در شادمانیهای هستی
انسان، حضوری، مست دارد.
باران، به جان ِ عاشقاش باید ببارد.
آواز را در جانِ او شوری، شگرف ست.
وقتی درختاش را بهاران، میسُراید
وقتی که رختاش، بیقرار ِ آفتاب ست
او را چه ترسی از شقاوتهای برف ست؟
همزاد ِ آتشهای دیرین
همریشهی آب است وُ خورشید.
در مهربانیهای جاری
شادی ِ شور ِ زیستن را
در چشمهایش میتوان دید.
باید زمین، بر خود ببالد
دستی به دست ِ این چنین، سرمست دارد.
آن کیست اما؟
آن کیست میخواهد چنین، مستی نباشد؟
آن کیست میخواهد که این زیباترین را
از باغِ ما بردارد وُ بر دار دارد؟
"هستی"، نمیبخشاید وُ ما
باید نبخشیم-
آن دست ِ پستی را که با ما کار دارد.
ضَحّاک، حسن حسام
دین و پروانه، رضا فرمند