیدم چه می‌گویند اما تمام دیالوگ‌های فیلم را از حفظ بودم. آن زمان پدرم شروع کرده بود به خرید فیلم از خارج و مثلا «بادکنک قرمز» آلبر لاموریس را خریده بود و یک شب در میان یکی از این فیلم‌ها را برای‌مان پخش می‌کرد. خوب بود دیگر. خوش می‌گذشت.

*جمع‌های خانه شما تا چه زمانی ادامه داشت؟

گاهی هم همه خانه آل‌احمد می‌رفتند. فقط خانه آل‌احمد و بابا.

*پدر شما آدمی بسیار جدی بود و با همه تعاملی که با دیگران داشت اما این‌طور به نظر می‌رسد که حرف، حرف خودشان بود و محصص هم آدم تند و روحیه چالش‌برانگیزی داشت. این دو آدم چگونه کنار هم قرار می‌گرفتند؟

محصص خیلی باسواد، خیلی روشنفکر و خیلی هم از‌خودراضی بود. وقتی حرف می‌زد، همه باید ساکت می‌شدند و حرف ایشان را گوش می‌دادند، تایید می‌کردند، انتقاد هم نمی‌کردند. محصص آدم مهم و بزرگی بود. در تاریخ هنر ایران آدم بسیار مهمی است. آدم می‌توانست از او کلی چیز یاد بگیرد؛ ولی گزندگی‌هایی داشت که خیلی‌ها را دلخور می‌کرد و مهربانی‌های عجیبی داشت که می‌توانست از دل طرف دربیاورد؛ ولی آدم مهمی بود که اگر آن گزندگی‌ها را می‌کرد، بهتر بود کسی به دل نگیرد و بپذیرد.

*با سهراب سپهری و ابوالقاسم سعیدی هم که دو تن از چهره‌های مهم هنرهای تجسمی به شمار می‌روند، چالش داشت؟

با سهراب و سعیدی خیلی دوست بود. سعیدی خیلی اهل بحث‌های انتلکتوئلی و روشنفکری نبود. برای خودش آواز می‌خواند و خوش بود. خیلی آدم دلخوش و شادی بود. هنوز هم وقتی می‌روم پاریس می‌بینمش.

*پس زمانی که پاریس بودید، فضاهای فرهنگی پاریس را با سعیدی تجربه نکردید؟

نه، من نوجوان بودم؛ از پاریس برگشتم تهران، او هم آمد تهران. خیلی باهم معاشرت می‌کردیم. سهراب هم آدم عجیبی بود. خجالتی، ساکت، آرام. همیشه سرش پایین بود در مهمانی‌ها اما وقتی بحثی در می‌گرفت، وقتی شروع می‌کرد به حرف زدن، دیگر همه ساکت می‌شدند. خیلی روشنفکر بود. دنیا را دیده بود. هند رفته بود، ژاپن رفته بود. خیلی هم قشنگ حرف می‌زد، با استدلال و منطق. وقتی حرفش تمام می‌شد باز سرش را می‌انداخت پایین و گوش می‌کرد. خیلی شخصیت دوست‌داشتنی‌ای داشت. مثلا محصص خیلی مودب نبود اما سهراب مودب بود.

*پدر شما چی؟

پدر من مودب بود اما وقتی عصبانی می‌شد و حرفی را قبول نداشت؛ حسابی به حساب طرف می‌رسید! در خانه ما از فحش و حرف‌های رکیک خبری نبود.

*داستان قهر و آشتی پدرتان با نویسنده‌ها چه بود؟

پدرم همیشه اهل قهر و آشتی بود. هنوز این روحیه‌اش را حفظ کرده. دایم با همه قهر می‌کرد. با محصص چند بار قهر کرد. اصلا با سهراب نمی‌شد قهر کرد یا با اخوان نمی‌شد قهر کرد. این آدم‌ها جور دیگری بودند.

*با چوبک و جلال و آل‌احمد چطور؟

با چوبک هم. با آل احمد خیلی چالش داشتند. با اینکه همدیگر را خیلی دوست داشتند اما اصلا مثل هم نبودند. هرچه پدرم مدرن و متجدد بود - واقعا یک‌جورهایی غرب‌زده بود- اما جلال آل‌احمد خیلی سنتی و عصبی بود؛ اما دوست‌داشتنی بود.

*پس با این تفاسیر خیلی جاها خانم دانشور، جلال آل احمد را تحمل می‌کردند؟

همه‌اش سکوت بود. یعنی من هیچ‌وقت ندیدم که سیمین خانم حرفی بزند که برخلاف میل جلال باشد. خانم دانشور خیلی باسواد بود. امریکا زیبایی‌شناسی خوانده بود. استاد دانشگاه بود. همه اینها بود ولی زن سنتی ایرانی بود. جلوی شوهرش [در] سکوت بود. زن چوبک و مادر خودم هم همین‌طوری بودند. این سه زن همه‌شان خیلی متجدد بودند، کتاب‌خوان بودند، آن زمان فرنگ رفته بودند ولی جلوی شوهران‌شان همه [در] سکوت بودند و من که ناظر خاموش بودم، حرص می‌خوردم.

*زنی که از او الگو گرفتید تا بعدها تبدیل به زن مستقل و تاثیرگذاری شوید، چه کسی بود؟

یک‌بار پدر و مادرم می‌خواستند بروند تئاتر. من را هم با خودشان بردند. آن زمان من 14، 15 ساله بودم. نمایشنامه را بهمن فرسی نوشته بود و یک خانمی کارگردان بود که من نمی‌شناختمش. وقتی تئاتر تمام شد و همه دست زدند، یک خانم بسیار زیبا و شیکی آمد روی صحنه و تعظیم کرد. بابا گفت این خانم کارگردان تئاتر است. من دیدم هم خوشگل است و هم خوش‌لباس است و هم همه دارند برایش دست می‌زنند و هم کارگردان است، آدم مهمی است. گفتم خدایا می‌شود وقتی من بزرگ شدم مثل این خانم بشوم! این زن خجسته‌‌کیا بود. لندن تئاتر خوانده بود و آدم حسابی بود. شوهرش منوچهر جهانبگلو بود که با پدرم دوست بودند اما خیلی باهم معاشرت نمی‌کردند؛ ولی آن شب من گفتم خدایا کاری بکن من هم مثل این خانم معروف بشوم و کار هنری بکنم و برایم دست بزنند. از آن پس کارهای او را پیگیری کردم. هر وقت تئاتر داشت، می‌رفتم، یک‌جوری واقعا او الگوی من شده بود. بعدها در دهه 60 به دلایل دوستان مشترکی که داشتیم، بیشتر باهم معاشرت کردیم. به ایشان گفتم که من در دوران نوجوانی‌ام دلم می‌خواست مثل شما باشم. خندید. خجسته‌کیا زن بدون حاشیه‌ای بود و پس از انقلاب هم کاری نکرد. در برگزاری جشن هنر شیراز خیلی نقش داشت. پس از انقلاب خانه‌نشین شد و دیگر کار نکرد.

*شما در دوران کودکی شانس این را داشتید که صادق هدایت را از نزدیک ببینید و پرتره‌تان را بکشد و بعدها شانس این را داشتید که به آتلیه شخصی هوشنگ پزشک‌نیا رفت‌وآمد کنید و دوستان نزدیک‌تان سهراب سپهری و ابوالقاسم سعیدی بودند. آشنایی با این افراد باعث نشد شما هم بخواهید نقاش شوید؟

این افراد باعث نشدند که من نقاش شوم اما پدر من مجموعه‌دار شده بود و تمام دیوارهای خانه ما پر از نقاشی بود؛ آدم‌های مهم هنرهای تجسمی آن دوره. بنابراین چشم من خیلی با نقاشی آشنا بود و بعد وقتی پدرم تصمیم گرفت که من بروم پاریس درس بخوانم، فکر کردم که چیزی در همین حول و حوش بخوانم و چون همیشه از پارچه‌های قدیمی خوشم می‌آمد و از تماشای آنها لذت می‌بردم، زری و ترمه، گفتم طراحی پارچه می‌خوانم و پدرم مدرسه خوبی در پاریس پیدا کرد، چهار سال طراحی پارچه خواندم و وقتی برگشتم تهران، شدم طراح پارچه کارخانجات مقدم که تازه باز شده بود.

*خاطره دلنشینی که از صادق هدایت دارید؟

پدرم هر از گاهی با چند تن از شاعران و نویسنده‌ها و نقاش‌ها در کافه فردوسی قرار داشت. گاهی اوقات هم من را همراه خودش می‌برد. 4، 5 ساله بودم، با دو گیس بافته بلند. پدرم دست من را می‌گرفت و می‌برد کافه. یادم هست که من را بغل می‌کرد و می‌گذاشت روی صندلی. تمام دیوارهای کافه فردوسی آینه بود. در آینه روبه‌رویم دیدم یک آقای لاغر با سبیل و عینک دارد می‌آید. او آمد پشت سر من و از پشت من را گرفت، سرم را ماچ کرد و دو تا گیسم را کشید و یک تعریفی کرد. بعد آمد نشست کنارم و یکی از زیربشقابی‌های کاغذی را برداشت و از من طرحی کشید با دو گیس بافته. هر وقت این خاطره را می‌گویم حسرتی من را فرا می‌گیرد که چرا آن نقاشی را همان جا گذاشتیم و آمدیم. چرا نیاوردیم با خودمان. صادق هدایت از من پرتره کشید. من که نمی‌دانستم او کیست. ولی پدرم که می‌دانست! همین جوری نقاشی دخترش را گذاشته در کافه و آمده و من همیشه حسرت این را می‌خورم که چرا این نقاشی را ندارم و این تنها باری بود که یادم می‌آید صادق هدایت را دیدم.

*آن زمان پدر شما «ابراهیم گلستان» شده بود؟

نه، آن زمان فکر کنم فقط کتاب «آذر، ماه آخر پاییز» منتشر شده بود که در این جمع‌ها می‌توانست برود ولی به آن صورت معروف نه.

*از هوشنگ پزشک‌نیا بگویید. او نخستین هنرمند تجسمی بود که در فضای هنری‌اش قرار گرفتید.

ما آبادان بودیم و شش‌ساله بودم. کودکستان یا کلاس اول بودم. پدرم یک روز گفت من دارم می‌روم خانه پزشک‌‌نیا. من را هم با خودش برد. اتاقی بود پر از بوم و تیوپ‌های رنگ و قلم‌مو. تعدادی هم نقاشی به در و دیوار بود. من آنجا برای نخستین‌بار در عمرم نقاشی دیدم. نقاشی‌ها را با تعجب نگاه می‌کردم که چقدر قشنگ هستند. پزشک‌نیا آدم خیلی مهربانی بود. من را خیلی دوست داشت و بعد از آن همیشه به بابام می‌گفت وقتی می‌آیی لیلی را هم با خودت بیاور. خیلی می‌رفتم آتلیه‌اش. آنجا بود که برای اولین‌بار با نقاشی و نقاش آشنا شدم.

*یادتان می‌آید آن زمان چه چیزی می‌کشید؟ تصویری از آن زمان در ذهن‌تان دارید؟

همه‌اش کارگران نفت آبادان را می‌کشید. یکی از دوره‌های عالی کارش همین دوره است. صورت‌های خسته و برنزه‌شده با آفتاب. عرب‌ها و کارگران را می‌کشید. کارهای آن دوره او فوق‌العاده است. طراحی‌های پزشک‌نیا بی‌نظیر است. چند تا از نقاشی‌های کارگرانش را داریم و دو، سه تا از کارهای دیگرش را.

*بعدها زمانی که تهران آمدید این ارتباط ادامه داشت؟

ما که برگشتیم تهران او هنوز آبادان بود و بعد آمد تهران و اتفاقا در دروس خانه گرفت. باهم معاشرت می‌کردیم.

*به جمع‌های خانه شما راه پیدا کرد؟

نه. اصلا اهل میهمانی و این حرف‌ها نبود. اهل صحبت‌های دونفره بود.

*در دهه 40 بود که برای نخستین‌بار راهی فرانسه شدید. چه مدت طول کشید؟ چرا اینقدر زود برگشتید؟

این تلخ‌ترین تجربه زندگی من است، چون مد شده بود که بچه‌ها را بفرستند فرنگ و همه هم می‌رفتند انگلیس شبانه‌روزی. پدرم چون همیشه می‌خواست ساز ناهماهنگ بزند، گفت لیلی باید برود پاریس و همه تعجب کردند و گفتند پاریس جای دختر نیست و بعدها بد می‌شود! گفت من باید بروم پاریس و برای اینکه من - به قول دوستانش- بد نشوم، من را گذاشت در مدرسه راهبه‌های دومینیکن. یعنی سختگیر‌ترین کاتولیک‌ها. فکر کنید یک آدم شاد و خوشحال را بردارند بیندازند در زندان. ما زیرزمین زندگی می‌کردیم. آدم‌های بدی نبودند. مهربان بودند باید درس می‌خواندیم. هم‌اتاقی‌هایم از جاهای مختلف دنیا آمده بودند. مدرسه خیلی معروفی بود ولی من اصلا قبول نداشتم آن زندگی را. بنابراین همه‌اش گریه می‌کردم. شنبه، یکشنبه‌ها که می‌رفتم خانه پدر پری صابری، گاهی اوقات مسافرانی که از تهران می‌آمدند پاریس، موقع بازگشت آقای صابری می‌گفت این شماره تلفن را بگیرید، بگویید بچه‌ات دارد می‌میرد. همه‌اش گریه می‌کند. نه چیزی می‌خورد و نه درس می‌خواند. بابام می‌گفت عادت می‌کند. دیکتاتور بود.

هفت، هشت ماه گذشت و من همچنان گریه می‌کردم و آخر سر یک آقایی از ایران آمد خانه آقای صابری؛ آقای صابری گفت به این شماره تلفن کن بگو دیگر مرد، بچه‌ات مرد. آن آقا آمده و با تحکم به پدرم گفته چرا شما اصلا شعور ندارید، نمی‌فهمید دارد می‌میرد که مامانم شنیده بود، خیلی حالش بد شده بود و تصمیم گرفتند که برگردم. من در این مدت اصلا درس نخواندم. اصلا یک کلمه هم فرانسه یاد نگرفتم. اصلا نمی‌خواستم یاد بگیرم. یک جور لجبازی وحشتناک بود. من را برگرداندند.

*چه شد که دوباره تصمیم گرفتید برگردید پاریس؟

من 9 ماه مدرسه نرفته بودم. رفتم کلاس نهم نشستم. دوستانم همه کلاس دهم بودند و خیلی به من بد ‌گذشت. یک سال و خرده‌ای که گذشت، مادرم یک روز به من گفت الان حاضری بروی. گفتم آره. چون نمی‌خواستم عقب‌تر از دوستانم باشم و حالم از این موضوع خیلی بد بود. یک آپارتمان کوچک در پاریس گرفتند و من را سپردند به خانم صاحبخانه که یک روس مهاجر بود. من را در مدرسه طراحی پارچه اسم‌نویسی کردند؛ ساعت درس عصرها بود. دیدم صبح‌ها بیکار هستم، رفتم سوربن و اسمم را در کلاس‌های آزاد سوربن در دو رشته نوشتم. هر روز صبح می‌رفتم تاریخ ادبیات فرانسه و تاریخ هنر دنیا می‌خواندم. بعد از چهار سال که درسم تمام شد، برگشتم.

*در این دوران بود که زمینه آشنایی شما با سینماگران معروف دنیا به وجود آمد یا بعدها اتفاق افتاد؟

یک بار که پدرم آمده بود پاریس که هم من را ببیند و هم یک کار فیلمی داشت، به من گفت امروز قرار است با دو تا آقا ناهار بخورم اگر تو هم حوصله داری بیا. نگفت چه کسانی هستند. گفتم می‌‌آیم. رفتم. بابام معرفی‌شان کرد. گفت آقای ژان لوک گدار و آقای فرانسوا تروفو. من عاشق ژان لوک گدار بودم. فیلم‌هایش را آن زمان می‌دیدم و تازه گل کرده بود. اصلا ناهار نتوانستم بخورم. فکر کردم سر میزی هستم که ژان لوک گدار و فرانسو تروفو دارند با من ناهار می‌خورند! آن موقع موبایل و این چیزها نبود. عکسی ندارم. فقط نگاه‌شان می‌کردم. مخصوصا ژان لوک گدار را خیلی دوست داشتم. هنوز هم فیلم‌هایش را خیلی دوست دارم. یک آشنایی دیگر هم داشتم خیلی سال بعد. پدرم رفته بود فستیوال ونیز جایزه اول مستند «یک آتش» را گرفته بود و بعد آنها گفته بودند یک جایزه دیگر هم به شما می‌دهیم و با خانواده به فستیوال فیلم‌های سینمایی دعوتش کرده بودند. پدرم گفت من نمی‌توانم بیایم. من و مادرم را فرستاد تا باهم برویم ونیز و شب‌ها می‌رفتیم فیلم می‌دیدیم. همه هنرپیشه‌ها بودند برت لنکستر و کلودیا کاردیناله و خیلی‌های دیگر. یک شب یک فیلم روسی دیدیم که خیلی خوشم آمد. آن زمان 17، 18 ساله بودم. وقتی از سینما آمدیم بیرون دیدم که یک عده دور یک آقایی جمع شده‌اند و دارند امضا می‌گیرند و با او حرف می‌زنند و عکس می‌گیرند. پرسیدم این آقا کیست؟ گفتند کارگردان همین فیلمی است که امشب اکران شد. رفتم از او هم امضا گرفتم. اسمش را هم نمی‌دانستم. با او یک عکس دارم که دارد برای من امضا می‌کند. سال‌ها نمی‌دانستم کیست. تا اینکه یک شب پس از انقلاب داشتم مجله فیلم را ورق می‌زدم؛ عکس آقایی را دیدم که چهره‌اش برایم خیلی آشنا بود؛ رفتم عکس خودم را آوردم. دیدم ‌ای بابا! آن آقا تارکوفسکی است.

*چرا تصمیم نگرفتید پاریس بمانید و آنجا زندگی کنید؟

اهل دور از خانه زندگی کردن نبودم، برگشتم. سه تا بچه خودم هم 17 سال، 12 سال، 10 سال در خارج از ایران درس خواندند. هر سه برگشتند. عشق به وطن! در دوران انقلاب خیلی‌ها رفتند. هرگز یک لحظه هم فکر نکردم کاش رفته بودم.

*یعنی هیچ‌وقت فکر مهاجرت را نکردید؟ پدرتان هیچ‌وقت این انگیزه را برای شما به وجود نیاورد؟

نه هیچ‌وقت. خودش هم اشتباه کرد رفت. برای چه رفت؟ اختلافی که من با پدرم دارم برای همین است. برای چه رفت؟ آدمی که از وقتی که رفته حتی یک خط هم ننوشته. او هر روز صبح قصه‌ای را که دیشب نوشته بود، برای ما می‌خواند. همیشه وقتی این حرف را می‌زنم، واقعا بغض می‌کنم. او سال 1355 از ایران رفت. رفتنش به انقلاب ربط نداشت. الان هم می‌تواند برگردد. هیچ مشکلی ندارد. تا به حال دو بار هم آمده. از وقتی که از ایران رفته، هیچ کاری نکرده. نه فیلم ساخته، نه قصه نوشته، چرا؟ چه کسی از ایران بیرون رفته و توانسته کارهایی را که در ایران می‌کرده، آنجا انجام بدهد؟ هیچ‌کس. شهید ثالث چه کار کرد؟ توانست «طبیعت بی‌جان» دیگری بسازد؟ آقای خویی توانست آن شعرهایی را که در تهران می‌سرود در لندن بگوید؟ نه! آقای گلستان توانست؟ نه! شهرنوش پارسی‌پور توانست؟ نه! منیرو روانی‌پور؟ هیچ‌کدام نتوانستند کارهایی را که در ایران ‌کردند، انجام دهند.

*دلیلش را در چه چیزی می‌بینید؟

دلیلش این است که در جای خودمان باید باشیم تا بتوانیم خلق کنیم. ما جای‌مان این‌جاست. در جای خودت می‌توانی خلق کنی. آقای محصص یا آقای زنده‌رودی اگر توانستند کارشان را ادامه بدهند به این دلیل بود که از جوانی رفته بودند! یا ابوالقاسم سعیدی؛ ولی کسانی که بعد از انقلاب رفتند، هیچ‌کدام‌شان کاری نکردند.

*خیلی‌ها همچنان منتظر هستند که یک روزی یک کتاب جدید از ابراهیم گلستان منتشر شود.

هرچه منتشر می‌شود متعلق به قبل است. کتاب «مختار در روزگار» مال سال‌های پیش از رفتن پدرم است. یک جور نشخوار است. پدرم در این مدت یک مصاحبه کرد که کتاب شد و چند نفر هم با او مصاحبه تصویری کردند که به نظرم خیلی بد بود. حیف است. انقلاب را در فیلم «اسرار گنج دره جنی» پیش‌بینی کرده بود، شاه گرفتش انداختندش زندان و مانع اکران فیلمش شدند. خب تو که انقلاب را پیش‌بینی کرده بودی، چه شد؟ چرا برنگشتی وقتی انقلاب شد؟ نمی‌دانیم. چرایش را نمی‌دانیم.

*از پدرتان تا حالا پرسیدید چرا برنگشتند به ایران؟

بله، یک بار. دیگر اصلا حوصله پرسیدن نداشتم برای اینکه جواب‌هایی که می‌داد، توجیه‌هایی بود که هم قانع‌کننده نبود و هم در کمال بی‌ادبی پرت بود. توجیهات اصلا توجیهاتی نبود که قابل‌قبول باشد و از آن آدم این توجیهات بعید بود. یک بار سوال کردم دیدم آن‌قدر دارد پرت و پلا می‌گوید که از جایم بلند شدم و از اتاق آمدم بیرون. برای اینکه حرف‌هایی که زد، قابل قبول نبود.

*در انگلیس توانسته برای خودش جمعی را درست کند؟

نه اصلا. جمع کجا بود. یک عده الکی!

*پس در آن انزوا چه کار می‌کند؟

هیچی. منفعل! و متاسفم که این حرف را بزنم، یک آدمی که این همه فیلم ساخته یکی از یکی بهتر. این همه کتاب درجه یک نوشته یکی از یکی زیباتر. چه اتفاقی افتاد که منفعل شد. هیچ کاری نکرد و این قابل‌‌بخشش نیست. یک آدمی که می‌توانست برای جوانان مفید واقع شود. الان می‌دانید چقدر جوان‌ها دارند تز درباره ابراهیم گلستان می‌نویسند؟ می‌آیند پیش من برای پرسش کردن. خُب، وقتی اینقدر دوستت دارند، وقتی اینقدر بهت احترام می‌گذارند، برایت اعتبار قائلند، برای چه نباید در کشورت باشی؟ تو وظیفه داری باشی و به جوان‌ها کمک کنی. وظیفه است. من الان بیش از یک گالری‌دار کار می‌کنم. به مخاطبین جوانی که کلی پرسش دارند، در حد توان و دانشم توضیحات لازم را می‌دهم. وظیفه‌ام است. من وظیفه‌ام است که ایتالو کالوینو را بشناسانم به خواننده ایرانی. من وظیفه‌ام است که کریستوفر فرانک و کتاب «میرا» را بشناسانم به خواننده ایرانی. وظیفه است. من یک ایرانی هستم و در حد توانم باید برای ارتقای فرهنگ کوشش کنم. من حق ندارم بگذارم بروم، اصلا اجازه ندارم این کار را بکنم. امیر نادری که «تنگنا» و «تنگسیر» را ساخت چه کار کرد؟ بله، سخت است اینجا کار کردن اما سختی‌اش را به جان خریدیم.

*پس فکر می‌کنید که ابراهیم گلستان احساس کرد تمام شده؟

فکر می‌کنم که همین طور است.

*یکی از شخصیت‌هایی که در زندگی شما در بیشتر مواقع در پشت پرده مانده، مادرتان است. مادر شما زنی روشنفکر و تاثیرگذار بود و در مقطع طولانی هم مدیر یک پرورشگاه بود. تاثیر مادرتان را در زندگی پدرتان چگونه می‌بینید؟

مادر من یک زن به‌شدت سنتی بود، آشپزی درجه یک، پذیرایی درجه یک، خانه تمیز، همه‌چیز مرتب، همه‌چیز درجه یک. اگر پدر ما بی‌خودی عصبانی می‌شد به من و کاوه می‌گفت بروید در اتاق‌های‌تان، در را ببندید، پدرتان عصبانی است! خُب، بی‌خود عصبانی است. برای چه عصبانی است؟ یک چیزی بهش بگو، ولی نمی‌گفت.

*اثر این اتفاقات در زندگی شما چگونه نمود پیدا کرد؟

اثر برعکس داشت. چقدر هم خوب بود که اثر برعکس داشت. یاد گرفتم حقی برای خودم قائل شوم. هر کاری او کرد، من برعکسش را انجام دادم! اصلا دوست نداشتم ببینم مادرم اینقدر تسلیم است. تسلیم محض.

*چه شد که به ترجمه روی آوردید؟

من دو کتاب را همزمان با هم ترجمه کردم. مادرم با سازمان تایم لایف برای دفترانتشاراتی که داشتند -انتشارات روزن- قرارداد بسته بود تا کتاب‌های تایم لایف را منتشر کنند و کتاب «چطور بچه به دنیا می‌آید» را با خودش از لندن آورد و گفت این کتاب برای بچه‌ها خیلی عالی است، این را تو ترجمه کن. سیروس طاهباز آمده بود خانه ما، گفتم مادرم می‌گوید این کتاب را برای ما ترجمه کن، گفت این کتاب را برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ترجمه کن. ترجمه کردم. دو شب کار داشت. همه‌اش تصویر بود؛ ولی «زندگی، جنگ و دیگرهیچ» [اوریانا فالاچی] را یکی از دوستانم برایم فرستاده بود. دیدم چقدر فوق‌العاده است و در بحبوحه جنگ ویتنام هم بودیم و ترجمه آن خیلی به موقع بود. من این کتاب را با عشق ترجمه کردم؛ فقط به این دلیل که در لذتی که من از خواندن این کتاب می‌بردم، دیگران را هم سهیم کنم. یادم هست که یک روز نعمت آمد اتاقم، داشتم با دست چپم ننو مانی را تکان می‌دادم و با دست راست، کتاب را ترجمه می‌کردم. نعمت با خنده گفت: این‌جوریش را دیگر ندیده بودیم. خیلی با عشق این کتاب را ترجمه کردم. سیروس طاهباز گفت من، تو را می‌برم پیش یک انتشاراتی خوب وواقعا من به او مدیونم. من را برد انتشارات امیرکبیر که بزرگ‌ترین انتشارات آن زمان بود و آنها هم فوری کتاب را قبول کردند و در عرض دو ماه چاپ سوم شد و من یک‌شبه شناخته شدم. همه روزنامه‌ها و مجله‌ها درباره این کتاب نوشتند. من واقعا هول شده بودم چون اصلا عادت به چنین چیزی نداشتم. این کتاب برایم راهگشا بود.

*پدرتان نویسنده شناخته‌شده‌ای بودند؛ آیا کتاب‌های ایشان با چنین اقبالی روبه‌رو شده بود؟

نه. لیلی گلستان زده بود تو گل! این کتاب خیلی سر و صدا کرد. آقای جعفری مدیر انتشارات امیر کبیر گفتند، اولین‌بار است که ما برای یک کتاب، پوستر درست می‌کنیم با ابعادی بزرگ. روی پوستر هم تصویر ژنرالی بود که تفنگ را به سمت مرد ویت کنگ نشانه گرفته بود. پشت ویترین کتابفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه پر بود از این پوستر.

اتفاق خوب دیگری که برای این کتاب افتاد این بود که نیکسون آمد ایران به دیدار شاه و آن زمان مهمان‌های خارجی از فرودگاه مهرآباد با ماشین و اسکورت می‌رفتند پاستور و ساواک آمد تمام پوسترهای کتاب را جمع کرد چون آنها از جلوی دانشگاه رد می‌شدند. وقتی نیکسون رفت دوباره اجازه دادند پوسترها را بزنند و در روزنامه‌ها هم نوشتند که ساواک پوسترها را جمع کرده و همین به فروش کتاب بیشتر کمک کرد. وقتی که این کتاب را ترجمه کردم؛ پدرم برای کاری رفته بود لندن، وقتی برگشت من کتاب را گذاشتم جلویش. گفتم این کتاب را من ترجمه کرده‌ام؛ خیلی تعجب کرد. کتاب را که خواند من را صدا کرد و با خنده گفت این فارسی خوب را از کجا آوردی! خیلی خوشش آمده بود. این برای من خیلی تشویق بزرگی بود، چون پدرم هیچ‌وقت ما را تشویق نمی‌کرد. همیشه عیب ما را می‌گرفت.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy